#توضیحات✨
در بروجن ، شهري سنتی و صميمی حدود 60 كيلومتری شهركرد؛
به كتابخانه ای زيبا و پربار ميرسی كه بر سينه آن نوشته اند :
كتابخانه ی #شهیده_معصومه_آرامش
می پرسی معصومه كيست؟
می گويند
دختری كه شهيد عفاف خويش شد و #مشهد او كتابخانه !!!
🍂دختري كه به #قرآن عشق می ورزيد ، شيفته #نهج_البلاغه بود
و فرصت های خويش را پس از كلاس و مدرسه در كتابخانه ميگذارند
و با تأمل هاي ژرف به جست و جوی ناشناخته ها ميپرداخت و شور يافتن و تكاپوي فهميدن
#قانون زندگيش بود.
4⃣
#شرح_واقعه✨
يك روز در كتابخانه غرق مطالعه بود.
كم كم کتاب خانه خالی از افراد شد
و معصومه که غرق در مطالعه بود متوجه این موضوع نگشت.
خلوت كتابخانه مستخدم كتابخانه را كه
شراره ی شهوت از او جهنمی متحرك ساخته بود برانگيخت
تا به حريم #عصمت و پاكی دختر
دست تعدی بگشايد.
5⃣
#ادامه✨
معصومه ناگهان
او را مقابل خود ديد ؛
خواهش شيطانی ، شعله در چشمانش انداخته بود
چنگ انداخت تا اورا به دست آورد
اما
معصومه و عصمتش به #مقابله ايستادند.
كوشيد تا خود را از چنگال او برهاند
و اين مقاومت او
#حماسه_اخلاقي را رقم زد
و معصومه " #شهيد_پاكدامنی " خود شد🌷
مستخدم وقتی دید نمیتواند اورا به دست آورد ؛
دست به تهدید برد
و در نهایت وقتی معصومه را تسلیم خواست خود نیافت؛
تهدید خود را عملی کرد.
كارد به حلقومش نشست
و او كه با #نهج_البلاغه انس داشت و شهيد شمشير را میشناخت
حلقومش را به #تيغ سپرد اما تن به #گناه و #تباهی نداد.🍃
6⃣
🔶بار ديگر شيطانِ #نفس ،
دست از آستينِ انسان نمایی گمراه،
برون آورد
و فرشته ای معصوم كه تنها جرمش #تقوا و #پاكدامنی بود را
مظلومانه شهيد كرد🥀
🌱پاسداری كه تا آخرين لحظه ی حيات پر افتخارش
از سنگر #عفاف و #حجاب دفاع کرد و با مرگِ با عزت و #قهرمانانه_اش ، وفاداريش را به عقيده اش،
به پرچمدار #مكتب عصمت و عفت، "حضرت فاطمه زهرا(س)"و دفاع از ارزشهای مقدس اسلام
به اثبات رساند.
8⃣
🌺روز دختر مبارکت بانو
🌸پدر تو چه کوثری دارد
🌺بنویسید حضرت کاظم(ع)
🌸چه عزیزی چه دختری دارد
#میلاد_حضرت_معصومه(س) ✨💐
#روز_دختر مبارک باد✨💐
شهید حمید سیاهکالی مرادی ❣
🥀 ما لقا را به بقا بخشیدیم
جان را به اهالی زمین بخشیدیم 🌎
💞 تکه جایی در کنار مولا
مابقی را به خزان بخشیدیم 💝
#یادت_باشد
💚 @moarefi_shohada 💚
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_وسوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
همونطور ڪہ با بهار
از پلہهایدانشگاہ پایین مےرفتیم،
نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
ــ مرگ مریم هنوز باورم نشدہ، یہ حس و حال گنگے دارم!😕
بهار دستم رو گرفت و گفت :
ــ من ڪہ اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم، چہ برسہ بہ تو ڪہ دخترشم جلوی چشمتہ!😒رسیدیم نزدیڪ در دانشگاہ🏢یڪے از دخترهای ڪلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت :
ــ بیاید ڪمڪ!😰
نفسنفس زنون بہ بیرون دانشگاہ اشارہ ڪرد و ادامہ داد :
ــ استاد سهیلے!
نگاهے بہ بهار انداختم😥👀
و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن، همونطور ڪہ چادرم رو بہ دست گرفتہ بودم بہ دو طرف خیابون نگاہ ڪردم، چندنفر سر خیابون حلقہ زدہ بودن!👥👥با عجلہ دوییدیم بہ اون سمت، رو بہ جمعیت گفتم :
ــ برید ڪنار...😥
دو تا از طلبہها👳👳جمعیت رو ڪنار زدن،سهیلے نشستہ بود روی زمین، از گوشہ سرش خون مےچڪید، صورتش از درد جمع شدہ بود😣 سریع گفتم :
ــ بہ آمبولانس زنگ بزنید...!😰🚑
ڪسے گفت :
ــ تو راهہ...!💨🚑
یڪے از طلبہ ها خواست ڪمڪ ڪنہ بلند بشہ ڪہ سریع گفت :
ــ نڪن،فڪرڪنم پام شڪستہ!😣
بهار با عصبانیت گفت :😠
ــ بابا یڪے ماشین بیارہ آمبولانس حالاحالاها نمیرسہ!
سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت
و با دست پیشونیش رو گرفت! دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم :🗣
ــ ڪسے چیزی ندارہ پاشو ببندیم؟
چندنفر با تعجب نگاهم ڪردن، نمیتونستم معطل این جمعیت بشم!😐
چادرم رو درآوردم و نشستم رو بہ روی سهیلے! همونطور ڪہ نگاهش مےڪردم گفتم :
ــ ڪدوم پاتونہ؟😥
چشمهاش رو
نیمہ باز ڪرد و آروم لب زد :
ــ چپ!😣
سریع چادرم رو محڪم بستم بہ پاش!
با صدای خفیف گفت :
ــ مراقب خودت باش!✨
از فعل مفرد😟استفادہ ڪرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست!
صدای آژیر🚨 آمبولانس اومد، چندنفری ڪہ درمورد ماجرا صحبت مےڪردن صداشون بہ گوشم مے رسید :👤
ــ یه ماشین با سرعت💨🚙 از اون سمت اومد این بندہ خدا داشت مےرفت طرف دانشگاہ، بدون توجہ مستقیم رد شد خورد بهش!
زیر لب گفتم : ــ بنیامین...!😥
حالا متوجہ حرفش شدم!
سریع سهیلے رو بردن بیمارستان، بهار بازوم رو گرفت :
ــ هانے منو ڪہ نفرین نڪردی؟!😨😄
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ چے؟!😳
با خندہ گفت :
ــ آخہ هرڪے ڪہ
اذیتت ڪردہ دارہ میرہ زیر خاڪ!😄
محڪم بغلم ڪرد :
ــ شوخے میڪنما...ناراحت نشے!
ازش جدا شدم...
بدون توجہ بہ حرفش گفتم :
ــ حتما ڪار بنیامینہ فڪرڪنم تا ابد باید شرمندہ و مدیون سهیلے باشم!😒
بهار بہ شوخے گونہم رو ڪشید :
ــ فیلم زیاد میبینیها حالا بذار مشخص بشہ، چادرتم ڪہ نصیب برادر سهیلے شد!😉😄
زل زدم بہ مسیری
ڪہ آمبولانس ازش گذشتہ بود.
ــ بهار...امیرحسین چیزیش نشہ!😒
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی