eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 وقتی مردم انگلیس علیه صهیونیست اجتماع می کنند، حتما کار بسیج لندن هست😂 🎙مقام معظم العالی ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیروزی نهایی و نه چندان دیر با ملت فلسطین خواهد بود 🎙مقام معظم مدظله العالی ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴باید بمباران غزه فوراً قطع شود و راه صدور نفت و ارزاق به رژیم صهیونیستی بسته شود 🎤 مقام معظم ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کشورهای عربی در پی اتفاقات اخیر برای اولین بار مخالفت خود را با آمریکا صراحتا اعلام کردند ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وشصت_ویکم 🔻 #امتحان_کردن_داوود_علیه‌السلام 🔸 #یکی_از_وزیران_داوود،
📘 📖 📝 🔻 🔹داوود با دیدن👀 این منظره 😩🤲🏻 و مدت به عبادت📿 پروردگار پرداخت ✔️ ↩️و آنقدر گریست 😭 که چیزی نماند که 🌳 از اشکهای او تبدیل به زمین‌های سوخته 🔥شود ⬅️ و بر او که 💫 ای داوود ما تو را .✅ 🔸پس خداوند وحی فرستاد ✨تا بر حاضر شود و از او و کند. 🔹هنگامی که داوود به آرامگاه اوریا میرفت در راه را دید، اما او حاضر نشد ❌داوود را بخاطر نزد خود بپذیرد، 🌸خداوند نیز بر حزقیل فرستاد که از سرزنش داوود دست بردارد که او در جستجوی و است.✅ 🔹پس ؛ 🍃 آیا تا به حال قصد گناه کرده‌ای؟⁉️ 🤔 یا از زیادی و کثرتعبادتت مغرور😏 گشته‌ای؟⁉️ 🌿 ؛ بله، اما سریع خود را به شکاف این 🏔(غار) رسانده‌ام، و نگاهم را به این نوشته انداختم که بالای سر این جمجمه قرار دارد، نگاه کن👀 و داوود نگاه کرد. روی (غار) نوشته✍🏻 شده بود؛ 🌱«من هستم. ▪️ حکمفرمایی کردم ▪️ را آباد ساختم ▪️ داشتم ☝️🏻اما در نهایت این شد که در این بخوابم، سنگهایی که تختم شدند و کرم 🐛و مارهایی 🐍که همنشین من گشتند پس هرکس این نوشته را می بیند، را فراموش کرده و را نمی خورد.»😊 🔸داوود نیز نزد آمد، هربار که می‌آمد و او را صدا🗣 میزد، .❌ ☝️🏻تا آنکه بعد از مدتها نوایی به گوشش رسید، داوود اشتباهات خود را اقرار کرد😔 و از او . ✨اوریا در صورتی حاضر شد او را ببخشد که خداوند نصیبش کند.✅ ادامه دارد.... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗  قسمت 15 سوالي نگاهش کردم که ادامه داد: شما دوتا توي جشنواره ي نامه اي به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗پناهم بده 💗 قسمت 16 تک خنده اي کردم و گفتم: آره. يعني الهام! باور کنم؟ کي قراره بريم؟ - خانوم صادقي گفت با همون بچه هايي که قراره برن مشهد مي ريم و نامه و لوح و تقدير نامه هم قراره زنگ تفريح بهمون بدن. - واي، عاليه! "برو بابا" اي گفت. از اتاق که بيرون مي رفت، گفت: بيا بريم، خانوم سرکلاس رفت. بلند شدم و همراهش رفتم. *** با لوح و تقديرنامه و کارت کمک هزينه و لبخند روي لب، راهي خونه شدم. مامان مشغول بررسي لوح تقدير بود. با خوشحالي گفت: الهي مامان قربونت بشه افتخار خونه! حاال کمک هزينه چه قدر هست؟ شونه اي بالا انداختم و گفتم: والا نمي دونم. نگاه نکردم. لب هاش رو جمع کرد و گفت: مگه ميشه؟ بزار من نگاه مي کنم. با لبخند پاکت رو آروم باز کرد و قبض رو برداشت. نگاهش کرد که لبخندش محو شد. يک قدم جلوتر رفتم و پرسيدم: چي شد مامان؟ - هيچي؛ سيصد و پنجاه تومانه. دوباره خنديدم و گفتم: دستشون درد نکنه! لوح و تقديرنامه رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم. لباس هام رو عوض کردم و رو به پوستر وايسادم - ديگه نمي خوام مشتاق باشم، ديگه نمي خوام خوشحال باشم، ديگه ثانيه شماري نمي کنم؛ شايد اين طوري بيشتر به آرزوم نزديک بشم. ديگه اصراري ندارم حتما بيام؛ خودت هر وقت طلبيدي، ميام. الان ديگه رئيسي نيست که بخواد مرخصي بابا رو کنسل کنه، يا پول ندارم که وسط راه به کسي ببخشم و ... حرف هاي مامان تو گوشم پيچيد که هر از گاهي مي گفت: تو يک قدم جلو بري،خدا ده قدم مياد. اين دنيا جواب کارهات رو مي گيري؛ تو خوبي کن، حتي کم ولي، جوابش رو دوبرابر مي گيري. کمک هزينه؟ امير رضا؟ نامه؟ يعني... يعني بلند مامان رو صدا کردم و به آشپرخونه رفتم. *** توي اتوبوس وي آي پي، کنار الهام که هندزفري توي گوشش بود، نشسته بودم. هنوزهم نمي خواستم باور کنم که چند ساعت ديگه به مشهد مي رسيم؛ اگه خواب باشه چي؟ نگاهي به اتوبوس و بچه ها و خانوم صادقي کردم. صداي خنده ي بچه ها و خوراکي هاي دستشون و صلوات هاي گاه و بي گاه، همه چي واضح و واقعي بود. چشم هام سنگين شده بودن. آروم روي هم گذاشتم که خوابم برد. ** با صداي الهام، چشم هام رو باز کردم که مي گفت: سوگل! بلند شو، رسيديم. سر جام صاف نشستم. چي داشت مي گفت؟ رسيديم؟ ولي من... من آماده نيستم. نفسم برام سخت شده بود. نگاهم رو از چشم هاي الهام بر نمي داشتم، جرئت نداشتم به جايي نگاه کنم. دست هاي سردم رو توي دست هاش گرفت و لبخند زد: بلند شو سوگل! ما الان مشهديم. آروم نگاهم رو از چشم هاش گرفتم و به اتوبوس نگاه کردم. بچه ها بلند شده بودن و داشتن پياده مي شدن. نفس عميقي کشيدم و بلند شدم. چادر مشکيم رو از توي کيفم برداشتم و دستم گرفتم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸   💗پناهم بده 💗 قسمت17 از اتوبوس پياده شدم و الهام هم کنارم وايساد. سرم پايين بود؛ بدنم يک لرزه اي گرفته بود، بغض توي گلوم قصد داشت خفه م کنه. نمي تونستم باور کنم االن رو به روي حرم هستم. سرم پايين بود، ولي رنگ طاليي رو مي تونستم ببينم. آروم آروم سرم رو بلند کردم، چونم لرزيد و هم زمان اشک هام شروع به ريختن کردن. باالخره ديدم، صحنه ي با شکوه عمرم رو ديدم. از چيزي که فکر مي کردم بزرگ تر و قشنگ تر بود. بوي عطر مشهد رو حتي از اين جا که کلي فاصله با حرم داشتم رو استشمام مي کردم. قدم از قدم برداشتم؛ دوست داشتم پرواز کنم. چادر رو روي سرم انداختم و به نشانه ي احترام خم شدم. سرم رو پايين انداختم و گفتم: السالم عليک يا ضامن آهو صاف ايستادم و با خانوم صادقي که گفت از اين جا به بعد با ماشين ديگه اي بايد بريم، دنبالش راه افتاديم. نگاهم به جز رو به رو، به جايي نبود؛ اشک هام بي اراده مي باريد، ولي دلم آروم بود. يک حسي داشتم؛ حس خالي بودن، حسي که حتي خانواده م يادم رفته بود. حاال ديگه داخل حياط بودم. پرواز کبوترها برام لذت بخش بود؛ اي کاش من هم کبوتر بودم. صداي گريه و التماس و خنده به گوشم مي رسيد، اما کسي به کسي کار نداشت. انگار هر کسي خودش يک دردي داشت. صداي نوزادي که گريه مي کرد،باعث شد سمتش برگردم. مادرش سعي داشت آرومش کنه... - جانم اميررضا؟ جانم پسرم؟ لبخندي به محبت مادرانه ش زدم و خواستم از کنارش رد بشم که صداي آشنايي اومد: - دختر خانوم؟ نگاهي به مرد کردم، اين که همون آقا هست که جلوي بيمارستان ديدم! لبخندي زدم و سالمي کردم که خانومش نگاهم کرد. انگار از موضوع خبر داشت که سريع فهميد و جلوتر اومد. آقاهه گفت: سالم! خوشحالم که دوباره ديدمتون... به خانومش نگاه کرد و ادامه داد: مرضيه! ايشون همون دختر خانومه که بهت گفتم. مرضيه خانوم لبخندي زد و گفت: سالم عزيزم! نمي دونم چطوري ازت تشکر کنم... سري تکون دادم و گفتم: نه، نه؛ نيازي نيست. نگاهي به اميررضا کردم که توي پتوي آبي رنگ پيچونده بودنش. - مي تونم ببوسمش؟ - آره عزيزم! حتما پتو رو کنار زدم و اروم گونه ش رو بوسيدم و کنار رفتم - با اجازتون من ديگه بايد برم. مرضيه خانوم اشاره اي به شوهرش کرد که جلوتر اومد و گفت: دختر خانوم! مرسي از محبتت. ازتون واقعا ممنونم. لطفا شماره کارتتون رو بهم بگيد تا پولتون رو برگردونم. لبخندي زدم و گفتم: نه، اصال اون پول هديه ي اميررضاست. من اون پول رو نمي خوام؛ خواهش مي کنم اصرار نکنيد. مرضيه خانوم گفت: نه عزيزم! نميشه. - خواهش مي کنم. اگه من اون پول رو نمي دادم، شايد االن اين جا نبودم. ببخشيد، من بايد برم. بدون تعلل به سمت الهام دويدم که سوالي نگاهم مي کرد. - بعدا بهت توضيح ميدم. با کمي قدم زدن، داخل حرم شديم. بوي خيلي خوبي مي داد. با الهام چادر روي سرمون رو محکم کرديم و از بين جمعيت، به زور خودمون رو به ضريح رسونديم. لبخند زدم و دوباره سلام کردم. - السلام عليک يا امام رضا .... 💠پایان 💠 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا