بدگمانی به عزادار #امام_حسین(ع)
آقای سید محمود عطاران نقل کرد؛
که سالی در ایام #عاشورا جزء دسته سینه زنان محله سردزک بودم
جوانی زیبا در اثنای زنجیر زدن، به زنها نگاه میکرد
من طاقت نیاورده غیرت کردم و او را سیلی زدم و از صف خارج کردم
چند دقیقه بعد دستم درد گرفت
و متدّرجاً شدت کرد تا اینکه به ناچار به دکتر مراجعه کردم؛
گفت اثر درد و جهت آن را نمیفهمم ولی روغنی است که دردش را ساکن میکند
روغن را به کار بردم نفعی نبخشید
بلکه هر لحظه درد شدیدتر و ورم وآماس دست بیشتر میشد
به خانه آمدم و فریاد میکردم، شب خواب نرفتم، آخر شب لحظه ای خوابم برد، حضرت شاهچراغ علیه السّلام را دیدم
فرمود، باید آن جوان را راضی کنی!
چون به خود آمدم دانستم سبب درد چیست!
رفتم جوان را پیدا کردم و معذرت خواستم و بالاخره راضیش کردم
در همان لحظه درد ساکت و ورمها تمام شد و معلوم شد که خطا کردهام و سوء ظن بوده است و به عزادار حضرت #سیدالشهداء علیه السّلام توهین کرده بودم
#داستانهای_شگفت
#شهیدمحراب_دستغیب
به نام الله
عالم متقى جناب حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام - علیه الرحمه - فرمود:
شنیدم از عالم بزرگوار وسید عالی مقدار امام جمعه بهبهانى كه در اوقات تشرف به مكه معظمه روزى به عزم تشرف به مسجدالحرام و خواندن نماز در آن مكان مقدس از خانه خارج شدم؛
اتفاقی افتاد که متوجه لطف خدا و ناسپاسى بنده شدم
در اثناى راه ، خطرى پیش آمد و #خداوند مرا از #مرگ نجات داد و باكمال سلامتى از آن خطر رو به مسجد آمدم
نزدیک در مسجد، #خربزه زیادى روى زمین ریخته بود و صاحبش مشغول فروش آنها بود، قیمت آن را پرسیدم گفت آن قسمت، فلان قیمت و قسمت دیگر ارزانتر و فلان قیمت است
گفتم پس از مراجعت از مسجد میخرم و به منزل میبرم
پس به مسجدالحرام رفتم و مشغول #نماز شدم، درحال نماز در این خیال شدم كه از قسمت گران آن خربزه بخرم یا قسمت ارزانترش و چه مقدار بخرم و خلاصه تا آخر نماز در این خیال بودم و چون از نماز فارغ شده خواستم از مسجد بیرون روم، شخصى از در مسجد وارد و نزدیک من آمد و در گوشم گفت:
خدایى كه تو را از #خطر_مرگ، امروز نجات بخشید آیا سزاوار است كه در خانه او #نمازخربزه_اى بخوانى؟
فورا متوجه #عیب خود شده و بر خود لرزیدم، خواستم دامنش را بگیرم او را نیافتم
#داستانهاى_شگفت
#شهید_محراب_دستغیب
به نام الله
روزی مردِ زائر وارد یکی از قصابی های کربلا میشود و مقداری گوشت میخرد و به حرم #امام_حسین(ع) میرود، بعد از زیارت به خانه برگشته و گوشت را به همسرش میدهد و میگوید آبگوشتی درست کن
ظهر که میشود همسرش به مرد میگوید گوشت نپخته است و مرد میگوید اشکالی ندارد صبر کن تا شب بپزد
شب که میروند سراغ گوشت میبینند گوشت اصلا نپخته است و مرد قصاب را سرزنش میکنند که گوشت بی کیفیت به آنها داده است و میگذارند تا صبح بپزد
صبح بیدار شدند دیدند گوشت هنوز نپخته است مرد با عصبانیت ظرف غذا را میبرد قصابی و میگذارد روی میز و میگوید مرد حسابی ما زائر امام حسین (ع) هستیم بی انصافی است به ما گوشت بی کیفیت بدهی، از دیروز صبح که گوشت را خریدم تا امروز صبح گوشت اصلا نپخته است
قصاب لبخندی زد و به او گفت؛
وقتی گوشت را خریدی مستقیم رفتی داخل حرم امام حسین(ع)؟
زائر گفت چطور؟ بله رفتم
قصاب گفت مگر نمی دانی گوشتی که وارد حرم امام حسین (ع) شود آتش به او کارساز نیست، اگر می دانستم قصد زیارت داری قبلش به تو میگفتم
در روایات آمده است سوزاندن بدن #زائر امام حسین (ع) بر آتش #جهنم #حرام است
#داستانهای_شگفت
#شهید_محراب_دستغیب
بدگمانی به عزادار #امام_حسین(ع)
آقای سید محمود عطاران نقل کرد؛
که سالی در ایام #عاشورا جزء دسته سینه زنان محله سردزک بودم
جوانی زیبا در اثنای زنجیر زدن، به زنها نگاه میکرد
من طاقت نیاورده غیرت کردم و او را سیلی زدم و از صف خارج کردم
چند دقیقه بعد دستم درد گرفت
و متدّرجاً شدت کرد تا اینکه به ناچار به دکتر مراجعه کردم؛
گفت اثر درد و جهت آن را نمیفهمم ولی روغنی است که دردش را ساکن میکند
روغن را به کار بردم نفعی نبخشید
بلکه هر لحظه درد شدیدتر و ورم وآماس دست بیشتر میشد
به خانه آمدم و فریاد میکردم، شب خواب نرفتم، آخر شب لحظه ای خوابم برد، حضرت شاهچراغ علیه السّلام را دیدم
فرمود، باید آن جوان را راضی کنی!
چون به خود آمدم دانستم سبب درد چیست!
رفتم جوان را پیدا کردم و معذرت خواستم و بالاخره راضیش کردم
در همان لحظه درد ساکت و ورمها تمام شد و معلوم شد که خطا کردهام و سوء ظن بوده است و به عزادار حضرت #سیدالشهداء علیه السّلام توهین کرده بودم
#داستانهای_شگفت
#شهیدمحراب_دستغیب
به نام خدا
#حاج_مؤمن_شیرازی می گوید:
در جوانی محبت و شوق شدیدی به #زیارت حضرت مهدی #امام_زمان(عج) در من پیدا شد که لحظه ای قرار و آرام نداشتم
به طوری که از خوردن و آشامیدن غافل می شدم تا کار به جایی رسید که باخود عهد کردم آنقدر از خوردن و آشامیدن خودداری خواهم کرد تا تشرف خدمت امام(ع) برایم حاصل شود یا آنکه بمیرم
چند روز غذا نخوردم و روز سوم در مسجد سردزک که افتخار خدمتگزاری آن مسجد را داشتم از ضعف، بیهوش افتاده بودم که ناگاه صدای دلنواز روح بخشی با عظمت، که پر از لطف و عنایت بود به گوشم رسید:
#حاج_مؤمن!
برخیز و از این غذایی که برای تو آورده اند تناول کن، مگر نمی دانی این
عملی را که انجام دادی درشرع مطهر اسلام #حرام است
بعداً، از این قبیل کارهای غیر مشروع بپرهیزید
به مجرد شنیدن این صدا قدرت و قوه ای در من پیدا شد بی اختیار برخاستم و نشستم
صورتی نورانی دیدم - امید است نصیب همه دوستان و عاشقان راهش بشود - مانند ماه می درخشید
فرمودند:
حاج مؤمن آقای سید هاشم (امام جماعت مسجد سردزک) به مشهد می روند شما هم با ایشان بروید
در قم شخصی را ملاقات خواهید نمود به دستور او رفتار کنید
حاج مومن بعد از این دیدار در مسیر تشرف به مشهد در قم به محضر یکی از یاران حضرت می رسد، و با ملحق شدن آن ولی خدا در تهران و همسفر شدن حاج مومن با وی بسیاری از عجایب دیده و می شنود
می فرمود:
به آن مرد نورانی گفتم تکلیف من چیست؟
فرمود: سیدی؛
(آیت الله #شهید_محراب_دستغیب)
از اهل #شیراز که تحصیلاتش در #نجف انجام شده و به شیراز برمی گردد با او مجالست و مصاحبت داشته باش برای تو بسیار نافع است
و علامتش آن است که آن سید #مسجد_جامع_شیراز را که زیر خاک پوشیده است خاکهای آن را برمی دارد و به کمک مردم، مسجد را می سازد و احیا می کند
و دیگر اینکه به حاج مومن فرمود:
بدان که شما قبل از آن سید خواهید مرد و آن سید متکفل غسل و کفن و دفن شما می شود
و آن سید را #شهید می کنند
حاج مومن سالها ملازم #آیت_الله_دستغیب بود و #شهید_دستغیب در کتاب، #داستانهای_شگفت ماجرای وی را مفصل نقل می کند
مرحوم #علامه_طهرانی ره در کتاب #معاد_شناسی می نویسد:
دوستی داشتم از اهل شیراز به نام حاج مومن که به رحمت ایزدی پیوسته است؛
بسیار مرد صاف ضمیر و روشن دل و با ایمان و تقوایی بود
می گفت:
خدمت حضرت #حجه_ابن_الحسن(عج) مکرر رسیده ام و بسیاری از مطالب را نقل می کردند و از بعضی هم اِبا مینمود
آرامگاه این مرد خدا در شیراز، #قبرستان_دارالسلام قرار دارد
به نام خدا
حیدر آقا تهرانی گفت:
در چند سال قبل، روزی در رواق مطهر حضرت رضا علیه السلام مشرف بودم
پیرمردی را که از پیری خمیده و موی سر و صورتش سفید و ابروهایش بر چشمانش ریخته بود دیدم؛
حضور قلب و خشوعش مرا متوجه او ساخت
وقتی که خواست حرکت کند دیدم از حرکت کردن عاجز است؛
او را در بلند شدن یاری کردم؛
آدرس منزلش را پرسیدم تا او را به منزلش رسانم؛
گفت:
حجره ام در مدرسه خیرات خان است
او را تا منزل همراهی کردم و سخت مورد علاقه ام شد؛
به طوری که همه روزه می رفتم و او را در کارهایش یاری می کردم نام و محل و حالاتش را پرسیدم
گفت:
نامم ابراهیم و از اهل عراقم و زبان فارسی را هم خوب می دانم؛
ضمن بیان حالاتش گفت:
من از سن جوانی تا حال هر سال برای زیارت قبر حضرت رضا علیه السلام مشرف می شوم و مدتی توقف کرده، باز به عراق بر می گردم؛
در سن جوانی که هنوز اتومبیل نبود دو مرتبه، پیاده مشرف شده ام؛
در مرتبه اول سه نفر جوان، که با من هم سن و رفاقت ایمانی بین ما بود و سخت به یکدیگر علاقه داشتیم، مرا تا یک فرسخی مشایعت کردند و از مفارقت من و این که نمی توانستند با من مشرف شوند، سخت افسرده و نگران بودند؛
هنگام وداع با من می گریستند و گفتند:
تو جوانی و سفر اول پیاده و به زحمت می روی؛ البته مورد نظر واقع می شوی؛
حاجت ما از تو این است که از طرف ما سه نفر هم سلامی تقدیم امام علیه السلام نموده، در آن محل شریف، یادی هم از ما بنما
پس آنها را وداع نموده، به سمت مشهد حرکت کردم
پس از ورود به مشهد مقدس با همان حالت خستگی و ناراحتی به حرم مطهر مشرف شدم
پس از زیارت، در گوشه ای از حرم، و حالت بیخودی و بی خبری به من عارض شد؛
در آن حالت دیدم حضرت رضا علیه السلام به دست مبارکش رقعه های بیشماری بود که به تمام زوار، از مرد و زن، حتی به بچه ها هم رقعه ای می داد؛
چون به من رسیدند، چهار رقعه به من مرحمت فرمود:
پرسیدم چه شده است که به من چهار رقعه دادید؟
فرمود:
یکی از برای خودت و سه تای دیگر برای سه رفیقت؛
عرض کردم این کار، مناسب حضرتت نیست خوب است به دیگری امر فرمائید تا این رقعه ها را تقسیم کند
حضرت فرمود:
این جمعیت همه به امید من آمده اند و خودم باید به آنها برسم
پس از آن یکی از رقعه ها را گشودم دیدم چهار جمله در آن نوشته شده بود
برائة من النار و امان من الحساب و دخول فی الجنة و انا بن رسول الله صلی الله علیه و آله
- خلاصی از آتش جهنم و ایمنی از حساب و داخل شدن در بهشت -
منم فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله
#داستانهای_شگفت - ص ۱۶۵
#شهیدمحرابدستغیب
#کتاب #داستانهای_شگفت شامل بیش از 140 داستان اخلاقی و اعتقادی از #شهیدمحرابدستغیب میباشد
شهید دستغیب در این کتاب داستانهایی از عنایات معصومین علیهالسلام و کرامات ایشان به افراد نیازمند از شفا دادن و دستگیری در بیابان و داستانهای عبرت آموز دیگری آورده است
ایشان در مقدمه میفرمایند:
چون هر یک از این داستانها موجب تقویت ایمان به غیب و رغبت قلوب به عالم اعلی و توجه به حضرت آفریدگار است آنها را ثبت کردم تا فرزندانم و سایر خوانندگان بهره مند شوند
و خصوصا در شداید و مشکلات دچار یاس نشوند
دل به پروردگار قوی دارند
و بدانند که #دعا و #توسل را آثاری است حتمی چنانچه سعی در تحصیل مراتب #تقوا و #یقین را مقامات و درجاتی است که از حد ادراک بشری افزون است
#شهیدمحرابدستغیب
به نام الله
یکی از بزرگان اهل علم و تقوا نقل می کرد که یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن زندگی را می گذارند
پس از مرگش او را در خواب دیدند در حالی که کور بود
از او سببش را پرسیدند که چرا در برزخ نابینا هستی؟
گفت:
ملکی را که خریده بودم وسط زمین مزروعی آن، چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور می آمدند و از آن برمی داشتند و حیوانات خود را آب می دادند
به واسطه رفت وآمدشان مقداری از زراعت من خراب می شد
و برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم به وسیله خاک و سنگ و گچ آن چشمه را کور نمودم و خشکانیدم و بیچاره مجاورین به ناچار به راه دوری مراجعه میکردند
این کوری من به واسطه کور کردن #چشمه_آب است!
به او گفتم:
آیا چاره ای دارد؟
گفت اگر وارثها بر من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مجاورین گردد حال من خوب میگردد
ایشان فرمود:
به ورثه اش مراجعه کردم آنها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند پس از چندی آن مرحوم را با حالت بینایی و سپاسگزاری دیدم
آدمی باید بداند که هرچه می کند به خود کرده است:
لَها ما کَسَبَتْ وَعَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ
اگر به کسی ستم نموده به خودش هم ستم کرده، اگر به کسی نیکی کرده به خودش هم نیکی کرده است
#داستانهای_شگفت - ص ۲۹۲
#شهیدمحرابدستغیب
به نام خدا
جناب حاج شیخ محمد تقی لاری نقل میکرد:
یک روز در بازار، در مغازه یکی از دوستانم نشسته بودم، همانطور که به اطراف مینگریستم، چشمم به کف گذر بازار افتاد، گوئی یک سکه ای بود که برق میزد، به همین خاطر از مغازه بیرون آمدم و به طرف آن رفتم، اما با ناراحتی بازگشتم، زیرا آنچه دیدم به جز آب بینی نبود!
و به ناچار به داخل مغازه بازگشتم، همین طور که بیرون رامی نگریستم، باز چشمم افتاد به چیزی که برق میزد
فکر کردم که شاید من اشتباه کردهام و آن یک سکه طلا باشد
با وسوسه خاطر به طرف سکه حرکت کردم، اما باز در نهایت شرمندگی به همان نتیجه قبلی رسیدم
شیطان دست بردار نبود و مرا مرتب وسوسه میکرد؛
بار دیگرچشمم به همان چیز افتاد که درنظرم خیلی براق بود
ولی این بار از جای خود حرکت نکردم و نشستم
ناگاه یک نفر سید را دیدم که اطراف مغازه را جستجو میکند، گویا چیزی گم کرده است او به طرف همان جسم رفت و سکه ای از روی زمین برداشت!
بسیار تعجب کردم، با خود گفتم شاید رمزی درکار است، به دنبال سید دویدم و ماجرا را از او سؤال کردم
او گفت:
امروز خداوند به ما مولود تازه ای عنایت کرده است و من جهت مخارج منزل پولی نداشتم، به همین خاطر نزد یکی ازدوستان رفتم و این سکه را بعنوان قرض گرفتم و برای خرید اجناس موردنیاز خود، به مغازه ای رفتم، موقع پرداخت پول، هر چه جستجو کردم، سکه را در جیبم نیافتم، عاقبت به دنبال آن آمده، در اینجا پیدا کردم
شخص موحد، همیشه و در همه حال، باید به خداوند توکل واعتماد داشته باشد
#داستانهای_شگفت - ۱۷۰
#شهیدمحرابدستغیب
به نام الله
آقای محمدحسینقمشهای در نجف اشرف به (ازگور گریخته) مشهور بود
و خود در این رابطه میگفت در سن ۱۸ سالگی در قمشه به مرض حصبه مبتلا شدم
در ایام مریضی مقدار زیادی انگور خوردم و از این رو مرضم شدیدتر شد
تا اینکه از دنیا رفتم
در همان حال میدیدم که افراد حاضر در منزل گریه میکردند و مادرم آمد و به آنان گفت کسی به جنازه فرزندم دست نزند تا برگردم
دیدم قرآنمجید را برداشت و به پشت بام رفت
با تضرع و زاری به درگاه پروردگار متعال، قرآن کریم و آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام را شفیع قرارداد
پس از چند لحظهای روح به بدنم برگشت و چشمانم را باز کردم و با نگاه به اطرافیان دنبال مادرم میگشتم ولی او را بین آنها نمیدیدم
از این رو به افراد حاضر در منزل گفتم به مادرم بگویید بیاید که خداوند مرا به آقا امام حسین علیه السلام بخشید
مادرم را خبر کردند وقتی مادرم آمد مسائلی را که اتفاق افتاده بود به او گفتم مبنی بر اینکه دونفر نورانی که لباس سفید بر تن داشتند نزد من آمدند و یکی از ایشان وقتی دست بر پایم کشید درد پایم راحت شد و دستش را به هر عضوی از بدن میگذاشت درد آنجا راحت میشد
و یک دفعه دیدم تمام اهل خانه را، که میگریند
و هر چه خواستم به ایشان بفهمانم که من راحت شدم نتوانستم تا اینکه آن دو نفر مرا در حالی که بسیار خوشحال بودم به بالا میبردند
ولی در بین راه شخصی والامقام و نورانی آشکار شد و به آن دو فرمودند در اثر توسل مادرش ما سی سال عمر به او بخشیدیم او را برگردانید
آنانیکه او را میشناختند و این داستان زندگی اش را از خودش شنیده بودند در سال سیام منتظر رحلت او بودند
و درست سر سی سال در نجف اشرف مرحوم شد
#داستانهای_شگفت
گزیده از صفحه ۳۱ تا ۳۳
#شهیدمحرابدستغیب
به نام الله
يكى از اهل تقوا و يقين كه زمان عالم ربانى مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى (كه در اين كتاب چند داستان از ايشان نقل گرديد) را درك كرده نقل كرد كه وقتى آن بزرگوار به قصد زيارت حضرت رضا عليه السلام و توقف چهل روز در مشهد مقدس به اتفاق خواهرش از اصفهان حركت نمود و به مشهد مشرف شدند، چون هيجده روز از مدت توقفش در آن مكان شريف گذشت، شب حضرت رضا عليه السلام در عالم واقعه به ايشان امر فرمودند كه فردا بايد به اصفهان برگردى، عرض میكند يا مولاى من! قصد توقف چهل روز در جوار حضرتت كرده ام و هيجده روز بيشتر نگذشته
#امام_رضا عليهالسلام فرمود:
چون خواهرت از دورى مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته براى خاطر او بايد برگردى
آيا نمیدانى كه؛
#من_زُوّارم_را_دوست_میدارم!
چون مرحوم حاجى به خود میآيد از خواهرش میپرسد كه از حضرت رضا عليه السلام روز گذشته چه خواستى؟
میگويد:
چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم به آن حضرت شكايت كرده و درخواست مراجعت نمودم
محبت و رأفت حضرت رضا عليه السلام در باره عموم شيعيان خصوصاً زوار قبرش از مسلميات است چنانچه در زيارتش دارد:
السلام عليك ايها الامام الرؤف
وداستانهايى در اين باره در كتب معتبره موجود است و نقل آنها منافى وضع اين جزوه است
و خلاصه هيچكس رو به قبر شريف آن حضرت نياورد مگر اينكه مورد محبت و عنايت آن بزرگوار قرار گرفت
#داستانهاى_شگفت
دستغيب، عبد الحسين
قم، چاپ: چهاردهم، ۱۳۸۹ ه.ش
ص ۸۱ و ۸۲
#شهید_محراب_دستغیب
کتاب صوتی "داستانهای شگفت" اثر شهید آیت الله دستغیب
#بصورت_گزیده " شامل 17 داستان صوتی"
با صدای #محمد_رضا_سرشار
منبع: www.aviny.com
✅ لینک دانلود گزیده ای از کتاب داستان های شگفت از گوگل درایو👇👇
https://drive.google.com/folderview?id=1fdM7DrTpRxPl0rFAJRfXympQAMm5hX1t
#داستانهای_شگفت
#شهید_دستغیب
@audio_ketab