فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «ظهور امام زمان از زبان امام جواد»
🔸 امام جواد (علیهالسلام) بارها از غیبت امام زمان خبر داده است.
ايشان در حديثی میفرمايد:
«همانا قائم از ما همان مهدى است كه واجب است در غيبتش منتظر ماند و هنگام ظهورش از او اطاعت شود، او سومين از اولاد من است...».
راوی مىگويد: «به امام جواد (علیهالسلام) عرض كردم: چرا قائم را منتَظَر خوانند؟...
▪️ ویژه شهادت #امام_جواد علیهالسلام
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غدیر_عهدی_با_مهدی🥀
▫️امیرالمومنین علیهالسلام:
🔸️صاحب این امر (یعنی حضرت مهدی علیهالسلام) رانده و آواره و تک و تنهاست.
🔹️صَاحِبُ هَذَا الْأَمْرِ الشَّرِيدُ الطَّرِيدُ الْفَرِيدُ الْوَحِيدُ.
📚کمال الدین، ج۱، ص۳۰۳.
✋۱۸ روز مانده تا برترین عید
#غدیر_عهدی_با_مهدی
#امیرالمومنین_علیه_السلام
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_بیستم بچه ها خدا خیلی نزدیک
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل سه📚
نام این فصل: تجربه پاکی تو سال 95
#قسمت_سی_و_یکم
ولی ایندفعه خیلی اصولی تر! نه از روی هیجان!
دقیقا بعدش قدم هام خیلی محکمتر شد.
میدونی نکته جالب زندگی من تو سال ۹۵ چی بود؟
نکته جالب زندگیم این بود که دستان خدارو قشنگ حس میکردم...
مثلا ده تا اتفاق میوفتاد که یهو تهش یه نتیجه ای میداد که میفهمیدم خیرم توش بوده... از بس این اتفاق برام افتاد که این باور برام ساخته شده که رضا ؟
همه چیز خیره...
میتونم این ادعارو داشته باشم که تقریبا از بهمن سال ۱۳۹۵ یه جهش عجیب به سمت جلو داشتم و انقدر حرفام دقیق و پخته میشد که خیلی از روحانیون و طلبه ها میومدن تو سایت و ازم سوال می پرسیدن رضا چکار کنیم جوونا گناه نکنن...
جالبه نه ؟
با چند تا از طلبه ها دوست شدم و مدام ازم سوال دینی میپرسیدن!
منی که سفیر ابلیس بودم الان به جایی رسیدم که عموم روحانی ها میان تو سایت و میگفتن رضا چجوری با جوونا دوست شدی ؟ این جوونا اصلا هیچی حالیشون نمیشه... تو چجوری تونستی اخه...
خب...
حقم دارن تعجب کنن...
آخه من خودم از جنس همون جوونا بودم... بخاطر همین درکمون از هم خیلی خوبه.
یکی از دلایلی که حرفامو بچه ها گوش میدن بخاطر همینه که من خودم قبلا ختم روزگار بودم.
تقریبا اسفند ماه ۱۳۹۵ بود که تصمیم گرفتم رسالتمو توسعه بدم. ولی خب.... توسعه رسالت هزینه بر بود... بخاطر همین تصمیم گرفتم کتاب بنویسم و با فروش این کتاب ها هزینشو صرف توسعه فعالیت هام و موسسه و رسالتم کنم.
خلاصه سال ۹۵ سالی پر از اتفاقات برام بود. اما همه اتفاقات خیر بود...
رمز موفقیت من فقط استقامت بود و از طرفی خدا خیلی کمکم میکرد... چون با اینکه پام میلغزید اما خدا بهم راه رو نشون میداد...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_شصت_و_هفتم 🔻 #شکست_عظیم_نمرود و #پایان_عم
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_شصت_و_هشتم
🔻 #در_زمان_تبعید_حضرت_ابراهیم
🔹مدتی که ابراهیم در #بابل بود، مردی بنام « #لوط» و دختری🧕🏻بنام« #ساره» به او ایمان آوردند.✔️
و ابراهیم با ساره #ازدواج کرد.✔️
🧕🏻ساره #دختر_یکی_از_پیامبران بنام « لاحج» بود و #اموال_بسیار داشت و آنرا #در_اختیار_ابراهیم گذاشت تا #در_راه_خدا صرف کند✔️
✨ابراهیم در سن #37_سالگی با ساره ازدواج کرد.✔️
↩️به این ترتیب ابراهیم به سوی #سرزمین_قدس، شهر پیامبران و اولیای خدا روانه شد.✔️
🔸با این هجرت ابراهیم گفت؛
🍃«من هر جا بروم به سوی پروردگار میروم، او راهنمای من است و با #هدایت او #ترسی_ندارم».😊
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #ابراهیم_در_مصر
🔹 #در_راه_سفر ابراهیم ابتدا وارد #مصر شد، سرزمین مصر حاکمی🤴 داشت بنام « #عزاره».
👈🏻 چون ساره زیبا بود برای حفظ او از #چشمهای_هوس_آلود👀 ابراهیم او را در #صندوقی گذاشت.✔️
🔸 #هنگام_ورود_ابراهیم به مصر مأموران او را #دستگیر کرده و به نزد حاکم بردند.😥
🤴حاکم به ابراهیم گفت؛ #صندوق را باز کن❗️
🔹ابراهیم پاسخ داد؛
🍃 #همسرم🧕🏻 در صندوق است. حاضرم تمام #اموالم را بدهم تا در صندوق را باز نکنم.❌
🤴حاکم سخت #ناراحت_شد 😕و دستور داد صندوق را باز کردند، حاکم #با_دیدن_زیبایی_ساره به طرف او #دست_درازی کرد.
↩️ در آن هنگام ابراهیم از شدت #غیرت به خدا عرض کرد؛
🍃 #دست_حاکم را از همسرم کوتاه کن.
🔸پس از این دعا دست حاکم #خشک_شد.😲
🤴حاکم به دست و پای ابراهیم افتاد گفت؛
🍃 #از_خدایت_بخواه دستم را به حال اول بازگرداند و دیگر با همسر تو #کاری_ندارم.
🔹 ابراهیم نیز #از_خدا_خواست و دست او #خوب_شد.✔️
🔸 #دوباره حاکم این کار را کرد و دوباره دست او #خشک_شد.😲
🤴 حاکم دوباره به التماس🙏 افتاد.
🔹ابراهیم گفت؛
🍃 از خدا می خواهم که #اگر قصد #تکرار نداری❌ خوب شوی.✨
🤴حاکم #قبول_کرد و ابراهیم دعا کرد و دست او خوب شد.✔️
🔸حاکم با دیدن این #معجزه_بزرگ به او #احترام_گذاشت و گفت؛
در این سرزمین #آزاد_هستی، هرجا میخواهی برو، و #کنیزی را با جمال و با کمال #به_او_بخشید تا #خدمتکار همسر ابراهیم باشد.✔️
🔸ابراهیم قبول کرد و حاکم کنیز را که نامش « #هاجر» بود به ساره بخشید.✔️
🔹ابراهیم نیز به او #احترام_گذاشت. او آنچنان #دلباخته ابراهیم گردید که گفت؛
🤴«ای ابراهیم! تو با این برنامه ات #مرا_به_دین_خودت_جذبکردی».✔️
ادامه دارد....
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
️✨🍃🍂💖🍃
🍃🍂💝🍃
🍂💖🍃
💝🍃
🍃
📽 علی(علیه السلام) کیست؟
🕌چرا نامش در قرآن نیامده؟
🌷 اگر لذت بردید حتما انتشار دهید
#فضائل_امیرالمومنین_علی_علیه_السلام
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
╭─🌱✨🔥────•
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰➛@masirsaadatee
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت180 از این حرف ساره غافلگیر شدم و تیز نگاهش کردم. امیرزاده از من پرسید: –چر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت181
–ریموت را به طرفش گرفتم و از مغازه بیرون آمدم.
کنار درخت سرو منتظرش ایستادم. پشت پیشخوان رفت و چند دقیقهایی طول کشید تا بیاید. هوای سرد دی ماه تا مغز استخوانم را میلرزاند. با دستهایم بازوهایم را گرفتم تا کمی جلوی سرما و سوز بدی که میآمد را بگیرم.
از مغازه که بیرون آمد ریموت را زد و با دیدنم تعجب کرد.
–چرا نرفتید بشینید تو ماشین؟ تو این سرما وایستادید اینجا؟
آرام گفتم:
–موندم با هم بریم. از چهرهاش فهمیدم که از کارم خوشش آمد ولی عکس العملی از خودش نشان نداد. نوچی کرد و کنارم ایستاد. شال گردن سفید رنگش را از گردنش برداشت. شالش پهن بود و از وسط تا خورده بود. بازش کرد و روی سرم انداخت و زمزمه کرد.
–یخ کردی که... بعد هم با گامهای بلند به طرف ماشین راه افتاد. با این کارش ناخوداگاه بغضم گرفت.
بوی عطری که از شالش میآمد، مشامم را پر کرد. شالش گرم بود. آنقدر گرم که دیگر سرما را حس نکردم.
یک قدم جلوتر از من راه میرفت. مثل همیشه صاف نمیتوانست راه برود. خواستم بپرسم به خاطر بخیههایش است که نمیتواند خوب راه برود که وقتی چهرهاش را نگاه کردم پشیمان شدم.
هنوز دلخور بود.
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
به کنار ماشین که رسیدیم در عقب را برایم باز کرد و زمرمه کرد.
–بفرمایید.
تشکر کردم و نشستم.
فکر کردم خودش صندلی جلو مینشیند ولی ماشین را دور زد و از در دیگر ماشین صندلی عقب نشست.
آدرس خانهی ما را به راننده داد و بعد به روبرو خیره شد. خیابان شلوغ بود و ماشین مثل لاک پشت حرکت میکرد. نیم نگاهی خرجم کرد و کمی به طرفم خم شد و پچ پچ کرد.
–گرم شدید؟
از این همه مهربانیاش غافلگیر شده بودم. برای همین فقط سرم را به نشانهی تایید حرفش تکان دادم.
چند دقیقهایی گذشت.
نگاهش کردم غرق فکر بود. میدانستم ناراحت است. من که کار بدی نکرده بودم، یعنی نگفتن یک حرف اینقدر مهم بود؟ همهاش تقصیر ساره بود، کاش آن حرف را نمیگفت.
دلم از این حالش گرفت، تصمیم گرفتم عذرخواهی کنم و از دلش دربیاورم. ولی با وجود راننده که نمیتوانستم.
سکوت بینمان طولانی شد، ناگهان فکری به ذهنم رسید.
گوشیام را از کیفم بیرون کشیدم تا از طریق پیام دادن عذر خواهی کنم.
نمیدانستم چه بنویسم. برای همین پرسیدم:
–شما از من دلخورید؟
صدای دلینگ دلینگ پیامش آمد ولی او توجهی نکرد. همانطور غرق فکر به روبرو خیره بود.
صفحهی گوشیام را که هنوز روشن بود را به طرفش گرفتم.
نگاهی به من و بعد به گوشیام انداخت.
اشاره به گوشیاش کردم.
فوری از جیبش بیرون آورد و بازش کرد.
با دیدن پیامم لبخند زد و زیر چشمی نگاهم کرد و بعد شروع به تایپ کرد.
–دلخور نیستم، میشه گفت گرفتهام؟
–چرا؟
–به خاطر همین حرف نزدنتون. شما کلا کم حرفید؟
فوری نوشتم.
–نه اتفاقا، فقط...
دیگر چیزی ننوشتم و صفحهی گوشیام را خاموش کردم. بعد از این که پیامم را خواند سوالی نگاهم کرد و اشاره کرد که بقیهی حرفم را بنویسم.
پچ پچ کردم.
–میشه بعدا بنویسم؟
نوچی کرد و لبهایش را به هم فشار داد و تایپ کرد. بعد هم اشاره کرد که پیامش را بخوانم.
–حرف زدن با من براتون سخته؟
خیره به پیامی که فرستاده بود ماندم.
دوباره تایپ کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت182
–من فکر میکردم بهم علاقه دارید.
با خواندن این پیامش قلبم از جا کنده شد. عجب کاری را شروع کرده بودم. کاش اصلا پیام نمیدادم. سرم را به طرفش چرخاندم.
منتظر نگاهم میکرد. وقتی تاملم را دید اشاره کرد که جواب بدهم.
تایپ کردم.
–لطفا انتظار نداشته باشید در مورد مسائل احساسی راحت بتونم باهاتون حرف بزنم.
فوری نوشت.
–یعنی چون نامحرم هستیم نمیتونید؟
–بله،
شکلک لبخند و گل و قلب برایم فرستاد.
بعد با لبخند نگاهم کرد و چشمهایش را باز و بسته کرد.
به سر کوچهمان که رسیدیم از ماشین پیاده شدم او هم پیاده شد. ماشین را دور زد و کنارم ایستاد.
–تا جلوی در خونتون همراهتون مییام.
–شما حالتون هنوز کامل خوب نشده، من خودم میرم، راهی نیست. نوچی کرد و راه افتاد. من هم به ناچار با او هم قدم شدم...
–میخوام بیام خونتون رو یاد بگیرم. همین روزا لازم میشه.
لبخند زدم.
–اتفاقا همین روزا ما اسباب کشی داریم.
اه از نهادش بیرون آمد.
–کی؟
–فردا.
–عه یعنی فردا نمیتونید بیایید مغازه
–اتفاقا میخواستم بهتون بگم که فردا رو تعطیل...
حرفم را برید.
–دیدید حرف نمیزنید، این حرفها که دیگه احساسی نیست چرا زودتر نگفتید؟ لابد الانم من حرفش رو پیش نمیکشیدم شما نمیگفتید.
ایستادم و نگاهم را پایین انداختم و آرام گفتم.
–باور کنید یادم بود بهتون بگم. ولی وقتی امدید مغازه همه چی یادم رفت.
لبخند پهنی زد.
–چه خوب، امیدوار شدم.
نگاهی به اطراف انداختم.
–ممنون بابت همه چی، اگه اجازه بدید من برم.
چشمهایش را باز و بسته کرد و بعد خیره به صورتم ماند.
–فکر میکنی چند روز طول بکشه جابه جا بشید؟
دستهایم را داخل جیب پالتوام بردم.
–حداقل یک هفته.
–به محض جابه جا شدن شماره خونتون را برام بفرستید. مادرم برای آشنایی میخواد با مادرتون تماس بگیره و قرار بزاره.
سرم را پایین انداختم.
–من هنوز با خانوادم صحبت نکردم.
خندید.
–اون که کاره یه دقیقس، کاری نداره که.
همان موقع گوشیاش زنگ خورد.
کسی که پشت خط بود تند تند چیزی گفت و تماس را قطع کرد.
امیرزاده گفت:
–ببخشید یه کاری پیش امده، من باید برم.
نگران پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
لبخند زورکی زد.
–نه بابا، یکی از دوستام در مورد چیزایی که داریم تحقیق میکنیم به یه یافتههای جدیدی رسیده زنگ زده برم ببینم. چیز مهمی نیست الکی شلوغش میکنه. به خاطر هیجان زدگیشه.
حرفهایش قانعم نکرد.
–پس چرا اینقدر به هم ریختین؟
دستی به موهایش کشید.
–آخه یه کسی که من میشناسمش وسط این تحقیقات ماست.
حیرت زده پرسیدم.
–کی؟
–نمیگم تا بدونید نگفتن چقدر بده. برید خونه سرده.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸