eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انواع و آثار آن 🫢 گناهی که باعث می‌شود با یک کلمه انسان در جهنم بشود ❌ انتشارپست‌ثواب‌جاریه درپی دارد. ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «ظهور، تنهایی رخ نمیده» 👤 ✍ برای نجات‌مون باید بشیم. 📌 لزوم ایجاد شبکه‌ی 💯 شیعیان منتظر، باید داشته باشیم وگرنه به نمیرسیم... ❤️ علیه‌السلام: در تعجيل بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست. 🔹 گفتم که خدا مرا مرادی بفرست 🔸 طوفان زده‌ام، راه نجاتی بفرست 🔸 گفتند که با زمزمه‌ی 🔹 نذر صلواتی بفرست 💚 اللهم صل علی محمد و آل محمد 🇮🇷 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
gheflat 19.mp3
7.84M
🎙 🟢تکنیک های بیداری و دوری از خواب غفلت!!! ⏰مدت زمان: ۰۵:۲۵ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
‹✰͜͡📙›↫ #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ(قسمت ۹) 💠همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای وحشتناکی، توجه م
‹✰͜͡📙›↫ (قسمت ۱۰) 💠نگاه نیک دستش را بر شانه‌ام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس. ◾️با شنیدن این سخن، ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظه‌ای بر من چیره گردد، وجودم را فرا گرفت. 🍀پس از طی یک راه طولانی، سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او یعنی نیک، چنان لاغر و ضعیف بود که هرچه تلاش می‌کرد او را بر دوش خود بکشد، نمی‌توانست. 🌼از نیک خواستم به او کمک کند. اما نیک، عذر خواست و گفت: من فقط مأمورم تو را همراهی کنم. گناه هر کس نیز در کمین خود اوست. 💥گفتم: اما ما انسان‌ها در دنیا به کمک هم می‌شتافتیم! نیک گفت: در این عالم، هر کس، خود جوابگوی اعمالش است. اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد، من شفیع نیستم. 🙏 فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت (علیه السلام) باشد، شاید که شفاعت آنان نصیبش شود... ⚡️شاید به حساب دنیا، ساعت‌ها در اعماق دره راه پیمودیم، تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم می‌شد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک، آماده کن! 🔴هدیه‌ای از دنیا 💠پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به دره خطرناک و لغزنده‌ای رسیدیم. 🔥از ترس اینکه مبادا این بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند، بدنم به لرزه افتاد. 🌷نیک برگشت و گفت: چرا ایستادی؟ حرکت کن. گفتم: می‌ترسم. گفت: چاره‌ای نیست باید رفت.با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم، 🍃اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی از آن سوی دره ظاهر شد و در یک چشم برهم زدن، خود را به نیک رساند و پس از اینکه جویای حال من شد، نامه را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت. 🌻نیک پس از خواندن نامه، آن‌را در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژده‌ای دارم. شگفت زده پرسیدم: چه شده؟ گفت خویشاوندان و دوستانت، برایت هدیه‌ای فرستاده‌اند، که هم اکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد. 🎋گفتم چطور؟ نیک در حالیکه به سمت آن دره وحشتناک اشاره می‌کرد، گفت: به خاطر این هدیه که عبارت است از خواندن قرآن و گرفتن مجالسی که در آن ذکر مصیبت حسین ابن علی (علیه السلام) خوانده شده و اشک‌هایی که بر ماتم آن عزیز ریخته‌اند، از این دره عبور نخواهیم کرد. 🌸از شنیدن این خبر شادمان شدم و برای همه‌شان طلب مغفرت کردم. آن اندک راه رفته را بازگشتیم و در مسیر آسان‌تر قدم برداشتیم ┈───╌❆ - ❆╌───┈ 🍀"~•ʝσɨŋ ✰͜͡🦋 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وهفدهم 🔻 #فضائل_حضرت_مریم_علیهاالسلام 🍃با بررسی آیات 42 الی 44
📘 📖 📝 🔻 🔹چندین ماه گذشت و مریم در این مدت پیوسته با 😓 شدیدی دست به گریبان بود. ☝️🏻او بیشتر اوقات در و حُزن و اندوه 😔به سر می برد. زندگی شیرین و خواب😴 و خوراک گوارا از او سلب شده و بسیاری از وقتها پریشان و پراکنده بود😣 🔸 به هیچ چیزی توجه نمی کرد و به هیچ سخنی گوش نمی داد❌. ⏪پس مریم به آن پسر ( ) باردار شد و به جائی دور🛣 خلوت گزید. ✅آری، مریم ناگزیر به شهر « » زادگاه خود رفت و همراه با فرزندی که در رحم و غم و اندوهی 😔که در سینه داشت در آنجا اقامت گزید و در یک منزل🏠 تابستانی بسیار ساده ساکن شد تا از و 👥در امان و از نظر آنها مخفی باشد. ☝️🏻به این دلیل او از رفت و آمد با قوم خویش دوری می کرد و خود را به و 🤕 می زد که می ترسید😰 او آشکار شود و بر سرِ زبانها بیافتد و مردم از او به زشتی یاد کنند 😒و در موردش بگویند. 🔹هرچه قدر او پیش می رفت، 😔 او فزونی می یافت و او بیشتر می شد و به زودی آنچه را که سعی می کرد نگاه دارد ظاهر می گشت.😕 ☝️🏻به راستی که می توان یقین داشت که او در ذهن خود می گذراند 🤔و چه می گفت؛ ✨بار خدایا خودت ! این چه سرنوشتی📜 است که مقدرات، برای من در نظر گرفته شده است؟🙁 ✋🏻من از و از خانواده ای هستم که ریشه در آن بر 🤲🏻و شاخه های آن سَر بَر آسمان حکمت برآورده است✅ 🧔🏻 مردی سالم و صالح و 🧕🏻 زنی پاکدامن بوده، چگونه ممکن است، زبانها مورد شک قرار دهند؟😔 🔸راستی که مریم مرتکب نشده❌، و دامن او از آلوده نشده است. 🦋مریم از که در ذهن مردم دور می زد پیراسته و پاک و از آنچه در خاطراتشان می گذرد مبرا است.😰 ☝️🏻و آیا مریم در چنین شرایطی جز تسلیم در برابر چاره ای دارد🤔 ☝️🏻و آیا جز راه دیگری به نظر او می رسد؟🤔 ادامه دارد.... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👿گناهی که شیطان هم از آن بیزار است 💥امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمودند: اگر کسى سخنى را بر ضد نقل کند و قصدش از آن ، زشت کردن چهره او و از بین بردن وجهه اجتماعى اش باشد و بخواهد او را از چشم مردم بیندازد، [ خداوند او را از ولایت خود خارج مى کند و تحت سرپرستى شیطان قرار مى دهد ] ولى شیطان هم او را نمى پذیرد‼️ 📚الکافی ج2 ص 358 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت پنجم صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دنبال صدای گوشیم رفتم ،مت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت ششم یه ساعت بعد نگار وارد کافه شد صداش زدم ،اومد سمتم نگار: کی اومدی... یه ساعتی میشه نگار: دختره دیونه چرا نیومدی کلاس استاد صادقی حذفت کرده... - مهم نیست نگار : چی شده رها،قیافه ات داغونه ،باز نوید کاری کرده؟ - نگار من دارم دیونه میشم چیکار کنم که از دستش خلاص شم نگار:نمیدونم چی بگم ،وقتی پدر و مادرت پشتت نیستن،باز چه کاری میخوای انجام بدی - نمیدونم ،ولی من سر سفره عقد کنارش نمیشینم نگار:دیونه شدی ،تو نمیدونی نوید چه دیونه ایه؟ندیدی اون روز با اقای یوسفی فقط به این خاطراینکه از تو جزوه گرفته ،چه بلایی سرش آورده... - تو بگو چیکار کنم،به همین راحتی باهاش ازدواج کنم ،ازدواجی که روزی صد بار باید آرزوی مرگ کنم... نگار: غصه نخور عزیزم ،خدا بزرگه ،خودش کمکت میکنه - خدا کجاست این خدای شما ،چرا این خداا منو نمیبینه چرا چشماشو بسته وبدبختی هامو نمیبینه نگار؟؟؟ ( نگار اومد نزدیکمو بغلم کرد ،منم شروع کردم به گریه کردن ،هر کسی که وارد کافه میشد به ما نگاه میکردن ) بعد از کلاس به همراه نگار رفتیم یه کم دور زدیم که شاید حالم کمی عوض بشه ،ولی هیچ تأثیری نداشت نگار: رها،چند وقت مونده تا عروسی - کمتر از یک ماه نگار:میخوای بریم بکشیمش؟ -اره حتمن اونم منتظره تا بریم دخلشو  بیاریم نگار: تازه اگه جون سالم به در ببره که هیچی،دخل منو تو رو میاره... -اتفاقن من حاضرم منو بکشه ،ولی میدونم شیوه ای که استفاده میکنه از صد بار مردنم بدتره ... نگار: رها من از نوید خیلی میترسم، مواظب خودت خیلی باش - باید فرار کنم نگار: دیونه شدی، هر جا بری پیدات میکنه تازه اون بدبختی هم که تو رو نجات داده هم بیچاره میکنه... - دیگه راهی به ذهنم نمیرسه نزدیکای غروب بود که نگار منو رسوند خونه خداحافظی کردم و رفتم خونه از اون شب کارم شده بود کلنجار رفتن با پدرو مادرم هر دفعه هم مأیوس تر از روز قبل میشدم ۵ روز مونده بود به عروسی ،بابا حتی بیرون رفتن از خونه رو هم ممنوع کرده بود فقط اجازه میداد همراه نوید جایی برم منم که اصلا حاضر به دیدنش نبودم تصمیم گرفتم همون تو خونه  بمونم یه روز زن عمو زنگ زده بود که شام میان خونمون منم کل روز و تو اتاقم بودم حتی وقتی هم که اومده بودن خونمون هم از اتاقم بیرون نرفتم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای 💗 پارت هفتم در اتاق باز شد ،زیبا وارد اتاق شد و درو بست زیبا: هنوز آماده نشدی؟ رها بابات الان صد باره داره اشاره میکنه که رها کجاست؟! - مامان جون حالم اصلا خوب نیست... زیبا: لااقل یه لحظه بیا پایین ببیننت بعد بیا تو اتاقت... - باشه زیبا: دیر نیایاااا، بابات دیگه داره کم کم عصبانی میشه (یه شومیز بنفش پوشیدم با یه شال مشکی گذاشتم رفتم پایین رفتم سمت زن عمو و عمو احوالپرسی کردم رفتم یه گوشه نشستم ) به نوید هم اصلا نگاهی نکردم زن عمو: عروس قشنگم چه طوره ،خوبی رها جان؟ -خیلی ممنون زن عمو: زیبا جان چند روز دیگه عروسیه بچه هاست ،هنوز واسه لباس بچه ها کاری نکردیم زیبا: دیگه اینو میسپاریم دست خودشون برن بازار بخرن ... زن عمو:نوید پسرم کی وقتت آزاده با رها برین واسه خرید لباس عروس و لباس خودت نوید : من همیشه وقتم واسه رها جان آزاده هر موقع امر کنن میبرمشون بازار(با گفتن حرفاش حرصم می گرفت ،از جام بلند شدم) - ببخشید من حالم زیاد خوب نیست با اجازه تون میرم تو اتاقم نوید :میخوای ببرمت دکتر( همون که ریختتو نبینم خودش یه دواست چقدر تو ...) زن عمو: رها جان نوید راست میگه ،بیا ببریمت دکتر زیبا: نمیخواد ،نزدیک عروسیه حتمن استرس گرفته... زن عمو: الهی عزیزززم،استرس چرا ،به هیچی فکر نکن عزیزم - با اجازه از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق هانا درو باز کردم هانا داشت درس میخوند هانا: کاری داشتی خواهر جون - نه عزیزم درست و بخون در اتاق و بستم و رفتم تو اتاق خودم رو تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم و به فرار فکر میکردم ... خوب فرار کردم،کجا برم ،خونه فامیل برم که دست و پا بسته باز تحویل بابام میدن داشتم دیونه میشدم در اتاق باز شد ،نوید وارد اتاق شد یه هو از جا بلند شدمو نشستم... - تو اینجا چه غلطی میکنی... نوید: خوب اینجا اتاق زن آینده مه... -خودت میگی آینده،هر موقع زنت شدم اون موقع بیا ،الان گم شو بیرون... اومد نزدیک تر کنار تخت نشست نوید : ععع از دختره خانمی مثل تو بعیده همچین حرفایی رو به شوهر آینده اش بزنه  - پاشو برو بیرو تا جیغ نزدم همه رو باخبر نکردم نوید: ( صدای خنده اش بالا گرفت):اول اینکه ،جیغ زدنات و بزار واسه شب عروسیمون... دوم اینکه ،کسی داخل خونه نیست همه رفتن سمت آلاچیق دارن کباب میزنن خواستم جیغ بزنم ،که دستشو گذاشت روی دهنم.. نوید: ببین دختره زرنگ ،اگه بخوام همین الان کاری باهات میکنم که هیچ کسی نمیفهمه ،کاری میکنم باهات تا آخر عمرت حرف از دهنت بیرون نیاد... داشتم سکته میکردم ،قلبم تند تند میزد دستشو از دهنم برداشت و بلند شد رفت سمت در... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸