eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر پر ماجرا 36.mp3
5.78M
۳۶ دنبال خاله بازی های دنیا نباش❗️ اگه وقت سفرت برسه؛ هیچی نمی تونه به تاخیرش بندازه... 💢از این دوران رحمی کوتاه، برای ساختن یه دنیای ناتمام، استفاده کن ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_1989555481.mp3
5.3M
54 💢تو ثروتمندی؛ اگر دیگران در حقّت خیانتی کردند؛ چون از اعمال خیرشان، سهم خواهی برد! و مال باخته ای؛ اگر درحق بقیه خیانتی کردی! اعمال خیرت به نام او سند میخورند ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🗓 #تـقـویـم‌شـیـعــه ↯ در ظهر عـاشـ🚩ـورا چه گذشت 1⃣1⃣ 🌷السلام علی قاسم ابن الحسن قاسم فرزند اما
🗓 ↯ در ظهر عـاشـ🚩ـورا چه گذشت 2⃣1⃣ 🌷السلام علی عبدالله الحسین الطفل الرضیع عبدالله رضیع که به علی‌اصغر مشهور گشته مادرش رباب دختر امرءالقیس بن عدی است که امام حسین نسبت به او علاقه وافری داشت و رباب هم شیفته امام بود چون امام حسین علیه‌السلام مشاهده کرد چشم‌های علی به گودی رفته و لب‌ها خشک شده و از شدت تشنگی به حالت اغماء درآمده بدون لباس رزم و با عبا به سمت دشمن رفت تا ببینند به قصد گفتگو می‌رود نه جنگ بلکه عواطف دشمن برانگیخته شود و طفل شیرخوارش را سیراب کنند حسین علیه‌السلام که طفل شیرخوارش را بخاطر گرمای زیاد زیر عبا گرفته بود او را سر دست بلند کرد تا همه دشمن او را ببینند آنگاه فرمود: اگر به من رحم نمی‌کنید به این طفل رحم کنید که از تشنگی آرام ندارد لکن در دل‌های سخت‌تر از سنگ مردم کوفه اثر نداشت بلکه حرمله ملعون تیری به چله نهاد و علی اصغر را هدف تیر قرار داد گلوی علی را گوش تا گوش برید علی که سوزش تیر را حس کرد مانند مرغ سربریده روی دست پدر پر و بال میزد نقل شده است که در کربلا چند جا اباعبدالله خیلی گریه کرد، یکی هم زمانی بود که علی کوچکش روی دستش ذبح شد حسین علیه‌السلام دو دست را زیر گلوی علی گرفت و مشت‌های لبریز از خون را به طرف آسمان پاشید امام باقر علیه‌السلام فرمود: حتی یک قطره از آن خون به زمین برنگشت آنگاه امام حسین علیه‌السلام فرمود: خدایا تو خود بین ما و مردمی که ما را دعوت کردند تا یاری کنند و ما را کشتند قضاوت فرما به قدری مصیبت برای اباعبدالله جانسوز بود که ندایی به تسلیت از آسمان شنید: حسین، علی را واگذار که در بهشت او را شیر دهنده‌ای است سپس امام حسین علیه‌السلام فرمود: تحمل همه این مصیبت‌ها چون در حضور خدا و برای خداست برای ما گواراست بار خدایا شیرخوار من در پیشگاه تو کمتر از ناقه صالح نیست که بخاطر آن بر قوم صالح غضب فرمودی سپس امام با نوک شمشیر قبری کند و عبدالله را با بدن و قنداقه آغشته به خون دفن کرد ◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️ ✍ منابع: ↲بحارالانوار، ۴۵/۴۶ ↲نفس المهموم، صفحه۳۴۸،۳۴۹ ↲حیات الحسین، ۲۷۵/۳ ↲اعیان الشیعه، ۶۰۹/۱ ↲ ادامه دارد ... ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊           ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین_علیه_السلام 📜 #یار_هفد
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️           ﷽ (علیه السلام)📜 🌹 💗 💗 🎐 سعیدبن عبدالله در جلوى امام ایستاد و امام نمازگزارد و او در اثر تیرباران دشمن به روى زمین افتاد در حالى كه مى ‏گفت: خدایا این گروه را لعنت كن همانند لعن قوم عاد و ثمود، و سلام مرا به پیامبرت برسان؛ همچنین گفت: پروردگارا! این زخم‌ها را براى درك ثواب تو در راه نصرت فرزند پیامبر تو بر جان خود خریدم. 🍃آنگاه به طرف امام التفاتى كرده گفت: آیا به عهد خود وفا كردم اى پسر رسول خدا؟! ❤️امام علیه ‏السلام فرمود: آرى، تو در بهشت پیشاپیش من قرار خواهى داشت. ♻️او در حالى به شهادت رسید كه سیزده تیر غیر از زخم نیزه و شمشیر بر بدنش فرو رفته بود 🌸و چون امام (علیه السلام) از نماز فارغ شد به اصحابش فرمود: اى انصار من! این بهشت است كه درهاى آن به روى شما باز شده 😊و نهرهاى آن جارى و میوه‏ هاى 🍇🍎🍏آن آماده است، و این پیامبر خداست و اینان شهدایى كه در راه خدا كشته شده ‏اند، منتظر قدوم شمایند، و شما را به بهشت بشارت مى‏ دهند، پس از دین خدا و دین پیامبر حمایت و از حرم پیامبر دفاع كنید. 💫اصحاب به امام عرض كردند: جان‌هاى ما فداى تو باد و خون‌هاى ما نگاهدارنده خون تو، به خدا سوگند كه هیچ گزندى به تو و حرم تو نمى‌رسد مادامى كه از ما كسى زنده باشد. :سعید بن عبدالله حنفی از وجوه شیعه در كوفه بود، هم صاحب شجاعت و هم اهل عبادت بوده است. او در مرتبه سوم نامه اهل كوفه را نزد امام حسین( علیه السلام)به مكه🕋 برد، و امام پاسخ را توسط او قبل از اعزام مسلم بن عقیل براى مردم كوفه فرستاد، و چون مسلم به كوفه آمد سعیدبن عبدالله پس از عابس و حبیب‌بن مظاهر قیام نمود و اعلان بیعت و نصرت نمود، و مسلم‌بن عقیل او را مجددا با نامه‏ اى براى امام( علیه السلام) به مكه فرستاد، و سعیدبن عبدالله ملازم او بود تا به كربلا آمد و شهید شد.(📒وسیلة الدارین، 146). ... 📗مقتل الحسین، مقرم 246 / تنقیح المقال، 2/28. 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_صدو_چهارم 🔻 #بوی_پیراهن_یوسف_و #دیدار_یوسف_با_یعقوب
📘 📖 📝 🔻 🌸زلیخا دگر بعد از آن ماجرا 🍃 که شد مکنت و عزتش بر فنا 🌸ز حُسن اوفتاد و دگر پیر شد 🍃 فقیر و علیل و زمین گیر شد 🌸چو یوسف به نزد زلیخا رسید 🍃 یکی زال فرتوت و گریان دید 🌸بپرسید یوسف که تو کیستی 🍃 که در چشم ما آشنا نیستی 🌸جوابش بگفتا، زلیخا، منم 🍃که از عشق‌تو سوخت جان‌وتنم 🤴🏻 در همان سالهای خشکسالی مرد.⚰️ ↩️و تبدیل به زنی رنجور و بیمار شد. 😔 🔸به پیشنهاد عده‌ای، روزی بر سر راه یوسف قرار گرفت. 🔹هنگامی که مرکب پادشاهی یوسف به نزدیک او رسید، ؛ 👵🏻:سپاس خداوندی را که 👈🏻 به خاطر گناه به بندگی می‌کشاند 👈🏻و به جهت اطاعت خویش به پادشاهی میرساند. 🧔🏻 زلیخا را شناخت و تمام آزارها و توطئه های او را به یادش آورد. 🤦🏻‍♂️ 👵🏻 ؛ ای پیامبر خدا، که من به چند چیز مبتلا بودم. ⏪ ، که عشق تو دل مرا شکافته و مرا شیفته تو ساخت. خداوند مخلوقی به زیبایی تو نیافریده است و زیبایی تو مرا دیوانه کرد.😔🤦🏻‍♀️ ⏪ بود. من به خاطر تو از همه مردم کناره گرفتم و به هیچ چیز جز تو فکر نکردم. تو زیباترین انسان روی زمین هستی. 🧔🏻 ؛ پس اگر دیده‌ات بر پیامبری به نام محمّد صلی الله علیه و آله که بعدها به رسالت میرسد. بیافتد چه خواهی کرد؟⁉️ 👵🏻 ؛ از همین حالا محبت او در دل من جای گرفت. ♥️خداوند به یوسف ✨ فرستاد که هرکس را که محبت پیامبرم در دلش باشد دوست میدارم. 🧔🏻 از زلیخا پرسید؛ ؟⁉️ 👵🏻 گفت؛ . 🤲🏻 زلیخا دوباره به زنی جوان و زیبا تبدیل شد و 👈🏻 به ازدواج یوسف درآمد.👩‍❤️‍👨 🔹 در مصر کنار یوسف زندگی کرد و آنگاه 140 و یا 147 سالگی قبض روح شد.⚰️ 🔸 توسط یوسف به منتقل شد و در آنجا به خاک سپرده شد.✔️ 🔹 نیز یکی از بکائین است، او در فراق یوسف روزهای بی شماری را گریه کرد. 😭 🔸 نیز در فراق پدر بسیار گریه کرد.😭 ↩️به طوری که در زندان، زندانیان را با گریه‌هایش آزار می‌داد و آنها با هم توافق کردند که یوسف روزی گریه کند و روز دیگر آرام باشد. تا زندانیان دیگر استراحت کنند.👌🏻 ادامه دارد...... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت360 ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود که علی یاالله گویان وارد شد. در یک دستش کیس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت361 –من یه دوره آرایشگری گذروندم. کلی هم کِرِمای خوب و درجه یک و لوازم آرایشی دارم اگر بخوای میام درستت می‌کنم. یه قرصی هم هست واسه بدن درد و تبه که معمولا دکترا اون رو تجویز نمی کنن ولی من می‌تونم برات بیارمش، اون رو بخوری هم تبت رو می ندازه هم بدن دردت رو خوب می کنه. اون سِرُمم با چندتا آمپول تقویتی برات تزریق کنم بهتر می شی. با ذوق به علی نگاه کردم. –آخه می ترسم توام مریض شی؟ –اول این که دوتا ماسک می زنم، بعدشم برام مهم نیست. اتفاقا من از خدامه این مریضی رو بگیرم و بمیرم بره پی کارش، هم خودم راحت بشم هم بقیه از دستم یه نفس راحتی بکشن. از حرفش ماتم برد و کلا در باور حرف هایش کمی تردید کردم. خودش با لحن خیلی مهربان‌تری ادامه داد: –خدا شاهده، به جون مادرم من بد تو رو نمی‌خوام. تو رو خدا اون هلمای قبلی رو از ذهنت پاک کن. من قرص رو میارم تو اسمش رو سرچ کن ببین اگر مطمئن شدی بخورش، من که از خودم نمی‌گم. مادر خود من اولش که درگیر شده بود این قرص رو که می‌خورد می گفت بدنم دردش کم می شه، ولی اون چون ریه‌هاش درگیر شد رفت بیمارستان. –الان حالش چطوره؟ بغض کرد. –چی بگم، دکترا می گن فقط دعا کنید. تو رو خدا براش دعا کن تلما. خیلی بی‌حال گفتم: –ان شاءالله که خوب می شه. من اگه خواستم بیای باهات تماس می گیرم. –باشه عزیزم. مزاحمت نمی شم. برو استراحت کن. بعد از قطع تماس زمزمه کردم: –فکر کنم چاره ای نداریم باید بگیم بیاد. علی بلند شد و شروع به راه رفتن کرد و گفت: –ببین کارمون به کجا کشیده که محتاج هلما شدیم. خونواده ت رو چیکار کنیم؟ جواب اونا رو چی بدیم؟ نوچی کردم. –راست می گی، البته مامانم نمی‌شناسدش، می تونم بگم اون روز با مسئول دانشگاه دوست شدم الان گفتم بیاد واسه تزریق سرمم. فقط بابا نباید ببیندش. دستش را به چانه‌اش کشید. –اگر مامانت بفهمه هلما اومده این جا می‌دونی چی می شه؟ سرم را تکان دادم. –توکل به خدا. چاره‌ی دیگه‌ای نداریم. تو این وقت کم چی کار می‌تونیم بکنیم. دستش را به ستون وسط خانه تکیه داد. –آخه من که نمی‌تونم تو و اون رو تنها بذارم. فکری کردم. –می خوای ساره رو هم بگم همراهش بیاد؟ پوزخندی زد. –چه کسی هم. کلافه گفتم: –خب چی‌ کار کنم نادیا رو که نمی‌تونم بگم بیاد هلما رو قبلا دیده. تازه اگرم ندیده بود مامان نمیذاشت بیاد می ترسه اونم بگیره. واسم وسیله میاره پایین از کنار اون میز جلوتر نمیاد. –خب ساره هم ممکنه بگیره. –ساره قبلا گرفته، اگرم بگیره سبک می گیره. سرش را بالا داد. –دلیل نمی شه. حالا بهش بگو ببین اصلا قبول می کنه بیاد. دیگه هر کاری خودت صلاح می دونی انجام بده. فوری گوشی را برداشتم و به ساره و هلما خبر دادم که بیایند. دیگر توان نشستن نداشتم. بشقاب سوپ را که برای بار چندم برداشته بودم که بخورم دوباره نخورده روی پاتختی گذاشتم و دراز کشیدم و پتویم را تا روی شانه‌ام بالا کشیدم. علی با تعجب پرسید: –تو این گرما سردته؟! زمزمه کردم: –آره، یه کم. با دلسوزی نگاهم کرد و بشقاب را برداشت. –پاشو سوپت رو بخور و بعد بخواب. به زور دوباره بلند شدم. –قاشق را پر کرد و به طرف دهانم آورد. –تلما، تو واقعا می تونی شب چند ساعت روی صندلی کنار من بشینی؟ قاشق را از دستش گرفتم. –تمام سعی‌ام رو می‌کنم. باید بتونم. لیلافتحی‌ پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت362 علی بعد از رسیدگی به من آماده‌ی رفتن شد. –احتمالا اون چند دقیقه ی دیگه برسه. من زودتر می رم نمی خوام چشمم به چشمش بیفته. لابد الان خیلی هم خوشحاله که کارمون بهش افتاده. بعد از رفتن علی خوابیدم. با صدای آیفن چشم‌هایم را باز کردم و فوری از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم. –کیه؟ صدای آشنایی گفت: –من و ساره اومدیم تلما جان در رو بزن. بعد از زدن آیفن ماسکم را روی صورتم زدم. با دیدن لعیا چشم‌هایم گرد شد و عقب عقب رفتم. –لعیا!! لعیا سلام کرد و وارد شد و مبارک مبارک گویان به طرفم آمد. دست هایم را جلو بردم که همان جا بماند. –لعیا من کرونا دارم جلو نیا. یه وقت می گیری. لعیا کادویی که در دستش بود را روی میز گذاشت. –هر چه از دوست رسد نیکوست. بی‌معرفت نباید خودت بهم زنگ می زدی و دعوتم می کردی؟ حالا دیگه به ساره می گی دعوتم کنه؟ کرونا داری که داری چی کار کنم؟ ساره کیفش را کناری انداخت و فوری تخته‌اش را بیرون کشید و نوشت. –اومده کمک، شینیون انجام می ده، قدر شناسانه نگاهش کردم. –واقعا لعیا؟ مگه بلدی؟ لعیا سرش را تکان داد. هیجان زده گفتم: –خدا خیرت بده، چطوری ازت تشکر کنم؟ مثل همیشه این تلمای بی‌معرفت رو شرمنده کردی. ماسک دیگری روی صورتش گذاشت و کیفش را باز کرد. –دشمن اسلام شرمنده باشه، وظیفمه. تو کم به من لطف نکردی. امروز اومدم تا آخر شب در خدمتت باشم. هر کاری داشتی خودم برات انجام می دم. من دوبار تا حالا کرونا گرفتم دیگه این کرونا رو از رو بردم. فکر کنم از من مایوس شده دیگه طرفم نمیاد. خندیدم. ساره نوشت. –هلما هنوز نیومده؟ –نه ، بیمارستان بود گفت برم خونه وسایلم رو بردارم بعد میام. ساره دوباره ماژیکش رو روی تخته لغزاند. –دیدی گفتم دختر خوبیه. اون خیلی نگران مادرشه‌ ولی به خاطر تو پا شد اومد. من به خاطر تو بهش نگفتم که بیاد. شانه‌ای بالا انداختم. –چه می دونم؟ یهو متحول شده. خودش زنگ زد گفت که می خواد بیاد. ساره نوشت. –به خاطر مادرشه. می گفت وقتی مادرم رو می بردم بیمارستان کلی ازم قول گرفته منم بهش قول دادم آدم دیگه ای بشم. لعیا اتوی مو را روی میز قرار داد. –به نظر من از روی ناآگاهی و جوونی یه غلطایی کرده، حالا دیگه فهمیده و توبه کرده، شمام به روش نیارید. بذارید به زندگی عادیش برگرده. رو به لعیا گفتم: –قبلا که برات تعریف کردم چه بلایی سر ما و خیلیا آورده؟ حالا ببینیش باورت نمی شه این همون هلماست. برعکس قبل که حجاب نداشت الان کامل خودش رو می‌پوشونه. لعیا گفت: –دیگه برهنگی دوره‌ش گذشته و هیجانی واسه کسی ندارده اصلا چیز مدرن و تازه‌ای نیست. آدمایی که تا تهش رفتن و عاقبتش رو دیدن دیگه به طرفش نمی‌رن. فکری کردم. –راست میگیا، جاری منم همین حرفا رو می زد. آخه چندین سال اون ور زندگی کرده، می گه اونا هم به همین نتیجه رسیدن و جدیدا لباسای توی ویترینا پوشیده تر از قبل هستن. می گفت اون جا جوونا رو وادار می کنن برای بی حجابی و بی بند و باری تازه بازم موفق نمی شن ولی خب تعدادی هم دنبالشون می رن دیگه. لعیا سرش را تکان داد. –درست می گه، اگه آمار رو هم نگاه کنی توی کشورای اروپایی روز به روز آمار کسایی که مسلمون می شن داره بیشتر می شه. آخه کدوم اندیشمندی، کدوم آدم حسابی پای بی حجابی مونده و سودش رو دیده و ازش حمایت کرده؟ همه ش به ضرره خانماست. گفتم: –یا بهتره بگیم کی با بی‌حجابی عاقبت بخیر شده؟ لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت363 با صدای زنگ آیفن ساره بلند شد و در را باز کرد. هلما پاشنه‌های کفشش را بالا گرفته بود و راه می رفت تا صدایی تولید نشود. به سرعت نور از پله‌ها سرازیر شد. تا از در وارد شد به من لبخند زد و تبریک گفت: –ان شاءالله خوشبخت باشید. تشکر کردم. چشم‌های هلما حسابی گود افتاده بود و چهره‌اش خیلی خسته و غمگین به نظر می رسید. پرسیدم: –خسته به نظر میای؟ کیفش را روی میز گذاشت. –آره، دیشب درست نخوابیدم. ولی الان اومدم این جا با دیدنت انرژی مثبت گرفتم. خندیدم و به شوخی گفتم: –به خاطر ویروسای کروناس که تو هوا پخش هستن. لعیا همان طور که پنجره‌ها را باز می‌کرد گفت: –نه، کلا خونه تون انرژی مثبت داره. منم وارد شدم حس خوبی پیدا کردم. شما جوونای پاک کروناهاتونم انرژی مثبت دارن. هلما فوری چادرش را از چوب لباسی آویزان کرد و نایلونی از کیفش بیرون آورد. –تلما جان بیا اول این قرص رو بخور که یه کم سرحال بیای منم سرمت رو وصل کنم. همین طور که سرم بهت وصله می تونم آرایشتم کنم، آخه باید زودتر برم بیمارستان دلم طاقت نمیاره. قرص را با شربت عسلی که مادر فرستاده بود خوردم. لعیا رو به هلما گفت: –پس ماسکت کو؟ هلما چهره‌ی غمگینی به خودش گرفت: –خودم نزدم. –اِ... مریض می شی؟ هلما نگاهش را زیر انداخت. –اتفاقا می خوام مریض بشم، دیگه خسته شدم. لعیا اخم کرد و از کیفش دو ماسک بیرون آورد و به طرفش گرفت. –توکل به خدا رو فراموش کردی؟ می‌دونستی این حرفت الان کفر گفتنه؟ هلما ماسک ها را گرفت و بغضش را قورت داد و تشکر کرد. یک ربع بعد از خوردن قرص وقتی که نیمی از سرمم در رگ هایم خالی شده بود چشم‌هایم را باز کردم. دیگر نه تب داشتم و نه بدن درد. هلما با بیدار شدن من از جایش بلند شد و پرسید: –خوبی؟ آرایشت رو شروع کنم؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم. –اصلا نفهمیدم کی خوابم برد! هلما گفت: –به خاطر اون قرصیه که خوردی. حالا بهترم می شی. لعیا حسابی خانه را جمع و جور کرده بود از صبح آن قدر هر چیزی خورده بودم جمع نکرده بودم که همه جا نامرتب شده بود. –لعیا جان دستت درد نکنه. –کاری نکردم. فقط چند بار رفتم این لیوانا و بشقابا رو تو روشویی حیاط بشورم فکر کنم مامانت من رو دید. هلما گفت: –تو مشکلی نداری، مشکل منم. همان موقع مادر تلفن کرد و وقتی فهمید دوستانم برای کمک به من آمده‌اند با نگرانی گفت: –مادر یه وقت نگیرن. –نه مامان دوتا ماسک زدن پنجره ها هم بازه. –پس بذار براشون میوه بیارم. فوری گفتم: –نه، نه، تو یخچال داریم. بخوان خودشون برمی دارن. شما بیاید معذب می شن. مادر با تردید گفت: –خیلی خب نمیام. از طرف من ازشون تشکر کن. حالا اگه حالت بده نمی خواد آن چنانی آرایشت کنن. –قرص که خوردم خیلی بهتر شدم. تبم افتاده. –خدارو شکر. اگر چیزی لازم داشتی زنگ بزن. سوپت رو خوردی؟ –آره یه کم خوردم. چند سرفه‌ی پی‌در پی‌ام باعث شد مادر بگوید. –نباید زیاد حرف بزنی قطع کن، به دوستاتم بگو به حرف نگیرنت. ✍ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸