eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
#زیبایی_های_ظهور ۲۹ 😍 🌼 #غنی_شدن_مردم🤩 🌺امام صادق (علیه السلام) ✨در این هنگام ( #زمان_ظهور )👇🏻
۳۰😍 🌸 🌍 💫 او را فرا خواهد گرفت و 👆🏻 گنجینه‌های💎 زمین 🌍 برای او میگردد و↘️ در 🌏 🔸 جای باقی ماند ✋🏻 🔹مگر این که آن را خواهد 👌🏻 _☀️🌤⛅️☁️_ •🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_بیست_و_هشتم 🔻 #ازدواج_مجدد_نوح_علیه_السلام 🔹نوح از اینکه مردم #خدا
📘 📖 📝 🔻 🔹روزی جمعی👥👥 از مردم به خاطر باران🌧 که به همراه داشت، تصمیم گرفتند نزد بروند و از او بخواهند 🤲🏻کند تا بلکه ببارد.🌧 🔸 وقتی به در خانه🏠 رسیدند، در را زدند، زنِ نوح🧕🏻 از خانه🏠 بیرون آمد، 👥آنها گفتند؛ «نوح کجاست⁉️ ما آمدیم از او بخواهیم 🤲🏻 کند تا 🌧 ببارد». 🧕🏻 اوّل گفت؛ اگر دعای نوح می‌شد، برای خود ما دعا میکرد که شود.☹️ 🔹او اکنون به 🏜️ رفته تا جمع کند و بفروشد و آن چنان هم ندارد که دعایش گردد.😟 🔸خلاصه آنها👥 به آن 🏜️ رفتند، 💥 دیدند که هیزم به پشت گرفته و بر 🦁 سوار است و 🐍 به دست گرفته و آن مار را تازیانه خود (در راندن شیر) قرار داده است.😲😳 👥 به نوح گفتند؛ «دعا کن تا بیاید،🌧 همه جا را گرفته است».☁️😔 🍃 🤲🏻و باران آمد.⛈✔️ 👥 آنها به نوح گفتند؛ تو که این گونه هستی چرا در مورد 🧕🏻 خودت نمی کنی که مثلاً از خانه ات🏠 بیرون رود و شود و پشت سرت بدگویی نکند.⁉️ 🍃نوح در پاسخ فرمود؛ ✨ و و با چنین زنی، از آن است که با ، او را به برسانم.✨ ادامه دارد.... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ •🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🎬 دانلود سلسله #کلیپ با موضوع #گناه_چیست_توبه_چگونه_است 📌 #قسمت_هفدهم: " دلیل اهمیت گناه " 👤 #استا
10.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود سلسله با موضوع 📌 : " اهل مسابقه باش " 👤 🥇 شیعیان دیر یا زود به بهشت می‌رسند، مسابقه بذارید برای رسیدن به درجات... _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ •🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤سخنرانی 🎤 🎬 : اثر بی‌تفاوتی به گناه دیگران _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ •🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بعد از قتل شیطان توسط امام زمان(عجـل الله)، آیا باز هم گناه هست؟ 🎙 🔶🔹🔶 •🤍𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _ •⌈↝‌ @masirsaadatee 🌸⃟🕊 ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑ مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 چشم هایش را که باز کرد نور لامپ بالای سرش چشمش را زد و باعث شد دستش را بسمت چشمش بیاورد اما با کشیده شدن سوزن سرم آخی کشید که محمدحسین را حیران به سمت او کشاند . ـ چیکار کردی ؟ ای خدا دست نزن برم پرستارو صدا کنم انگشتش را به نشانه تهدید جلو آورد و گفت : خداکنه برگردم ببینم نیستی ضعف مهدا باعث شد دلش به رحم بیاید و این بار آرام تر برخورد کند اما همچنان نامحرم بودنشان رعایت میشد . محمدحسین : خواهشا بیشتر مراقب باشین اینقدر منو حرص میدین سکته میکنم قبل از اینکه بله بگیرم منتظر عکس العمل مهدا نماند و به ایستگاه پرستاری رفت . پزشک علت را بیهوشی شدن مهدا را ضعف و حمله خفیف عصبی تشخیص داد برای احتیاط گفت عکسی از کمرش بگیرد و بعد از ویزیت گفت : قبلا کمرتون آسیب دیده ؟ محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت : بله سوختگی هم داشته ـ خب بنظر نمیرسه الان دچار مشکل خاصی شده باشن اما باید مراعات کنن بعد از تمام شدن سرمش میتونه بره . محمدحسین : ممنون آقای دکتر بعد از رفتن دکتر رو به مهدا گفت : بخاطر مشکلی که پیش اومد هیچ وقت خودمو نمی بخشم مهدا : من فقط وظیفمو انجام دادم ، ضمنا خودمم میتونستم جواب بدم ـ خوشم نیومد ازش ، بد نگاه میکرد ـ آقا محمد چرا تهمت میزنین بنده خدا اصلا توجهی ن... ـ من بهتر هم جنسای خودمو میشناسم . مهدا اصرار داشت تنها برود اما محمدحسین اجازه نداد و او را به خانه رساند در تمام طول مسیر سکوت کرده بود . وقتی به بلوکشان رسیدند محمدحسین قبل از مهدا پیاده شد ، در را برایش باز کرد و رو به چشم های متعجب مهدا گفت : میخوام توصیه های پزشکو به انیس خانوم بگم بعدشم تلفنی بهشون گزارش دادم ـ ممنون ، خودم حواسم هست ـ خب پس تا دم درتون میام در پاسخ به نگاه کلافه مهدا ادامه داد و گفت : چیه ؟! من سر قولم هستم ! خب سرت خدایی نکرده گیج میره میافتی یه بلا.. مهدا کلافه تر از قبل پوفی کشید و به سمت در راه افتاد . مادرش بی تابی میکرد و نگران احوالات دخترش بود . حاج مصطفی که دید دخترش طاقت ندارد همسرش را آرام کرد و مهدا را به اتاقش فرستاد تا استراحت کند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 سه روز از آن دیدار عجیب می گذاشت و او سعی میکرد دریچه های قلبش را به روی محمدحسین ببند ، او را در اداره می دید اما کمترین حرفی با هم نمی زدند . با خودش گفت واقعا سر قولش موند ! انگار منتظر بود ! بعد پشیمان گفت : اصلا معلومه چه مرگته ؟ حالا چیکار کنه بنده خداا ؟ بمونه یا بره ؟ هانا : باز که داری با خودت حرف میزنی ! میای بریم گزارشمو تحویل بدم یا نه ؟ ـ باشه بیا بریم ، فاطمه نمیاد ؟ ـ نه گفت حال نداره ، زنگ زدم آقا هادی ادارتون بود ـ خیلی خب بریم هانا را بعد از گزارش یک موقعیت خطرناک به دانشگاه رساند و خودش بسمت خانه رفت . آنقدر مادرش از خواستگار هایش گفته بود که از این بحث تکراری خسته شده بود و تحمل شنیدنش را نداشت . انیس خانم فکر میکرد میتواند با تسریع در ازدواجش او را از کارش دور نگه دارد . با اینکه هیچ توجهی به حرف های مادرش نکرده بود و هیچ شناختی از فردی که مادرش از او حرف میزد نداشت با کلافگی رو به مادرش گفت : مامان ، خسته شدم بگو بیان ولی من بعد از ماموریتم میتونم نظرمو بگم میخواست هر طور شده محمدحسین را فراموش کند ، اما به خود قول داده بود تا زمانی که با ذهنش کاملا خالی نشده فرد دیگری را پای بند خود نکند . انیس خانم با تعجب گفت : واقعا بگم بیان ؟ ـ آره فقط دیگه نمیخوام حرف ازدواجو بشنوم . من رفتم امشب شیفتم . خداحافظ ـ برو بسلامت . با خستگی فراوان در حال مرتب کردن میز کارش بود که تلفنش زنگ خورد تماس را وصل کرد : سلام دختر خوشکلم ! خوبی مامان ؟ خسته نباشی ! ـ سلام مامان جانم ؟ ـ عزیزم ، واسه امشب قرار گذاشتم ، لطفا یه روسری یاسی ست با مانتوت بگیر . ـ مامان ؟! به این سرعت آخه ؟ من فقط بعد از ماموریتم میتـ... ـ وقتی اومدن شرایطتو بگو بهشون من باید برم کار دارم دخترم خدانگهدار با تعجب به تماس قطع شده نگاه کرد و گیج به اطراف سرچرخاند باور نمیکرد چیزی که می شنید حقیقت داشته باشد . به پدرش زنگ زد بعد از چند ثانیه صدای مهربان پدرش در گوشش پیچید : جونم مهدایی ؟ بگو بابا ـ سلام بابایی ـ سلام دختر بابا ، جانم ؟ ـ بابا شما در جریان این کار ماما... ـ بله عزیزم همه چیز از قبل با امپراطور هماهنگ میشه ـ آخه این قدر عجله ای ؟ اصلا من حتی نمیدونم اسمش چیه ؟!! ـ نگران نباش دخترم خانواده بی نظیری هستن اومدن آشنا تر میشی ـ آشنا تر ؟ ـ من برم دخترم صدام میکنن به بابا اعتماد کن فعلا عزیزم خداحافظ ـ خدافظ اینبار گیج تر از قبل به گلدان زل زده بود باورش نمیشد روزی کسی به این شکل به خواستگاریش بیاید و پدرش اولین فرد موافق باشد!! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀