وبلاگ معاون پرورشی - www.mplib.ir.mp3
3.6M
🇮🇷🎊🇮🇷🎊🇮🇷🎊🇮🇷🎊🇮🇷🎊
#سرود_انقلابی « آمریکا آمریکا »
#دهه_فجر
#لبیک_یا_خامنه_ای ✌️
🇮🇷🎊🇮🇷🎊🇮🇷🎊🇮🇷🎊🇮🇷🎊
@masirsaadatee
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🔴 #وقایع_آخرالزمان 🌸 #قسمت_سی_وششم 😈 #آخرین_سخنان_شیطان در دنیا🌏 💢 ساعاتی بعد از ندای آسمانی، #شی
🔴 #وقایع_آخرالزمان
🌸 #قسمت_سی_وهفتم
⭕️ #ندای_جبرئیل را از کجا بشناسیم⁉️🤔
💠 از امام صادق علیه السلام پرسیدند:👇🏻
👤پس چه کسی ندای صادق را از ندای کاذب میشناسد؟ ⁉️
🌷امام فرمودند:
✨🍃کسانی که #احادیث ما را روایت میکنند آن را #میشناسند. [گویا امام با این جمله مسیر را مشخص کرده که:👈🏻 یا از راویان حدیث و عالمان دین باش، یا از آنان که میشناسند #بپرس👌🏻]🍃✨
🌼 امام باقر علیه السلام فرمودند:↘️
✨ «نشانهی #ندای_حق آن است که 👈🏻ندا به اسم #قائم و اسم پدرش میدهد».✨
🖲 #نداهای_آسمانی دیگر: 👇🏻
1️⃣ ندای جبرئیل بعد از #بیعت 🤝🏻با
✨حضرت مهدی علیه السلام. ✨
2️⃣ ندایی در 🗓ماه #رجب ظاهرا.
3️⃣ ندای #خَسف بیداء که هنگام ورود👤 فرمانده #سپاه_سفیانی در سرزمین بیداء، منادی از آسمان ندا میدهد:👇🏻
🌱«ای بیداء! قوم را #فروگیر» و زمین آنها را میبلعد😲😱
4️⃣ ندای 💨باد؛ پس از خروج حضرت از کنار 🕋کعبه، خداوند متعال بادی میفرستد که در هر وادی📣ندا میدهد: ⬇️
🍃این #مهدی است که به داوری داود و سلیمان #قضاوت میکند و بر آن گواه و شاهد نمیخواهد...😊🍃
📚الغیبه نعمانی، ب۱۴، ح۱۳و۲۸
📘ندای آسمانی، زمانی، بخش۳
#یازینب
___☀️ 🌤 🌥 ☁️_
@masirsaadatee
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⭐️ #کربلائی_کاظم_ساروقی 🌺🍃قسمت پنجم🍃🌺 💥علما و آيات بزرگ از حوزة علميّة قم و نجف و شهرهاي مختلف ک
⭐️ #کربلائی_کاظم_ساروقی
🌸قسمت ششم(آخر)🌸
🔴پیامها و برداشت ها 🔴
💚عمل به وظيفة عقلي و ديني، بهترين عامل تقرب و نزديكي انسان به خداوند است. 👌🏻كربلائي محمّد كاظم ساروقی در راه عمل كردن به وظيفه و اداي خمس و زكات مال خويش، 💰حاضر شد كه از وطن خود هجرت، و حدود سه سال، خارج از آن زندگي كند. تا آنكه خداوند متعال هم او را ياري كرد كه هم به وطن خود بازگشت و هم اسباب رزق حلال او را فراهم نمود. 😇
📖✨در آيات بسياري از قرآن كريم، از كتاب الله تعبير به نور شده است. گرچه اين نور، نور ظاهري نيست، ولي چه بسا براي كساني كه داراي چشم بصيرتند نور آن تجلّي كند و در مقابل چشمان آنان تلألؤ نمايد. شما ميتوانيد به اين آيات مراجعه نماييد: (البته كلمة نور در بعضي از اين آيات تأويلات ديگري هم دارد). ✨سورة مائده آية 15، آية 44 و آية 46؛ ✨سورة اعراف آية 157؛ ✨سورة تغابن آية 8؛ ✨سورة نسا آية 174؛✨ سورة انعام آية 91؛ ✨سورة شوري آية 52.
📖✨قرآن كريم علاوه بر آنكه خود نور است، هادي انسان به سمت نور هدايت هم هست:
✨كتابٌ أنزلنا إليك لتخرج النّاس من الظّلمات الي النّور✨
💚کربلایی کاظم که از نجف اشرف کفن خود را گرفته بود و همیشه در کمرش با مختصر پولی به همراه داشت، که هر وقت، هر کجا در ایران دار بقاء را لبیّک گفتند، آنها را به همراه داشته باشند.
💰📜 پول و وصیت نامه خود را در جوف همان کفن گذاشته بود و وصیت کرده بود که هرکجا مرگش فرا رسید، او را به قم ببرند و به خاک بسپارند.
🌙یک شب در قم در منزل آقای علوی برای خواندن نماز شب بلند می شود که وضو بگیرد، از پله [های ] اتاق که یکی دو متر بیشتر ارتفاع نداشت، می افتد. مختصر خون ریزی می کند، او را به بیمارستان سراجه قم منتقل می کنند و چند روزی در آنجا مانده و سپس مرحوم می شود و او را در قبرستان نو قم، مقابل درب ورودی در جانب غربی دفن می کنند.✨
داستانش به فراموشی سپرده شده است.❗️
هر چند لازم بود او را در قبرستان شیخان یا جمکران یا در صحن مطهّر حضرت معصومه علیها السلام دفن می کردند و داستان او را در لوحی می نوشتند و برخی علما معجزه او را گواهی می کردند و آن را در منظر و دید زائران و مسافران قرار می دادند تا تذکّر و تذکاری باشد و مردم پیوسته در طول روزگار به این «معجزه الهی» آشنایی پیدا کنند. در حقیقت کربلایی کاظم یک «معجزه الهی» برای اثبات «حقّانیت قرآن» است؛ و نشان می دهد این کتاب آسمانی یک پیام غیبی و یک سرّ الهی و یک مجموعه به هم پیوسته است؛ که این چنین تجلّی کرده و یک نفر بی سواد ناگهان حافظ همه قرآن شده است. ✨
📖✨ اللهم نور قلوبنا بالقرآن
@masirsaadatee
🔖 شــجـــره نــامــه پیــامبـــران
@masirsaadatee
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دیـــدن ایــن ڪلیپـــ زیبــا رو از دسـتـــ نــدیـــد...
🤒 از بیـــمــــاری، بــی قــــراری نـڪـن...
🎤 #اســـتــــاد_عــــالـی
.
°@masirsaadatee°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 داسـتـــانـی از شیـــخ رجــبـعـلـی خـیــاط..
#اســـتـــــاد_دانــشــمــنــــد
@masirsaadatee
ڪـانـال ڕاه سـعــادٺــ↑↑↑
مـا را بـہ دوسـٺــان خــود مـعـرفـے ڪنـیـد🌹
♦️آیت الله مجتهدی (ره):
🔻 در بنی اسراییل #عابدی بود.
شب🌃 خواب دید،
👈🏻 در خواب💤 به او گفتند؛👇🏻
تو #هشتاد_سال0⃣8⃣ عمر می کنی،
#چهل_سال0⃣4⃣ در #رفاهی😌
و #چهل_سال 0⃣4⃣در #فشاری.😰
☝️🏻کدام یک را #اول می خواهی⁉️
0⃣4⃣چهل سال #زندگی_خوب 😌را یا چهل سال در #فشار😰 را؟
او گفت:👇🏻
من عیال 🧕🏻 #مومنی دارم، با او #مشورت می کنم.
ببینم او چه #می_گوید⁉️
از خواب💤 بیدار شد.
رفت پیش عیالش🧕🏻 و گفت؛ 👇🏻
من چنین خوابی دیده ام، تو چه می گویی؟
❇️زن گفت:
بگو من چهل سال0⃣4⃣ اول را در #رفاه می خواهم.
از آن شب🌌 به بعد از در و دیوار برایش می آمد.
به هرچه دست ✋🏻می زد طلا💰 می شد.
🧕🏻زنش هم می گفت:👇🏻
🔸 فلانی خانه🏠 ندارد برایش خانه #بخر.
🔹فلان پسر👱🏻♂ می خواهد عروسی🎊 کند #ندارد،
🔸فلان دختر🧕🏻 می خواهد شوهر کند #ندارد و...
🔴همسرش به او دستور می داد و او هم تا می توانست #کمک_می_کرد.
🔵سر #چهل_سال0⃣4⃣ خواب دید.
❇️در خواب به او گفتند؛
🕋 #خدا می خواهد از تو #تشکر کند.
0⃣4⃣چهل سال اول به تو داد👇🏻
تو هم به دیگران دادی،
☝می خواهد چهل سال دوم را هم در #رفاه باشی😌.
💢ما این را #تجربه کرده ایم.
👥کسانی که #اول_عمر کمک مالی💵 به دیگران می کنند،
در #آخر_عمر هم خوبند، ولی کسانی که #اول_عمر دارا💰 بودند و #کمکی_نکردند✋🏻،
آخر عمر #ورشکست می شوند و به #گدایی می افتند 😰
ما این را #تجربه_کرده ایم...👌🏻
#دختر_فاطمی
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
@masirsaadatee
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_ششم
مکالمه کوتاهشان نشان میداد صبر و مهربانی فاطمه کار خودش را کرده و روح پر از درد همسرش را التیام بخشیده است و وجود این موجود کوچک محبت را در دل پدر و مادرش پرورده ، محبت به خود و به یکدیگر .
رو به مشکات گفت : برو بابا اجازه داد
ــ دوست دارم مامانی
ــ منم دوست دارم قشنگم ولی ، مشکات ! اذیت کنی بابا ناراحت میشه ها ، تو قول دادی .
با ترس و اندوه سری تکان داد و پا به فرار گذاشت .
ــ فاطمه ؟ مشکات خیلی از باباش حساب میبره ها !
ــ بیشتر دوسش داره ، اصلا نفسش میگیره باهاش قهر کنه ، یه بار با مهدیار دعواش شد ، دست مهدیار رو گذاشت وسط ماهیتابه داغ ، باباش باهاش قهر کرد ، باورت میشه دو ساعت نشد از گریه و غصه تب کرد ؟!
فاطمه با چنان ناراحتی تعریف کرد که اگر یه کلمه دیگر میگفتی اشکش اش سرازیر میشد .
ــ آره ، شنیدم هیراد گفت آوردینش بیمارستان
ــ سید تا صبح به پاش نشست و ... ، هانا از رابطه عاطفی شون خیلی میترسم ... ، جدایی اینا هر دوشون رو نابود میکنه
ــ این حرفا چیه ، آینده هر جا دانشگاه قبول شد باهاش برین
ــ ما دو تا بچه دیگه هم داریم هانا ، ولی سید با مشکات طور دیگه است
ــ همه میدونن
ــ گاهی میگه فاطمه این شوهر کنه بره من دق میکنم
ــ اوه ، شما دو تا هم تا کجا رفتین
ــ منم بهش میگم ، تازه گاهی واسه داماد آینده مون خط و نشون میکشه
با چندش گفتم :
ــ تو شوهرت هم شیش و هفت میزنینا !!
خندید و گفت :
ــ درست حرف بزن من رو ناموسم حساسم
به این لحن داش مشتی که استفاده کرده بود خندیدم و گفتم :
ــ حالا اینقدر حرف نزن خسته میشی بعد شوهرت میاد میگه ؛ ادای آقا سید رو در میارم و ادامه میدم ، چرا باز بهش کار دادین ؟!
خداوکیلی مردم مثل چی ..... !! دنبال کارن اون وقت آقا میگه چرا به زنم کار دادین !!!
ــ خب نگرانمونه
و به شکمش اشاره کرد .
با لودگی گفتم :
ــ حالا انگار مردم زن حامله ندارن با هاگ زایی و قطعه قطعه شدن ، تولید مثل میکنن !!!
بلند خندید ، میوه ای را از روی میز برداشت و به سمتم نشانه گرفت که پشت در پناه گرفته و گفتم :
ــ چته ؟! این وحشی بازیا جلو سید جونت بکنی که طلاقت میده !!
دوباره خندید و گفت : به خدا بچم کج و کوله بشه تقصیر توئه ، خفه شدم بس خندیدم .
ــ شما دوتاتون زن و شوهری دیوونه اید به من چه ! بچه تون هم مثل خودتون .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتم
کیوی دیگری برداشت که پشت در لاک دفاعی گرفتم . باصدای آخ مردانه ای سرم را از غلاف خارج کردم ، که دیدم ای دل غافل ، شوهرش ، تاج سرش ، آقا سیدش پشت دره .
لبخند خجولی زدم و گفتم : سلام آقا سید ، احوال شما چه خبر از خانم بچه ها ؟
لبخند برادرانه ای نثارم کرد و گفت : والا خانوم بچه ها رو سپرده بودیم به شما که میدون جنگ راه انداختین و به کیوی در دستش اشاره کرد .
تا خواستم از خودم دفاع کنم فاطمه گفت :
ــ نه عزیزم حرف اضافه زد تنبیه اش کردم .
چشم غره ای به فاطمه رفتم و برای سید چشم نازک کردمو گفتم :
ــ اصلا در انتخابتون دقت نکردین سید ولی جای برگشت هست کافیه ...
فاطمه : حرف های زیادی میشنوم ...
سید قهقهه ی بلندی زد که مثالش را در ۵ سال گذشته ندیده بودم ، به فاطمه نگاه کردم ؛ با عشق و رضایت به همسرش خیره بود .
سید با لحن شوخی گفت : حالا واقعا موردی سراغ دارین ؟!
خندیدم که فاطمه با صدای جیغ مانند گفت : چی گفتی ؟ حرفتو پس بگیر !! زود ...
سید با لبخند به سمتش رفت چادرش را سرش کرد ، کیف و وسایلش را برداشت و گفت :
ــ من غلط بکنم
ــ دور از جون ...
میتوانستم با آخرین توان اشک بریزم اما به جایش گفتم :
ــ این جا بچه نشسته خجالتم نمی کشن !!
گیج به هم نگاه کردن و وقتی متوجه منظورم شدند خندیدند ، سید گفت : امان از دست شما ...
با غمی کهنه که سعی داشت در لحن و چهره اش مشخص نشود گفت :
کتابمون هم که چاپ شد چشممون روشن !
ــ طعنه نزنین آقا سید به فاطی ، چیزه فاطمه گفتم به محض اینکه بخونم برای شما و خانواده میارم و تقدیم میکنم .
با بغضی خاک خورده گفت : یادتون باشه به مهدا خانوم هم بدین .
ــ اون که حتما شک نکنید .
لبخندی پر از حسرت زد و تشکر کرد . که با صدای پر انرژی مشکات ، غصه هایش پر کشید .
ــ سلام بابایی ؟ تو کی اومدی؟
جلویش زانو زد تا هم قد شود و گفت :
ــ سلام بر بانوی جوان من ، خوبی دختر بابا ؟
ــ آره بابا جون ، داستم میرفتم پیس مس رحیم بازی کنیم
ــ می خوای بریم خونه چهارتایی بازی کنیم ؟ فوتبال چطوره ؟ مامان هم بشه داور؟
ــ عالیه !! بابا ؟
ــ جونم .
ــ مسکات خانم نیاز به خُدن بستنی داره
ــ چشم ، میعاد چی ؟
ــ نه اون نمی خواد
سید لبخندی زد دختر وروجکش را بغل کرد و گفت :
پدر صلواتی ! که اون نمیخواد ...
تحمل این فضا برایم سخت شده بود برای همین سریع خداحافظی کردم و بعد از رد تعرفات معمول برای رساندنم ، به بهانه پیاده روی ، راهی خانه شدم .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀