eitaa logo
شهدای مدافع حرم
902 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید حمید سیاهکالی مرادی ❣ 🥀 ما لقا را به بقا بخشیدیم جان را به اهالی زمین بخشیدیم 🌎 💞 تکه جایی در کنار مولا مابقی را به خزان بخشیدیم 💝 💚 @moarefi_shohada 💚
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 همونطور ڪہ با بهار از پلہ‌های‌دانشگاہ پایین مےرفتیم، نفسم رو بیرون دادم و گفتم : ــ مرگ مریم هنوز باورم نشدہ، یہ حس و حال گنگے دارم!😕 بهار دستم رو گرفت و گفت : ــ من ڪہ اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم، چہ برسہ بہ تو ڪہ دخترشم جلوی چشمتہ!😒رسیدیم نزدیڪ در دانشگاہ🏢یڪے از دخترهای ڪلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت : ــ بیاید ڪمڪ!😰 نفس‌نفس زنون بہ بیرون دانشگاہ اشارہ ڪرد و ادامہ داد : ــ استاد سهیلے! نگاهے بہ بهار انداختم😥👀 و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن، همونطور ڪہ چادرم رو بہ دست گرفتہ بودم بہ دو طرف خیابون نگاہ ڪردم، چندنفر سر خیابون حلقہ زدہ بودن!👥👥با عجلہ دوییدیم بہ اون سمت، رو بہ جمعیت گفتم : ــ برید ڪنار...😥 دو تا از طلبہ‌ها👳👳جمعیت رو ڪنار زدن،سهیلے نشستہ بود روی زمین، از گوشہ سرش خون مےچڪید، صورتش از درد جمع شدہ بود😣 سریع گفتم : ــ بہ آمبولانس زنگ بزنید...!😰🚑 ڪسے گفت : ــ تو راهہ...!💨🚑 یڪے از طلبہ ها خواست ڪمڪ ڪنہ بلند بشہ ڪہ سریع گفت : ــ نڪن،فڪرڪنم پام شڪستہ!😣 بهار با عصبانیت گفت :😠 ــ بابا یڪے ماشین بیارہ آمبولانس حالاحالاها نمیرسہ! سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت و با دست پیشونیش رو گرفت! دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم :🗣 ــ ڪسے چیزی ندارہ پاشو ببندیم؟ چندنفر با تعجب نگاهم ڪردن، نمیتونستم معطل این جمعیت بشم!😐 چادرم رو درآوردم و نشستم رو بہ روی سهیلے! همونطور ڪہ نگاهش مےڪردم گفتم : ــ ڪدوم پاتونہ؟😥 چشم‌هاش رو نیمہ باز ڪرد و آروم لب زد : ــ چپ!😣 سریع چادرم رو محڪم بستم بہ پاش! با صدای خفیف گفت : ــ مراقب خودت باش!✨ از فعل مفرد😟استفادہ ڪرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست! صدای آژیر🚨 آمبولانس اومد، چندنفری ڪہ درمورد ماجرا صحبت مےڪردن صداشون بہ گوشم مے رسید :👤 ــ یه ماشین با سرعت💨🚙 از اون سمت اومد این بندہ خدا داشت مےرفت طرف دانشگاہ، بدون توجہ مستقیم رد شد خورد بهش! زیر لب گفتم : ــ بنیامین...!😥 حالا متوجہ حرفش شدم! سریع سهیلے رو بردن بیمارستان، بهار بازوم رو گرفت : ــ هانے منو ڪہ نفرین نڪردی؟!😨😄 با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم : ــ چے؟!😳 با خندہ گفت : ــ آخہ هرڪے ڪہ اذیتت ڪردہ دارہ میرہ زیر خاڪ!😄 محڪم بغلم ڪرد : ــ شوخے میڪنما...ناراحت نشے! ازش جدا شدم... بدون توجہ بہ حرفش گفتم : ــ حتما ڪار بنیامینہ فڪرڪنم تا ابد باید شرمندہ و مدیون سهیلے باشم!😒 بهار بہ شوخے گونہ‌م رو ڪشید : ــ فیلم زیاد می‌بینی‌ها حالا بذار مشخص بشہ، چادرتم ڪہ نصیب برادر سهیلے شد!😉😄 زل زدم بہ مسیری ڪہ آمبولانس ازش گذشتہ بود. ــ بهار...امیرحسین چیزیش نشہ!😒 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 مادرم پوفے ڪرد و باعصبانیت زل زد توی چشم‌هام:😠 ــ اینا رو الان باید بگے؟! از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم،همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم : ــ خب مامان‌جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!😕 لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش: ــ شتباہ ڪردم...غلط ڪردم!😒 مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ‌ش و نگاهش رو ازم گرفت😑 لیوان آب رو، گذاشتم جلوش... بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت : ــ هرروز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد! دیگہ میتونم بذارم از این در بری بیرون؟😐 سرم رو انداختم پایین...😔 موهام پخش شد روی شونہ‌م،مشغول بازی با موهام شدم. ــ هانیہ خانم با توام!😠 همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم : ــ حرفے ندارم،خربزہ خوردم پای لرزشم میشینم اختیار دارمے، هرڪاری میخوای باهام ڪن اما حرف من استادمہ...!😔 لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید... از روی صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت :😐 ــ توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم... سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم: ــ چشم!😔✋ ادامہ دادم : ــ بچہ‌ها میخوان برن ملاقات منم برم؟😒 روسریش رو از روی مبل برداشت و سر ڪرد : ــ نہ! فاطمہ ڪار دارہ باید بری پیش عاطفہ حالش خوب نیست! سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!😠 شونہ‌هام رو انداختم بالا و باشہ‌ای گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت : ــ هانیہ توقع نداشتہ باش چیزی بہ بابات نگم!😑 ایستادم،اما برنگشتم سمتش! خون تو رگ‌هام یخ زد، نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم! چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟!😣😒 بے‌حرف وارد اتاق شدم ڪہ صدای زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روی تخت برداشتم و بےحوصلہ بہ اسم تماس‌گیرندہ نگاہ ڪردم... بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ : ــ جانم بهار...😒 صدای شیطونش پیچید : ــ سلام خواهر هانیہ احوال شما امیرحسین‌جان خوب هستن؟!😁 و ریز خندید...یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بےاختیار بود! با حرص گفتم : ــ یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بی‌بی‌سی‌ام میرسونے!😤 ــ خب حالا توام انگار من دهن لقم؟!🙁آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد : ــ بهار امیرحسین چیزیش نشہ! داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ! نشستم روی تخت. ــ نمیتونم بهار،ڪار دارم! ــ یعنے چے؟...مگہ میشہ؟😳 ــ سرفرصت میرم! با شیطنت گفت : ــ پس تنها میخوای بری ای‌ڪلڪ!😜 با خندہ گفتم : ــ درد! با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!😬 ــ پس مامانو میبری دامادشو ببینہ!😄 خندیدم : ــ آرہ من و سهیلے حتماااا😄 با هیجان گفت : ــ سهیلے نہ...امیرحسین! راستے دیدی گفتم زیاد فیلم میبینے؟😉 چینے بہ پیشونیم دادم... ــ چطور؟😟 ــ ڪار بنیامین نبودہ ڪہ ماجرا رو جنایے ڪردی!😃 ڪنجڪاو شدم... ــ پس ڪار ڪے بودہ؟😳 با لحن بانمڪے گفت : ــ یہ بندہ خدای مست...! خیالم راحت شد... احساس دِين و ناراحتے از روی دوشم برداشتہ شد!😊 از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم، سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود😕 بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ‌ای تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون... مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم :😳 ــ جایے میری؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: ــ آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ! با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم!💥بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بےحال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!😒 ڪنارش زانو زد : ــ امین جان پاشو الان آژانس🚗میرسہ! امین چیزی نگفت،چشم‌هاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت : ــ چےشدہ فاطمہ...؟😒 خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت :😢 ــ هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چیڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت :😨 ــ برو پیش عاطفہ...! همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم👀سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم‌هاش ناراحتم مےڪرد،پر بود از غم و خشم!💔قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت :😠 ــ ڪے گفت بیای اینجا؟ باز اومدی سر بہ سرش بذاری؟ عاطفہ چیزی نگفت😒خیرہ شدہ بودم بہ هستے،👶خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود! با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت :😊 ــ ای‌جانم...عاطفہ گشنشہ! عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت : ــ آب جوش نیومدہ!🍼🍶 امین از روی زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے،
part27.mp3
3.07M
🔊نمایشنامه باشه 7⃣2⃣ 💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر 💚 @moarefi_shohada 💚
رو آروم تبریک بگید دختران شهداء می شنوند و دلشون باز بهونه‌ی بابا میگیره💔
🧕 هستن دخترایے ڪه باباشون نیست تا بهشون تبریڪ بگه... براش کادو بخره... نازشو بڪشه... روز شمام مبارڪ...🍃💔 🌷زهرآ جآنم؛ فدآے قلـب کوچڪ و زهرآییـت و صبـر زینـب گونه ات..، این را بدان که بابا روزت را زودتر همه ے بابا هاے زمیـن تیریڪ گفته...💌 روزت مبآرڪ دختـر بابایےِ ،💐🌱 ما شرمنـده ے بغض شماییـم😔🥀 🌸 @moarefi_shohada
. 🕊 هر جا که است، همیشه هست دنبال هر برادر ، خواهر همیشه هست این جذبه های ،تمامی نداشته دلدادگی میان دو دلبر همیشه هست تا مرو از مدینه ، مسیر است این جاده های نور معطر همیشه هست معصومه(س) زینب(س) است و (ع) جز (ع) نیست.... ترکیب های برابر همیشه هست... بابودن شفیعه ، قیامت به کام ماست... گرچه هراسِ عرصه ی همیشه هست... 🎀 @moarefi_shohada
روزتون مبارک لبخند😊های خدا ❤💜💚
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹 1⃣
خوشا آنان که با عزت ز گیتی بساط خویش بر چیدند و رفتند خوشا آنانکه پا در وادی حق نهادند و نلغزیدند و رفتند... 2⃣
شهید دفاع مقدس:ولی الله چراغچی 3⃣
🍃 ” در اول شهریور سال 1337 در مشهد مقدس چشم به جهان گشود و در روز 18 فروردين 1364 به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 4⃣