فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمان عجل الله ما رو فراموش نمیکنه، این ما هستیم که فراموشش میکنیم...
جهت تعجیل و سلامتی آقامون امام زمان صلواتی عنایت بفرمائید
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدوآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم
در ثواب نشر شما هم شریک باشید
اللهم عجل لولیک فرج
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
سفر پر ماجرا 15.mp3
7.12M
#سفر_پرماجرا ۱۵
✍دلی که در دنیا،
اِلهــه ای جز اللّــه نداشت؛
مورد احترام فرشته ی مَرگ است.
✨حضرت عزرائیل،
این عاشق را آرام کرده،
و به اهلِ آسمان، معرفی می نماید
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
1_1989545902.mp3
3.67M
#این_که_گناه_نیست 34
✅تو خودتُ بهتر از همه می شناسی!
اگه می بینی؛
نسبت به دیگران دورو هستی،
و لبخند و مهربانی ات نسبت بهشون صادقانه نیست؛
بترس❗️
زودتر بجنب...
نگو این که گناه نیست
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
مداحی آنلاین - نماهنگ دنیای من - مازیار طاولی.mp3
2.94M
🌴شب زیارتی امام حسین(علیه السلام)
🍃اشک اذن دخول حرم یاره
🍃جز حرم گدا جایی نداره
🎙 #مازیار_طاولی
⏯ #استودیویی
#6_روز تا #محرم💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
دعایکمیل۩مهدیمیرداماد.mp3
10.16M
🕋 دعــــای ڪـمیــل
🎙 بـــا نــــوای ســـیـــد مــهــدی مـیــــرداماد
32BitR📀10MB⏰Time=42:6
┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل پنج📚 نام این فصل: برو دنبال شبهاتت... #قسمت_سی_و_چهارم بهش خوش هم
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل پنج📚
نام این فصل: برو دنبال شبهاتت...
#قسمت_سی_و_پنجم
اگه دوست دختر حرامه و آخر عاقبت نداره پس چرا فامیلای من اونایی که توسط همین تلگرام با هم آشنا شدن و دوست شدن و بعدش ازدواج کردن الان با هم راحت زندگی میکنن مگه این روش حرام نبود؟
خب...
تا همین جا فکر کنم همتون کافر شدید😁 ادامه بدم یا نه ؟
بیخیال.... تازه می خواستم بگم ما تک سلولی بودیم و از نسل میمون بودیم بعد کم کم انسان شدیم😅
ببینید بچه ها...
من با دین داری تقلیدی مخالفم...
کسی که برای خودش ارزش قائل باشه از صفر میره و باورهاشو خودش میسازه و هیچ چیزش تقلیدی نیست.
من جواب تک تک این شبهات رو میدونم... اما جواب نمیدم.
میدونی چرا ؟
چون من تلاش کردم و رفتم دنبال شناخت دین.
تو هم باید بری و شبهاتتو برطرف کنی.
اصول دین و عقاید تقلیدی نیست که حالا مامان بابات نماز خون بودن تو هم نماز خون بشی!
نه!
خدا روز قیامت اصلا قبول نمیکنه که تو تقلیدی جلو رفته باشی!
من سال 93 و 94 و 95 رفتم و باورهامو از صفر شخم زدم و خودم رفتم دنبال شبهاتم و جوابشو پیدا کردم.
اگه میبینید انقدر اعتقاداتم محکمه چون واقعا براش زحمت کشیدم!
شبهاتی که براتون مطرح کردم شبهات خودم بود و برای همشون جواب دارم. اما عمرا جواب بدم!
خودت برو تلاش کن جوابشو پیدا کن.
و گرنه همون بهتر که کافر باشی و مسلمون تقلید کار نباشی...
ببخشید یکم جدی حرف زدم...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_هشتاد_و_دوم 🔻 #ملاقات_با_مردمی_مختلف 🔹هنگامی که ذوالقرنین از کار ساخ
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_هشتاد_و_سوم
🔻 #چشمه_حیات
🔹 #هنگامی_که به شرق و غرب عالم #لشگر_کشید فرشتهای الهی✨ به نام #رافائل همراه او بود.
🔸 #ذوالقرنین در مورد عبادت اهل آسمان از او #پرسید،
💫 #رافائل_پاسخ_داد،
✨ در تمام آسمان ملک ها به عبادت خدا مشغول میباشند. هرکسی به سجده رفته #هرگز سر از آن برنمیدارد. ✋🏻
و هرکس به عبادت ایستاده #هرگز نخواهد نشست. ✋🏻
🔸ذوالقرنین که #شیفته_حرفهای_رافائل شد، از خداوند خواست تا #عمری_طولانی به او بدهد، تا عبادت بیشتری بکند.✔️
💫 #رافائل به او گفت؛
✨در روی زمین #چشمهای به نام #عین_الحیاة وجود دارد، اگر از آن بنوشی #عمری_جاودانه خواهیداشت.✔️
↩️ #آن_چشمه در میان سرزمین تاریکیها قرار دارد.
🔸 #ذوالقرنین مدت ها به جستجو و #تحقیق در مورد آن چشمه پرداخت، #دانشمندان👨🔬 بسیاری را در کنار خود جمع کرده، #هیچکس از محل چشمه #اطلاعی_نداشت🤷🏻♂️،
☝️🏻 تا اینکه پسری از نسل پیامبران در مجلس حاضر شد و گفت؛
🍀 محل دقیق چشمه را #میداند.✔️
🔹ذوالقرنین مشغول #جمع_آوری_سپاه شد.
🔸 بسیاری از #دانشمندان در کنار سربازان او #آماده_حرکت بودند،
🔹 مردم سرزمینش و خانواده او از رفتن او #اندوهگین شدند.😔
🔸 #سپاه_ذوالقرنین پس از #دوازده_سال گذشتن از کوهها🏔، دریاها🌊 به #سرزمین_ظلمات رسید✔️
↩️ #اطرافیان_او_میترسیدند که در این سرزمین بلائی بر سر او بیاید، به دستور ذوالقرنین #قویترین و #تیزبینترین حیوانات برایش آماده شد و چند هزار از #دانشمندان👨🔬 سوار بر اسب به همراه ( #خضر) که فرمانده لشگر اسکندر بود. وارد وادی ظلمات شدند.✔️
🔹 #ذوالقرنین به مابقی سپاه عظیم خود #دستور_داد تا مدت #دوازده_سال بیرون سرزمین ظلمات #منتظر وی بمانند و در غیر اینصورت #اگر_نیامد به سرزمین خود بازگردند.✔️
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت255 صدای گربهها وادارم کرد که دوباره پنجره را ببندم. امیرزاده با تعجب نگا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت256
دستمال کاغذی از کیفم برداشتم و عرق پیشانیاش را پاک کردم.
لبخند زد. شالم را چند تا زدم و شروع به باد زدنش کردم.
جلو آمد و دستم را بوسید.
–این جوری پیش بری دعا میکنم هیچ وقت از این جا خلاص نشیما.
بعد سرش را بالا گرفت و گفت:
–خدایا! ممنون که ما رو این جا زندونی کردن.
با لبخند به در اشاره کردم.
–حالا امیدی به باز شدنش هست؟
با لبخند پهنی نگاهم کرد.
–من تلاشم رو میکنم ان شاءالله که باز نشه.
مشتی آرام به شکمش زدم.
–نگو دیگه، ان شاءالله باز بشه.
دولا شد و صورتش را مچاله کرد.
–آخ، بخیههام.
کف دستم را جلوی دهانم بردم.
–ببخشید! مگه هنوز درد می کنه؟
بلند بلند خندید و روی کاناپه نشست.
–آقا من دیگه نمیتونم کار کنم. مجروح شدم.
کنارش نشستم و اخم مصنوعی کردم.
–علی آقا! الان وقت ناز کردن نیست. زودباشید در رو باز کنید زودتر از این جا بریم.
شال را از دستم گرفت و مثل پنکه سقفی شروع به باد زدن کرد.
–نگرانی؟
سرم را تکان دادم.
–بیشتر نگران خونوادم هستم. یعنی الان فهمیدن که ما با هم هستیم؟
دست از کارش کشید.
–حتما فهمیدن. امید به خدا داشته باش.
–دارم. اول خدا بعدم امیدم به شماست.
از جایش بلند شد.
–من برم سر کارم تا امیدت ناامید نشده.
خندیدم و اشارهای به یخچال کردم.
–حالا از گشنگی نَمیریم شانس آوردیم.
با لحن شوخی گفت:
–تازه یه پرس نون و ماست خوردی بازم گرسنته؟
سکوت کردم و او با خنده ادامه داد.
–این جوری پیش بری که در آینده من هر چی در میارم باید خوراکی بخرم که...
خندیدم.
صدای میو میوی گربهها قطع نمی شد.
امیرزاده پنجره را باز کرد.
–فکر کنم تشنه شونه که این قدر سر و صدا می کنن. حالا تو چی بهشون آب بدیم؟!
فکری کردم و ظرف ماست را شستم و پر از آب کردم.
–بفرمایید، این رو بذارید جلوشون.
گربهها در ابتدا فقط ظرف را بو میکردند و آب نمیخوردند ولی کمکم شروع به خوردن کردند.
کف دست هایم را به هم کوبیدم و رو به امیرزاده گفتم:
–وای خوردن، خوردن...!
امیرزاده خندید.
–نه به اون ترسیدنت، نه به این ذوق کردنت. بعد دستم را گرفت و شروع به نوازشش کرد.
–انگار خواست خدا بود که تو این جا کنارم باشی، وگرنه من این جا تنهایی از دوری تو یه بلایی سرم میومد.
سرم را به بازویش تکیه دادم و آب خوردن گربهی مادر و بچههایش را نگاه کردم.
امیرزاده دستش را روی شانهام گذاشت.
–من مطمئنم ما از این جا نجات پیدا میکنیم.
نگاهش کردم.
–از کجا میدونید؟
نفسش را بیرون داد:
–مادرم همیشه میگه وقتی زن و شوهری تو هر کاری پشت هم باشن خدا هم کمکشون میکنه که به خواسته شون برسن.
با تردید پرسیدم:
–نظر مادرتون در مورد شما و هلما هم همین طور بود؟
اخم ساختگی کرد.
–چرا اینو میپرسی؟ نکنه اون در مورد مادرم حرفی بهت زده.
–نه، منظورم اینه مادرتون هلما رو دوست داشت؟
لب هایش را روی هم فشار داد.
–اگه دوسش نداشت که به عنوان عروس قبولش نمیکرد. راستش اوایل خیلی هم بهش اعتماد داشت، طوری که وقتی اومد به مادرم گفت که پا دردت به خاطر مسجد رفتنه مادرم یه مدت کوتاه برای نماز به مسجد نرفت.
–چه ربطی به پا درد داره؟
–حاصل همون آموختههاش بود دیگه، میگفت چون موقع مسجد رفتن شیطان به انسان حمله میکنه که مانع بشه و انسان هم باهاش مبارزه میکنه، این باعث ضعیف شدن بدن آدما میشه، حالا بعضیا پاشون درد میگیره، بعضی کمرشون یا هر جای دیگه از بدنشون. بعدشم میگفت شما دیگه این همه سال نماز خوندی وصل شدی، حالا با روش های دیگه بیا وصل شو و از این حرفا...
ابروهایم بالا رفت:
–خب بعد مادرتون مسجد رفتنشون رو قطع کردن، پا دردشون خوب شد؟!
–بهش گفت که هم زمان باید کلاسا رو هم شرکت کنی، حالا بماند که شهریهی کلاسا چقدر گرون بود. مامان چند جلسهای همراه مادر خود هلما شرکت کرد. ولی بعد قطع کرد و دیگه نرفت. میگفت یه جوری تو کلاسا حرف می زنن که آدم دلش واسه شیطان میسوزه و از شیطون دیگه بدش نمیاد. بعدم مسجد رفتنش رو از سر گرفت و گفت حاضره پا درد بکشه ولی دیگه اون حرفا رو نشنوه.
این جوری شد که هلما با مامانم چپ افتاد.
فکری کردم و پرسیدم:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸