eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم تاآخرشب خیلی سبک شده بودم هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم انقدر خسته بودم‌که همچیو سپردم به خودشو گفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه.زمان برگشتنمون ندیدمش گذاشتم پای حکمت خدا همینکه امشب تونستم یه بار دیگه ببینمش هم ‌خیلی بود تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگام‌میکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد محمد: رفتم که دوربینو از ریحانه بگیرم معلوم نیست تا کجا با خودش برده... دوییدم تا آشپزخونه.میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه:آقای دهقان فرد! عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم.برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود.قدش تقریبا تا شونم میرسید.چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه خیلی جدی گفت:ریحانه دستش بند بود داشتم از تعجب شاخ در میاوردم این کی بود؟ سرمو آوردم بالا.عه این همون دوستِ ریحانس که.اینجا چیکار میکنه‌؟چرا این ریختی شده؟داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بودو هی فشارش میداد از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم این دفعه کیف رو ازش گرفتمو با عجله ازش دور شدم خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم.رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده‌ شاید ازدواج کرده بود شایدم.... شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود... ولی حالا هر چی.‌.. خیلی خانوم‌شده بود.حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوبو با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن.کاش میتونستم باهاش صحبت کنم... کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره. مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم.رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن منو روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکردو میاورد تو پامو انداخته بودم رو پام داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات.که روح الله ریکوردِرو از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم. روح الله:بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن‌ بزار کانال‌. محمد:برو بابا من‌خودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز‌. روح الله:عه محمد من باید برم کار دارم. محمد:کجا؟ روح الله: خالمو برسونم. محمد:عهههه خالتم مگه اومده؟ روح الله:اینجوریاس دیگه آقا محمد؟باید اسم خالمو بیارم اره؟ محمد:باشه حالا! برو!خداحافظ. روح الله:خداحافظ دادا. خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو.سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره!برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد. از جام پا شدم.نگاش به من نبود.داشت با روح الله حرف میزد. پرنیان:کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون. چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب.اروم سلام کرد.منم سلام کردم.نگامو از روش برداشتمو نشستم. دوباره مشغول کار خودم شدم. بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو گفت:چیشد؟موش شدی برادر خانم گرام؟ اینو گفتو با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون. منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم.که محسن گفت:بله بله؟چیشده اقا محمد جریان چیه؟عاشق شدی؟به ما نمیگی دیگه نه؟باشه آقا باشه‌. محمد:هنوز چیزی نشده ک میگم برات. اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون.منم رو زمین دراز کشیدمو مشغول کارام با لپ تاپ شدم. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
•○●🦄🍭💕•○● ⏰👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 •○●🦄🍭💕•○●
❥°° یڪ یڪ ز موانع همه در حالِ عبوریم آنقدر جلو رفته ڪه نزدیڪِ ظھوریم..✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•﷽•° ☠ . . این‌روز‌هـا‌برایہ‌ظهـور‌آقا‌دعا‌ڪہ‌نہ گریہ‌ڪنید!💔🙃 مواظب‌خودٺون‌باشین:)💖🤲🏻 ازخوٺون‌دفاع‌ڪنید🦋 نزارین‌حرمٺ‌چـادر‌مـادر‌ زیر‌پا‌گذاشٺہ‌بشہ!!!!💔 . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
انسان باایمان، روحےمطمئن، اعصابےآرام و قلبےسالم دارد..🌸✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⇘❝ گیریم ڪه جملــــے هست، غمـــے نیستـــ✗⇝ یڪ فتنه ےبین المللےهست، غمـــے نیستــــ✗⇝ ماتجربه ڪردیم ڪه درلحظه ے ، تارهبرما هست غمےنیستツ ♥️ 👐🏻 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💌 اینجور آدم‌ها شهید می‌شوند... #پیام_معنوی °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#حآج‌قاسممـ‌♥️ سلامِ مارا بہ مہدیِ فاطمہ برسآن😇☘ #همچنآن‌منتظرِ‌دیدار💌🌈 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌷 . 🍂 . 🔥از گناه متنفر باش نہ ازگناهڪار. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•••❥🌙🌪 شَبِٺونْ‌پُرْاَزْیادِسَرْدارْ:)...🍁 . .
•°. بسم‌رب‌المہـدے🙃🖤 .
-شنیدی هواپیمای اوکراینی سقوط کرده و مسافراش همه جان باختند؟ +به درک میخواستن سوار نشن -آخه سپاه اشتباهی زده +ای واااای این چه بلایی بود.همشون نخبه بودن.‎.در فراغ هموطن زار میزنیم. ‎ کنی؟ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
‌ ساده‌زندگےکردن ساده‌پوشیدݩ بےتکلف‌بودن؛ این‌هاخودش‌خاص‌ترین‌سبکہ‌زندگیہ♡:) مابقی٬تفاله‌ی غرب زدگیہ!.. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
رِفیق مَذهَبی هیچ‌وَقت تَحقیرِت نِمیڪُنه تَعمیرِت میڪُنه..🙂♥️ |رِفاقتـ‌ تا ‌ شهادت| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
بارها عرض کردم ڪہ این کد اساسی زندگی است ڪہ هر ڪس، ولو به لحظه‌ای تصوّر کند ڪسی شده است همان لحظه، لحظہ سقوط اوست. یعنی دیگر در همان لحظہ سقوط کرده و نیاز ندارد که در آینده سقوط کند. ▪️حاج آقا قرهی شیطون لقبش عزازیل بود(عزیز خدا) مغرور شد و بہ همچین فلاڪتی رسید🤦‍♀ 🚫پس غرور اڪیدا ممنوع😉 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
^^ 🌸 🍃 زیبایــےماه . . . درحجاب شـب دیدنــےتر استــ🌙°• بانـــو . . . باورڪــن↓ تو ماهـــے و چادرت سیاهےشب هستـ❦°• °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فاطمه: همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟میتونم بعدش ازدواج کنم؟یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟میتونم دست کس دیگه ای رو تو دستش ببینم؟ فکر کردن به این چیزا اشکامو رَوونه صورتم میکرد.رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم.یه قلپ از چاییمو خوردمو دوباره گذاشتمش روی میز.اشکامو با دستم پاک کردمو سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم.موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده:سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم. بهش پیام دادم:بیکارم.کجا بریم؟ ریحانه:چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدمو گفتم:باشه.کی بریم؟ ریحانه:اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس. فاطمه:باش. رفتم تواتاقم از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم‌ یه لبخند نشست رو لبم‌ یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم قسمت بلنده رو دور سرم دور زدمو روی روسری پاپیونی گره زدم‌.میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتمو سرم کردم به مامان زنگ زدمو گفتم دارم میرم بیرون اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس رو یه نیمکت نشستمو منتظر ریحانه شدم.به ساعتم نگاه کردم‌.چهار و نیم بود رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود‌ نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد کاش الان اینجا بود‌... ولی اون الان... راستی ازدواج کرده!!؟ زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم... یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خریدو بستنی مهمونم کرده بود مثلا. هعی.... تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت برگشتم ک دیدم ریحانس با ذوق گفت:چطوری دختره؟ یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو گفتم:ممنون تو خوبی؟ ریحانه:هعی بدک نیستم.بیا بریم دور بزنیم. از جام پاشدمو دنبالش رفتم.سعی کردم همه ی دِقَّتو حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم. نمیدونستم فایده داره بدرد میخوره یا نه... ولی احساس خوبی داشتم... انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب‌" حجابم مگه ملزومات داشت... از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
من هم دنبالش رفتم.فروشندش یه خانمی بود.. روکرد سمت فروشنده و گفت:سلام خانم‌ ببخشید یه ساق مشکی و سرمه ای میخام. داشتم به وسایلاشون نگا میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت رو گذاشت رو میز.منم رفتم پیش ریحانه. فاطمه:عه از این آستینا! مامان منم میزاره. البته مال اون سادستا. تازه فقط هم یکی داره. از حرفم خندش گرفت.به ساق ها نگاه کرد و گفت:نه اینا رو نمیخام. سادشو ندارین؟بدون گیپور. فروشنده سرشو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم: اینا قشنگ بودن که.چرا نخریدی؟با گیپور خوشگل تره ک تا سادش. به صورتم خیره شد و گفت:نه به جای حجاب جنبه ی جلب توجهش‌ بیشتره.اصلا فلسفه ی حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه. عجیب بهش نگاه کردمو گفتم:این چیزا رو شوهرآخوندت بهت یاد میده؟باشه بابا تسلیم. ریحانه:نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه داداش محمد حساسه. اینو ک گفت گوشام تیز شد. فاطمه:روچی؟ساق دست؟ ریحانه:این رو همه چی حساسه‌ بابا. ساق، روسری،گیره روسری و از همه مهم تر چادر!!!! فروشنده اومد سمتمون و ساقای ساده ی رنگیش رو باز کرد.از توشون یه سرمه ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه. ریحانه کیف پولشو در اورد و گفت:چقدر میشه؟ فروشنده:۱۲ هزارتومن. پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره ها. فاطمه:نگاه کن این گیره طلایی ها رو. برگشتم سمت انگشت اشارش که چشمام به گیره های خوشگل رنگی با اویزای مختلف خورد. بهش گفتم:واسه منم یه سادشو انتخاب کن. ریحانه:ساده؟ فاطمه:اره. داشت تو گیره ها میگشت که برگشتم سمت فروشنده و گفتم:اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین. اینو ک گفتم ریحانه برگشت سمتمو با تعجب نگام کرد ‌و گفت:فاطمه چیزی شده؟ فاطمه:نه مگه باید چیزی شده باشه؟ انگار از حرفش پشیمون شد.برگشتو بعد اینکه انتخاب کرد اورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه‌.خواستم از تو جیبم کارتمو در بیارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت:حالا میدونیم پولداری. ولی دست تو جیبت نکن. بزار این بارو من حساب کنم‌. سرمو به معنی اصلا تکون دادمو گفتم:امکان نداره‌ چرا تو حساب کنی؟تازشم پولدار کجا بود. ریحانه:تعارف میکنی؟میگم نه دیگه. بزار این اولین ساق و گیره ای ک میخری رو من بهت هدیه داده باشم اینجوری دل من هم شاد میشه. با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت:باشه؟ از کارش خجالت کشیده بودم. یه باشه گفتمو خواستم از مغازش برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم‌:راستی ریحانه چادر چی؟کدوم چادر خوبه؟الان اینی ک سر منه خوبه؟ ریحانه:خوبه؟این عالیه دختر از خوبم خوب تر خیلی ماه میشی باهاش از حرفش انرژی گرفتمو از مغازه اومدم بیرون ریحانه هم حساب کردو از مغازه زد بیرون. ساق و گیره های من رو داد دستمو گفت:مبارکت باشه. ازش تشکر کردمو گفتم:مرسی.خیلی زحمت کشیدی.ولی ازت توقع نداشتم‌. دستشو کشیدمو بردمش سمت همون بستنی فروشی‌ ای که با مصطفی بستنی خوردیم.اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.دوتا معجون سفارش دادمو به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه.اونم ذوق زده نشست رو نیمکت.پول معجونا رو حساب کردمو رفتم سمتش که گفت:عه زحمتت شد که. اینو گفتو روسریش رو با دستش صاف کرد. معجونش رو دادم دستش.چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه.برا همین هی حرص میخوردم‌.اصلا چی بود این چادر اه.به خودم نهیب زدم ک منطقی باش.چادر بد نیست. اتفاقا از وقتی ک رو سرم دارمش احساس بهتری دارم.احساس امنیت بیشتری میکنم. به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت تره.با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد.رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خورده دور زدیم.ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کردو گفت:خب دیگه بریم خونه یواش یواش.میترسم شب شه محمد صداش در آد. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه‌ . از حرفش خندم گرف. چقدر محمد سخت گیر بود. نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه... ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود. ریحانه ادامه داد: +بیا بریم خونمون بعد از شام زنگ‌بزن بیان دنبالت. _نه اصلا امکان نداره. این دفعه تا تو نیای من نمیام‌خجالت میکشم عه‌ . +نه دیگه فک کردی زرنگی!!! الان اینجا نزدیک خونه ی ماس. باید بیای. وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه. خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم. _خدایی نمیام خونتون نزاشت حرفم تموم شه‌ دستمو کشید و منو با خودش برد. دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده. ولی روم نمیشد. دیگه در مقابلش مقاومت نکردم. اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون. فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم‌. تو راه راجع ب درسو انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم‌.‌ خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود. چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون با مامان تماس گرفتمو گفتم که خونه ریحانه اینام که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم‌ با باباش سلام علیک کردمو تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه این دفعه محمد نبود اصلا نبود میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشمو بازش کنم ولی هم روم‌نمیشد هم نمیدونستم باید چی بگمو چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت:بیا بریم پیش بابام تنهاس میخام قرصاشو بدم. چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم. دوباره با همون صحنه مواجه شدم. لنگه ی شلوار خالی باباش. دلم میخاست ازش بپرسم چی شده که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گفت:تو جبهه جامونده. با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
ریحانه مشغول قرص ها بود در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم:پس چیکار میکنین؟ اشاره زد به پای مصنوعی کنارش بغضم گرفت از نگاه باباش چه خانواده ی زجر کشیده ای... یه دفعه باباش گفت:میخوای برات تعریف کنم؟ بی اختیار سرمو تکون دادم.باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم از داستان زندگیش میگفت از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت:مال همون موقع هاس. ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من و گفت:بیا دخترم. نمیدونستم‌باید چیکار کنم چفیه رو ازش گرفتم بهش نگاه کردم جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد داد زد:ریحانه هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست بدو دیگه خسته شدم آهای کجایی پس؟ بعد دوباره یه دفعه داد زد:اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم. دوباره دلم یجوری شده بود تپش قلب گرفتم محمد بود؟جدی محمد بود؟ وای خدای من سعی کردم آرامشم رو حفظ کنمو کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد دست ب روسریم کشیدمو خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم خب زیاد هم بد نبودم‌ اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زدو گفت:یا الله و وارد شد فهمیده بود من اونجام؟نه قطعا متوجه نشده اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله. داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت. میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم. ی دفعه باباش گفت:آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا... مهمون داریم پسرم. از جام بلند شدم و آروم گفتم:سلام. اول رو به باباش سلام کرد بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگفت ثانیه ها رو شمردم ۳ ثانیه چیزی نگفت طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت:سلام نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد انگار وا رفته بودم محمد رفت سمت آشپزخونه بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد ازدواج کرده بود؟ به همین زودی! حالا چرا عقیق انداخته دستش؟احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم بالاخره با بغض گفتم:این داداشت میخواست ازدواج کنه؟چیشد؟ازدواج کرد؟چرا به من نگفتی؟جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟تاریخ عقد رو پرسیدم؟ از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت:نه بابا توهم دلت خوشه!دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم.چی چیو به تفاهم نرسیدی.تا پریروز داشت واسش میمرد. یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد:خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه‌ .به زور سلام میکنه هه. حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند حرفاش بهم انرژی داد تونستم خودمو کنترل کنم نفهمیدم چطوری ولی حالم خیلی خوب شده بود بغضم جاش رو به یه لبخند داد این یعنی یه فرصت طلایی دوباره خیلی خوشحال شده بودم حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود میدونستم این اتفاق الکی نیست خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه همینجوری بگه من بشنومو انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد از جام پاشدمو بوسیدمش. فاطمه:مرسی بابت امروز‌ ریحانه خیلی دوست دارم بمونی برام تو دخترک مهربونم فرشته ی منی اصن تو. اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت:بری؟ فاطمه:اره مامانم اومد بالاخره. دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم دوباره ببینمش دوباره از نو قند تو دلم آب کنم ولی تو هال نبود از اتاق رفتم بیرون رو ب پدرش گفتم:دست شماهم درد نکنه‌ خیلی زحمت دادم شرمنده ببخشید تو رو خدا. این دفعه لنگه ی شلوارش خالی نبود از جاش پاشد و گفت:نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم‌. بهش یه لبخند گرم زدمو گفتم:خداحافظ بابای محمد:خدانگهدار بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادمو از خونه خارج شدم سوار ماشین مامان شدم با دیدن چهرم ذوق زده شد. یه سلامو احوال پرسی گرم کردیمو بعدش روندتاخونه‌ حالم بهتر شده بود خیلی بهتر از قبل نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
مثل یه تولد دوباره بودبرام حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه ی همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم! محمد: تو رخت خوابم دراز کشیده بودم ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم:عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟ ریحانه:فاطمه رو میگی؟ محمد:اها چجوری چادری شد؟ ریحانه:نمیدونم نمیتونم بپرسم ازش‌ شاید دلیل شخصی داشته باشه‌. محمد:ازدواج کرده؟ ریحانه:نه بابا ازدواج چیه‌؟اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه. محمد:عه؟پس چیشده یهو؟ ریحانه:نمیدونم والا‌! محمد:آخه رفتارشم تغییر کرده این جای تعجب داره. با تعجب گفت:چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟ محمد:اخه چ میدونم مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه حس میکنم خبراییه! ریحانه:چه خبرایی؟ محمد:نمیدونم آرایش نمیکرد قبلا؟ ریحانه:چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر. محمد:من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه‌ تو نشنیده گرفتی‌. ریحانه:اره عجیبه خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد‌ ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه. محمد:کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره. با تشر گفت:وا داداش حرفا میزنیا من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا راستی!!! محمد:جانم ریحانه:امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره محمد:خب؟ ریحانه:من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم‌ محمد:آفرین کار خوبی کردی اجی ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه‌ اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟ ریحانه:وا من چ میدونم. محمد:دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش! ریحانه:کجا؟ محمد:دم هیئت. ریحانه:اها. محمد:حالا بیخیالش ریحانه جان من گرسنمه میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟ ریحانه:عه باشه باشه صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم. از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستمو گفتم:حاج آقا خوبن؟ بابا سخت برگشت سمت من با یه صدای خیلی ضعیف گفت:نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا‌! رو پیشونیشو بوسیدمو گفتم:بازم درد دارین؟ بابا:اره بابا جان. محمد:شما ک سه ماهه عمل کردین که! بابا:نمیدونم دو سه روزی هست که حالم بده‌. با نگرانی گفتم:پس چرا ب من نگفتین آقاجون‌؟ بابا:الکی بگم نگرانت کنم که چی؟ محمد:خب میبردمت تهران دوباره بابا:نمیخاد پسر. از جام پاشدمو رفتم آشپزخونه رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم:قرصای بابا رو دادی؟ ریحانه:اره چطور؟ محمد:میگه چند روزه حالم بده تو خبر داشتی؟ ریحانه:نه چیزی به من نگفته. محمد:امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟ ریحانه:خب تو که پیشش بودی. فکر کنم فقط یک ربع تنها موند قرصای قلب بابا رو برداشتمو از توش آرام بخشش رو در اوردمو بردم براش صداش زدم:اقاجون!بفرما قرصاتو بخور فردا نیستما دارم میرم تهران‌. بابا:بری تهران؟ محمد:اره قرصشو گذاشت دهنش کمک کردم از جاش پاشه‌ بردمش حموم سعی کردم یه جوری آب رو تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه مثل ی بچه مظلوم شده بود حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم که ریحانه داد زد:بیاین غذا حاضره‌. دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش. محمد:اقاجون حالتون بهتره؟ با بی حالی گفت:نه پسر. نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه‌ خودمم رفتم کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه‌ بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود هیچ کس دل تو دلش نبود سخت ترین شرایط بود برای هممون کسی از بیمارستان تکون نمیخورد زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن به ساعتم نگاه کردم دم دمای اذان صبح بود داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش... این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداشو نیاورده بود ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده صدای اذان گوشیم بلند شد با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه پرستارا جمع شدن دورش یکیشون دویید بیرون خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف بدنم خشک شد. حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق همشون دور بابا جمع شده بودن با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید. وای بابا بابا بابا حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود؟بابای من چرا به این وضع افتاده؟ ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن علی هم با ترس به شیشه خیره بود بغض سراپای وجودمو گرفته بود نشستم رو صندلیو آرنجمو گذاشتم رو پامو با دستام سرمو فشار دادم. اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟ من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم‌ حتی یک ثانیه‌ از جام پاشدمو دوباره خیره شدم به شیشه فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن میخواستم داد بکشم. دیگه بریده بودم از دنیا !!! من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟ همه ی وجودم درد میکرد فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد بدنم شده بود کوره ی آتیش من چی کار میکردم بعد از بابا بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید. بابای من رفته بود؟کی باور میکرد؟چی دردناک تر از این بود؟چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟ من نمیخواستم بدون بابا نمیتونستم بدون بابا فاطمه : دلم خیلی شور میزد همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردمو با ترس گفتم:مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده‌! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ مامان:خب به خونشون زنگ‌بزن. فاطمه:ندارم تلفنشون رو مامان دلم‌شور میزنه‌‌‌..! مامان:چرا دخترم؟ فاطمه:اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟ مامان:عه زبونتو گاز بگیر میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر. با این حرفش از جام پریدم‌و رفتم تو اتاق.دست دراز کردمو نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم چقدر این دوتا رنگ بهم میومدنو صورتمو خوشگل تر میکردن چیزی به صورتم نمالیدم با عجله رفتم پایینو به مامان گفتم:خودم برم یا منو میبری؟ مامان:الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت‌. خداحافظی کردمو رفتم پایین کفشمو پوشیدمو رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم‌ سوار یه ماشین شدمو آدرس رو دادم بهش اونم حرکت کرد سمت خونشون سر خیابونشون ک‌رسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد دقت که کردم‌عکس بابای محمد بود تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتمو خوندم: زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
•○●🦄🍭💕•○● ⏰👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 •○●🦄🍭💕•○●
🔴 | نماز سیاسی- عبادی جمعه این هفته در تهران به امامت حضرت آیت الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب برگزار می گردد. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
...|حی علی الصلاه|...🍃✨
ڪس‌ِدیگہ‌اے‌نمیخواد‌شرڪٺ‌ڪنہ!؟🙃
بسم‌الله‌قاصم‌الجبارین🦋✨ روزٺون‌مهدوے💕☔️
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم. چی؟بابای محمد مرد؟ شوک بدی بهم وارد شده بود.دم‌خونشون‌ک رسیدیم کرایه ماشینو دادمو پیاده شدم‌ چقدر شلوغ شده بود به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم وای مگه میشه؟ من‌که چند روز پیش دیده بودم باباشو سالم‌بود یه نیرویی نمیزاشت برم تو‌ روح الله و علی دم دروایستاده بودن صدای قرآن بلند بود‌ نتونستم اشکام روکنترل کنم جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدم‌ک‌روح الله گفت:بفرمایید سرم رو تکون دادم و وارد شدم وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم ‌سالم؟ با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردمو کفشمو در اوردمو رفتم داخل چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟ رفتم سمتش بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت:دیدی فاطمه؟دیدی چیشد؟بابام رفت فاطمه فاطمه دیدی یتیم‌شدم؟ در جوابش فقط اشک ریختمو چیزی نگفتم زنداداشش هم گریه میکرد‌ اونم‌بغل کردمو تسلیت گفتم یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمدروندیده بودم دلم‌شور میزد براش اون چی به سرش اومده؟ چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟ یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد‌ و فریاد میکشید یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیم‌بریم مسجد رو کرد سمت من حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت. تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:وای کیفم جا گذاشتمش خونه. اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردمو گفتم:کیفت رو میخای چیکار؟ ریحانه:باید کارت بدم به روح الله! فاطمه:آهان میخای من برم بیارم برات؟ ریحانه:نه به سلما میگم‌ زحمتت میشه. فاطمه:نه زحمتی نیست میارم برات. اینو گفتمو خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت:کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد‌ هنوز سر خاکه. تا اسمش اومد گوشم تیز شد بیچاره بهش حق میدادم غم بزرگی بود به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد و گفت:بیا این کلید خونس کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس. ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون کلید انداختمو در رو باز کردم‌ به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده تو این گرما پتو چی میگه؟ یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه ولی از جاش تکون هم نخورد با صدای بلند تر گفتم:ببخشید! دیدم بازم کسی جواب نداد حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه دست دراز کردم که کیفشو بردارم به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدم‌مانع شد اول ترسیدم بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده کابوس میدید؟ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟ خواستم نزدیکش شم حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو ایستادم و نگاهش میکردم‌ که یهو دیدم تو جاش میلرزه.کیف روانداختمو رفتم سمتش پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدمو دستم بهش نخوره که چیزی بگه آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم‌ دیدم تلفنم زنگ میخوره‌ مامان بود تلفنو جواب دادمو گفتم:الو سلام مامان. مامان:سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه. فاطمه:بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده‌ من خونشونم الان‌ حال داداشش خیلی بده مامان بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم اگه چیزی هم داری با خودت بیار. خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم میشنید یا نه ولی اینو گفتمو تلفن رو قطع کردمو خودم رفتم تو آشپزخونه‌ نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد:فاطمه!فاطمهه! با عجله رفتم تو حیاطو دستم رو گذاشتم رو بینیم. فاطمه:هیس مامان بیا بالا! مامان:کسی خونه نیست؟ فاطمه:نه بیا حالا برات تعریف میکنم. مامان:بگو چیشده؟ میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره‌. فاطمه:اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده داداش ریحانس مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟مثلا پرستاری ها! ملتمسانه گفتم:خواهش میکنم؟ نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ➜• 「 @mashgh_eshgh_313