فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباصالح المهدی ادرکنی 🎀
🎀استغفار ۷۰ بند حضرت امیرالمومنین علیه السلام #۷۰
اللهم عجل لولیک الفرج🎀
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
Shab27Ramazan1400[09].mp3
5.52M
استغفار هفتاد بندی مولا امیر المومنین علی علیه السلام (بند۷۰)
اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ جَرَى بِهِ عِلْمُكَ فِيَّ وَ عَلَيَّ إِلَى آخِرِ عُمُرِي بِجَمِيعِ ذُنُوبِي لِأَوَّلِهَا وَ آخِرِهَا وَ عَمْدِهَا وَ خَطَائِهَا وَ قَلِيلِهَا وَ كَثِيرِهَا وَ دَقِيقِهَا وَ جَلِيلِهَا وَ قَدِيمِهَا وَ حَدِيثِهَا وَ سِرِّهَا وَ عَلَانِيَتِهَا وَ جَمِيعِ مَا أَنَا مُذْنِبُهُ وَ أَتُوبُ إِلَيْكَ وَ أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ تَغْفِرَ لِي جَمِيعَ مَا أَحْصَيْتَ مِنْ مَظَالِمِ الْعِبَادِ قِبَلِي فَإِنَّ لِعِبَادِكَ عَلَيَّ حُقُوقاً أَنَا مُرْتَهَنٌ بِهَا تَغْفِرُهَا لِي كَيْفَ شِئْتَ وَ أَنَّى شِئْتَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِين.
بار خدایا از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در علم تو دربارهی من و علیه من تا آخر عمرم ثبت گردیده، همه گناهانم از اول و آخرش، و عمدی و سهوی، و کم و زیاد، ظریف و باریک و یا جلیل و بزرگش، قدیم و جدیدش، پنهان و آشکارش، و همه ی آن گناهانی که من مرتکب آن می شوم و به سوی تو توبه میکنم. و میخواهم که بر محمد و آل محمد درود فرستی و همهی مظالم بندگان را که بر ذمهی من آمده و تو آن ها را به شماره آورده ای ببخشی، زیرا بندگانت برگردنم حقوقی دارند که من در گرو آنها هستم، پس هرگونه و هر زمان که خواستی آنها را بیامرز ای مهربانترین مهربانان
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
♨️ امام زمان را دیدهام...
🔹این جمله ای است که وقتی حضرت ظهور بفرمایند بعضی از مردم میگویند:
« که من ایشان را قبلا دیده بودم..! »
🔹امام صادق علیهالسلام فرمودند:
در صاحب این امر(امام مهدی عجل الله فرجه)، سنتهایی است از پیامبران است... و اما سنتی از یوسف علیه السلام که به پرده و پوشش است که خداوند میان او و مردم حجابی قرار داده است که او را میبینند ولی نمیشناسند.
📚کمال الدين، ج۲، ص۳۵۰
📌 امام زمانمان ما را میبیند و میشناسند؛ ولی ما او را میبینیم و نمیشناسیم؛ مانند حضرت یوسف که برادرانش با او معامله میکردند و سخن میگفتند اما او را نمیشناختند.
«فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ» یوسف/۵۸؛ یوسف برادرها را شناخت اما برادرها او را نشناختند؛ (تا اینکه خودش خودش را معرفی نمود.)
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_ویازدهم 🔻 #حضرت_موسی_علیهالسلام 🌷می کنم آغاز با نام کریم
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_ودوازدهم
🔻 #تولّد_موسیعلیهالسلام
🔷 #عمران در مصر زندگی می کرد و #شغلش چوپانی🐑 بود و خداپرست نیز بود، ✔️
🔸 او یک دختر👧🏻 و یک پسر👦🏻 به نام #هارون داشت و باز همسرش باردار🤰🏻 بود که شبی🌌 طفلش به دنیا آمد🤱🏻
↩️ و چون از #قتل_نوزادان_پسر مطلع شدند، طفل را مخفی کردند
👈🏻 #چون نگهداری او خیلی دشوار😥 بود و هر لحظه ممکن بود به #قتل برسد، در اینباره خیلی فکر🤔 کردند و عاقبت #خداوند_به_مادر_موسی_الهامکرد که👇🏻
✨«او را در #صندوقچه گای بگذار و سپس در رودش🌊 افکن تا آب او را به کرانه اندازد و دشمن من و دشمن موسی او را برگیرد و مهری💕 از خودم بر تو افکندم☝️🏻 تا زیر نظر من پرورش یابی و تو را #برای_خودم پروردم✔️
✋🏻مترس و اندوه مدار ❌که ما او را به تو باز می گردانیم✔️
و #از_زمره_پیغمبرانش قرار میدهیم.😊
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-
🔻 #حکایتی_از_لحظه_تولّد_موسیعلیهالسلام
🌿 #هنگام_ولادت_موسی فرا رسید و هرچه نزدیک تر می شد مادر موسی (یوکابد یا یوخابید) نگران تر 😥می شد.
🌱 #امداد_الهی_موجب_شد که آثار حمل در یوکابد آشکار نباشد ❌
↩️از سویی یوکابد با قابلهای دوست بود. کسی را به دنبال قابله فرستادند، قابله آمد و او را #یاری_کرد.👌🏻
👶🏻نوزاد #دور_از_دید_مردم👥 متولد شد. ✔️
🔹در این هنگام #نور✨ مخصوصی از چهره موسی درخشید که بدن قابله به لرزه افتاد،
☝️🏻 همان دم قابله گفت؛
«تصمیم🤔 داشتم #تولد_موسی را به مأموران خبر دهم ولی او چنان بر قلبم ❤️چیره شد که #حاضر_نیستم مویی از او کم شود.»😊
♦️ #قابله از خانه بیرون آمد و #مأموران او را دیدند 👀و به خانه مادر موسی وارد شدند.
#خواهر و #مادرموسی دستپاچه😱 شدند و موسی را در #تنور انداختند.
💂🏻♂ #مأموران وارد شدند و جز تنور آتش چیزی ندیدند😑 و #مأیوس شده از خانه خارج🚶🏻♂ شدند.
☝️🏻در این لحظه #صدای_گریه😭 نوزاد از تنور بلند شد. مادر به سوی تنور رفت و دید 👀که خداوند #آتش را بر موسی #گلستان🌸 ساخته است.
🧕🏻مادر که از صدای گریه 😭نوزاد نگران شده بود که نکند #جاسوسان متوجه او شوند دست به #دعا 🤲🏻بلند کرد و از خدا خواست که چاره ای دیگر پیش روی او بگشاید و #خداوند با الهام او را از نگرانی😔 حفظ گرد و در #قرآن چنین آمد؛⬇️
💫« #ما_به_مادر_موسی_الهامکردیم او را شیر 🍼بده و هنگامی که بر او ترسیدی وی را در #دریای_نیل🌊 بیفکن و نترس و غمگین مباش که ما او را به تو #باز_میگردانیم و او را از #رسولان قرار میدهیم.✅»💫
🔸 #مادر_موسی بعد از این جریان نزد نجاری رفت و دستور ساخت یک #گهواره به شکل تابوت⚰ را داد.
👤 #مرد_نجار از موضوع نوزاد آگاه گشت و نزد جاسوس فرعون رفت اما به☝️🏻 امر الهی بر زبان او #مُهر زده شد و #نتوانست سخن بگوید😐 و هرچه تلاش کرد حرفی نزد، #جاسوسان_فرعون نیز او را به باد کتک گرفتند و از قصر بیرون انداختند.😏😁
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فواید کلم ...☝️🏻
#اطلاع_رسانی 🗞
#یامهدی_العجل
_☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
🍃🥀📸 چـــــرا نـــزدیــڪــ قـلــهایـــم؟
یـڪـی از ده هـــا دلــیـــل......
┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت395 کمی این پا و آن پا کردم و با من و من گفتم: –گاهی... هم ...کسی رو داریم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت396
راه افتادم و آرام آرام خودم را به اتاقی که پرسنل آنجا استراحت میکردند رساندم. کسی نبود. دوباره به هلما زنگ زدم. صدای گوشیاش از اتاق میآمد. دوباره وارد اتاق شدم گوشیاش به شارژ بود. چند دقیقهای همان جا نشستم که هلما آمد و با تعجب نگاهم کرد.
–چیزی شده؟ چرا اومدی اینجا؟!
–چرا گوشیت همراهت نیست؟ کلا گوشیت رو همه جا رها میکنیا، نمی گی یکی زنگ می زنه کارت داره؟
نفسش را آه مانند بیرون داد.
–وقتی چشمم بهش میفته تنهاییم محکم تر تو صورتم کوبیده می شه.
وقتایی که یه مدت طولانی گوشیم پیشم نیست، انتظار دارم وقتی بازش می کنم مثل قبلنا حداقل یه نفر بهم زنگ زده باشه ولی دریغ از یه تماس.
فردای آن روز علی به دیدنم آمد. هنوز تا ظهر چند ساعتی مانده بود. انگار با تغییر شیفت نگهبان جلوی در قوانین هم تغییر کرده بود.
علی به داخل بخش آمد و بالای سرم ایستاد.
با دیدنش لبخند بر لب هایم آمد و لب زدم.
–بهتر شدی؟
سرش را تکان داد.
–آره خیلی بهترم، فقط این سرفهها ولم نمی کنن. یه کمم ضعف دارم.
یک بطری آب سیب و مقداری غذای خانگی برایم آورده بود. همه را روی میز کنار تخت گذاشت و مشغول باز کردن بسته بندی ها شد.
–مامانت گفته خودم بالای سرت وایسم و غذا رو به خوردت بدم.
سعی کردم بنشینم.
–حالش خوب شده که غذا پخته؟
قاشق را پر کرد.
–نه هنوز، ولی با همون حالش پخته، خیلی نگرانته.
سرم را تکان دادم.
–آره، وقتی زنگ می زنه متوجه می شم.
قاشق را جلوی دهانم گرفت.
–چند تا قاشق و بشقاب یک بار مصرفم آوردم، می خوای به هم اتاقیاتم تعارف کنم؟
نگاهم را در اتاق چرخاندم.
اکثرا خواب بودند.
–چه کار خوبی کردی، آره حتما این کار رو بکن.
علی به قاشق اشاره کرد.
–از اون قیمههای بیستهها، مامان سنگ تموم گذاشته. من خودم اول از همه تستش کردم.
نجوا کردم:
–مامان همیشه دست پختش خوبه.
–آره، گفت موقع پختش همش دعا و حمد به نیت شفا خونده.
همین که خواستم شروع به خوردن بکنم سرفههایم شروع شد و امانم را برید طوری که نفس کشیدن برایم سخت شد. علی قاشق را برگرداند.
دراز کشیدم و ماسک اکسیژن را بر روی دهانم گذاشتم. علی دستپاچه شد و مضطرب نگاهم کرد.
چشمهایم را به نشانهی این که خوبم باز و بسته کردم.
جلوتر آمد با دو دستش دستم را گرفت و روی سینهاش گذاشت و نجوا کرد:
–دردت به جونم، کاش من جای تو روی تخت بیمارستان بودم.
چشمهایش نم زد و روی میز دنبال آب گشت.
بطری آب را به طرفم گرفت.
–می خوای یه کم بخوری؟
وقتی کمی آرام شدم گفتم:
–می خوام زودتر برم خونه.
غمگین گفت.
–تو زودتر خوب شو، می ریم خونه. برای زندگی مون کلی برنامه دارم.
می خوام ببرمت مسافرت، هر جا که تو بگی، فقط خوب شو خانمم.
به چشمهایش خیره شدم.
–من هیچی جز این که برم خونه نمی خوام. این جا این قدر آدما گرفتارن و حال روحی شون بده که همه ش به این فکر می کنم کاش علمش رو داشتم و میتونستم واکسنش رو بسازم، اون وقت شبانه روز کار میکردم تا مردم رو نجات بدم.
غم از چشمهای علی کنار رفت.
همین الانم واکسنش تو کشورمون داره ساخته می شه. اگه تو هدفت از درس خوندن خدمت به مردمه، حالا تو هر زمینهای، می تونی درست رو ادامه بدی و به هدفت برسی.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
–واقعا؟!! تو که می گفتی نمی خوای ازم دور باشی!
لبخند زد.
–اولا که خودت گفتی طاقت دوری من رو نداری، دوما معلومه که منم طاقت دوریت رو ندارم، واسه همین گفتم با هم درس بخونیم.
–این دیگه محشره، این که گفتی خودتم میای برام خیلی عجیبه.
سرش را تکان داد.
–توفیق اجباریه دیگه، نکنه انتظار داشتی تنها به یه کشور غریب بفرستمت؟
–البته من که دیگه هیچ جا تنها نمی رم. حالا جدا یهو چطور شد تصمیمت عوض شد؟
نفسش را بیرون داد.
–چون خیلی حیفه که با این همه استعداد درست رو نخونی، به خصوص حالا که دغدغههای جدیدی پیدا کردی و هدفمند شدی، قبلا که ازت پرسیدم جوابی درستی برای ادامه دادن درست نداشتی.
لبخند زدم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت397
–البته حالا دیگه می خوام تو کشور خودم درسم رو ادامه بدم. رشتهی من توی کشور خودم هست، چرا برم جای دیگه؟
سرش را کج کرد.
–فکر کردم خیلی دوست داشتی بری؟
–اون موقع شاید، ولی حالا دیگه نه.
با خنده ادامه دادم.
–در حال حاضر تمام فکرم اینه که زودتر برگردم به همون زیرزمینی که یه روز مامانت گفت مرغدونیه. دلم واسه مرغدونی مون تنگ شده.
نوچی کرد.
–اون جا رو همچین که حالت خوب شد اسباب کشی می کنیم می ریم.
چشمهایم گرد شد.
–نمی شه که، مامانم...
اخم مصنوعی کرد.
–با اجازهی جناب عالی تا اون موقع من همه چیز رو لو می دم.
بهش می گم دیگه اونی که ازش میترسید کبریت بی خطر شده.
لبم را گاز گرفتم.
–واقعا می گی؟!
–نگم؟
نگاهم را به سقف دادم.
–صبر کن، بذار خودم کم کم بهش می گم.
سرش را تکان داد.
پرسیدم:
–یعنی من دوباره به خونه مون برمیگردم؟
سعی کرد لحن شادی داشته باشد.
–این چه حرفیه؟ معلومه که برمیگردی؟ مگه کلی برنامهی غذایی ننوشته بودی که برام درست کنی؟ مریضی رو بهونه نکنا من شکمم رو صابون زدم.
نگاهم را پایین دادم.
–تقصیر خودمه، اون قدر ناراحت بودم که آشپزخونه ندارم، خدا یه کاری کرد که حسرت همون اجاق گاز سر پله به دلم بمونه.
با انگشت سبابهاش آرام روی بینیام زد.
–آی آی، این وصلهها به خدا نمی چسبهها قربونت برم. خدا فقط می خواد تو قوی بشی نه این که حسرت بخوری خانم.
–فعلا که چیزی نمونده بمیرم دیگه وقت قوی شدن ندارم.
یک ابرویش را بالا داد.
–دیگه نداشتیما، هر چیزی که آدما رو نکشه حتما قوی می کنه، شک نکن. الان وقت مُردنت نیست، وقت قوی شدنته.
بعد چند قاشق غذا داخل پیش دستی یک بار مصرف کشید تا به بیماران بدهد، ولی کسی نخورد، اکثرا یا خواب بودند یا حال بلند شدن و خوردن نداشتند.
علی بشقاب را به طرفم گرفت.
–حداقل تو چند قاشق بخور.
به زحمت دوباره بلند شدم و نشستم دیدم نگاه علی روی در ورودی ثابت مانده.
نگاهش را دنبال کردم، هلما با دیدن علی جلوی در خشکش زده بود.
هلما نگاهش را به من داد و جدی گفت:
–ایشون نباید وارد این جا بشن، درسته خودشونم کرونا دارن ولی بالاخره این جا بخش عفونیه و خطرناکه. بعد هم به طرف بیمارهای دیگر رفت.
رو به علی گفتم:
–راست می گه، زودتر برو، یه وقت حالت بدتر می شه.
علی سرش را خم کرد و پچ پچ کرد:
–مگه نگفتی این بعداز ظهر میاد؟
لب هایم را بیرون دادم.
–دیروز که این جوری بود. نمیدونم چرا زود اومده.
زمزمه کرد:
–مار از پونه بدش میاد، البته حیفه پونه... حالا واسه من دلسوز شده.
هیسی کردم.
–می شنوه زشته.
–من برم، حالا یه وقت دیگه که این نبود میام بهت سر می زنم.
دستش را گرفتم
–علی.
روی صورتم خم شد و نجوا کرد:
–جونم.
–برام خیلی دعا کن. با گوشهی چشمش نگاهم کرد.
–این حرفت مثل اینه که بهم بگی نفس بکش، فکر و روحم پیش توئه عزیز دلم، می تونم دعات نکنم؟
همان لحظه نگاهم به هلما افتاد گاهی دزدکی نگاهمان میکرد. جوری که انگار با چشمهایش میجنگید ولی موفق نبود. من جنس این نگاه ها را میشناختم. این دلشورهها، این پنهان کردن احساسات، چون خودم قبلا مبتلا بودم، زمانی که فکر میکردم علی زن دارد و برای تحقیق با ساره جلوی در خانهشان رفته بودیم. آن روز در یک لحظه مُردم،
واقعا اگر آن موقع علی زن و زندگی داشت چه میکردم؟ دوباره هلما را نگاه کردم دست هایش میلرزیدند حتی صدایش، وقتی که داشت حال مریض را میپرسید.
گویی تمام حسهایش شورش کرده بودند و او تنها نیروی ضد شورشش یعنی عقلش را، راهیه مبارزه کرده بود. ولی چندان قوی نبود.
دلم برایش سوخت آن قدر که قلبم فشرده شد و دست علی را رها کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت398
هلما حتی نمیتوانست به راحتی قرص را از جلدش جدا کند و به دست بیمار بدهد. رو به علی گفتم:
–علی جان، زودتر برو، نگرانتم.
پوفی کرد.
–هر جا پاش رو می ذاره با خودش استرس میاره.
ماسکم را برداشتم.
–این جوری نگو.
میخواست خم شود و دستم را ببوسد ولی من مانع شدم، از چشمهای هلما خجالت میکشیدم.
هنوز علی پایش را از اتاق بیرون نگذاشته بود که هلما به طرفم آمد و چشمکی زد.
–شوهرت رو دیدی رنگ و روت باز شدهها، خجالت زده نگاهم را پایین دادم. خواستم بگویم.
"و تو چقدر خوب نقش بازی میکنی."
پرسید:
–می خوای غذات رو بهت بدم بخوری؟
–ممنون. تو چرا امروز این قدر زود اومدی؟
قاشق را به دستم داد.
–اومده بودم این طرفا خونه ببینم دیگه برنگشتم. گفتم حالا که تا این جا اومدم بیام بیمارستان.
قاشقی از غذا داخل دهانم گذاشتم.
–خونه برای چی؟
–برای اجاره، آخه می خوام خونهمو بدم به سارهاینا بشینن تا وقتی که بتونن یه جایی رو اجاره کنن. بنده خدا ساره خیلی اون جا اذیت می شه.
چشمهایم گرد شد.
–واقعا؟!!
–آره، اون خونه برای من بزرگه، می خوام یه خونه ی چهل متری اجاره کنم.
غذا در دهانم مانده بود و با تعجب نگاهش میکردم.
بیشتر توضیح داد.
–بالاخره من ساره رو تشویق کردم که وارد اون کلاسا بشه، فکر میکردم زندگیش بهتر می شه، ولی نشد. بهش مدیونم.
–ساره قبول کرد؟
–خودش آره، ولی فعلا شوهرش قبول نکرده. من که اون جا رو تخلیه کنم، ساره راضیش می کنه و اونم کوتاه میاد.
قاشق بعدی را خوردم.
–آخه تو میتونی اجاره بدی؟!
نفسش را آه مانند بیرون داد.
–باید برم دنبال حقوق مامان، البته کار هم باید بکنم.
نگاهی به اطراف انداختم.
–چرا همین جا کار نمیکنی؟ تزریقات بلدی خودش خیلیه.
سرش را تکان داد.
–کار تو بیمارستان رو دوست ندارم ولی اگه کار دیگه ای گیرم نیاد مجبورم.
ظرف غذا را کناری گذاشتم.
–با این کارت زندگی ساره رو خیلی عوض میکنی، دیگه راحت می تونه بشینه بچه هاش رو بزرگ کنه، نیازی نیست بره سرکار.
قاشق را از دستم گرفت و با بغض گفت:
–نمیدونم با این کارام زندگی چند نفر مثل ساره رو خراب کردم. الان که دارم نگاه میکنم میبینم دیگران تو شرایط بدتر از من خیلی خوب دارن زندگی شون رو می کنن. من چرا نتونستم؟
آن لحظه دوست داشتم جلوی او از زندگیام ناله کنم نمیخواستم از خوبی های علی بگویم برای همین گفتم:
–خب شاید میخواستی به آرزوهات برسی، الان خود من رو ببین، ظاهر زندگیم شاید خوب باشه ولی راضی نیستم، چون از خیلی از آرزوهام گذشتم.
انتظار همچین حرفی را نداشت، جلوتر آمد و گفت:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸