eitaa logo
مسار
342 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
577 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️دل نگران ☘️در خیابان راه می رفتم. مانده بودم چطور به خانه بروم آنقدر که با دوست هایم سرگرم بودم متوجه گذر ساعت و رفتن به خانه نشدم. خانه ما هم مثل تمام خانه های دیگر‌ قاعده خودش را داشت ، ساعت ۹:۳۰ بود و من به عنوان پسر‌خانواده باید ساعت ۸ خانه می بودم. 🍃بعضی دوستانم مرا مسخره می کردند که حالا سنت برای زندگی در پادگان نظامی کم است به فرمانده تان (یعنی خطاب به پدرم ) بگو کمتر سخت بگیرد به جایی برنمی‌خورد یا بعضی ها اصلا قبول نداشتند و می گفتند که چرا باید به آنها جواب بدیم کی می رویم کی میاییم...مگر ما دختریم?! 🌾اما در خانه ما این قانون هم برای من هم خواهرم بود و فرقی نمی کرد. من دلیل پرسش و جویشان که کجا می روم را می فهمیدم. می دانستم نگران من هستند و نمی توانند بی تفاوت از من بگذرند . درحقیقت نپرسیدنشان یعنی بی خیال من شده اند و اصلا برایشان مهم نیستم. به هرحال به خانه رفتم. مادر و پدرم بلند شدند و نگاهی با نگرانی به من‌ کردند. سابقه نداشت این ساعت به خانه بروم.سرم را پایین انداختم و گفتم:« متاسفم که دیر شد دیگه تکرار نمیشه و شما رو نگران نمی کنم.» می توانم بگویم نگرانی از چهره شان مثل پرنده پر زد و رفت. ✨مادرم گفت : «عیب نداره حامد جان ما فقط نگرانت بودیم ... بشین عزیزم الان شام رو برات گرم میکنم.» و با چشم و ابروهایش به من فهماند پدر را دریابم. 🎋من هم با گرمای صحبت های مادر کمی ‌یخم باز شد. پدر نشسته بود به تلویزیون نگاه می کرد کنارش نشستم و دستش را گرفتم با شیطنت گفتم: « هعی... چطوری سردار بازنشسته... من نبودم دلت برام تنگ نشد؟ » 🍃پدر با ابهت همیشگی اش گفت:« نه...» 🌸اما نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ، خندید و گفت:« خوب بلدی قضیه را جمع کنی و به روی خودت نیاری.»با دستش محکم به گردنم زد و گفت:« آی پسر از این به بعد حواستو جمع کنی ها مبادا دل مادرت رو بلرزونی و نگرانش کنی.» 🌾گفتم: «چشم حتما....» 🆔 @tanha_rahe_naafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام خدا خبر آمد حسین بن علی ع راهی شد😭 از: خادمه حضرت زهراس به: امام حسین ع السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ع✋ لا یوم کیومک یا اباعبدالله الحسین ع😭 آقای من شنیدم قصد سفر داری. آقای من چرا شبانه و بی صدا؟! به کجا می‌روی؟! چرا با اصغر ع و اکبر ع؟! چرا با قاسم ع و ابوالفضل ع دلاور؟! چه خبر است آقای من؟! آقا جان رقیه س را کجا می‌بری؟!😭 طاقت از محمل افتادن و دویدن بر روی خار مغیلان را ندارد.😭 آقای من! حالا که رقیه س و دختران را می‌بری گوشواره‌هایشان را درآور که گوش‌هایشان را پاره نکنند.😭 جوانان هاشمی زینب کبری س را بر محمل می‌نشانند، آقای من حتما خبر داری چند ماه دیگر باید بر شتر بی‌محمل سوار شود؟!😭 آقای من شبانه و بی صدا به کجا می‌روی؟! کوفیان منتظر شما نیستند، چشم طمع به گهواره شش ماهه‌ات دارند.😭 حتی پیراهن کهنه‌ات را....😭 حتما خبر داری مکه برایت ناامن است، قصد کشتن شما در مناسک حج را دارند.😭 حج شما ناتمام می‌ماند.😭 میروی تا به وعده‌گاه عشق برسی. می‌روی تا در راه خدا کشته شوی و مقام شفاعت پیدا کنی و ما شیعیان سراپا تقصیر را در پیش خداوند شفاعت کنی.😭 اللهم عجل لولیک الفرج یا الهی بحق امام حسین ع 🤲😭 🏴🌺🏴🌹🏴🌺🏴 علیه‌السلام 🆔 @parvanehaye_ashegh
🌷امید دل‌ها مولا جان ☀️صبحگاهان خورشید با نگاه دلربایت طلوع می‌کند. ❤️انتظار صبح ظهورت، گرما بخش قلب‌های منتظران است. ☘صبح بخیر امید دل‌های بی‌قرار 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨چطور مادر آرام شد؟ وقتی سید حسن شهید شد، گریه‌های مادرم قطع نمی‌شد. بعد از مدتی یکی از همسایه‌ها خوابی دیده بود. می گفت: امام زمان (عج) را در خواب دیدم. فرمودند: به فلانی بگویید چرا این قدر گریه و زاری می کند، حسن آقا پیش ماست و حالش هم خوب است. از آن به بعد قلب مادرم آرام گرفت و از گریه‌هایش کم شد. 📚 تو شهید می‌شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۹۴-۹۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 اهمیت انتظار ✅ در دوران غیبت صاحب الزمان (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) همان‌گونه از خورشید پشت ابر بهره می‌بریم، از وجود نازنین ایشان هم بهره‌مند می‌شویم. 🔘 انتظار یعنی امید به ظهور حضرت مهدی صلوات‌الله ‌علیه؛ رهایی بشر از ظلم و ستم و آغاز حکومت مهدوی بر جهان می‌باشد. 🔘 در فرهنگ انتظار یأس و ناامیدی راه ندارد؛ زیرا این انتظار به منتظران جهت می‌دهد. ✅ این حرکت، تلاش امیدوارانه در جهت آمادگی برای پس از انتظار است. 🔹رسول‌خدا صلی‌الله ‌علیه ‌و آله فرمود: «بهترین کارهای امت من انتظار فرج و گشایش است.»* 📚*بحارالانوار، ج ۵۲، ص۱۴۹، ج ۷۳، ص۱۲۲ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تشنه معرفت 🍃رفت و آمد به ‌خاطر دوری راه برای ساناز دشوار بود. پدرش نزدیک دانشگاه خانه‌ای اجاره کرد تا او راحت باشد. ساناز به مهری و زهرا دوستان هم دانشگاهی‌اش پیشنهاد داد، با او هم خانه شوند. ☘مهری به ساناز گفت:« دختر دایی‌هایم فاطمه و عذرا برای گذراندن دوره‌ی حفظ کل قرآن از روستا اومدن این‌جا، میشه با ما هم خونه بشن؟» 🎋_خیلی هم خوبه، دورهم خوش میگذره. ⚡️ساناز مانتو پوشید و مقنعه‌اش را سر کرد. توی آینه خودش را برانداز کرد و با مهری و زهرا راهی دانشگاه شد. ✨ساناز لیوان چای در دستش گوشه‌ای تکیه داد و به حرف‌های آن‌ها گوش کرد. فاطمه قسمتی از وصیت نامه شهید عبدالحسین برونسی را خواند: «فرزندانم! خوب به قرآن گوش کنید. خودتون را به قرآن متصل کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی‌تون قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید؛ باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان بشید.» ☘بعد کتابی که در دستش بود را نشان داد: «کی دوست داره این کتاب رو بخونه؟» 🌸ساناز عاشق مطالعه بود. اولین نفر پیش قدم برای خواندن کتاب شد‌. رفاقت خاصی بین ساناز و دوستان جدیدش شکل گرفت. او بعد از چند هفته درباره‌ی امام زمان عج و شهدا از فاطمه و عذرا سوال ‌‌کرد: «مهم‌ترین وظیفه در عصر غیبت چیه؟» 🌺_به نظرم مهم‌ترین وظیفه؛ هر کسی تلاش برای اصلاح و آمادگی نفس خودشه؛ چون تو قرآن تزکیه و تهذیب نفس عامل رستگاریه. ☘ساناز از جایش بلند شد و به سمت جا لباسی رفت و چادر فاطمه را روی سرش انداخت. وقتی خودش را در آینه نگاه کرد. زیر لب گفت: «ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل تو پس پرده چه دانی که خوب است و که زشت» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از: افراگل به: قطب عالم امکان بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم «السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام» سلام بر بهار مردمان و خرمی روزگاران 🧡یا صاحب الزمان مانده‌ام چطور می‌شود ما این‌قدر از تو غافلیم؟! چرا از تو دوریم؟! بدون توجه و توسل به تو مگر امکان زنده بودن هست؟! پاسخ همه چراهایم را می‌دانم؛ ولی نمی‌خواهم باور کنم در جاده پر پیچ و خم دنیا گم شده‌ام. فراموش کرده‌ام غفلت از گناهان، فاصله می‌شود میان من و تو! ☘می‌خواهم روزانه به یادت باشم. وقتی یادت همنشین لحظه‌هایم می‌شود از ته دل می‌خندم. می‌فهمم تو هم‌ به یادم هستی که لیاقت پیدا کردم به یادت باشم. 🌸داشتن تو؛ یعنی عاقبت‌بخیری. ثبات‌قدم در این مسیر می‌خواهم. ادب و گذشت، سحر، نماز اول وقت و قرائت قرآن...توفیق این عاقبت‌بخیری را از تو می‌خواهم. ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
☘سبز سبز 🌷هوای سرد زمستان دارد به پایان می‌رسد و بشارت بهار را می‌دهد. دشت سرسبز به تو سلام می‌دهد. 🌿کم کم اسفند می‌رود و بهار از راه می‌رسد. 🌸 زندگی‌تان بهاری 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨یک صدای بلند از ایشان نشنیدم رفتارشان [آیت الله محمدعلی شاه آبادی رحمة الله علیه] با مادرم بسیار خوب بود و من هیچ وقت ندیدم کوچک‌ترین بی‌احترامی بکنند. در این مدت پانزده سال، من یک صدای بلند از ایشان نشنیدم. 📚آسمانی، مؤسسه شمس الشموس، ص۲۰۸، به نقل از عصمت الشریعه شاه آبادی، دختر آیت الله محمدعلی شاه آبادی رحمة الله علیه. 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 چشم ‌پوشی ✅ زن و شوهر در زندگی مشترک گاهی لازم است؛ تغافل یعنی چشم‌پوشی از لغزش‌های جزئی همدیگر داشته باشند. 🔘 چشم‌‌پوشی از چیزی که می‌داند و آگاه است؛ ولی با اراده و عمدی، خود را به بی‌خبری بزند که از آن اشتباه بی‌‌اطلاع است. 🔘 وقتی همسر اشتباه می‌کند بلافاصله به او نگوییم: دیدی گفتم؟ این گونه رفتار او را از ما دورتر می‌کند و به مرور، احساس آرامش با ما بودن برایش کمرنگ می‌شود. سبب مخفی‌کاری، دروغگویی و کم شدن ارتباط کلامی و نیز باعث اختلاف خواهد شد. 🔹حضرت علی علیه‌السلام: «مِنْ أَشْرَفِ أَعْمَالِ الْکَرِیمِ غَفْلَتُهُ عَمَّا یَعْلَم»؛ خود را به بی‌خبرى نمایاندن، یکی از بهترین کارهاى بزرگواران است.۱ 📚۱.نهج ‏البلاغه، دشتی، حکمت ۲۲۲، ص۷۸۷ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شکوفه خنده 🍃قلبم احساس سنگینی می‌کند. دخترک هنوز نیامده است.ای کاش... . ☘منتظر ایستادم؛ در انتظار او. هر روز می‌آمد و با نگاه معصومانه‌اش مرا می‌پایید و آدامس می‌فروخت. 🎋با چشمانِ سیاهِ براق، شیطنت کودکانه‌ای از پنجره‌ی نگاهش موج می‌زد. صورتی گرد با لپ‌هایی که سرخ نبود. تا چشمش به من می‌افتاد، لبخند محوی بر لبش می‌نشست. ⚡️بلوز دامن ساده‌ای که دامنش حتی یک شکوفه هم نداشت. برخلاف دامن دخترهایی که همراه پدر و مادرشان برای خرید عید به بازار آماده می آمدند. 🍃چند روز پیش با مادر بزرگش ‌آمد وقتی صدا زد: «عزیز جون، برام کفش ‌میخری؟» فهمیدم که چه نسبتی با هم دارند. نگاهم به روی پاهایش دوید؛ کفش دخترک، دیگر رنگ نداشت. 🍁او هر وقت می‌آمد از پشت شیشه به من زل می‌زد. دستانش را بلند می‌کرد تا از او چیزی بخرم؛ ولی نگاهش به لباس دخترکانی بود که کفش انتخاب می‌کردند. آه عمیقی کشیدم. خدایا! پشیمانم. چرا همان روز به او نگفتم! 🌸سرم را پایین انداختم و در خیالم شکوفه‌های بهار نارنج را از درخت چیده، دانه دانه شکوفه‌ها را روی دامنش ‌ریختم. با صدای بلند خندید. دامن رنگ و رو رفته و ساده‌اش شکوفه زد. ☘من به چهره‌ی شادش نگاه ‌کردم. دلم می‌خواهد دامن ساده‌اش عطر بهار نارنج بگیرد و او بخندد و شادی چشمان سیاهش را ببینم. او روی صندلی مشتری بنشیند و من شماره پایش را بپرسم. کفشی را که دوست دارد به او عیدی بدهم؛ اما دخترک کوچک هنوز نیامده است. چه انتظار سختی! 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از: افراگل به: قطب عالم امکان ☘️بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ☘️ سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ سلام بر جانشين اولياء گذشته كه صاحب مجد و شرافت است. ❤️سلام پدر مهربانم ☘️ آقا جان ای کاش همه ما دغدغه و دلواپسی ظهورتان را داشتیم. همانقدر که برای زندگی‌مان وقت می‌گذاریم برای تحقق این امر تلاش می‌کردیم. 🍁مولا جان در گوش جانمان با نوای خوش و دلربایتان پندمان ده تا شفا یابیم. 🌸یـــــــارِ دِلارام، دِل بُــرده از ما، آرام و آرام... اَلْحَمْدُلله💫! 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 ✨🌹✨🌹✨🌹 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh