📚 شهید مصطفی چمران
📝 ماهی یکبار، بچّههای مدرسه جمع میشدند و میرفتند زبالههای شهر را جمع میکردند.
دکتر میگفت: «هم شهر تمیز میشود، هم غرور بچهها میریزد».
🔸برای خواندن خاطرات این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید:
http://fa.jahad.org/index.php/شهید_مصطفی_چمران
#زندگینامه_شهدا
#رفتار_شهدا
🌿چند بار پیش آمد وقتی عکسهای سوریه اش را نشان میداد، از او خواستم یکی دو تا عکس به من بدهد اما هیچ وقت نداد. میگفت: "تا امروز یک فریم عکس از بچه های سپاه در سوریه منتشرنشده. بگذار منتشر نشود."❗️
یکی از عکس هایی که خیلی اصرار کردم به من بدهد، عکسی بود که بعد از عملیاتشان در منطقه حجیره و پاکسازی مناطق اطراف حرم حضرت زینب علیرغم وجود تروریستها با لباس نظامی در صحن حرم گرفته بود🌺
کیف کرده بود که با لباس نظامی توانسته داخل حرم عکس بگیرد. میگفت خیلی دوست داشت که هرجور شده در حرم حضرت زینب یک عکس بالباس نظامی بگیرد.☺️ بالاخره با تمام محدودیت هایی که برای ورود به حرم با لباس نظامی وجود داشته، به عشق حضرت زینب دل را زده به دریا و چندنفری بالباس رفته بودند داخل. 😍
بعد از شهادتش، نگاه به این عکس کوهی از حسرت روی دلم می گذارد. یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه امام حسين و اولاد و اصحابش ادعا کردیم که «ياليتنا کنامعکم» و به زبان گفتیم لبیک یا حسین💔 و این اواخر باز هم با ادعا گفتیم «کلنا عباسک یا زینب» و در گفتنمان ماندیم که ماندیم...😔
منبع :کانال جامع جامعه الزهرا«س»
📚موضوع مرتبط:
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#شهید_مدافع_حرم
#کلنا_عباسک_یا_زینب
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#09_18
#jihad
#martyr
Ir.seraj.RezaK.MahmodRezaBeyzaie.fl.apk
5.58M
📚موضوع مرتبط:
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#شهید_مدافع_حرم
#نرم_افزار
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#09_18
#jihad
#martyr
خاطرات شهدا 📖
#مــا_در_حـال_جنگــیم 💢
صبحانہ ای ڪه بہ خلبانها میدادم ،
ڪره ، مربا و پنیر بود .
یك روز شهید ڪشوری مرا صدا زد و گفت :
فلانی ! گفتم : بله .
گفت : شما در یك منطقهی جنگی
در مهمانسرا ڪار میڪنید .
پس باید بدانید
مملڪت ما در حال جنگ است
و در تحریم اقتصادی بہ سر میبرد .
شما نباید ڪره ، مربا و پنیر را
با هم به ما بدهید
درست است ڪه ما باید
با توپ و تانكهای دشمن بجنگیم
ولی این دلیل نمیشود
ما این گونه غذا بخوریم .
شما باید یك روز به ما ڪره ،
روز دیگر پنیر و روز سوم بہ ما مربا بدهید .
در سہ روز باید از اینها استفاده ڪنیم
وگرنه این اسراف است .
من از شما خواهش میڪنم
ڪه این ڪار را نڪنید .
من گفتم : چشم .
✍ نشر بمناسبت : سالروز شهادت ، شهید خلبان شهید احمد کشوری
🌹 مزار شهید : گلزار شهدای تهران ، قطعہ ۲۴ ، ردیف ۸۲ ، شماره ۵
♥️ منبع :کانال در آرزوی شهادت
📚موضوع مرتبط:
#شهید_احمد_کشوری
#شهید_دفاع_مقدس
#خاطره
🗓مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت
#09_18
#jihad
#martyr
قطره هاے باران را میشمارم
و ساعت هاے نیامدنت را،
چقدر افسوس میخورم
از اینکه باعث نیامدنت هستم !
ببار باران و بِشوے تمام آلودگے ها را ...
میدانم آن گره کور باز خواهد شد !
آرے میدانم !
#سلام_حضرت_باران
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
امروز خدا را دیدم...
در اذان صبح که مرا برای روز جدید بیدار میکرد...
در نور خورشیدی که به اتاق کوچکم حال خوب هدیه میداد...
در قلب مهربانی که مادرم به من هدیه میداد...
در طراوتی که گلدانهای حیاط خانهمان به من هدیه میدادند...
در لبخند پدرم که من هدیه میداد...
در صفا و صمیمتی که در خانهی ما موج میزد...
در...
خدا همیشه و همه جا دیده میشود...
کافیست بخواهیم تا ببینیم...
من جز زیبایی از خدا هیچ ندیدم...❤
من هرلحظه خدا را میبینم...
#امروز_خدا_را_دیدم
#دلنوشته ❤🍃
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏯🎥
❌لطفا خیلی خوب و با دقت به این قسمت از صحبتهای حضرت آقا گوش بدید و ببینید سید علی وسط میدان مبارزه با قدرتهای خارجی چگونه از خنجر زدن برخی خائنین داخلی روایت میکند❌
⭕️مصداقهای امروز این کلام آقا چه کسانی هستند؟
#درست_انتخاب_کنیم
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
اللهم عجل لولیک الفرج 🌸التماس دعای فرج و شهادت 🌸
#ارسالی از عضو محترم کانال🌸
😊 لبخند شهدایی 😊
به کوری چشم دشمن چایخانه سرپاست
در هر مکان و وضعیتی که بودیم چای را آماده می کرد. به شوخی می گفت: هر خطی که چایی در آن درست شود، سقوط نمی کند. او پیرمرد خوش مشرب و دوست داشتنی بود… حتی در عملیات والفجر ۸، قند و چایی را در پلاستیکی گذاشته و زیر کلاهش جاسازی کرده بود و آن سوی رودخانه که باور نداشتیم دیگر چای بنوشیم، با روشن کردن آتش بساط چای را فراهم کرد… هواپیماهای دشمن ما را بمباران کردند و چایخانه حاجی هم مورد اصابت قرار گرفت و زیر و رو شد. مدتی بعد حاجی از زیر خاکها بیرون آمد و بی اعتنا به آنچه اتفاق افتاده بود گفت: بچه ها غمتون نباشد، به کوری چشم دشمن چایخانه سرپاست
🌷 #ﻳﺎﺩﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ
#ﻟﺒﺨﻨﺪﺷﻬﺪا😊
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📚 شهید مهدی باکری
📝 شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت.
یک روز به من گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.»
همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان.
بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»
🔸 برای خواندن خاطرات این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید:
http://fa.jahad.org/index.php/شهید_مهدی_باکری
#اخلاق_شهدا
#خاطرات_شهدا
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🔵 عمو مثل بابا🔵
"عمو مثل بابا است..من پدرم را کربلا نبردم. عمو را حتما باید ببرم"
گریه به عمو امان نمیداد...
اشک عمو،اشک همه را درآورد
از سفرشان برایمان میگفت:
"حسین در طول سفر از هیچ چیز برایم کم نگذاشت
هیچ کجا نگذاشت خودم بروم. در طول سفر و��لچر را همه جا خود میبرد...
وقت وضو گرفتن،کمکم میکرد. پاهایم را میشست.
در حرم برایم دعا میخواند
تمام امیدم رفت و شهید شد
حسین را مثل پسرم دوست داشتم."
اشک به عمو امان نمیداد...
📚 عموی شهید
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#ارتباطات_اجتماعی
#مدافع_حرم
#شهید_حسین_رضایی
💠حساب و کتاب💠
یک روز با چند ورقه وارد مدرسه شد. به هر کدام از مربیها یک ورقه داد که بالایش نوشته بود: «حاسبوا قبل ان تحاسبوا». کمی پایینتر اسم چند گناه را نوشته بود و جلوی هر کدام را خالی گذاشته بود.
بعد رو کرد به مربیها و گفت: «بیایید هر شب چند لحظه کارهامون رو بررسی کنیم و توی این برگه بنویسیم. ببینیم خدای نکرده چند بار دروغ گفتیم، غیبت چند نفر رو کردیم، تهمت و بدبینی داشتیم یا نه، کارهای خوبمون چقدر بوده... . آخرِ ماه با یه نگاه به این برگه، حساب کار دستمون میاد؛ میفهمیم چطور بندهای بودیم».
#شهید_اللهیار_جابری
#فلش_کارت_فرارازگناه
لینک دانلود رایگان🔻
https://cafebazaar.ir/developer/mataf/
#خاطره
#به_وقت_رمان
رمان نسل سوخته📖🔎
#قسمت_دوازدهم
💎شرافت💎
توی همون حالت...کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ....چرخیدم سمتش...خیلی جدی توی چشماش زل زدم....محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب....یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون...
برای اولین بار،پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم...اما پیمان کپ کرد...کلاس سکوت مطلق شده بود....عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن....همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن....منتظر سکانس بعدی بودن....ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود.....که یهو یکی از بچه ها داد زد...
-برپا...
و همه به خودشون اومدن...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون...و سریع نشستن...به جز من،پیمان و احسان...
ضربان قلبم بیشتر شد...از یه طرف احساس غرور میکردم...که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود....از یه طرف میترسیدم اقای غیور مارو بفرسته دفتر....و اونم منی که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود....
معلممون خیلی اروم وارد کلاس شد...بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز....رفت سمت تخته...
رسم بود زنگ ریاضی....صورت تمرین هارو مبصر زنگ تفریح روی تخته می نوشت...تا وقت کلاس گرفته نشه...
بی توجه به مسئله ها...تخته پاک کن رو برداشت...و مشغول پاک کردن تخته شد....یهو مبصر کلاس گفت...
-اقا اونها تمرینای امروزه....
بدون اینکه برگرده سمت ما....خیلی اروم گفت..
-میدونم...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد....و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم....
-میرزایی....
-بله اقا....
-پاشو برو جای قبلی فضلی بشین...قد پیمان از تو کوتاه تره...بشینه پشتت تخته رو درست نمیبینه....
بدون اینکه حتی لحظه ای سرش برگرده سمت کلاس...گچ برداشت....
-تن ادمی شریف است،به جان ادمیت....نه همین لباس زیباست،نشان ادمیت.
نویسنده : 🌸شہید سید طاها ایمانے🌸
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ