eitaa logo
مســـــطور🌱
153 دنبال‌کننده
93 عکس
19 ویدیو
3 فایل
مسطور: نبشته؛ مکتوب؛ مرقوم. دانه‌دانه که ببافی، می‌شود یک رج، رج‌ها می‌شوند بافته. بافته‌ای از افکار و احوال تو... منت‌دار حضورتان هستم. حرفی اگر بود اینجام: @e_z_vaziri
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از «پاراگراف»
آدم‌ها از همان جا که فکرش را نمی‌کنند، می‌خورند. همان چیزی که از داشتنش خاطر جمع‌اند ناغافل از دستشان می‌افتد و گم می‌شود. همان چیزی که بهش شهره‌اند ناگهان از وجودشان غایب می‌شود. مثل پرنده پر می‌زند و می‌رود. 📚«رهیده» @paragerafat
مســـــطور🌱
• آدم‌ها از همان جا که فکرش را نمی‌کنند، می‌خورند. همان چیزی که از داشتنش خاطر جمع‌اند ناغافل از دست
. بفرمایید کانال دوستم، "پاراگراف". حس خوب جاری در این کانال را جرعه جرعه بنوشید💦 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. «ممنون از شما که با مِهرتون اتفاقای خوب رقم میزنین.» گوینده رادیو گفت. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. آقای امام رضا! سلام من تب دارم. مریم قهر کرده. سَرِ چی؟ نمی‌دانم. می‌دانم. حالش را ندارم بگویم. کبوترهای حرم‌اند این‌ها؟ مامان می‌گوید هستند. یک هفته است چوب و شاخه‌های ریز درخت‌های باغچه را جمع کرده‌اند پشت کولر. روی رفه بلندی که دست کسی بهش نمی‌رسد. از صبح نشسته‌اند توی لانه‌شان. صدایشان قطع نمی‌شود. تب دارم. اولش خوب بود. فکر کردم شما کبوترها را فرستاده‌اید برای من. دلم گرفته است. مریم بچه شده. "قهر هم شد کار؟" مامان همیشه می‌گوید. وقتی می‌روم توی اتاق و در را می‌بندم می‌آید پشت در، دو تا تقه می‌زند و اول می‌گوید: "من یه مامانم، پشت در بسته!" بعد تقه سوم را می‌زند و می‌گوید: "قهر هم شد کار؟" همین جمله‌ها دلم را نرم می‌کند. تحمل دست خودم را ندارم روی پیشانی‌ام. داغم. برای مریم پیام دادم: "حرف بزنیم؟" جوابم را نداده. آنلاین است. توی گروه کلاسی‌مان جواب بچه‌ها را داده. پیام من را ولی باز نکرده. صدای کبوترها نمی‌آید. مامان می‌گوید کبوترهای حرم‌اند. پرده را کنار می‌زنم و نگاهشان می‌کنم. گردنشان صد و هشتاد درجه می‌چرخد. نگاهم می‌کنند. پهلو به پهلوی هم نشسته‌اند. گرم می‌شوند لابد. من گرمم است. یکیشان بال می‌زند و می‌رود روی شاخه‌های درخت گردو. باز برمی‌گردد و کنار آن یکی می‌ایستد. انگار مواظبش باشد. اینها را شما فرستاده‌اید؟ مریم پیامم را دید. دارد تایپ می‌کند. از دستش عصبانی‌ام. فکر می‌کند همیشه حرف خودش درست است. حتما دوباره حق را به خودش می‌دهد. کبوترها جوری ساکتند انگار اصلا نیستند. قرص‌هایی که مامان داد، دارد اثر می‌کند. پلک‌هام سنگین شده و دارند روی هم می‌افتند. جواب مریم می‌آید. نوشته: "توی گروه نوشته بودی تب داری! از اون فالوده سیبای مخصوصم درست کنم برات بیارم؟" تب دارم. برای مریم مهم است که تب دارم. کبوترها را حتما شما فرستاده‌اید. صدایشان می‌آید. لابد دارند بهم می‌گویند که برای هم مهم‌اند. چشم‌هام سنگین شده. چقدر راحت می‌شود مهربان بود. باید بخوابم. ممنونم آقای امام رضا! ممنونم آقای رئوف! ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♨️مهیای ظهور باشید... 🔸به ما دستور داده‌اند مهیای ظهور باشید؛ چون ظهور دفعتاً واقع می‌شود. اصحاب امام‌زمان علیه‌السلام به‌علت آمادگی، به‌محض شنیدن ندای حضرت، همگی در مکّه جمع می‌شوند. خب، این‌ها که بیکار نیستند، ولی طوری آماده‌اند که اگر آب دستشان باشد، زمین گذاشته، می‌روند. 🔸حبیب‌بن‌مظاهر در میان راه حمام با مسلم‌بن‌عوسجه برخورد کرد و گفت: "کجا می‌روی؟" گفت: "می‌روم تنظیف‌." گفت: "وقت این کارها نیست، از سیدالشّهدا علیه‌السلام نامه رسیده؛ باید رفت!" از وسط راه خانه برگشتند و به‌طرف کربلا رفتند. 🔸این آمادگی خیلی فرق می‌کند با آن کسی که در زمان رسیدن سیدالشّهدا علیه‌السلام به کربلا، تازه برای زن و بچه‌اش آذوقه می‌برد. خیلی هم دوست دارد به حضرت کمک کند؛ ولی از قبل، فرصت‌ها را تخمین نزده، خودش را مهیا نکرده، اهل سرعت و سبقت نبوده، پیدا است چنین آدمی عقب می‌افتد. 🔸اشتغال انسان به کار خویش و اینکه دل‌مشغولی انسان، کار ولی خدا نباشد، یا اینکه صبح که بلند می‌شود فکرش این نباشد که امروز کجای کار امام‌زمان عجل‌الله بر زمین مانده است تا من بردارم، مشکل‌ساز است. 🖋استاد میرباقری ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_13605109160.mp3
2.44M
. از تو می‌خواهم قرار روزهای بی‌قرار... من برای شهر دلتنگی باران خواستم... ✨🌱✨@mastoooor .
. سمیه پیام داد: «سلااام✋❤️ دلم فالوده سیب خواست با عرق بیدمشک و کمی گلاب و عسل.» می‌خواستم درجا بنویسم الان برات درست می‌کنم و می‌فرستم. ادامه داده بود: «ولی بیشتر از فالوده سیب، دلم محبت دوستانه خواست. دین ریشه دارد. ریشه‌اش محبت است‌. محبت یعنی دلواپسی دوستانه برای دوستت.» نسیم در جواب احوالپرسی‌ام صدای علیرضا قربانی را فرستاد و پایش نوشت: «برای تو که دوستت دارم.» سیمین برایم پیام داد: «میدونی این قلم زدن برا امام رئوف برات چی داشته؟ حضرت از رأفت‌ش بهت مهر زده! رنگ گرفتی.. تَخَلّقوا باخلاق الله! حواسم بوده با همه بچه‌ها اینجوری...» من میان کلمات مانده‌ام‌. کلمات جان دارند. جان عالم حُبّ است. حُبّ محمد و آل محمد( صلوات خدا بر آنها)❤️ پ.ن: ذره‌های گرد و غبار را دیده‌اید در تابش اشعه نور، چقدر ریزند، چقدر در ‌پیچ و تاب و رقصان میان شعاع نور؟ یکی از آن ذره‌های رقصانم الان وقتی فرش حرم امام رضا را می‌تکانند، در شعاع نوری که از بوسه خورشید بر گنبد تابیده است. کاش ذره‌ را برای حضور در حریمش صدا بزند. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. آقای امام رضا! سلام دیدید گفتم. دیدید گفتم. مامان کیف را برایم خرید. همان که می‌خواستم. می‌دانستم دلش نمی‌آید نخرد. الکی گریه نکردم. واقعا بغض کرده بودم. پریشب بود، نه، شب قبلش. زانوهام را جمع کردم توی بغل و کز کردم گوشه مبل. گفتم: "وقتی پول نداریم من یه کوله‌پشتی بخرم، خب نرم مدرسه." مامان کاسه برنجک را روی میز گذاشت و به صورتم نگاه کرد. دندان‌هاش از بین لب‌های خندانش پیدا بودند. لجم گرفت. گفتم: "من اصلا مدرسه نمیرم." مامان نشست و بافتنی‌اش را دست گرفت. گفت: "کوله پارسالت پاره شده؟" درجا گفتم: "نشده." مامان که گفت: "خب؟" داشتم دلیلم را برایش می‌گفتم: "ولی همه بچه‌ها کوله جدید خریدن. سه ساله دارم با همین میرم مدرسه." مامان میله‌ها را میان دانه‌های شال گردنی که می‌بافت جلو و عقب برد و باز شروع به بافتن کرد. گفت: "کوله‌ات آخ نگفته مامان. کوله‌پشتی که انتخاب کردی خیلی گرونه." بغض کردم. "گرونه! گرونه!" چند بار این کلمه را زیر لب گفتم و اشک سُر خورد روی صورتم. مامان تند تند بافتنی‌اش را می‌بافت. زیر چشمی حواسم بهش بود. لبخندش را جمع کرد و گفت: "ای بابا گریه می‌کنی چرا؟" گفتم: "خب فکر کنین منم نیازمند. شما که برای بقیه همه کاری می‌کنین. زنگ بزنین دو نفر تا پول کیف من جور بشه." میله‌های توی دست مامان دیگر تکان نخوردند. سکوت شد. حس کردم صدای نفس کشیدنش هم نمی‌آید. چیزی نگفت. نمی‌دانم چرا ولی حال مامان عوض شد. بافتنی‌اش را دیگر نبافت. چکار کرد یادم نیست. پرسیدم: "خب مگه دروغ میگم؟" مامان فقط یک جمله گفت: "امام رضا کریمه." من از آن شب به همین کریم بودن شما امید بستم. مامان این چند روز دیگر حرفی از کوله‌پشتی نزد، ولی می‌دانم هر روز آمد حرم. ظهر که رسیدم خانه، کوله‌پشتی را روی تخت دیدم. می‌دانستم می‌خرد. دویدم توی آشپزخانه و بغلش کردم. خندید و محکم فشارم داد. گفتم: "چجوری پولشو جور کردی؟" مامان سَرَم را بوسید و گفت: "مگه نگفتی زنگ بزنم چند نفر؟" مکث کرد و ادامه داد: "به یه نفر میشد رو بزنم. زدم." منظورش شما بودید. درست است؟ دست‌بوسم آقای کریم! دست‌بوسم. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. نوشته بود: "گره‌ها همیشه کور نیستن؛ فقط لازمه بدونیم برای باز کردنشون از کدوم طرف باید کشید." برایش نوشتم: "گره لامصصصب... نمی‌دونیم از کدوم طرف بکشیم کورتر نشه!" و ادامه دادم: "راه‌حلی پیدا کردی، خبر بده." جواب داد: "راس میگی! اینم هست. البته راه حل که، اباعبداللهِ❤️" دیشب تا به حال دارم به این جواب فکر می‌کنم که چطور شگفت زده‌ام کرد. چطور حواسم به کشتی نجات نبود؟! ✨صَلی الله عَلیک یا اَباعبدالله الحُسَین ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. دوم مهر است و امیرعلی را از زیر قرآن رد کرده‌ام و راهی مدرسه شده است و من نمی‌دانم از ذوق این‌همه خوشبختی چکار کنم و دارم بین کتاب‌ها چرخ می‌زنم و دلم می‌خواهد می‌شد همه‌شان را یک‌جا ببلعم و نمی‌شود و مرتبشان می‌کنم و فکرمی‌کنم باید اسمشان را لیست کنم یا بزنم روی دیوار که بفهمم چی به چی است و کجای کارم و اصلا وقت صبحانه خوردن هم ندارم و یک قاشق عسل با موم می‌گذارم توی دهانم و عسل‌ها را که مکیدم، موم را می‌جوم مثل آدامس و نمی‌دانم تجربه‌اش را دارید یا نه و اگر ندارید بیایید عسل اصل با موم از کندودار بهتان معرفی کنم که مشتری شوید، و این گوشی جدید که شوهر برایم خریده و دیروز به دستم رسید صفحه کیبوردش با قبلی فرقِ ریزی دارد و من تند تند تایپ می‌کنم و این حروف سر جای قبلی‌شان نیستند و مدام اشتباه می‌شوند ولی طوری نیست، همین که خیلی خوب است و تر و فرز است و چابک و کاردرست، من خیلی خوشحالم و ارادتمند حضرت دلبری هستم به کمال😍 و دیگر بس است این خرده نوشتن‌ها و باید بروم سراغ خواندن که الان است آن زنگ هشداری که برای ده و ربع تنظیم‌کردم به صدا بیاید و بگوید می‌توانی نیم ساعت در فضای مجازی چرخه بزنی و شما بدانید که به همین هم رغبتی ندارم الان. ناهار هم بله حواسم هست که روز اول مدرسه پسرم است و ناگزیرم به‌طور ویژه بهش فکر کنم و فکرکردم و شما نگران نباشید حلش می‌کنم. پانوشت: با دو روز تاخیر، سالگرد ازدواجمون مبارک آقای هم‌سر(کاش پیوند زندگی‌مان به نام مبارک حضرت رحمت‌للعالمین پایان نداشته باشد❤️) گذاشته بودم با این گوشی جدید تبریک بگویم که بدانی قدردان زحماتت هستم. چون تو بهتر از من می‌دانی که با این خرده حقوق‌هایی که به من می‌دهند نمی‌شود گوشی خرید و تو خیلی مهربانی که بعد از سه ماه که گوشی‌ام سوخت و با لپ‌تاپ و گوشی پسرک سر کردم، پولهایت را جمع کردی و برای من گوشی خریدی. تو خیلی خیلی خوبی. اصلا هم زشت نیست آدم در فضای مجازی از همسرش تشکر کند. چون این به تحکیم خانواده کمک شایانی می‌کند. تازه اگر آن دوستم بود هشتگ فرزندآوری هم می‌زد تَنگ این متن و مثلا می‌نوشت فرزندآوریِ گوشی‌دارها😁 یا کتاب‌خوان‌ها یا شاید عسل‌دارها😅 بس است دیگر. گوشی جدید مایه دردسر است اصلا. تا درودی دیگر بدرود🤚 ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. آقای امام رضا! سلام مگر یک قلب چقدر جا دارد که دو تا، ده تا، اصلا صد تا غم را توی خودش جا بدهد؟ شما بگویید. قلب این زن‌ها و بچه‌های لبنانی و فلسطینی چند بار باید از جا کنده شود تا تمام شود این جنگ؟ من طاقت دیدنش را ندارم. مامان می‌ایستد جلوی تلویزیون و دستش را که مشت کرده چند بار می‌کوبد روی سینه. صحنه انفجار و سوختن و زخمی شدن مگر دیدن دارد؟ من آتش می‌گیرم. مثل همین مادری که گوینده خبر می‌گوید انگشت‌هاش قطع شده است. نگاه نمی‌کنم. مامان پشت سر هم "یا صاحب‌الزمان" می‌گوید و خیسی اشک را از روی صورتش پاک می‌کند. تا کی ادامه دارد؟ شما می‌دانید؟ کسی هست که خبر داشته باشد؟ شما می‌توانید؟ می‌توانید یک پیغام بدهید به خود خدا، یا اصلا به امام زمان؟ امام زمانی که غم ده تا، صد تا، هزار هزار تا کشت و کشتاری که در غزه و لبنان و فلسطین می‌شود روی دلشان است. چه پیغامی بدهید؟ بگویید: "بس است. بس نیست؟ من چکار کنم که شما بیایید؟ چکار کنم تا کشتار این‌همه مردم بی‌گناه تمام شود؟ کاری از من برمی‌آید؟ اصلا وظیفه‌ای دارم؟" بگویید... نه، اصلا نگویید. سرشان شلوغ است الان. خودم جوابش را پیدا می‌کنم. زشت است بعد از این‌همه درس خواندن، تازه بخواهم شما به من بگویید چه کنم. لابد کاری هست که وظیفه من باشد. پیدایش می‌کنم. سهم خودم را که پیدا کنم، انجامش می‌دهم تا امام زمان بیایند. بس است اینهمه کشتار. بس است اینهمه جنایت. من طاقت دیدنش را ندارم. مامان هر روز، صدقه کنار می‌گذارد و آقا را صدا می‌زند. کارهایی می‌کند که می‌گوید "وظیفه من الان این است." حتما راهی هست. من امیدوارم به دعای شما آقا. مردم لبنان و غزه و همه آدم خوب‌های جهان را دعا کنید. به ما هم دعا کنید که قسمتی از ظهور امام عصر باشیم. مامان می‌گوید "حیف است تا این نقطه از قصه عالم آمده‌ایم، امام زمان‌مان را نبینیم." آقای امام رضا! از خدا بخواهید ما همان‌هایی باشیم که برای ظهور، پای امام آخرالزمان می‌ایستیم. ما به قبول شدن دعای شما امیدواریم آقا! ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از [ هُرنو ]
03 - Dar Astaneye Piri [320].mp3
12.02M
. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
مســـــطور🌱
. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
. پِی این شعر و آهنگ بودم تا امروز حرفی بزنم. دیدم آقای جواهری در هُرنو به اشتراکش گذاشته. اینکه حس و حال آدم‌ها در مواجهه با پدیده‌های مختلف، متفاوت است، اعجاب‌انگیزترین واقعه عالم است. من به یاد تو امروز این آهنگ را می‌شنوم. به یاد تو . و به یاد رفیقم که دارد سخت‌ترین روزهای زندگی این دنیایش را طی می‌کند و دعای شب و روزمان شده‌است. "حرفهایی هست برای نگفتن، که هیچگاه سر به ابتذال گفتن فرود نمی‌آورند..." قبول کن که رسولی بدون معجزه هستی... هزار ماهی تنها فدای آبی دریا هزار بسته مُسکّن فدای این غم بُرنا بس است حزن مبارک شبت بلند، غمت نیز شبت بخیر، غمت نیز شب است مرد حسابی... ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا