⛩شوگان
اوضاع فیلم و سریال به قدری خراب است که آدم رمق نمیکند بنشیند پای آن.
خارجیها که خط قرمز رد نشدهای باقی نگذاشتهاند و داخلیها هم با نهایت سرعت در تلاش هستند مثل آنها شوند.
این وسطها البته گاهی پیش میآید که فیلم درست و حسابی بسازند. مثل سریال شوگان.
فیلمبرداری بی نقص و قابهای چشمنواز از سرزمین آفتاب. بازیهای دیدنی و با احساس بازیگران. و در نهایت داستان جذاب و حماسی از دوران ساموراییها، از شوگان یک سریال تماشایی ساخته است. سریالی که مجابم کرد در یک روز سه قسمتش را ببینم.
و البته سوال همیشگیام، بعد از تیتراژ هر قسمت، جلوی چشمانم آمد.
چرا نقل تاریخ ما بر پرده نقالی سینما خالیست؟
ما شاهنامه داریم که یک رخش آن حریف اژدهایی است که گیم اف ترونزیها در پی آن هستند.
آریوبرزن داریم و سورنا. ستارخان و باقرخان.
راستی چند سال است فیلم جدیدی از رییسعلی دلواری ساخته نشده و بسنده کردهایم به همان تصویر سیاه و سفید نیم قرن پیش.
خدا را هزار و صد مرتبه شکر که میرزا کوچک خان از قاب دوربینهای تنگ نظر اهل سینما عبور کرده است. و هر از چند گاهی با او در قاب سینما تجدید دیدار داریم.
پس نباید تعجب کرد که ساسی در سکانسی، با گریم جناب امیرکبیر، چوب حراج بزند به تاریخ و فرهنگ ایرانی. آن هم برای یک مشت دلار انتقام جماعت بهایی.
بگذریم...درد دل زیاد است و گوش شنوا کم.
اگر شما هم مثل من دوست دارید دست در دست تاریخ، قدم بر سنگفرشهای نَم کشیده توکیو بگذارید. با شوگان همراه شوید.
🎞#فیلم
✏️#محمد_حیدری
🆔@mim_ha_neveshte
📚کتابخوارها📚
استاد درس اصول مشاوره را دوست داشتم. مردی دنیا دیده بود و سرد و گرم روزگار چشیده.
صورت لاغر و تکیدهای داشت. چند شاخه مو بر روی سرش، مانده بود تا کسی نتواند به او بگوید کچل است.
صدای گرمی داشت که به آرامی از میان لبانش بیرون میآمد. یک قرار جمعی بود که در کلاسش ساکت باشیم. حرف هایش مثل قند کنار چای برای ما شیرین بود. همه میخواستیم صدایش را کامل بشنویم.
همان جلسه اول، صندلی را گذاشت وسط کلاس. کت مشکیاش را انداخت روی آن. نشست و پای راستش را انداخت روی پای چپ.
گفت:« کتاب رو ول کنید، به دردتون نمیخوره. میخوام برای شما از خود مشاوره بگم.»
در یکی از همین جلسات، روی همان صندلی و با همان ژست همیشگیاش گفت:« بچهها، سعی کنید یک ویژگی مشترک با مُراجع پیدا کنید. و خودتون رو برای او افشا کنید. این خود افشایی احساس امنیت و آرامش فوقالعادهای به مُراجع میده.»
نمیدانم هدف احسان رضایی از نوشتن کتاب آداب کتابخواری چه بوده. اما باید بگویم که خواندنش به من احساس آرامش و امنیت داد. وقتی میبینم در دوره زهرآگین اینترنت، هنوز هم آدمهایی هستند که کتاب پناهگاهشان باشد.
آدمهایی که کتاب را نه برای پست و استوری اینستاگرامشان، که برای فهمیدن دست میگیرند.
اگر روزی احسان رضایی را ببینم، شاید به او پیشنهاد دهم که روانشناس را هم در لیست مشاغل خود بنویسد. نوشتن و افشای زندگیاش با کتاب، وجودم را سرشار از امنیت و آرامش کرد. فهمیدم هنوز زیادند کتاب خوارهایی آداب خاصی دارند برای زندگی با کتاب.
راستی، استاد ما هم کتابخوار بود. روی همان صندلی وسط کلاس، گاهی دست میکرد در کیف چرمی رنگ و رو رفتهاش. کتاب شعری بیرون میآورد و برای ما میخواند.
با همان صدای گرم. همان صدایی که به آرامی، از میان دو لبش بیرون میآمد.
📚 #کتاب
✏️ #محمد_حیدری
🆔@mim_ha_neveshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقباز
میخواستم سحر اول ماه مبارک را با یک متن عرفانی و معنوی شروع کنم. پا کنم در کفش علما و شما را پندی دهم که آن بِه. اما از شما چه پنهان، دیدم کلا گروه خونی ما فرق میکند. پس ترجیح دادم مدل رضا مارمولک حرف بزنم.
خداوندا، ای رفیق بازترین رفیقباز عالم.
ای که از معرفت برای دوست و دشمنت کم نگذاشتی.
تویی که از ما نارفیقی دیدی، ولی هیچ جا جار نزدی و فرصت دادی که برگردیم.
هر دفعه هم که برگشتیم، اشتباهاتمان را به روی ما نیاوردی و مثل روز اول ما را در آغوش گرفتی.
ای دل نازک که طاقت دوری بندهات را نداری. هر دفعه به یک بهانهای، مشهدی، راهیان نوری، کربلایی برای ما جور میکنی و ما را سمت خودت میکشانی.
باز هم روزهای مهمانیات شروع شد.
و باز هم ما برگشتیم. خسته و شکسته دل از همه جا.
بدون تو هر کجا که رفتیم ضرر بود و ضرر.
خداوندا، تویی که فقط خدای آدمهای خوب نیستی. ای که رفاقت را در حق آدم بدها هم تمام کردی.
بیا و دوباره ما را در آغوش بگیر. آنقدر گرم بغلمان کن که بغضمان بتکرد. اشکمان جاری شود و ساعتها با تو درد دل کنیم. تو هم آرام و سر صبر به تک تک کلماتمان گوش کنی.
آخر سر هم بگویی ما بنده هستیم و تویی مولا. بعد لبخند بزنی و بگویی جز مولا، چه کسی به بندهاش رحم میکند؟
و دوباره، انگار شتر دیدی، ندیدی، ما رو گرم در آغوش بگیری و راهی مهمانیات کنی.
#محمد_حیدری
@mim_ha_neveshte
💠 هنیئالک یا شهید🇮🇷🇵🇸
از وقتی آن خبر نحس الجزیره، با تیتر عاجل و تم قرمز رنگ روی صفحه گوشیام پدیدار شد، احساس شرم، در رگهایم جریان گرفت.
خود خوریهایم مثل نوک دارکوبی سمج روی مغزم ضربه میزد. احساس میکردم سرمان کلاه رفته. انگار هر چه شعار داده بودیم، الکی بود. فکر میکردم شدهایم شبیه کشورکهای شیخ نشین حوالی خلیج فارس. همان جا که نمیشود در آن از درد زخمهای پیاپی غزه فریاد زد.
مبادا که خواب آرام و شیرین شیوخ باده به دست، تلخ شود و بد خواب شوند این اربابهای برده دلار و نفت.
مدام اخبار را دنبال میکردم. هر دفعه که خبر حمله موشکی حزبالله، صید دریایی یمنیها یا شکار رزمندگان فلسطینی میدیم، نفس راحتی میکشیدم، اما باز هم دنبال خودمان میگشتم. تا امروز.
حوالی ساعت چهار بود که رسانههای اسرائیلی، گفتند یک ایرانی در حمله هوایی به دیرالزور کشته شده است.گفتند حمله کار آمریکاییها بوده.
کم کم عکسهایش منتشر شد. شهید بهروز واحدی.
آمریکاییها گفتند ما نبودیم. احتمالا کار خود صهونیستها باشد، ولی چه اهمیت دارد. بهروز واحدی شد اولین شهید راه قدس سال 1403 ایران زمین.
شهیدی که نشان داد هنوز در وسط میدان، پنجه در پنجه دیو صهونیست انداخته و مشغول نبردیم.
تا زمانی که از این قافله، شهیدی با پیکر خونین پر میکشد، باید ادامه داد، دوید، فریاد زد، اشک ریخت، زمین خورد، بلند شد و دوباره جنگید.
اگر روزگار، روزگار {ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ}است، پس از نوای گلوی بهروز واحدیها باید {فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِیک} را شنید.
✏️ #محمد_حیدری
@mim_ha_neveshte
💠 فقط دو ماه
دو سال پیش، چند روز مانده به روز دختر، برای ضبط یک برنامه به پارک غدیر رفتیم. یکی قاب دوربینها رو چک میکرد، دیگری صدا و یکی از بچهها هم سه پایه را باز میکرد برای کاشتن دوربین. جوانی، حدود بیست و چهار، پنج ساله، آمد کنار ما و مشغول تماشای ما شد.
بعد از چند دقیقه جلو آمد و پرسید:« چی چی ضبط میکنید؟»
- برنامه برای روز دختره.
جوان نگاهی به قیافه ما انداخت و گفت:« ضبط کنید که آخرین برنامهای هست که میسازید. دو ماه دیگه کار تمومه. مردم اومدن تو خیابونا و دیگه کار حکومت تمومه.»
جملهاش که تمام شد. دوید و رفت.
حالا حدود بیست و دو ماه از آن دو ماه فرصتی که به ما داد میگذرد.
این عکس را که دیدم، یاد آن جوان افتادم. اولش خندهام گرفت. اما بعد دلم به حال آنها سوخت. انقلاب اسلامی امثال شهید مطهری و بهشتی داشت که با اندیشیدن را به انقلابیون میآموختند. پر بیراه هم نیست اگر بگویم هنوز هم اندیشه این متفکران است که انقلاب را پیش میبرد. اما جماعت برانداز چه؟ رهبران آنها تغذیهای جز توهم دارند برای دنبال کنندگان خود؟
روزی امان نامه میدهند، روزی دو ماه فرصت تعیین میکنند و روزی دیگر، برای نوروز هزار و چهار صد و سه، برنامه کنسرت میریزند.
قربان خدا هم بشوم که الحق مُبدل بدی به خوبیهاست.
دعای کنسرت آنها را شنید و در نوروز چهار صد و سه، محفل قرآنی برگزار کرد در ورزشگاه آزادی. آن هم با مهمان خارجی. از عراق و سوریه و فلسطین.
✏ #محمد_حیدری
🆔 @mim_ha_neveshte
💠 انسان خلوت
شلوغی، ویژگی اصلی عصر حاضر است. چه در خیابانهای آسفالتی، چه در نورونهای مغزی. تنها یک صدای دینگ از موبایل نیم وجبی کافیست تا موجی از اخبار و اطلاعات ما را با خود تا اعماق اقیانوس بی پایان اینترنت ببرد. بارها پیش آمده که برای نوشتن یک پیام چند کلمهای که شاید یک دقیقه وقت بگیرد گوشی را برداشتم و وقتی به خود آمدم، دیدم که ساعتهاست در امواج سهمگین اینستاگرام و تلگرام و ایتا، مشغول دست و پا زدنم.
و با تاسف باید بگویم که به این زندگی عادت کردهایم و روز به روز بر مسمومیت ما در این آلودگی دنیای مدرن افزوده میشود.
علاج این بیماری مدرن هم خلوت است و دیگر هیچ.
ماه رمضان امسالم با این کتاب گذشت. هشتاد صفحه بود در قطع پالتویی. اما حرفهایش اندازه صدها صفحه، بینش داشت و معرفت.
جا داشت هنگام خواندن کتابش، دو زانو بنشینم تا آداب حضور در کلاس درس این جوان بیست و هفت ساله را به جا بیاورم.
شهید دیالمه از انسان خلوت حرف گفت. انسانی که از درون تهی است و هر چه دارد بیرونی است. انسانی که تنها در نوع لباس تن و مدل ماشیناش خلاصه میشود. و همه اینها متعلق به انسان چهل سال پیش است. وضع انسان امروز اگر بدتر نباشد، بهتر نیست.
اینجاست که انسان به خلوت نیاز پیدا میکند. خلوتی که فقط خودش باشد و خدایش.
خلوتی شبیه قرارهای عاشقانه. در گوشهی دنجی از کافه. جایی که هیچ صدایی نیست جز نجوایی عاشقانه و صدای قطرات باران. بارانی که آخرین سلاح هر انسان است.
خدایا در آستانه شبهای قدر، توفیق خلوتی این چنین را به انسانهای خلوتی چون من ارزانی کن.
✏ #محمد_حیدری
🆔 @mim_ha_neveshte
بیداری شیرین
قلقلکی افتاد نوک بینیام. چشمانم را که باز کردم، جسم پشمالوی سبز رنگی را دیدم که جلوی صورتم تکان میخورد. سرم را بلند کردم. مرد چاق میان سالی بالای سرم ایستاده بود و چشم انداخته بود در چشمانم. وقتی مطمئن شد که بیدارم، کف دو دستش را برد کنار گوشهایش گفت:«صلاة... صلاة»
تای تأنیث را نوشتم، ولی در لهجه عراقی مرد، تایی شنیده نمیشد.
نگاهی به دور و برم انداختم. همه در صفهای منظم نشسته بودند و فقط من، مثل تکهی اشتباه پازل، آن وسط خوابیده و نظم را بهم زده بودم. اگر آن خادم، پاپیچام نمیشد، احتمالا تا آخر نماز خودم را به خواب میزدم. ولی انگار آن خادم کاری نداشت جز بلند کردن من.
بلند شدم و نشستم. در همان لحظه بود که نگاهم افتاد به گلدستهای که از دل زمین، عمود شده تا قلب آسمان. مثل ستونی که آسمان و ستارگانش را نگه داشته بود. ستونی طلایی رنگ.
ناخودآگاه دست راست را گذاشتم رو قلبم و گفتم:« السلام علیک یا امیرالمومنین» آن سلام خوابآلود دم صبح، شد شیرینترین سلام عمرم.
در هیچکدام از زیارت های بعدی، یاد ندارم از آن، سلامی شیرینتر داده باشم.
این چند خط را نوشتم که بگویم خدایا، یک روز هم میرسد که از خوابی عمیق و چند ده ساله بیدار میشویم.
بیداری که دیگر خوابی در پس آن نیست.
پس رحمت خودت را به ما نشان بده و در این شبهای قدر، طوری تقدیر ما را بنویس که پس از بیداری از آن خواب طولانی هم، اولین چیزی که میبینیم صورت زیبای علی باشد و اولین حرفمان سلام بر او.
✏️#محمد_حیدری
@mim_ha_neveshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه آیت الله فاطمی نیا برای
شب قدر
التماس دعا
💠 من عکس رو خراب میکنم
از همون اول صبح که عکس او را دیدم، سوالی در سرم افتاد که کجا دیدمش. صفحات آلبوم ذهنم را ورق میزدم و چهره آدمها را از جلوی چشمانم رد میکرد. یادم نیامد. احتمال دادم که او را در چند ثانیه کوتاه در هیئت اردو جهادی باید دیده باشم.
تا لحظهای که این عکس را در استوری یکی از بچهها دیدم.
رفتم به آن روز و به آنجا. پارسال. زیر آفتاب شدید نجف. موکب شهدای محمد آباد.
مشغول مصاحبه با مسئول موکب، آقا صالح بودم. گوشه ایستاده بود تا مصاحبهام تمام شود. آخر مصاحبه، میخواستم عکس بگیرم. آقا صالح گفت:« تنهایی که عکس نمیگیرم. محسن، تو هم بیا.»
خندید، اشارهای به سر تا پایش کرد و گفت:« من با این وضعم عکس رو خراب میکنم.»
شلوار کردی مشکی خاک گرفتهای پوشیده بود، با تیشرت مشکی که گوشه، گوشهاش از خیسی عرق شور، سفیدک بسته بود. آخر سر قبول کرد و آمد جلوی دوربین. عکس را گرفتم، نگاهی به آن انداخت و گفت:« دیدی گفتم عکس رو خراب میکنم.»
حالا امروز صبح عکسهای امیرمحسن حسننژاد همه جا پخش شد. در اوج زیبایی. و این عکسش شد زیباترین عکسی گرفتم، در زیباترین مکان.
#محمد_حیدری
@mim_ha_neveshte
پهپادهای ایرانی رسیدن به کربلا
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)
صلی الله علیک یا قمر منیر بنی هاشم یا عباس بن علی (ع)
@mim_ha_neveshte
#ختم_صلوات
أللّهُمَّ انصُر الإسلَامَ وَ أهلهُ وَ اخذُل الکُفرَ وَ أهلهُ. أللّهُمَّ انصُر جُیُوشَ المُسلِمِینَ.
ختم صلواتی جهت دعا برای نصرت جبهه مقاومت برقرار است. همراهان گرامی میتوانند از طریق لینک زیر اقدام بفرمایند:
http://khatmesalawat.ir/100610
#مدرسه_تعالی
✅@Taalei_edu
✅ به مناسبت هفته هنر انقلاب اسلامی
#محفل_نویسندگان_منادی با همکاری حوزه هنری، اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی و سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری برگزار یزد میکند:
💠 چهارمین نشست نقد کتاب #سِره
📚 با محوریت کتاب «به من نگو فرمانده»
با حضور:
✍️ نویسنده اثر؛ خانم نجمهالسادات موسوی بیوکی
📕کارشناس؛ استاد محمد قاسمیپور (نویسنده، مدرس، منتقد و پژوهشگر)
⏰ زمان: دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳، ساعت ۱۹
📍مکان: ابتدای خیابان آیتالله کاشانی، کوچه آزادی، حوزه هنری استان یزد
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ به مناسبت هفته هنر انقلاب اسلامی
🔸چهارمین نشست نقد کتاب سره
🆔️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
آداب دیپلماتیک
متاسفانه رئیس جمهور ما آداب دیپلماتیک را اصلا بلد نیست. این وقتی فهمیدم که رفت سازمان ملل و قرآن دست گرفت. مگر سازمان ملل متحده، جلوی کلی پرزیدنت کُت و دامن پوش، جای قرآن بردن است؟
احتمالا حتی نمیداند وقتی میخواهد از پشت میز مذاکره بلند شود، باید کدام دکمه کتاش را باز کند و یا لحظه دست دادن با سیاستمداران جنتلمن غربی، باید کف دست را از کدام جهت جغرافیایی به سمت طرف مقابل ببرد که پیام قدرت بدهد.
واقعا رئیسی شبیه رئیسجمهور ها نبود. رئیس جمهور باید وقت سیل برود کیش آبتنی و یا زمان زلزله، مشغول اسکی سواری باشد.
او بیشتر از رئیس جمهور ها، شبیه خادمها بود. سابقه خادمی هم داشت. خادم آن رئیسی بود که هر روز صبح، خورشید بالا که میآید اول بر آن گنبد طلاییاش بوسه میزند و بعد نور میتاباند بر عالم.
خلاصه که رئیسی خادم بود، شبیه همان مسئولان دهه شصتی.
برای این خادم الرضا که خادم مردم شد دعا کنید و صلوات بفرستید.
@mim_ha_neveshte
نامه غیر اداری به رئیس جمهور
رسیده بودم به جایی پر از نامه. سالن امتحانات دانشگاه یزد شده بود محل ارتباطات مردمی سفر رئیسجمهور.
انتظار داشتم همه نامهها رسمی باشد. با جمله "خدمت ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران" شروع شود، وسط نامه در چند خط درخواست و آخر هم پیشاپیش از لطف شما سپاسگزاریم و تمام.
اما نامههایی که برای این رئیس جمهور میآمد متفاوت بود. شبیه خودش.
یکی نقاشی خودش و آقای رئیسی را کشیده بود. زینب ششساله یک سیدی فرستاده بود تا آقای رئیسی به دست رهبر انقلاب برساند. در نامهای دیگر، یکی نوشته بود دوست دارد ادامه تحصیل دهد ولی توان مالیاش را ندارد. گوشه همان نامه، یکی با خودکار قرمز نوشته بود: پیگیری و اقدام شود.
از دیروز، به این نامهها و نویسندگانش فکر میکنم. نمیفهممشان. من هیچوقت نامه غیراداری ننوشتهام. چه برسد به رئیسجمهور مملکت که اداریترین شغل را دارد. ولی آنها نوشتند و جواب گرفتند. حاجآقای رئیسی کل بازیهای اداری را بهم ریخت و رفت.
#شهید_جمهور
#محمد_حیدری
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
💠 شهید جمهور
امروز، لابهلای جمعیت بودم.
همراه با جمهور.
قدم به قدم، #شهید_جمهور را بدرقه کردیم.
خستگی سفر، کاری کرد که حالا، ساعت یک و بیست دقیقه، دست به کار شوم برای نوشتنش.
و چه ساعت آشنایی.
چه غم آشنایی...
#محمد_حیدری
#میم_حا
@mim_ha_neveshte
آب
اتوبوسها، حرم امام پیادهمان کردند. باید با مترو میرفتیم تا دانشگاه تهران.
راهروهای مترو قفل شده بود از جمعیت. مانند کودکان که قطار بازی میکنند، دست گذاشته بودم روی شانه نفر جلویی و سلانه سلانه پیش میرفتیم.
ناگهان از پشت جمعیت، صدای گریه کودکی بلند شد. بعد از آن صدای زنی آمد که آب میخواست برای فرزندش. صدای زن، فقط به گوش چند نفر دور خودش رسید. مردی از وسط جمعیت داد زد:« آب» و مردی دیگر، کمی جلوتر، کمی بلندتر.
_آب
از کنار خط زرد لبه ریل مترو، یک بطری آب کوچک، روی دست مردم آمد عقب.
زن را نمیدیدیم، اما صدای دعاهایش برای آنکه آب را رسانده میرسید به گوشمان و آنجا در گوشم متنی که حامد عسکری برای #شهید_جمهور نوشته بود، پلی شد.
نوشته بود « آقای رییسجمهور رفته بود روی نقطه صفر مرزی، سد افتتاح کند و برای مردمش آب بیاورد.»
و من در ایستگاه مترو حرم امام، به این فکر میکنم که وقتی آن آب به پای زمین مرد کشاورز برسد و یا لولهکشی شود در خانه آن زن روستایی، آنها هم دعا میکنند به جان آنکه آب را به اینجا رسانده، به قول حامد عسکری، آنکه رفت آب بیاورد، ولی خودش نیامد.
بالاخره به مترو میرسیم. سوار میشویم تا ما را به میدان انقلاب برساند.
#شهید_جمهور
@mim_ha_neveshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناه مردم
تهران، رنگ و بوی محرم و اربعین گرفته. شبیه تهران هفته پیش نیست. انگار هر شهیدی که میرسد، شهر سربلند میکند از میان دود و آسمانخراشها و نفس تازه میکند.
که حیات شهر به همین نفسهای تازه است تا مردم از نفس نیافتند.
شهر سیاه پوش است و مردم هم.
از یک سمت خیابان صدای مداحی حیدر البیاتی با آن لهجه غلیظ عراقیاش میاد و سمت دیگر موکبی بر پا کردهاند.
حسین با دل این مردم چه کرده که با هر بهانهای به سایه خیمهاش پناه میبرند و چه پناهی از این بهتر؟
مگر نه اینکه افتخار #شهید_جمهور هم روضه خوانی حسین بود؟
خودش برای ما روضه یابن الشبیب را خواند.
در خیابان، همراه با مردم به سمت دانشگاه تهران پیش میرویم.
#شهید_جمهور
@mim_ha_neveshte
زن زندگی آزادی
پیام آمد:«ظرفیت دانشگاه تهران تکمیل شده است»
میثم خندید و گفت:« بریم دانشگاه امام صادق، شهید رحمتی هم دانشجو اونجا بوده.»
مجبور شدیم در خیابان بمانیم. دیر رسیده بودیم. صدای مهدی رسولی در خیابان میپیچید. بلندگوها خسخس میکردند و صدا کامل نمیآمد، اما میشد فهمید مداحی مورد علاقه #شهید_جمهور را میخواند.
_یه عده پای حق که میرسه فدایی و یه عده پای حق که میرسه فراریاند...
ناگهان جمعیت، مانند دریایی که موج بر میدارد به کنار رفت.
مردی درشت هیکل در وسط جمعیت، انگار که میان استخر شنای پروانه برود، با دو دستش جمعیت را میشکافت و جلو میآمد و میگفت:«راهو باز کن... برو کنار.»
حتم داشتم مقام مسئولی یا سرداری میخواهد رد شود که بادیگاردش این چنین حرص میزند برای عبور. جلو رفتم تا ببینم کدام مقام کشوری یا لشکری در حال عبور است که پشت سر مرد، صفی از خانمها را دیدم.
مردها دستشان را به هم داده بودند و کوچهای باز کرده بودند تا زنها بتوانند راحت رد شوند.
همانجا ماشین تحریر مغزم تایپ کرد: #زن_زندگی_آزادی
با شکافته شدن جمعیت، راه باز شد بود و میشد پیش رفت. ساعتم را نگاه کردم. میگفتند رهبر انقلاب ساعت نه میآید برای خواندن نماز و حالا چند دقیقهای مانده بود تا نه.
#شهید_جمهور
@mim_ha_neveshte
سر تقاطع انقلاب به دانشگاه، جمعیت از سه خیابان به هم رسیدند. خیابان منتهی به دانشگاه را با سه اتوبوس بسته بودند.
بین اتوبوسها شبیه کوچههای آشتیکنون یزد، فقط اندازه عبور یک یا دو نفر جا بود. موج جمعیت از سه خیابان خوردند تو سر هم. مردم از هیچ راهی برای جلو رفتن دریغ نمیکردند. #شهید_جمهور بدون خداحافظی رفته بود، شبیه #شهید_فردگاه_بغداد، حالا میخواستند با او وداع کنند.
مردی بالای ماشین آتشنشانی، مثل سیدهایی که موقع نخلبردای، شال سبز تکان میدهند و جمعیت را هدایت میکنند، چفیهاش را در هوای میچرخاند تا مردم را راهنمایی کند. تا جمعیت فشرده نشود پشت اتوبوس.
اما دیگر دیر شده بود. سر و صدا از جمعیت بلند شد.
_ هل نده...راه نیست.
_ نیا جلو، زن و بچه اینجاست...
_ مواظب اون پیرمرد باش زیر دست و پا نمونه.
یک لحظه، فیلم تشییع کرمان آمد جلوی چشمانم. ترسیدم. پشت اتوبوسها مانده بودیم. مرد بالای ماشینآتش نشانی، با بالاترین حجم صدایش، مثل خوانندهای که بخواهد نقطه اوج یک آهنگ حماسی را بخواند داد میزد:
_ نیا جلو... الان مردم له میشن.
ناگهان یکی داد زد:
_آقا اومد... الان نماز رو میخونن.
همه ساکت شدند. صدای بلندگوها در خیابان پیچید:
_الصلاة...الصلاة
دیگر کسی هل نمیداد و صدای فریادی نمیآمد. همه در کنار هم ایستادیم، در حالی که شانههامان به هم چسبیده بود.
لحظاتی بعد از بلندگو، صدای خشدار پیرمردی به گوش رسید.
_ الله اکبر.
یک خیابان همزمان الله اکبر گفتیم.
صدای خشدار پیرمرد آرامش بود برای دلهای متلاطم ما و اگر یاران رفتند ما دلگرمیم به بودن #آرامش_امت
@mim_ha_neveshte