.
این مرد خالق پادکستهای نیوفولدر است. نویسنده کتاب آه و قاف و خیلی آثار دیگر.
روز جمعه همراه با جمعی از نویسندگان باشگاه مبنا، پای درسش نشستیم.
حرفهای خوبی را خیلی خوب زد.
پایان کارگاه یکروزهمان ایستادیم جلوی میز استاد. کسی پرسید: «چه بخوانیم؟»
یاسین حجازی نهجالبلاغه را گذاشت وسط و گفت: «این!»
پرسیدم: «همین که این کتاب رو مدام بخونیم، اثری که باید، خودش میجوشه؟»
بدون مکث گفت: «میییجوشه. مطمئن باش.»
هنوز داشتم نگاهش میکردم. ادامه داد:
«یه پدیده ای هست که صبحهای خیلی زود در دشتهای کشت تریاک، بچههای کوچیک چهار پنج ساله رو لُخت میکنن و میگن بِدَوَن توی دشت و بین گلهای تریاک، جوری که عرق کنن. از ترکیب عرق بدن این بچههای کوچیک و گرده گلها که روی تن اینها مینشینه، ماده شفابخشی برداشت میشه.»
یاسین حجازی به اینجا که رسید مکث کرد. دستش را دوباره روی کتاب گذاشت و ادامه داد:
«اگه بدوووویی، بدویی که عرق کنیها،... حتما میجوشه. حتما در هر هوایی در حد عرق کردن بدویی، اثر متناسب با اون میجوشه.»
#یاسین_حجازی
✨🌱✨@mastoooor
.
.
آقای امام رضا! سلام
من دیگر نامه نمینویسم. چه فایده؟ اکبر آقا ده روز است هر صبح میآید دم خانه ما. سرش را پایین میاندازد و دستش را روی سینه میگذارد. هر بار یقه کتش را زیر انگشتهای تپلش صاف میکند و برای هزارمین بار میگوید: "چاکریم به مولا."
چاکر نمیخواهیم. کاری کنید دیگر نیاید. بابا، در را که میبندد، لب ایوان مینشیند و پیشانیاش را میان کف دست میگیرد. مامان زیر لب صلوات میفرستد و خودش را میرساند توی ایوان. تا برسد به بابا، هی میگوید: "سکته نکنه یا امام غریب."
بابام غصه میخورد. اگر سکته کند؟! ما چاکری اکبر آقا را نمیخواهیم. مگر چقدر طلب دارد از بابای من که هر صبح برای یادآوریاش میآید؟ من دلم طاقت نمیآورد بابا را اینطور ببینم.
مامان دست میگذارد سر شانه بابا و میگوید: "خدا بزرگه. جور میشه."
جور نشده است. ده روز است جور نشده است. اگر تا فردا جور نشود اکبر آقا چک بابا را میگذارد اجرا. بابا سرش را پایینتر میبرد و شانهاش تکان میخورد. گریه میکند؟ بابای من؟ مامان مینشیند لب ایوان و دست میکشد پشت شانه بابا. طاقت دیدن اشکهای بابا را ندارم. مامان نگاه میکند به گلهای شمعدانی توی باغچه و دست میکشد به چشمهاش. میگوید: "غریب هستیم اما غریبالغربا داریم مرد."
بابا بیشتر تکان میخورد. راستی راستی گریه میکند. بند دلم پاره میشود. میخواهم بروم توی ایوان و بابا را بغل کنم. میخواهم همین گوشوارههای کوچکم را که بابا سالها پیش برای جایزه روزههایم گرفته بگذارم کف دستش بگویم غصه نخور.
بابا بلند میشود و میرود سمت در خانه. مامان میپرسد: "کجا؟"
بابا صورتش را پاک میکند و جواب میدهد: "حرم!"
آقای امام رضا!
بابای غریبم دارد میآید پیش شما. دو تا غریب، حرف هم را بهتر میفهمند.
یا غریبالغربا!
ممنونم که نامههایم را میخوانید.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم
✨🌱✨@mastoooor
.
.
گندالف به بگینز(هابیت) میگه:
دنیا داخل کتابها و نقشههای تو نیست، اون بیرونه...
#فیلم_ببینیم
#هابیت_یک
✨🌱✨@mastoooor
.
.
آقای امام رضا! سلام
دست نسترن سوخته. ظرف شیر داغ از روی اجاق گاز برگشته روی دستهاش. خودش را کنار کشیده ولی همان که سعی کرده ظرف را، قابلمه بوده یا شیرجوش یا هر چی، نگه دارد، شیر داغ برگشته و دستهاش را سوزانده. پوست دستش،... پوستش... من که طاقتش را نداشتم ببینم. مامان گفت: "ورآمده!"
گریه کردم. خیلی زیاد. الان هم دارم کلمهها را یکی در میان تار میبینم و اشکم، ...چکید. چکید اینجا، روی نامه شما.
چکار کنم خب؟ دوستم است. دکتر گفته فردا معلوم میکند عمل میخواهد یا نه. گفته زمان میبرد که پوستش مثل قبل شود. یک هفته است که از خانه بیرون نیامده. هر بار پیام میدهم فقط ایموجی گریه میفرستد. درد دارد. لحظهای که ظرف شیر برگشته، ترسیده. پوستش دیگر مثل سابق نمیشود. من برایش دعا میکنم. همین حالا که تلویزیون دارد روضه آتش گرفتن خیمهها را پخش میکند، من باز یاد نسترن افتادم. دست نسترن از شیری سوخته که روی آتش بوده. این تصویرهای روضه میگویند خیمهها را آتش زدند. بچهها را خودِ آتش سوزاند.
کلیپی که الان روی صفحه تلویزیون است، دویدن دخترهای کوچک را نشان میدهد که دامنشان آتش گرفته. سوارانی که پی این دخترها، اسب را هِی میزنند و در بیابانی پر از خار و خاشاک میتازند، آنها را میترسانند. کسی نیست که این بچهها به سمتش پناه ببرند. نسترن را دعا میکنم. فکرمیکنم دستش که سوخت، مادرش کنارش بود. پدرش خانه بود و خودش را به سرعت بالای سر دخترش رساند با شنیدن صدای فریاد. نسترن خیلی خوشبخت است که دکترها دارند دلداریاش میدهند که خوب میشود.
آقای امام رضا!
من خجالت میکشم. بغض کردهام. دلم دارد میترکد. اینکه عزیزانِ جدّ بزرگ شما را آنطور ترساندند و آتش به خیمههایشان زدند، من را، بعد از اینهمه سال که گذشته، هنوز شرمنده میکند.
آقای غریب! ما همهٔ ماجرا را درک نمیکنیم. به قول مامان، قلبهای ما را بزرگ کنید تا عظمت غریب کربلا را بفهمیم.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم
✨🌱✨@mastoooor
.
#عکس_نوشت
حامد جان! آقا حامد! صدامو میشنوی؟ میبینی این عکسو؟ عکسیه که پارسال گرفتی. یادته؟ پارسال که رفتی کربلا. پیادهروی اربعین. چقد دوسش داشتی. گفتم: "این چه عکسیه گرفتی؟ مثلا عکاسی. این چه کادریه؟ چه زاویهایه؟" خندیدی. گفتی: "اینو برا دل خودم گرفتم." قابش کردی گذاشتی کنار میز ناهارخوری. داشتی یجوری تنظیمش میکردی که تو دید هر سه تاییمون باشه. خودت و من و رقیّه. اونموقع من خندیدم. گفتم: "حامد! کوتاه بیا. این عکس مگه چی داره؟ تو عکسای بهتر از این گرفتی." یادته حامدجان؟ یادته آقا؟ من خوب یادمه. نشستی روی صندلی و نگاهت روی عکس موند. هر چی صبر کردم نگاهتو برنداشتی. اومدم جلو و خم شدم جلوی صورتت. خواستم بندازم تو شوخی و سر به سرت بذارم. دیدم چشمات خیسه. اشک اومده بود روی صورتت و تا بین ریشهای مشکی و پُرت راه گرفته بود. یادته؟ نشستم رو صندلی کنارت. فهمیدم موضوع جدیه. پرسیدم: "حامد! چی شد این عکسو گرفتی؟ چی داره این عکس؟" شعری که زیر لب زمزمه میکردی رو بلندتر خوندی. یادم نمیره. تو این شعرو خیلی دوس داری. صداتو آروم آروم بلند کردی. "کنار قدمهای جابر،...سوی نینوا رهسپاریم..." یجوری شدم. نمیشد تو این شعر رو بخونی و من به قول مادرجون منقلب نشم. گفتی: "تک تک این آدما رو دیدی؟" نگاه کردم دوباره به قاب. عکس شلوغی بود. عکسی که کلی آدم توش بود و چند تا کالسکه و بچههای کوچیک و بزرگ. پسر نوجوونی که کنار مادرش راه میرفت. جوونی که کالسکه نوزادش رو هُل میداد. مردی که لباس "خادمالزّوارالحسین" پوشیده بود و بین مردم ایستاده بود... زنهایی که وسط جاده نشستن به استراحت یا غذاخوردن. اونطرف جاده هم دارن راه میرن کلی آدم. پرچم دارن. میبینی؟ الان تازه دارم این زنها رو میبینم. این دختره با دمپایی رو. اونروز که گفتی درست نگاه کن ندیدم. حامد جان! چرا نگفتی چی دیدی؟ من اونروز با زمزمه تو چشمام گرم شد و خیلی گریه کردم. تو ولی حرفی نزدی فدات شم. چرا نگفتی؟ حالا لب باز کن. چشم باز کن عکسی که دوس داری رو آوردم اینجا. کنار تخت بیمارستان. رقیّه پیش مادرجونه. نیم ساعت دیگه حتما بیتابی میکنه و شیر میخواد. توی این دوازده روز که تصادف کردی و بیهوشی و این دستگاهها بهت وصله، من و رقیّه هر روز به این قاب عکس نگاه کردیم. من دیگه آدمای عکسو نمیبینم. تو اونروز، اول گفتی نگاه کنم به تک تک آدما. وقتی از روی صندلی بلند شدی، نفست رو بلند بیرون دادی و گفتی: "ببین چند تا رقیّه. ببین چند تا قاسم. ببین چند تا عباس." دارم میبینم آقا حامد. ببین چند تا حرّ. ببین چند تا حبیب. ببین چند تا زینب. ببین چند تا سکینه. امروز دارم میبینم نفسم. نفس بکش آقا. قول دادی من و رقیّه رو میبری اربعین تا ببینیم خودمون. اربعین نزدیکه مرد من. پاشو من و رقیّه تنها میشیم بی تو. پاشو منو ببر نفس بکشم تو اون مسیر که عاشقش شدی. پاشو حامد. این راهیه که خودت خواستی هر سال بری براش عکاسی کنی. راه امام حسین. پیادهروی اربعین. راه نجف تا کربلا. حامدجانم! مَرده و قولش. پاشو مرد. یه حرفی بزن. یه حرکتی کن... حامد! آقای من!...
پرستار! خانم پرستار! بیاین... زود بیاین... انگشتش رو تکون داد... انگشتش... به سمت عکسه...
#اربعین
#ماه_حسین🖤
✨🌱✨@mastoooor
.
.
در کمتر از ده روز، سهگانه هابیت را دیدم. شاهکار بزرگی است برای کسی که سالهای اخیر، بیشتر میان کتابها بوده و از دیدن فیلم فاصله گرفته است.
سرعت فیلم و هیجانش، بالاتر از متوسط بود و همین، قسمت مهمی از عامل جذابیت بود برایم.
اینجا دیگر آقای بگینز از سفر طولانیاش با درفها برگشته و دارد با گندالف، جادوگر خاکستری خداحافظی میکند. گندالف میگوید که حواسش به او هست. تمام مدت حواسش به او بوده و میداند که حلقهای در کار است.
بگینز انکار نمیکند ولی ادعا میکند که گمش کرده.
حلقهای که دقایقی بعد، در خلوت خانهاش آن را در مشت میگیرد و از همینجا، خلق سهگانه ارباب حلقهها کلید میخورد.
#فیلم_ببینیم
#هابیت_دو #هابیت_سه
✨🌱✨@mastoooor
.
.
آقای امام رضا! سلام
خوبید؟
خوبم.
همین. همه حرفها را که نباید زد.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم
✨🌱✨@mastoooor
.
هدایت شده از
باید.mp3
907.7K
پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
خدا غرق رحمت کند استاد محمدعلی بهمنی را ...
شترگاوپلنگ
https://eitaa.com/Camelcowleopard
.
تو مهربانترین پدری هستی که دستش را روی سرم حس کردهام.
همیشه یک جور دیگری دوستت داشتهام رسولِ رحمتٌ للعالمین🖤
آب روی آتش وجودمان باش که «الغوث الغوث، خلّصنا من النّار یا رب».
کاش بفهمیم که خودمان آتشیم و باید آرام بگیریم.
#رسول_رحمت
✨🌱✨@mastoooor
.
.
آقای امام رضا! سلام
مامان، امروز کار عجیبی کرد. سر صبح، وقتی بابا نشست پای سفره و داشت سنگریزههای پشت نان سنگک را جدا میکرد، مامان حرفش را زد. استکان کمر باریک را لبالب چای، گذاشت وسط نعلبکی گل سرخی و داد دست بابا. روسری مشکیاش را سرش کرده بود. چادرش را گذاشته بود روی دسته مبل. بابا پرسید: "این وقت صبح، کجا؟"
مامان گوشه نان سنگک را کند و نزدیک لبهاش برد. نان را بوسید و گرفت کف دستش. بابا حواسش جمع شد که حرفی هست. استکان چای را نیم خورده گذاشت توی سفره. مامان نان را نشان داد و بیآنکه صداش را بلندتر کند یا آرامتر، شمرده گفت: "به این برکت، اجازه میخوام."
مامان اجازه میخواست. اجازه چی؟
بابا معلوم بود تعجب کرده. گفت: "اجازه مام دست شماست."
مامان سرش را بالا نیاورد. دست کشید روی نانی که کف دستش گرفته بود. گفت: "این اجازه فرق داره. امسال میخوام برم عزاداری آقا. یجور دیگه میخوام برم."
بابا یک تکه از کنار نان جدا کرد. منتظر بود بشنود. مامان گوشه روسریاش را چند بار کشید روی چشمهاش. حرف زد. بغض صداش کلمهها را سنگین و پر حجم کرده بود: "به رسم زنهای نوغان، میخوام مهرمو ببخشم، از صبح تا شب برم توی حرم. برم عزاداری کنم برای امام غریب."
بابا نگاهش به نانهای توی سفره بود. گفت: "من که نگفتم نرو. شما... ." مامان نگذاشت حرف بابا تمام شود. گفت: "میدونم شما اجازه میدی. میدونم ارادت شما زیاده به آقا. ولی من میخوام امسال به امام رضا بگم مهرش از هر مهری بالاتره."
مامان ماجرای زنهای نوغان را تازه برایم گفته است. اینکه مهرشان را بخشیدند و روز شهادت امام رضا خودشان را با شاخههای گل رساندند به آقا.
بابا که گفت: "یاعلی."، مامان بلند شد چادرش را برداشت. دستگیره در را چرخاند که برود. برگشت چادرش را مرتب کرد و رو به بابا گفت: "خودِ امام رئوف برات جبران کنن."
بابا کف دستش را بالا برد و محکم میان هوا نگه داشت. آرام گفت: "مهر شما سر جاشه. امام رئوف جبران کردن."
آقای امام رضا!
مامان امروز کار عجیبی کرد. مهریهاش را بخشید تا محبتش را به شما نشان بدهد. بابا گفت مهر مامان سر جایش است. مهر هر دوشان زیادتر شد به شما. من میان یک دریا محبت دارم برایتان نامه مینویسم.
مهر شما در روز شهادتتان، محبت روی محبت آورده است. شما مهربانترین امام عالَمید آقای امام رضا.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم
✨🌱✨@mastoooor
.
.
🕊"صلوات، وقتی که بلند فرستاده میشود همه چینهای جسم و روح را باز میکند."
🍃مرحوم میرزا اسماعیل دولابی
#صلوات_بر_محمــــــــــد
#رحمتٌ_للعالمین
✨🌱✨@mastoooor
.
هدایت شده از «پاراگراف»
•
آدمها از همان جا که فکرش را نمیکنند، میخورند.
همان چیزی که از داشتنش خاطر جمعاند ناغافل از دستشان میافتد و گم میشود.
همان چیزی که بهش شهرهاند ناگهان از وجودشان غایب میشود. مثل پرنده پر میزند و میرود.
📚«رهیده»
@paragerafat