eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وبیست_وششم 🔻 #معجزات_عیسی_علیه_السلام 👥مردم از عیسی #معجزه_ای خو
📘 📖 📝 🔻 🔹عیسی به منظور خود🤔 به سوی بیت المقدس حرکت کرد و روز را برگزید تا ☝️🏻در اجتماعشان دعوت خود را اعلام📢 کند. 🔸او دعوت خود را بر مهاجرینی که از نقاط دور و نزدیک آمده بودند عرضه کرد. 📜 و عیسی در دل ❤️آنها نفوذ کرد و در پی آن عده بیشتری دعوت او را پذیرفتند.✅ ☝️🏻این حادثه 😡 یهود را برانگیخت و به فکر فرو رفتند که چگونه از دعوت های عیسی رهایی یابند. ولی آنان ❌، زیرا خداوند بالاتر از هر مکر و حیله ای است.😊 🔹عیسی برای دعوت بیشتر مردم👤به دین خدا به راه افتاد و در شهر و روستاها خود را به مردم اعلام📢 کرد. 👈🏻 در این سفر تبلیغی نیز به همراه عیسی بودند. ⬅️عیسی و یارانش مدتی در یک دهکده 🏘اقامت می کردند و سپس عازم روستای دیگری می شدند و☝️🏻 با کمی درنگ مجددا برای حرکت به محل دیگری اسباب سفر خود را مهیا می ساختند و بدین طریق را ابلاغ می کردند. 🔸یکروز آنان در انتهای مسیر به 🏜رسیدند که در آن اثری از آب و آبادی دیده نمی شد.☝️🏻 و اگرچه به رسالت عیسی و نبوت وی ایمان آورده🤲🏻 بودند، ولی همیشه محتاج و یقین بودند.☑️ ☝️🏻به ناچار در آن بیابان خشک و بی آب و علف به عیسی گفتند؛ 👥آیا خدایت قدرت دارد از برای ما بفرستد؟🤔 ✨عیسی از تعجب😲 کرده و به آنها گفت؛ ☝️🏻اگر ایمان دارید و از پیشنهاد اینگونه معجزات اجتناب کنید تا سبب فساد شما نگردد.❌ ☝️🏻مگر معجزاتی را که خدا به دست من اجرا کرد و در آنها را بینا 👀ساخت، پیسی زده را عافیت بخشید و مردگان را زنده کرد، ندیدید؟!🤨 👥حواریون چون دیدند که عیسی ناراحت 😔گشته است خواستند را آرام ساخته و غصب او را فرو نشانند به او گفتند؛ ✋🏻 ما در ایمان خود صادق هستیم و در رسالت تو 😊، اگر ما درخواست 🍎 کرده ایم فقط به خاطر این است می خواهیم از غذای بهشتی استفاده کنیم، چون بر ما فشار آورده و غذایی نداریم که جان ما را حفظ کند.😔 🔸آنگاه عیسی چون و یاران خود را دید، ☝️🏻دریافت که آنها به فکر و عناد نیستند❌ و شک و تردید آنان را وادار به این درخواست نکرده است 👈🏻لذا خداوند را خواند🤲🏻 و عرضه داشت؛ ✨«بارخدایا! ای مالک ملک و گرداننده آسمانها و زمین 🌏و ای مدبر امور خلق و متوالی اعمال بندگان، از آسمان برای ما بفرست 🙏🏻که روز نزول آن برای اول و آخر ما و ای از جانب تو باشد و از آن به ما روزی عطا فرما که تو بهترین روزی دهندگانی!»😍 🌸خداوند به عیسی وحی فرستاد؛ ☝️🏻من چنین مائده ای را بر شما ✔️، 🔻ولی باید متوجه باشید که مسئولیت شما بعد از نزول این مائده بسیار خواهد بود، ☝️🏻اگر پس از مشاهده چنین هرکس از شما به راه رود👿، او را آنچان کنم که هیچ کس را آن گونه عذاب نکرده باشم. 🌸خداوند طبق وعده ای که داده بود سفره ای از آسمان🍎 برایشان فرستاد که و به همه جاری گشت.😍 ✨ عیسی با مشاهده انعام پروردگار از روند این آزمون برآشفت و ترسید😰 که به کشیده شوند 👈🏻لذا از خدا خواست تا این غذا برای آنان باشد و یارانش را هدایت نماید.☑️ ⏪سپس به یاران خود گفت؛ این را که خدا فرستاده بخورید و سپاس او را بجای آورید🤲🏻 تا فضل و کرمش بر شما افزایش یابد. 👥یاران عیسی هرچه خواستند از 🍎 خوردند و خرسند 😃گشتند و بر ایمانشان افزوده شد. ☝️🏻پس از این جمعیت کثیری از مردم به دین عیسی ایمان آوردند. 🔹در میان آن مائده آسمانی چند قرص 🍞و چند 🐠 بود و چون مائده در روز نازل شد، مسیحیان☝️🏻 آن روز را نامیدند و دردعای حضرت مسیح نیز آمده؛ ✨« موجب عید برای ما شود».✨ ⬅️یعنی: ما را به و و نخست مان باز گرداند که☝️🏻 براساس توصیه و ایمان است. 📜روایت شده: پس از چند بار ، خداوند به حضرت عیسی وحی فرستاد؛ 🌿«مائده را برای قرار بده، نه ثروتمندان»🌿 ✨حضرت نیز چنین کرد، به شک و تردید🤨 افتادند و مردم را نیز به انداختند که مائده معجزه بوده است یا نه. 🌸خداوند از مردان آنها را به صورت 🐷، مسخ نمود که حرکت می کردند و کثافات را می خورند😖. 👥 بستگان آنها گریه کردند😭 و دست به دامن حضرت شدند، ولی آنها بعد از به هلاکت رسیدند. ادامه دارد .... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وبیست_وششم 🔻 #معجزات_عیسی_علیه_السلام 👥مردم از عیسی #معجزه_ای خو
ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
214_3574460793.mp3
1.13M
‌‌‌ ‌ 👤 🎤 📝 روزی حداقل یک صفحه قرآن بخونید، 💚هدیه کنید به (عجل الله) حجم 1 مگابایت _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
💠 پرسمان مهدوی 🔻 :👇🏻 🔹️ (عجل الله) در دوره غیبت کجاست⁉️🤔 آیا داستان جزیره خضرا واقعیت دارد⁉️ ❇ : 💢 آنچه درباره محل زندگي حضرت مهدي(عجل الله) گفته مي شود، براساس و گمان است؛ ↩زيرا امام، خود دليل روشني بر آن است كه مکان شناخته شده‌اي براي آن حضرت، وجود ندارد. ✴ داستان 🏝 كه در بحار الأنوار📗 آمده است، اعتباري ندارد و عالمان و كارشناسان ديني، آن را رد كرده‌اند ❌و دلائل سستي و بي‌اعتباري آن را بيان كرده‌اند. ◾در اين داستان، ادعا شده است كه  (عجل الله) ‌و👦🏻 فرزندانش، در جزيره‌اي سبز و خرّم زندگي مي كنند. ☝️🏻اين مطلب، با آنچه درباره امامان معصوم شنيده‌ايم، از همراهي و همساني با👥 كه در سختي ها و رنج ها زندگي مي كنند، سازگاري ندارد.❌ ↩️نيز اين داستان مشتمل بر📑 مطالبي و متضاد است و در آن سخن از تحريف قرآن به ميان آمده است. ↩ به علاوه، راوي اين داستان نيز👤 است. 👳🏻‍♀️مرحوم مجلسي، خود مي گويد داستان جزيره خضرا را در كتب معتبر نيافتم.✖ 🔷️  مقابل داستان فوق،📃 رواياتي داريم كه مي گويد آن حضرت، ميان👥 زندگي ميكند و در راه هاي آن‌ها قدم مي گذارد و بر فرش هاي آنان، پا مي‌نهد. ✔️ اين ها، حاكي از و مستمر حضرت است.😊 🌹 حضرت علي(علیه السلام) مي فرمايد: ✨ ☝🏻سوگند به خداي علي!  ، ميان مردم هست و در راه ها گام بر مي دارد؛ به 🏠 خانه هاي آن‌ها سر مي زند و در 🌏 شرق و غرب زمين، رفت و آمد مي كند. گفتار مردم را شنود و بر ايشان سلام ميكند و 👀 مي بيند و ديده نمي شود، و وعده الهي.✨ 🤲🏻 ادامه دارد.‌‌‌‌‌..... _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت50 چند دست لباس برداشتم گذاشتم داخل ساک ،نزدیک های غروب بود که ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت51 نزدیکای ساعت ۹ بود که صدای زنگ در اومد رضا رفت در و باز کرد آقا مرتضی به همراه مادر و پدرش اومده بود بعد سلام و احوالپرسی رفتم تو آشپز خونه به نرگس سر بزنم که نکنه از خوشحالی پس بیافته - نرگس چرا نشستی؟ پاشو سینی چایی و آماده کن نرگس: رها ،تمام تنم میلرزه - خوب طبیعیه دیگه من خودم اینقدر میلرزیدم چایی تا برسه دست داماد نصف شده بود نرگس: جدی؟ اگه منم بریزم چی؟ آبروم میره - مگه آبروی من رفت نرگس: چه میدونم ،فک کنم دارم چرت و پرت میگم - من میرم تو هم چند دقیقه دیگه رضا صدات کرد بیا نرگس: نه نه ،رضا صدام کنه ،که سکته میکنم،خودت صدام کن - باز به من میگه دیونه رفتم کنار عزیز نشستم و بعد چند دقیقه نرگس و صدا زدم نرگس هم وارد پذیرایی شد چایی رو دور زد به همه چایی داد به جز من از استرس نشمرد چند تا چایی باید بریزه نرگس یه نگاهی به من کرد( آروم گفت) : واایی دیدی آبروم رفت - دختره خل استکان کم اومد یا چاییت تمام شد نرگس: هیسسس - برو بشین بعد چند دقیقه نرگس و آقا مرتضی  رفتن داخل حیاط تا حرفاشو نو بزنن ولی من چشمم آب نمیخورد از این دو نفر حرفی در بیاد نزدیک ۴۵ دقیقه گذشت ،رضا یه نگاهی من انداخت ،از چهره اش فهمیدم که میگفت چرا نیومدن... منم بلند شدم و از پنجره نگاه کردم وااییی باورم نمیشد... فقط دارن دور و برشونو نگاه میکنن در و باز کردم -ببخشید احیانأ دارین میگردین یه لنگ کفشم گم شده پیدا نکردین... نرگس: وااییی،رها جان ،زشته ،این حرفا چیه میزنی - حاضرم شرط ببندم که هیچ حرفی تو این ۴۵ دقیقه نزدین... آقا مرتضی و نرگس شروع کردن به خندیدن - به نظر من این سکوتتون نشونه تفاهمه زیاده ،تشریف بیارین داخل ،خانواده ها خسته شدن آقا مرتضی: چشم نرگس: باشه وارد خونه شدیم همه به هم نگاه میکردن بابای آقا مرتضی گفت: خوب چی شد؟ نرگس و آقا مرتضی به هم نگاه میکردن - ( منم گفتم) مبارکه... همه شروع کردن به صلوات کشیدن چون ما دوهفته دیگه میخواستیم بریم مشهد ،قرار شد آقا مرتضی و نرگس زود تر عقد کنن با همدیگه بریم این زیارت ... یه عقد ساده برگزار کردیم وآقا مرتضی و نرگس شدن محرم همدیگه یعنی از خجالت نرگس یه بارم همراه آقا مرتضی بیرون نمیرفت ،فقط به هم پیام میدادن تو کانون هم زیاد صحبت نمیکردن با همدیگه. با دیدنشون حرصم میگرفت ،آخه آدم تا این حد خجالتی تو این مدت هم یه کم جهیزیه خریدم به اصرار مامان ،وسیله هایی که خریدم و کل خونه چیدیم ،مبل ،فرش،وسایل برقی،ظرف ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت 52 عزیز جون اصرار داشت که وسیله ها رو باز نکنم ولی من تصمیمو گرفته بودم کجا بهتر از اینجا که بوی زندگی ،بوی عشق میده چمدونارو بستیم - نرگس آماده ای؟ نرگس: اره اره الان میام رضا: زود باشین خانوما،دیر شد -رضا جان چمدون و بزار صندوق ! رضا: چشم از عزیز جون خدا حافظی کردیم سوار ماشین شدیم رفتم دم خونه آقا مرتضی تا اونم سوار کنیم اینقدر این مدت از دست این دو تا حرص خوردم از قبل با رضا هماهنگ کردیم که من جلو بشینم آقا مرتضی و نرگس عقب ماشین... - نرگس جان یه زنگی بزن ببین این آقات کجا مونده ؟ یه ربعه اینجاییمااا نرگس: رها جان حتمن داره وسیله هاشو جمع میکنه - خوبه یکی پیدا شد دست ما خانوما رو از پشت بست... نرگس: عع رهااا داشتیم! (در خونه باز شد آقا مرتضی اومد بیرون ) رضا: بلااخره شازده تشریف فرما شدن ، مرتضی داداش اگه باز کاره دیگه ای داری برو انجام بده ما همینجا هستیم  (آقا مرتضی، از خجالت یه دستی به موهاش کشید) :سلام ،شرمنده رضا: سوار شو بریم آقا مرتضی یه نگاهی به من کرد رضا: چیه داداش ،نگاه میکنی،برو عقب پیش خانومت بشین آقا مرتضی: چشم توی راه چند تا میوه با ظرف دادم به نرگس -نرگس ،پوست بکن با آقا مرتضی بخورین (نرگسم یه چشم غره ای برام رفت) از داخل کیفم تسبیح فیروزه ای مو درآوردم شروع کردم به ذکر گفتن وسط های راه رضا ایستاد و جاهامونو  با نرگس و آقا مرتضی عوض کردیم سرمو گذاشتم رو شونه رضا و خوابیدم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت 53 چشمامو باز کردم ،یه گنبد طلایی رو به رو بود با اینکه اولین باری بود که می اومدم امام رضا، با دیدن گنبد اشکم سرازیر شد تو دلم سلامی دادم به آقا بعد از چند دقیقه رسیدیم به هتل رضا از قبل دو تا اتاق نزدیک حرم رزرو کرده بود منو رضا رفتیم توی یه اتاق ،مرتضی و نرگس هم رفتن تو یه اتاق که کنار اتاق ما بود بعد از کمی استراحت ،یه غسل زیارتی کردیم رفتیم پایین هتل منتظر نرگس و آقا مرتضی شدیم ،رفتیم سمت حرم با هر لحظه نزدیک شدن به  حیاط حرم توی دلم غوغای بود که هیچ کس نمیفهمیدش غیر از خوده آقا رضا گوشیشو بیرون آورد یه آهنگی گذاشت «آمدم ای شاه پناهم بده ،خط امانی ز گناهم بده» «ای حرمت ملجأ درماندگان ، دور مران از در و راهم بده» «ای گل بی‌خار گلستان عشق ،قرب مکانی چو گیاهم بده» «لایق وصل تو که من نیستم ، اذن به یک لحظه نگاهم بده» «ای که حریمت مَثل کهرباست ،شوق و سبک خیزی کاهم بده» «تا که ز عشق تو گدازم چو شمع،گرمی جان‌سوز به آهم بده» «لشکر شیطان به کمین منند ، بی‌کسم ای شاه پناهم بده» «از صف مژگان نگهی کن به من ،با نظری یار و سپاهم بده» «در شب اول که به قبرم نهند، نور بدان شام سیاهم بده» «ای که عطابخش همه عالمی ،جمله حاجات مرا هم بده» «آن چه صلاح است برای حسان، از تو اگر هم که نخواهم بده» اشکام مهمون صورتم شده بودند یه گوشه ای ایستادیم و فقط گریه میکردیم من شکر میکردم به خاطر اینکه آقا مارو برای تولدش طلبید حرم دستای رضا رو گرفتم و به گنبد نگاه میکردم - شکر که این آقا شده سایه سرم ،شکر که این آقا شده تمام نفسم ، شکر که این آقا شده زندگی من... آقا جان خودت مواظب این زندگیم باش رضا آروم زیر گوشم زمزمه کرد: شکر که این خانم شده تاج سرم... شکر که این خانم شده بند بنده دلم... برگشتم سمتش و نگاهش کردم و اشک از چشمهای هر دومون جاری شد رضا: بریم زیارت؟ - بریم منو نرگس : رفتیم وارد حرم شدم الله و اکبر به این ازدحام نرگس: رها جان نمیتونیم بریم زیارت - ولی دلم میخواد یه بارم شده دستم به ضریح بخوره... نرگس: رها جان امشب شب تولده آقاست ،واسه همین خیلی شلوغه، بزار فردا بیایم شاید خلوت باشه... - ولی من سعی خودمو میکنم ،شاید تونستم نرگس: باشه ،پس من میرم روی اون فرش میشینم ،نماز و قرآن میخونم تا تو بیای - باشه نرگس: رها ،دیدی نمیتونی بری برگرد ،زیر دست و پا له میشی... - باشه مواظبم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تسبیح فیروزه ای💗 پارت 54 وارد محوطه ضریح شدم نمیدونستم کجا باید برم جسمم در بین ازدحام یه این سمت و آن سمت میرفت ولی من چشم دوخته بودم به ضریح آقا جان بعد از ۲۳ سال اومدم حرمت،بزار دستم به ضریحت بخوره یکبار فقط ،یکبار در آغوش بگیرم ضریحت و برام کافیه نفهمیدم چی شد که یه دفعه دستم کشیده میشد یه خانمی بود انگار عرب بود ،زبونش رو نمیفهمیدم نزدیک ضریح بود ،دستمو میکشید و منو به سمت خودش میکشوند نفسم بند اومده بود ،یه لحظه به خودم اومدم که دستام روی ضریحه آخ که چقدر تو مهمان نوازی مهمان نوازی ات شهره شهر شده اما من گناه کار ،کر بودمو نشنیدم یا امام رضا ،آمدم تا برایت بگویم راز های بزرگ دلم را  بر ضریحت دخیلی ببندم ،تا کنی چاره ای مشکلم را آمدم با دلی تنگ و خسته ،تا به پای ضریحت بمیرم یا که ای ضامن آهو از تو حاجتم را اجابت بگیرم خودت مواظب زندگیم باش آقا جون خودمو از جمعیت رها کردم و از ضریح دور شدم رفتم سمت نرگس ،نرگس در حال نماز خوندن بود منم یه مهر برداشتم و اول دو رکعت نماز شکرانه خوندم بعد دو رکعت نماز زیارت بعد از کمی خوندن نماز و قرآن با نرگس رفتیم بیرون آقا مرتضی و رضا ،بیرون حیاط روی فرش نشسته بودن ،رفتیم کنارشون رضا(نگاهی به من کرد): زیارت قبول بانو -زیارت شما هم قبول،آقااا یه کم تو حیاط حرم نشستیم و چند تا عکس هم گرفتیم،من که اینقدر از هر مدل ژست عکس میگرفتم با رضا که نرگس  میگفت: رها حیف شدی باید میرفتی کلاس عکاسی... - عع مثلا اومدیم ماه عسلمونااا ،به جای اینکه بریم آتلیه هزینه کنیم ،همینجا از گوشیمون عکس میگیریم رضا: اره عزیزم بیا عکس بگیریم ،اینا حسودن بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم سمت هتل ،ناهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم که غروب زودتر بریم حرم چون پنجشنبه هم بود ،مراسم دعای کمیل بر گزار میشد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت 55 اینقدر خسته بودم که خوابم برد رضا: رها جان ،خانومم ( چشمام نصفه باز شد): جانم رضا: پاشو بریم نزدیک اذانه هاا ( یعنی مثل موشک بلند شدم از جام) - وااایی چقدر خوابیدم من، الان آماده میشم ،زنگ بزن واسه نرگس اینا آماده شدن؟ رضا: خانم گل، نرگس و مرتضی خیلی وقته که رفتن... - ای واییی پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟ رضا: دلم نیومد،الان به خاطر مراسم بیدارت کردم وگرنه میزاشتم بخوابی - چقدر تو ماهییییی زود آماده شدم چادرمو سرم کردم ،تسبیح فیروزه ای رو دور دستم پیچیدم رفتیم صدای اذان می اومد تن تن راه میرفتیم نفس نفس میزدیم و همدیگه رو نگاه میکردیم و میخندیدیم وارد حیاط شدیم جای سوزن انداختن نبود ،رضا اول منو برد یه جایی رضا: رها جان، تو همینجا بشین منم میرم سمت آقایون، جایی نریااا خودم بعد نماز میام پیشت - چشم نشستم با تسبیح ام ذکر میگفتم صدای اقامه نماز اومد ایستادم که نماز بخونم فهمیدم مهر ندارم چند قدم اون طرف تر دیدم یه بچه داره با مهر بازی میکنه رفتم نزدیکش شدم - خاله به من یه مهر میدی نماز بخونم &( با دستای کوچیکش یه مهرو انتخاب کرد گرفت سمتم )بفلما - خیلی ممنونم عزیزم برگشتم سر جام ،نمازمو اقتدا کردم و الله و اکبر گفتم بعد از خوندن نماز جمعیت بلند شدن و رفتن ،بعضیاا رفتن سمت حرم بعضیا هم از صحن حیاط خارج میشدن بعد از مدتی رضا اومد سمتم رضا: قبول باشه - قبول حق باشه نشست کنارمو یه کتاب مفاتیح باز کرد ،شروع کردیم به خوندن زیارت امین الله ،بعد هم زیارت عاشورا خوندیم بعد مراسم دعای کمیل شروع شد رضا میگفت ،حاج مهدی میر داماد میخواد بخونه ،ولی من نمیشناختمش بند بند دعای کمیل و که میخوند ،دلمو به آتیش میکشوند تو بند بند دعاش از حسین و کربلا گفت از حسین و قتلگاه گفت از ،زینب و اسارتش گفت هر حرفی که میزد بیشتر شرمسار میشدم که چقدر گناه کار بودم که چقدر راه و اشتباه رفتم هر دفعه الهی العفو که میگفت ،انگار راه بازگشت به سویم باز میشد.... انگار نوری بود توی تاریکی دلم بعد از مدافعین حرم گفت ،با آوردن اسمش صدای زجه های رضا رو میشنیدم حتمن یاد دوستاش افتاده بعد از تمام شدن دعا رضا رو کرد به من رضا: خانومم - جان دلم رضا: میشه برای منم دعا کنی؟ - من دعا کنم، من که پر از گناهم ؟ رضا: اره تو دعا کن ،تو دلت پاکه ،از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده - چه حاجتی ؟ رضا: رو کرد سمت گنبد ،و اشک میریخت ،اینکه منم برم - کجا بری؟ رضا: سوریه ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌