eitaa logo
میم. حا ( محمد حیدری)
171 دنبال‌کننده
128 عکس
18 ویدیو
0 فایل
ما را ز خاک پای علی آفریده‌اند در کثرتیم اگر همه از وحدت وجود 🌱اینجا از کتاب و نوشتن حرف میزنیم📚 🔸در خدمتم: @M_heydari80
مشاهده در ایتا
دانلود
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پناه مردم تهران، رنگ و بوی محرم و اربعین گرفته. شبیه تهران هفته پیش نیست. انگار هر شهیدی که می‌رسد، شهر سربلند می‌کند از میان دود و آسمان‌خراش‌ها و نفس تازه می‌کند. که حیات شهر به همین نفس‌های تازه است تا مردم از نفس نیافتند. شهر سیاه پوش است و مردم هم. از یک سمت خیابان صدای مداحی حیدر البیاتی با آن لهجه غلیظ عراقی‌اش میاد و سمت دیگر موکبی بر پا کرده‌اند. حسین با دل این مردم چه کرده که با هر بهانه‌ای به سایه خیمه‌اش پناه می‌برند و چه پناهی از این بهتر؟ مگر نه اینکه افتخار هم روضه خوانی حسین بود؟ خودش برای ما روضه یابن الشبیب را خواند. در خیابان، همراه با مردم به سمت دانشگاه تهران پیش می‌رویم. @mim_ha_neveshte
زن زندگی آزادی پیام آمد:«ظرفیت دانشگاه تهران تکمیل شده است» میثم خندید و گفت:« بریم دانشگاه امام صادق، شهید رحمتی هم دانشجو اونجا بوده.» مجبور شدیم در خیابان بمانیم. دیر رسیده بودیم. صدای مهدی رسولی در خیابان می‌پیچید. بلندگوها خس‌خس می‌کردند و صدا کامل نمی‌آمد، اما می‌شد فهمید مداحی مورد علاقه را می‌خواند. _یه عده پای حق که می‌رسه فدایی و یه عده پای حق که می‌رسه فراری‌اند... ناگهان جمعیت، مانند دریایی که موج بر می‌دارد به کنار رفت. مردی درشت هیکل در وسط جمعیت، انگار که میان استخر شنای پروانه برود، با دو دستش جمعیت را می‌شکافت و جلو می‌آمد و می‌گفت:«راهو باز کن... برو کنار.» حتم داشتم مقام مسئولی یا سرداری می‌خواهد رد شود که بادیگاردش این چنین حرص می‌زند برای عبور. جلو رفتم تا ببینم کدام مقام کشوری یا لشکری در حال عبور است که پشت سر مرد، صفی از خانم‌ها را دیدم. مردها دستشان را به هم داده بودند و کوچه‌ای باز کرده بودند تا زن‌ها بتوانند راحت رد شوند. همانجا ماشین تحریر مغزم تایپ کرد: با شکافته شدن جمعیت، راه باز شد بود و می‌شد پیش رفت. ساعتم را نگاه کردم. می‌گفتند رهبر انقلاب ساعت نه می‌آید برای خواندن نماز و حالا چند دقیقه‌ای مانده بود تا نه. @mim_ha_neveshte
سر تقاطع انقلاب به دانشگاه، جمعیت از سه خیابان به هم رسیدند. خیابان منتهی به دانشگاه را با سه اتوبوس بسته بودند. بین اتوبوس‌ها شبیه کوچه‌های آشتی‌کنون یزد، فقط اندازه عبور یک یا دو نفر جا بود. موج جمعیت از سه خیابان خوردند تو سر هم. مردم از هیچ راهی برای جلو رفتن دریغ نمی‌کردند. بدون خداحافظی رفته بود، شبیه ، حالا می‌خواستند با او وداع کنند. مردی بالای ماشین آتش‌نشانی، مثل سیدهایی که موقع نخل‌بردای، شال سبز تکان می‌دهند و جمعیت را هدایت می‌کنند، چفیه‌اش را در هوای می‌چرخاند تا مردم را راهنمایی کند. تا جمعیت فشرده نشود پشت اتوبوس. اما دیگر دیر شده بود. سر و صدا از جمعیت بلند شد. _ هل نده...راه نیست. _ نیا جلو، زن و بچه اینجاست... _ مواظب اون پیرمرد باش زیر دست و پا نمونه. یک لحظه، فیلم تشییع کرمان آمد جلوی چشمانم. ترسیدم. پشت اتوبوس‌ها مانده بودیم. مرد بالای ماشین‌آتش نشانی، با بالاترین حجم صدایش، مثل خواننده‌ای که بخواهد نقطه اوج یک آهنگ حماسی را بخواند داد می‌زد: _ نیا جلو... الان مردم له میشن. ناگهان یکی داد زد: _آقا اومد... الان نماز رو میخونن. همه ساکت شدند. صدای بلندگوها در خیابان پیچید: _الصلاة...الصلاة دیگر کسی هل نمی‌داد و صدای فریادی نمی‌آمد. همه در کنار هم ایستادیم، در حالی که شانه‌هامان به هم چسبیده بود. لحظاتی بعد از بلندگو، صدای خش‌دار پیرمردی به گوش رسید. _ الله اکبر. یک خیابان همزمان الله اکبر گفتیم. صدای خش‌دار پیرمرد آرامش بود برای دل‌های متلاطم ما و اگر یاران رفتند ما دلگرمیم به بودن @mim_ha_neveshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠نگو، نشان بده عاقله مردی را تصور کنید که پس از آب دادن به درخت زیتون داخل حیات خانه‌اش، حالا روی یک مبل سفید لم داده. کامی از سیگارش می‌گیرد. انگشت اشاره‌اش، که در ششمین دهه از زندگی هر مردی چروک می‌شود، را روی صفحه کلید لپ‌تابش می‌کشد و شروع می‌کند به نوشتن ادامه رمان جدیدش. این شاید دقایقی از زندگی یحیی باشد. یحیی قصه ما اما داستان زندگی‌اش را جوری دیگر نوشت. یک داستان حماسی که تا سالها نقل محافل می‌ماند و لالایی می‌شود در گوش نوزادان فلسطینی. سنوار نویسنده بود و الحق که فن «نگو نشان بده» را در داستان زندگی‌اش خوب پیاده کرد. یحیی مقاومت را با شکلات‌های نعنایی داخل جیبش که احتمالا جیره غذایی یک روزش بود، نشان داد. سیم بسته شده بر دست چاک خورده‌اش، از چیزی غیر از شجاعت او نشان دارد؟ وقتی حتی نمی‌خواهد به اندازه چند قطره خون هم جلوی دشمن‌اش صعف نشان دهد؟ سنوار مرد بود و اهل نبرد تن به تن. دشمن‌اش اما نامرد و ترسو. در نهایت هم با تانک، با کوهی از آهن و باروت، کوهی از مردانگی را از پا انداختند. هر وقت خواستی نشانی از جهاد ببینی، به لحظات آخر نگاه کن. مردی با لباس رزم و چفیه‌ای که صورت را پوشانده است. آرام نشسته بر مبلی سفید که با خون، رنگش به قرمزی چرخیده. آنچنان آرام که حتی حاضر نیست ویز ویز صدای پهپاد موزی را تحمل کند و چوب‌دستی‌اش را به سمت او پرتاب می‌کند. این چند ثانیه برای من واقعی ترین نشان از جهاد است. آقای نویسنده، بهترین صحنه پردازی و پایان‌بندی را برای داستانش انتخاب کرد و حالا این ما هستیم و گفتن از داستان یحیی سنوار. 🆔@MIM_HA_NEVESHTE
بسم حبیب چند روزی می‌شد که کلاس و درس‌مان تعطیل بود. صبح با سرویس می‌آمدیم مدرسه و در تاریکی شب، با خط واحد یا اسنپ برمی‌گشتیم خانه. خورد و خوراک‌مان جوری شده بود که اگر ماه رمضان بود و باید فطریه می‌دادیم، قوت غالب‌مان جای گندم و برنج، نخود بود. یادواره شهدا داشتیم. نمازخانه مدرسه باید شبیه سنگر می‌شد، ولی بیشتر به میدان جنگ می‌ماند. روی زمین پر شده بود از پوکه خمپاره، فشنگ و کلاه‌خود. معمولا هم یک آدمی، یک گوشه‌ای، مثلا تو اتاق صوت یا پشت جعبه مهمات، افتاده بود و صدای خر و پف‌اش می‌شد موسیقی زمینه کار کردن بچه‌ها. شب یادواره، نوبت تزیین دیوار نمازخانه رسید. قاب عکس را می‌دادم دست علی، او می‌گرفت روی دیوار، احسان که دو متر عقب‌تر ایستاده بود، دست‌فرمان می‌داد تا قاب صاف شود، بعد از تاییدش، قاب با میخ، روی دیوار بند می‌شد. نوبت به قاب عکس رسید. احسان اول چشم‌هایش را تنگ کرد و بعد آمد جلو تا مطمئن شود. وقت برگشتن به موقعیت خودش، گفت: علی‌ آقا، آدم باسی مثل محمدخانی زندگی کنه، انقدر با عکس شهدا همه‌ جا رو تزیین کرد تا عکس خودش هم شد جزؤ تزیینی‌های هیئت و یادواره شهدا. حالا نه سال می‌گذرد از آن سحری که محمدحسین محمد خانی رفت تا روی آفتاب رو کم کند، دوباره جمله احسان را برای خودم تکرار می‌کنم. ما که یک عمر است به درد امام حسین نخوردیم، ولی ای کاش قلم روزگار جوری برایمان بچرخد که ما هم گوشه‌ای از تزیینات هیئت‌اش باشیم. ✍ 🌐محفل نویسندگان منادی 🆔@monaadi_ir 🆔@MIM_HA_NEVESHTE
لهجه مقاومت کتابی که این هفته با اعضای منادی همخوانی کردیم، درباره لهجه‌ها بود. داستان‌های کتاب از زبان آدم‌هایی بود که بعد از مهاجرت به غرب عالم، هر قدر هم تلاش کردند به رویای آمریکایی نرسیدند. هنوز هم صدای درون‌شان به همان لهجه‌ی شرقی با آنها حرف میزند. انگار لهجه‌ها مانند چشمه‌ای از دل خاک هر سرزمین‌ می‌جوشد و امانت‌دار داستان‌ها هستند و پاسبان قهرمانان آن سرزمین، پس لهجه با وجود انسان درآمیخته است. نمیدانم به خاطر فامیل مادری‌ام بود یا خود شخصیت میرزا، اما من کلمات لهجه گیلکی را برای خواندن از میرزا یاد گرفتم. مگر می‌شود قهرمانی را بدون دانستن لهجه‌ آن بشناسی؟ یازده آذر سالروز شهادت میرزا کوچک خان بود، البته این روزی بود قزاق‌ها به پیکرش رسیدند. در حالی که سرما، پیکر میرزا را به درخت کهنسال و انگشتان او را به چوب سلاحش چسبانده بود. در هجوم سرمای کوه‌های تالش، وقتی با هر نفس سرما تا عمق وجود میرزا نفوذ می‌کرده و انگشتانش بی حس شده بود، حاضر نشد سلاح‌اش را بر زمین بگذارد و به روی خاک بیافتد. انگار لهجه کوچک خان، سید حسن نصرالله و یحیی سنوار یکی بوده‌ است. برای آنها که با لهجه مقاومت حرف می‌زنند، قزاق‌های رضا خان و طیاره روسی فرقی ندارد با کماندوی اسرائیلی و اف_۳۵ آمریکایی. حالا سالهاست مادران گیلانی برای میرزا، با همان لهجه مقاومت می‌خوانند:«چقه جنگلا خوسی، ملت واسی خستا نبوسی، می جان جانانا، ترا گوما میرزا کوچیک خانا» و من مادرانی را می‌بینم که در وقت لالایی با لهجه عربی از قهرمانان مقاومت می‌خوانند و کودکان در آرامش با یاد آنها به خواب می‌روند. @MIM_HA_NEVESHTE
یکی از جذابیت‌های خانه آقاجون برای من، اتاق زیرشیروانی بود. کل این جذابیت هم به خاطر چند کارتون پر از کتاب بود که نمی‌دانم چند سال از قایم شدنشان زیر میز قدیمی، ترک خورده و خاک گرفته خانه آقاجون، می‌گذشت. کتاب‌ها متعلق به دایی شهرام بود که حالا سالهاست ایران نیست و من به عنوان خواهرزاده‌ای که همه فامیل می‌گفتند در 'سر به کتاب بودن'، به دایی‌اش رفته، حق خود می‌دانستم که وارث این کتاب‌ها باشم. اولین کتابی که بین کتاب‌های دایی چشمم را گرفت، دیدار از شوروی بود. کتابی با کاغذ کاهی و شیرازه از هم پاشیده. چاپ سوم‌اش برای سال شصت و هشت بود. هم اسم کتاب گیرا بود و هم نام نویسنده‌اش. کیومرث صابری یا همان گل‌آقای خودمان. خواندن درباره کشوری که حالا از هم پاشیده، توصیف نویسنده از شهرهای بین‌راهی که حالا تبدیل به پایتخت یک کشور دیگر شده و مصاحبه با آدم‌های سیاسی که به شکل‌های مختلف جان باختند و تعداد کمی از آن‌ها زنده هستند، تجربه‌ای بود که با کمتر کتابی به دستش می‌آوردم. این تجربه ناب همراه من بود تا امروز. آخرهای جلسه استاد حرفی زد که دوباره حس خواندن دیدار از شوروی را برای من زنده کرد. استاد درباره سفرش به لبنان و سفرنامه‌اش گفت بسیاری از مکان‌هایی که آنها را دیده، حالا بر اثر بمباران‌های اسرائیلی‌ها ویران شده. یکی از آنها که روایت‌اش در کتاب آمده شهید شده و تلخ‌ترین بخش کتاب، متعلق به سخنرانی سید حسن نصرالله است. حالا دیگر نه سید هست که سخنرانی کند، نه آن میدان‌هایی که مردم می‌نشستند پای صحبت‌های سید. همه این اتفاقات هم در کمتر از دو ماه به وقوع پیوست. خواندن سفرنامه‌ شبیه پاس کردن واحد‌های دانشگاه است، کلی درس از سرنوشت‌های مختلف دارد. یکی که ریشه‌اش در گلدان کوچک و شکسته کمونیست بود رفت و سقوط کرد، دیگری که ریشه در خاک پهناور کربلا داشت با مقاومت زنده و پیروز ماند. ✏️محمد حیدری 🆔@MIM_HA_NEVESHTE
میم. حا ( محمد حیدری)
از قدیم گفته‌اند فرزند بادام است و نوه، مغز بادام. عزیز بودن مغز بادام را از قربون صدقه رفتن‌های مادربزرگ و پدربزرگ‌ها برای نوه‌هایشان می‌شود فهمید و همینطور از وداع شیخ خالد با نوه‌اش. شیخ خالد که بود؟ حق دارید او را نشناسید، خالد نامی است میان ده‌ها هزار اسمی که در غزه پیشوند شهید را گرفته‌اند. اما قطعا عکس شیخ خالد را دیده‌اید! پیرمردی با ریش جو گندمی بلند که فیلم پنجاه ثانیه‌ای وداع با نوه‌اش یک جهان را تحت تاثیر قرار داد. البته امروز دیگر انقدر از این فیلم‌ها، دیده‌ایم که شاید بگویم او هم مثل هفده هزار کودک دیگر. ( ۱۷ هزار، آماری است که تا ۹ مهر اعلام شده بود) شیخ خالد بعد از پخش شدن صحنه‌ی وداع‌اش، درباره آن لحظات گفت:« وقتی نیز که ریم (نوه شیخ خالد) به شهادت رسید، در حالی که درد تمام قلبم را فراگرفته بود، صورتش را از گرد و غبار پاک کردم، واقعاً احساس این را داشتم که او خوابیده تا اینکه به شهادت رسیده باشد. سعی کردم چشمان ریم را باز کنم و آن‌ها را ببوسم. ریم جزئی از وجودم بود، روح و دل من بود.» شیخ کلمه روح را از باب توصیف نگفته بود. اگر فیلم‌اش را نگاه کنید، آن لحظه که نوه‌اش به صورت‌اش می‌چسباند، چشمان‌اش را می‌بوسد، او را رو به دوربین می‌گیرد و می‌گوید: «روح الروح». صورت سفید شده و دستان لرزان‌اش نشان می‌دهد که در واقعیت روح از تن‌اش جدا و میان پارچه‌ای سفید پیچیده شده. ریم نوه‌ مغز بادام شیخ بود و ثمره قلب‌اش. عرب به میوه می‌گوید ثمره‌. شیخ خالد درخت ریشه‌داری بود در خاک فلسطین. درختی که صهیونیست‌ها پا گذاشتند بر میوه‌اش. اما این درخت تنومند ایستاد. تا دیروز که در اردوگاه النصیرات. شیخ خالد هم رفت پیش ریم. اما ریشه‌اش می‌ماند در این خاک. ریشه‌ای که با خون، آبیاری می‌شود تا روزی که دوباره جوانه بزند. ✏️ محمد حیدری 🆔@MIM_HA_NEVESHTE
هدایت شده از  منادی
✅️ محفل نویسندگان برگزار می‌کند: 💠 گپ‌وگفتی مجازی حول محورهای جشنواره 🌿 با حضور: خانم معصومه امیرزاده؛ دبیر علمی جشنواره ⏰️زمان: چهارشنبه ۱۲ دی، ساعت ۱۴ ⭕️ حضور برای عموم آزاد است! 🏷 لینک ورود به جلسه👇 🌐http://meet.google.com/efh-rebv-iny 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir