eitaa logo
مسار
337 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
529 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 درک شرایط همسر خوبه؟ ✅ اگر شرایط همسر از تمام لحاظ و از جمله اقتصادی درک شود، می‌تواند سبب آرامش و محبت بیشتری شود. 🔘 زنی که با توجه به شرایط اقتصادی شوهر توقعاتش را مطرح می‌کند، بیشتر مورد توجه و محبت همسرش قرار خواهد گرفت. 🔘 شوهر نیز وقتی می‌بیند او شرایطش را درک می‌کند، تلاشش را در جهت برآورده کردن نیازهای همسرش بیشتر می‌کند. ✅ حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها در زندگی مشترک، حتّی یک بار هم از امام علی علیه‌السلام تقاضای مادی نکردند. وقتی امام علی علیه‌السلام بعد از دیدن وضع خانه از ایشان پرسیدند: چرا درخواست غذا نکردی؟ فرمودند: من از خدایم شرم می‌کنم که تو را به چیزی که در توانت نیست به زحمت بیندازم. 📚 کشف الغمّه، ج۲، صص۲۷-۲۸ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گل سرخ ⛈آسمان را ابرهای تیره گرفت. با صدای رعد و برق، باران تندی شروع به ‌باریدن کرد. به راننده تاکسی گفت:«خیابان کاج پیاده می‌شم.» 🍃راننده سمت راست خیابان توقف کرد. کرایه را داد و پیاده شد. نگاهی به ساعت مچی بند چرمی‌اش انداخت. عقربه‌های ساعت ۴ بعد از ظهر را نشان می‌داد. با عجله وارد کافه شد.چشمش به میز دو نفره سمت راست افتاد:«وای خدایا! سپهر رسیده.» ☘سپهر تا مرضیه را دید. دست راستش را بالا برد و در هوا تکان داد. مرضیه به سمت میز دو نفره شیشه‌ای رفت و سلام کرد. صندلی روبه‌روی سپهر را به سمت خود کشید و نشست. 🌾سپهر جواب سلام را داد. مرضیه نگاهی به اطراف کافه انداخت.گوشه‌ی سمت چپ کافه با برگ‌های پاییزی تزیین شده بود. آبشار مصنوعی کوچکی خود نمایی می‌کرد. صدای آب که از بالا به پایین سرازیر بود توجه هر کسی را جلب می‌کرد. 🔹هر دو ساکت بودند. ولی مرضیه بعد از لحظاتی سکوت را شکست: «برای تموم کردن زندگیمون عجله داشتی؟» 🔘سهیل سرش را پایین انداخت. نگاهش به شکل تزیینی روی فنجان قهوه‌ بود. مرضیه دو باره رشته کلام را به دست گرفت: «یادته، آخرین بار کی با هم بیرون رفتیم؟» 🍂سپهر دستی به پیشانی‌اش کشید. کمی فکر کرد: «نه. اما امروز بهت زنگ زدم، بیایی این‌جا، تا تموم کنیم.» 🍁بی اختیار اشک در چشمان مرضیه حلقه زد. یک لحظه نگاهش به نگاه سپهر گره خورد. قطره‌های اشک بر روی گونه‌ی مرضیه غلتید. با چادرش سریع اشکش را پاک کرد. 🎋سپهر تند گفت: «هر دومون اشتباه کردیم. بیا از نو شروع کنیم.» 🍃مرضیه وجودش غرق شادی شد. در حالی که صدایش می‌لرزید: «فردا نمی‌ریم دفترخونه ؟» ☘_قول میدم هیچ وقت تو خونه بد اخلاقی نکنم و ... 🌸لبخند روی لبان مرضیه مهمان شد‌: « برای این که غذاهام خوش طعم بشن، سعی می‌کنم عشق و مودت رو چاشنی مواد غذایی کنم. فهمیدم زحمتی که تو خونه می‌کشم باید تو قلب همسرم اثر کنه.» 🌺سپهر شاخه گلی را که تمام مدت روی پایش بود، برداشت و آن را کنار فنجان روی میز گذاشت. مرضیه بدون این‌که حرفی بزند شاخه‌ی گل سرخ را برداشت و بوئید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🏴آتش و خون 🔥شعله‌های آتش داشت سر به فلک می‌کشید. 🌥خورشید خودش را از نگاه مردم نامرد پنهان کرده بود. 🥀مهتاب سکوت کرد. ✨ستارگان چشمک زن نظاره‌گر واقعه شوم بودند. در میان شعله‌ها صدای یا ابتا به گوش می‌رسید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🥀جای خالی ما 🏴مادر از روی تو شرمنده‌ایم که نبودیم از تو دفاع کنیم. 🍂مادر جان ما را از پس ۱۴۰۰ سال فاصله بپذیر. سلام صبح فاطمی‌تان بخیر 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨مگه دانشگاه جای عکس مذهبی و روضه خوندنه؟ دکتر خیلی به حضرت فاطمه (س) ارادت داشت. می‌خواستیم تابلوهای با عنوان “یا فاطمة الزهرا” نوشته و به اتاق‌های دانشکده نصب کنیم. بعضی دانشجوها می‌گفتند: “این کارها جاش اینجا نیست”. دکتر موافق نبود. می‌گفت: “اتفاقا جاش همین جاست. باید این دانشگاه را با اهل بیت (ع) ضمانت کنیم”. دکتر خیلی روی زمان کلاس حساس بود و اصرار داشت که ۹۹ درصد ۱۲۰ دقیقه را درس بدهد. اما روزهایی که به نام اهل بیت (ع) گره خورده بود، قاعده‌اش فرق می کرد. روز شهادت حضرت زهرا (س) چند کتاب عربی و فارسی همراه خود آورده بود و نیم ساعت درباره حضرت صحبت کرد. نمی‌دانم آن روز در ذهنش چه گذشت که شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. های های گریه می‌کرد و ما هاج و واج دکتر بودیم و فقط نگاهش می‌کردم. 📚کتاب استاد؛ خرده روایت های زندگی شهید مجید شهریاری، نویسنده: فاطمه شایان پویا، صفحه ۱۴۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠بهترین راه آموزش به کودک ✅ مادر باید با کودک خود مأنوس باشد و با او بازی کند، تا کودک متوجه ارزشمند بودن خود در خانواده بشود. 🔘 نکته مهم در بازی این است که همچون حضرت فاطمه سلام الله علیها از بازی فقط برای پرکردن اوقات فراغت کودک و یا سرگرم کردن او استفاده نشود. 🔘 در حین بازی از جملاتی استفاده بشود که جنبه‌های تربیتی نیز داشته باشد. 🔘کودک در اوقات فراغت شاید حوصله‌اش نشود به آموزش‌های مادر گوش بدهد؛ امّا حین بازی یکی از بهترین شرایط یادگیری کودک است. ✅ حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها در حین بازی، با خواندن شعرهای پر محتوا نکات مهم اخلاقی و تربیتی را به فرزندان خود یاد می‌دادند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ترمینال 🍃اتوبوس وارد ترمینال شد. سارا از شیشه به بیرون نگاه کرد. وقتی که شنید پدرش می‌خواهد او را مجبور به ازدواج با پسر برادرش کند، راهی این سفر شد. با یادآوری ماجرا گره‌ای میان ابروهایش نشست. صدای شوفر راننده را شنید: «خانما و آقایون رسیدیم. اونایی که خوابن پاشن آخرشه.» خانمی که کنارش نشسته بود به طرف در اتوبوس حرکت کرد. ☘سارا ساک کوچیک قهوه‌ای‌اش را از بالای سرش برداشت. چادر از روی روسری‌ لیزش سُر خورد و به عقب رفت. موهای خرمایی‌ جلوی سرش بر روی پیشانی‌ ریخت. انگشتان دست‌ سفید و باریکش را به لای موها برد و آن‌ها را به عقب شانه کرد. لاک مات روی ناخن‌هایش برق زد. 🎋از پله‌های اتوبوس پایین رفت. چشمانش دور تا دور ترمینال را چرخی زد و بر روی پسر جوان با موهای سیاه و بلندش قفل شد. آن‌ها را دُم اسبی بسته بود که موقع راه رفتنش رقصی بر روی شانه‌هایش داشتند، شبیه سعید، خواستگارش بود همان که به دلش نشسته بود؛ اما پدر او را رد کرد. 🔹ساکش را این دست و آن دست کرد. به دنبال مرد جوان راه اُفتاد. تی‌شرت جذب و شلوار لی‌تنگش، اندام باریک و موزون او را به نمایش می‌گذاشت. سارا چشمان درشتش را ریز کرد تا نوشته پشت تی‌شرت او را بخواند. مرد جوان به پشت سرش نگاهی انداخت. سارا چشمانش را دزدید و نگاهش را بر روی کفش‌های کتانی‌اش دوخت. 🔸مرد جوان بر روی نیمکت سمت راست ترمینال نشست. سارا بی اختیار قدمی به طرف او برداشت، لب‌هایش را از هم باز کرد تا چیزی بگوید ولی پشیمان شد. راهش را کج کرد به سمت آبخوری کنارِ اتاقک نگهبانی. آبی به صورت داغش زد. دستش را مثل کاسه‌ای گود کرد وقتی از آب پُر شد به لب‌های صورتی رنگش نزدیک کرد. همزمان با باز شدن دهانش مقداری آب از لای انگشتانش روی روسری و مقداری وارد دهانش شد. زیرچشمی نگاه دیگری به مرد جوان انداخت. 🍂انگشتان مرد جوان تند تند بر روی دکمه‌های موبایلش در حال حرکت بود. 🍁سارا لب‌هایش را روی هم فشار داد. آهی کشید و نگاهی به پشت سرش کرد. پیرمردی را کنار در ورودی دید. پا تند کرد و به نزدیکش رفت آدرس را از او پرسید. پیرمرد نگاهی مهربانانه به او کرد و گفت: « این آدرس یکی از شهرک‌هاست باید ماشین بگیری. کسی همراهت نیست؟ تو شهر غریب خطرناکه.» ☘ابروها سارا درهم فرو رفت و در جواب پیرمرد فقط گفت: «خونه دوستمه. چند سالی میشه اومدن اینجا و خیلی وقته ندیدمش.» 🌸_ شانس اُوردی من منتظر اومدن پسرم هستم. کمی صبر کن الانه که اتوبوسش بیاد با هم می‌ریم. ☘لب‌های غنچه سارا کِش آمد و چشمانش برقی زد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
▪️صبح فردا طلوع نکن 🍁بهار دلِ علی چه زود خزان شد؟! 💥زمزمه‌های وصال گل یاس و محمدی گوش زمان را پُر کرده است. ☘زمان رساندن امانت به دست صاحبش چه زود فرا رسید! ☀️کاش صبح فردا خورشیدی طلوع نکند ! 🆔 @tanha_rahe_narafte
🏴قلب داغدار 🥀در شهر مدینه کوچه‌ای شاهد بغض پسر خردسالی شد. نوگلان خانه‌ای با چشمانی گریان شنیدند. کسی فریاد زد:هیزم‌ بیاورید. 🔥آه! از دشمنی هیزم‌ها. شعله زبانه کشید. از آتش در خانه، دامن روزگار سخت سوخت. 🥀هنوز هم بوی دود و ناله‌ی مادر در گلوگاه تاریخ می‌پیچد. 🏴قلب شیعه داغدار مادری‌ است که پشت در بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تا حالا تلفنی روضه گوش دادی؟ زندگی حاج قاسم بدجوری به روضه اهل بیت (ع) گروه خورده بود. خیلی پیش می‌آمد دلش بهانه روضه می کرد. زنگ می زد به مداح و می‌گفت فلان نوحه را بخوان. گاهی وقت ها خودش می‌خواند. با سوز و آه. خیلی وقت‌ها فاصله ۲۰۰ کیلومتری کرمان تا روستا را مهمان روضه تلفنی بودیم. راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری 📚 سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی. نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی،ص۱۰۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 مزد رسالت ✅ مردم خود را نیازمند به نان، آب و سقف بالای سر دیدند، اما بی‌نیاز از ولیّ خدا. 🔘 حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها هر شب همراه حضرت علی و حسن و حسین علیهم‌السلام درِ خانه‌های مردم مدینه را کوبید، تا این را به آن‌ها بفهماند، ولی...! 🔘 مردم یادشان رفت، روز غدیر حضرت فرمود: «مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِيٌّ مَوْلَاهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ»۱ 🔘 مزد رسالت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله هیزم جمع کردن، دست بستن و کشان کشان بردن و ... بود؟! 🔘 خدا لعنت کند کسانی را که ارزش‌ها را تغییر دادند. مقصد گم شد. مردم معروف را رها کردند و با منکر دست بیعت دادند. ✅ حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها در مسجد خطبه خواند: ای مردم بدانید من فاطمه‌ام و پدرم محمّد است. او پدر من بوده است نه پدر زنان شما و برادر پسر عموی من بوده است نه برادر مردان شما. چه پر افتخار است این نسب. او آمد و رسالت خویش را به خوبی انجام داد و مردم را به روشنی انذار کرد.۲ 📚۱.آجری، ابوبکر، الشریعة، ج۴، ص۲۰۴۹ 📚۲. فاطمة الزهراء علیهاالسلام بهجة قلب المصطفی صلی‌الله‌علیه‌وآله احمد رحمانی همدانی، ص۴۸۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گل خفته 🍃عده‌ای اطراف خانه‌ای در مدینه جمع شدند. کم‌کم افراد بیشتری دور آن‌ها ایستادند. یکی از بین جمعیت پرسید:«چه خبره؟ چرا اینجا جمع شدین؟» ☘کسی از میان مردم فریاد زد:«ما بیعت کردیم، دست از بیعت‌مون برنمی‌داریم.» 🔹دیگری صدا بلند کرد:«این چه غوغاییه راه انداختین؟ یادتون رفته، پیامبر می‌اومد درِ این خونه، سلام می‌داد؟» 🔸همهمه شد. عمر با تندی و خشم فریاد زد:«هیزم بیارید. خونه رو با هر کی که توشه آتیش می‌زنیم.» 🔘مردی در آن شلوغی گفت:«این خونه‌ی دختر پیغمبره! حضرت، این خونه و اهلش رو خیلی دوست داشت، اهل این خونه محترمند.» 🍂اما هیچ کس در آن لحظات بلوا، گوش شنوا نداشت. عده‌ای هیزم‌ به دست رسیدند. کسی مشعل به دست هیزم‌ها را به آتش کشید. کم کم آتش به درِ خانه رسید. عمر سعی کرد در را باز کند تا به داخل خانه هجوم بیاورد. در حالی که فاطمه خود را به در چسبانده بود تا مانع شود، اما عمر با تمام توان لگدی به در نیم سوخته زد که ... ۱ 🍁دختر پیامبر بعد از جریان در نیم سوخته، جسمش رنجور و روز به روز حالش بدتر شد. در بستر خوابید. رنگ به چهره نداشت. علی نگاهی به صورت رنگ پریده‌ی او انداخت. به سمت مسجد راهی شد. 🥀‌‌ فاطمه به سختی از بستر برخاست. لباس نو پوشید. وضو گرفت. دوباره به بستر خود برگشت و رو به قبله دراز کشید. با صدای آرام صدا زد:«اسماء! یه کم صبر کن، بعد صدام بزن. اگه جواب نشنیدی ... » 🔹اسماء کمی صبر کرد. قلبش تند تند می‌زد. دل نگران کنار بستر بانویش نشست. با صدای لرزان صدا زد:«بانوی من!» 🍂هرچه صدا کرد، جوابی نشنید. دستش می‌لرزید. پارچه را از روی صورت بانو برداشت. آهی از تمام وجودش کشید‌. ناله‌ی اسماء بلند شد. 🍁همان لحظه حسن و حسین خردسال وارد اتاق شدند. رو به اسماء گفتند:« مادرمون عادت نداره، این وقت روز بخوابه!» 🥀حسین چند قدمی برداشت و کنار بستر مادر نشست. حسن خود را روی مادر انداخت و او را بوسید:«مادر! با من حرف بزن، قبل از این که روح از بدنم جدا بشه.» 🍂حسین لب‌هایش را روی پای مادر گذاشت، بوسه‌ای زد:«مادر! قلبم داره از هم می‌پاشه، حرف بزن.» 🍁اشک از چشمان اسماء می‌بارید. با صدای لرزان به بچه‌ها گفت: «برید مسجد، به پدرتون خبر بدید.» 🥀بچه‌ها گریه‌کنان، دویدند. وقتی وارد مسجد شدند، حضرت علی از دیدن چشم گریان فرزندانش فهمید ... ۲ ✨۱.بحارالانوار، مجلسی،ج۳۰، ص۲۹۴. ✨۲. بر گرفته از ترجمه کتاب فاطمة الزهراء(علیهاالسلام)بهجة قلب المصطفی(صلی‌الله علیه و آله) تألیف: احمد رحمانی همدانی،مترجم: سیدحسن افتخارزاده، ص۷۶۲. 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴غربت بعد از تو ⭐️ستارگان چشم بر هم نهادند. هوا دلگیر شد. ماه خجالت می‌کشید، رخ از پس ابرها بگیرد. نمی‌خواست شاهد غربت بزرگ مرد تاریخ باشد. 🍁شیرمرد جنگ‌های سخت، بی‌صدا از غم و درد دختر پیامبر گریست. 🥀مولا بعد از او، سر درون چاه می‌کرد و حرف‌ها با دل چاه می‌گفت. بعد از رفتن بانو، موهای زینب را چه کسی شانه کرد؟ چه کسی وقتی مولایم علی وارد خانه می‌شد با لبخند به استقبالش می‌رفت. 🏴ام ابیها نزد پدر رفت و امیرالمؤمنین غریب‌تر و تنهاتر شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔥دست‌های بسته 🍂شیعیان به یاد لحظه بسته شدن دست‌های خورشید ولایت، اشک می‌ریزند. 🥀برای لحظه‌ دویدن بانوی آفتاب به یاری خورشید ولایت بر سر و سینه می‌زنند. ✋دست ادب بر سینه می‌گذارند و به امام زمانشان تسلیت عرض می‌نمایند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨تا حالا بلند گریه کردی؟ سوریه که بودیم، بیشتر پیش هم بودیم. توی جلسه یا خلوت فرقی نمی‌کرد. می‌گفت: «موعظه‌مون کن تا غافل نشیم. روضه بخون سبک بشیم و شسته بشیم». یه روزی بهم گفت: روضه بخوان. گفتم: روضه هیئتی بلد نیستم. روضه‌های من روایتیه. گفت: بخوان. شروع کردم به داستان شهادت یکی از شهدای مدافع حرم به نقل از فرمانده‌اش: «رزمنده‌ای داشتیم با نام جهادی ابراهیم. وسط عملیات بهم بی‌سیم زد که برام رضه مادر بخوان. صدایش به سختی می‌آمد. فهمیدم از پهلو تیر خورده است.» تا این را گفتم حاجی زد زیر گریه. «دستور دادم هر طور شده به عقب منتقلش کنند. برده بودنش بیمارستان الحاضر. رفتم بالای سرش. به ظاهر حال خوشی نداشت. دهانش پرخون شده بود. لخته‌های خون را از دهانش کنار می‌زدم. دیدم با چشم‌هایش انگار دارد دنبال کسی می‌گردد. گفتم: «ابراهیم! تو را به خدا اگر این لحظه های آخر مادر سادات را دیدی بگو یا زهرا (س)» گریه حاج قاسم بلندتر شده بود. «ابراهیم لب باز کرد که بگوید یا زهرا آما کلامش ناقص ماند: یا ز… و شهید شد» گفتم: حاجی مادرمون حضرت زهرا توی این جبهه هاست. داد حاج قاسم بلند شد. خیلی طول کشید تا آرام شود. راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری 📚 سلیمانی عزیز؛ گذری بر زندگی و رزم شهید حاج قاسم سلیمانی، نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی؛ ص۱۰۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 شهیده راه ولایت 🔹 اگر در دعای عهد چنین می‌خوانیم که: «... وَالذَّابِّینَ عَنْهُ خدایا من را از کسانی قرار بده که از امام زمانم دفاع کنم» 🔹 حضرت زهرا سلام‌الله علیها یکی از بهترین الگوهایی است که از امام زمانش دفاع کرد. 🔹 آن حضرت در دفاع از ولایت سنگ تمام گذاشت و حتی جان خود را در این راه فدا کرد و شهیده راه ولایت شد. ✨ امام کاظم علیه السلام فرمودند: إنَّ فَاطِمَةَ س صِدِّیقَةٌ شَهِیدَةٌ 📚 الکافی،ج ۲ ص ۴۸۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فرودگاه 🌧ابرهای تیره آسمان را پر کرد. غرش‌های پی‌در‌پی به گوش می‌رسید. باران تند رگباری شروع به باریدن کرد. هر کسی که در خیابان بود به زیر سقفی پناه برد. ✨ زیر لب آیه الکرسی ‌خواند. به انتهای خیابان خیره شد. قطرات باران روی صورتش نشست. با چادرش قطرات باران را پاک کرد. باران زمستانی او را به یاد حدیث امام صادق علیه‌السلام انداخت. «سه وقت است که در آن، حجاب و مانعی از جانب خداوند برای استجابت دعا نیست: دعا بعد از نماز واجب، هنگام فرود آمدن باران، ظاهر شدن نشانه‏اى از نشانه‏هاى قدرت پروردگار در زمین که بر خلاف طبیعت و عادت باشد.»۱ 🌸زیر لب گفت:« خدایا! خودت کمک کن. زودتر به نتیجه برسه.» 🍃صدای ترمز تاکسی زرد رنگی او را متوجه کرد. مسیرش را گفت در تاکسی را باز کرد و روی صندلی عقب نشست. ☘مرد مسافری که صندلی جلو نشسته بود با گوشی صحبت می‌کرد. با شنیدن اسم مجید، مهر بانو گوش هایش تیز شد: «ببین! اسناد شرکتِ صوری رو به نام مجید پناهی بدبخت زدی که خودت گیر نیفتی. الان یک‌ ساله تو زندونه.تو فکر زن و بچه‌ی اون بد بخت رو نکردی. صاحب خونه‌اش جوابشون کرد، زن بیچاره داره با مادر پیرش زندگی می‌کنه.» 🎋_کجا بیام؟ فهمیدم ... فرودگاه امام، ساعت۱۹:۳۰می‌بینمت. 🔹چشمان مهر بانو گرد شده بود. آب دهنش را به سختی قورت داد:« یعنی این همکار مجیده!» 🍃صدای راننده تاکسی رشته افکارش را پاره کرد:«خانم پیاده نمیشی؟» ☘کرایه را داد و پیاده شد. قدم هایش را تند تند بر می‌داشت عجله کرد تا زودتر به خانه‌ی مادرش برسد. 🌾زنگ خانه را به صدا در آورد مادر در را باز کرد. با صدای لرزان به مادر سلام کرد نازنین دختر کوچکش دوید به آغوش مهربانو پرید:«دختر قشنگم! اجازه بده یه زنگ بزنم.» 🌸بوسه‌ای به صورت دخترش زد و او را زمین گذاشت. به سمت میز تلفن رفت از کیفش دفتر یادداشت کوچکی را در آورد چند تا ورق زد. زیر لب گفت: «حیدری منش، وکیل.» 🍃شماره را گرفت پس از سلام با هیجان گفت: «آقای وکیل امروز شنیدم ملکی ساعت۱۹:۳۰از فرودگاه امام پرواز داره به ترکیه.» ☘_باشه، پیگیری می‌کنم. 🌺مهربانو از وکیل همسرش تشکر و بعد خداحافظی کرد. مادرمهربانو دست هایش را بالا برد و با صدای بلند گفت: «الحمدلله. دخترجان! هر سه شنبه دعای توسل می‌خوندیم، پنج شنبه ها نماز امام زمان (عج). یادته، می‌گفتی مگه میشه! اون از خدا بی خبرپیداش بشه! مجید بدبخت از زندان آزاد بشه. یه مدت سختی کشیدی. اما درس بزرگی گرفتی. با توکل به خدا بچه‌ات رو طوری بار بیار که تو زندگی قانع باشه.» ۱.شیخ طوسی، الأمالی، ص ۲۸۰ 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از: دختر ارشد ۲۲ به: حضرت زهرا(س) عزیز دلم، مادرم! آنقدر از بدی روزگار گله کرده‌ام که می‌بینی حال خراب مرا! می‌بینی با یگانه گل تو چه می‌کنند؟ می‌بینی دل‌هایمان در غروب‌های جمعه چه سخت دل گیر است؟ دل‌گیر بودن دل شیعه از چه روست؟ از گناهان زیاد؟ یا از شکستن دل مهدی"عج"؟ هزاران سال است که تو رفته‌ای. اما مادرم! هنوز هم نام فاطمه(س) با دل‌ها بازی می‌کند، هنوز هم مظلومیت تو را می‌شود دید. 🏴▪️🏴▪️🏴▪️🏴▪️ سلام‌الله‌علیها ارتباط با ادمین: @taghatoae 🆔 @parvanehaye_ashegh
یوسف فاطمه مولا جان! صاحب زمان عج! یوسف فاطمه! در نخلستان به راز و نیاز نشسته‌ای؟ یا با چاه راز دل می‌گویی؟ زخم مدینه بر سینه‌ی سوخته‌دلان هنوز باقی است. بیت الاحزان «ام ابیها» در مدینه‌ی قلب شیعیان هنوز برپاست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨همسری دوست داشتنی و رفیقی صمیمی مدت شصت سال با آیت الله مرعشی نجفی رحمة الله علیه زندگی کردم. در این مدت هیچ گاه نسبت به من با تحكّم سخن نگفت و با من رفتاری تند و خشونت آمیز نداشت. تا وقتی كه قادر به حركت كردن و انجام كاری بود، نمی گذاشت دیگران كاری برایش انجام دهند. حتی هنگامی كه تشنه می شد، برمی خاست و به آشپزخانه می رفت و آب می‌آشامید و به من نمی‌گفت. او غیر از این كه همسری خوب، مهربان و دوستداشتنی بود، برای من مانند یك رفیق صمیمی و همكاری غم خوار نیز بود و در كارهای منزل به من كمك می‌كرد. بسیاری از اوقات در كارهای آشپزخانه، از قبیل درست كردن غذا، پاك كردن سبزی و شستن میوه و وسایل آشپزخانه به من كمك می كرد و رفتارشان برای تمامی افراد خانه الگو بود. 📚رفیعی، شهاب شریعت، ص۳۰۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨همدلانه آقا جان!! رفیق جانانِ بانو باش، بعضی اوقات کمک کار در امور خانه باش. کمک کار خانه بودن به زن احساس عزت می‌دهد، احساس درونیِ با ارزش بودن به صورت غیر مستقیم در تمام امور بانو تأثیرگذار است. بانو که احساس ارزش داشته باشد تمام تلاش خود را می‌کند تانقش‌های، خانه داری،مادری و همسری خود را به نحو احسن انجام دهد. در همراهی زندگی برای خودتان هم شیرین‌تر خواهد شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اتاق رئیس ‌ 🍃نقشه اش را برای هزارمین بار در ذهنش مرور کرد:« باید برم پیش رئیس.» ☘لباس نارنجی رنگش را پوشید و وارد حیاط ‌شد. نگاهی به تَرَک دیوار و در رنگ رو رفته کرد. توی دلش غُر زد : « بی انصاف تمام پول پیشِ خونه رو برای کرایه برداشت. » 🔹سوار موتور قراضه اش شد. جاروی دسته بلند را تَرْک موتورش ‌گذاشت. موتور با صدای غژغژ روشن ‌شد و دودش به هوا رفت. 🍂یاد حرف های شب گذشته همسرش سمیه افتاد : «تو عُرضه نداری شکم زن و بچه ات رو سیر کنی. می رم خونه پدرم تا تکلیفم رو روشن کنی.» 🎋_عجب آدمیه! من کِی کم کاری کردم؟! ده ماهه سگ دو می‌زنم ولی دریغ از یک قرون ... . 🍁سمیه با اشک و ناله لباس های خودش و سمانه را برداشته بود و در را پشت سرش محکم به هم کوبید. ☘غلام تا دم دمای صبح خوابش نبرد و سرش از درد تیر ‌کشید. بدون توجه به سردردش، مستقیم به طرف ساختمان شهرداری رفت. 🍃در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود از جلوی نگهبانی رد شد: «کجا آقا؟! سرت رو انداختی پایین و میری؟! » 🔹اعتنایی نکرد با همان لباس رنگ و رو رفته و چروکیده و جارو به دست، محکم در را باز کرد و وارد اتاق معاون شهردار شد. 🔘معاون با غبغب آویزانش پشت میز لم داده بود. روی میز دیس بلوری پُر از کلوچه و سینی چایی خوش عطر که بخار از آن به هوا می‌رفت، به چشم می‌خورد. 🔸با دیدن این صحنه غلام بیشتر جوش آورد خواست حرفی بزند که با صدایِ زنگِ گوشی، دستش داخل جیبش رفت. 🍃گوشی ساده و درب و داغونش را بیرون آورد. روی دکمه اش زد و از اتاق خارج شد: « الو غلام خوبی ؟ من اومدم خونه. ببخش دیشب اونجور حرف زدم. » ☘لب های غلام از هم کشیده شد، برق شادی در چشمانش درخشید. قطره اشکی از گوشه چشم راستش روی آستینش ریخت:« سلام خوب کاری کردی! خودت خوبی؟ دیشب سمانه خوب خوابید؟» دستش دور جاروی آماده برای زدن، شل شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴کوچه‌های رنگ شده 🌥پرتو آفتاب بر کرانه آسمان شهر بی رمق تابید. پرندگان آواز همیشگی را سر ندادند. سکوتی غم بار شهر را در بر گرفته بود. ابرها درهم رفته و مانند کلافی پیچیده معلق مانده بودند. 🥀 همه آرام و بی صدا برای بانویی مهربان اشک می‌ریختند که رد خونش کوچه‌های شهر را رنگ زده بود. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨لذت‌بخش‌ترین روز 🌸بوی خوش صبحگاهی لذت‌بخش است. هوای تازه‌ی دم صبح را به ریه‌هایت برسان. نفسی عمیق بکش و از روزت لذت ببر. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چقدر با بچه‌هات بازی می‌کنی؟ امام در منزل، پیش از ظهر درس داشتند، که طلبه‌ها می‌آمدند. درس ساعت یازده و نیم تمام می‌شد. ایشان تا ده دقیقه به ۱۲ که می‌خواستند برای وضو و نماز بروند، برنامه‌شان این بود که با ما بازی کنند؛ ... یعنی اگر گرگم به هوا بازی می‌کردیم، سر ما را تو دامنشان می‌گرفتند و یکی می‌رفت قایم می‌شد. بالاخره هر بازی که می‌کردیم، آن ۲۰ دقیقه را با ما بازی می‌کردند. 📚 پابه پای آفتاب، ج۱، ص۱۷۷، به نقل از زهرا مصطفوی رحمة‌الله‌علیه 🆔 @tanha_rahe_narafte