شهید حمید سیاهکالی مرادی ❣
🥀 ما لقا را به بقا بخشیدیم
جان را به اهالی زمین بخشیدیم 🌎
💞 تکه جایی در کنار مولا
مابقی را به خزان بخشیدیم 💝
#یادت_باشد
💚 @moarefi_shohada 💚
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_وسوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
همونطور ڪہ با بهار
از پلہهایدانشگاہ پایین مےرفتیم،
نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
ــ مرگ مریم هنوز باورم نشدہ، یہ حس و حال گنگے دارم!😕
بهار دستم رو گرفت و گفت :
ــ من ڪہ اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم، چہ برسہ بہ تو ڪہ دخترشم جلوی چشمتہ!😒رسیدیم نزدیڪ در دانشگاہ🏢یڪے از دخترهای ڪلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت :
ــ بیاید ڪمڪ!😰
نفسنفس زنون بہ بیرون دانشگاہ اشارہ ڪرد و ادامہ داد :
ــ استاد سهیلے!
نگاهے بہ بهار انداختم😥👀
و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن، همونطور ڪہ چادرم رو بہ دست گرفتہ بودم بہ دو طرف خیابون نگاہ ڪردم، چندنفر سر خیابون حلقہ زدہ بودن!👥👥با عجلہ دوییدیم بہ اون سمت، رو بہ جمعیت گفتم :
ــ برید ڪنار...😥
دو تا از طلبہها👳👳جمعیت رو ڪنار زدن،سهیلے نشستہ بود روی زمین، از گوشہ سرش خون مےچڪید، صورتش از درد جمع شدہ بود😣 سریع گفتم :
ــ بہ آمبولانس زنگ بزنید...!😰🚑
ڪسے گفت :
ــ تو راهہ...!💨🚑
یڪے از طلبہ ها خواست ڪمڪ ڪنہ بلند بشہ ڪہ سریع گفت :
ــ نڪن،فڪرڪنم پام شڪستہ!😣
بهار با عصبانیت گفت :😠
ــ بابا یڪے ماشین بیارہ آمبولانس حالاحالاها نمیرسہ!
سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت
و با دست پیشونیش رو گرفت! دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم :🗣
ــ ڪسے چیزی ندارہ پاشو ببندیم؟
چندنفر با تعجب نگاهم ڪردن، نمیتونستم معطل این جمعیت بشم!😐
چادرم رو درآوردم و نشستم رو بہ روی سهیلے! همونطور ڪہ نگاهش مےڪردم گفتم :
ــ ڪدوم پاتونہ؟😥
چشمهاش رو
نیمہ باز ڪرد و آروم لب زد :
ــ چپ!😣
سریع چادرم رو محڪم بستم بہ پاش!
با صدای خفیف گفت :
ــ مراقب خودت باش!✨
از فعل مفرد😟استفادہ ڪرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست!
صدای آژیر🚨 آمبولانس اومد، چندنفری ڪہ درمورد ماجرا صحبت مےڪردن صداشون بہ گوشم مے رسید :👤
ــ یه ماشین با سرعت💨🚙 از اون سمت اومد این بندہ خدا داشت مےرفت طرف دانشگاہ، بدون توجہ مستقیم رد شد خورد بهش!
زیر لب گفتم : ــ بنیامین...!😥
حالا متوجہ حرفش شدم!
سریع سهیلے رو بردن بیمارستان، بهار بازوم رو گرفت :
ــ هانے منو ڪہ نفرین نڪردی؟!😨😄
با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ چے؟!😳
با خندہ گفت :
ــ آخہ هرڪے ڪہ
اذیتت ڪردہ دارہ میرہ زیر خاڪ!😄
محڪم بغلم ڪرد :
ــ شوخے میڪنما...ناراحت نشے!
ازش جدا شدم...
بدون توجہ بہ حرفش گفتم :
ــ حتما ڪار بنیامینہ فڪرڪنم تا ابد باید شرمندہ و مدیون سهیلے باشم!😒
بهار بہ شوخے گونہم رو ڪشید :
ــ فیلم زیاد میبینیها حالا بذار مشخص بشہ، چادرتم ڪہ نصیب برادر سهیلے شد!😉😄
زل زدم بہ مسیری
ڪہ آمبولانس ازش گذشتہ بود.
ــ بهار...امیرحسین چیزیش نشہ!😒
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_سی_وچهارم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
مادرم پوفے ڪرد و
باعصبانیت زل زد توی چشمهام:😠
ــ اینا رو الان باید بگے؟!
از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم،همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم :
ــ خب مامانجان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!😕
لیوان آبے براش
ریختم و برگشتم سمتش:
ــ شتباہ ڪردم...غلط ڪردم!😒
مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہش و نگاهش رو ازم گرفت😑 لیوان آب رو، گذاشتم جلوش... بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت :
ــ هرروز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد! دیگہ میتونم بذارم از این در بری بیرون؟😐
سرم رو انداختم پایین...😔
موهام پخش شد روی شونہم،مشغول بازی با موهام شدم.
ــ هانیہ خانم با توام!😠
همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم :
ــ حرفے ندارم،خربزہ خوردم پای لرزشم میشینم اختیار دارمے، هرڪاری میخوای باهام ڪن اما حرف من استادمہ...!😔
لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید... از روی صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت :😐
ــ توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم... سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم:
ــ چشم!😔✋
ادامہ دادم :
ــ بچہها میخوان
برن ملاقات منم برم؟😒
روسریش رو از
روی مبل برداشت و سر ڪرد :
ــ نہ! فاطمہ ڪار دارہ باید بری پیش عاطفہ حالش خوب نیست! سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!😠
شونہهام رو انداختم بالا و باشہای گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت :
ــ هانیہ توقع نداشتہ باش چیزی بہ بابات نگم!😑
ایستادم،اما برنگشتم سمتش!
خون تو رگهام یخ زد، نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم! چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟!😣😒 بےحرف وارد اتاق شدم ڪہ صدای زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روی تخت برداشتم و بےحوصلہ بہ اسم تماسگیرندہ نگاہ ڪردم... بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ :
ــ جانم بهار...😒
صدای شیطونش پیچید :
ــ سلام خواهر هانیہ احوال شما امیرحسینجان خوب هستن؟!😁
و ریز خندید...یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بےاختیار بود! با حرص گفتم :
ــ یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بیبیسیام میرسونے!😤
ــ خب حالا توام انگار من دهن لقم؟!🙁آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد :
ــ بهار امیرحسین چیزیش نشہ! داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ!
نشستم روی تخت.
ــ نمیتونم بهار،ڪار دارم!
ــ یعنے چے؟...مگہ میشہ؟😳
ــ سرفرصت میرم!
با شیطنت گفت :
ــ پس تنها میخوای بری ایڪلڪ!😜
با خندہ گفتم :
ــ درد! با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!😬
ــ پس مامانو میبری دامادشو ببینہ!😄
خندیدم :
ــ آرہ من و سهیلے حتماااا😄
با هیجان گفت :
ــ سهیلے نہ...امیرحسین! راستے دیدی گفتم زیاد فیلم میبینے؟😉
چینے بہ پیشونیم دادم...
ــ چطور؟😟
ــ ڪار بنیامین نبودہ
ڪہ ماجرا رو جنایے ڪردی!😃
ڪنجڪاو شدم...
ــ پس ڪار ڪے بودہ؟😳
با لحن بانمڪے گفت :
ــ یہ بندہ خدای مست...!
خیالم راحت شد...
احساس دِين و ناراحتے از روی دوشم برداشتہ شد!😊 از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم، سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود😕 بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہای تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون... مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم :😳
ــ جایے میری؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:
ــ آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ!
با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم!💥بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بےحال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!😒
ڪنارش زانو زد :
ــ امین جان پاشو الان آژانس🚗میرسہ!
امین چیزی نگفت،چشمهاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت :
ــ چےشدہ فاطمہ...؟😒
خالہ فاطمہ با بغض
زل زد بہ بہ مادرم و گفت :😢
ــ هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چیڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت :😨
ــ برو پیش عاطفہ...!
همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم👀سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشمهاش ناراحتم مےڪرد،پر بود از غم و خشم!💔قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت :😠
ــ ڪے گفت بیای اینجا؟ باز اومدی سر بہ سرش بذاری؟
عاطفہ چیزی نگفت😒خیرہ شدہ بودم بہ هستے،👶خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود! با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت :😊
ــ ایجانم...عاطفہ گشنشہ!
عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت :
ــ آب جوش نیومدہ!🍼🍶
امین از روی زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے،
part27.mp3
3.07M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت باشه 7⃣2⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
💚 @moarefi_shohada 💚
#روز_دختر رو آروم تبریک بگید دختران شهداء می شنوند و دلشون باز بهونهی بابا میگیره💔
#روز_دخترِ 🧕
هستن دخترایے ڪه باباشون نیست تا بهشون تبریڪ بگه...
براش کادو بخره...
نازشو بڪشه...
روز شمام مبارڪ...🍃💔
🌷زهرآ جآنم؛
فدآے قلـب کوچڪ و زهرآییـت
و صبـر زینـب گونه ات..،
این را بدان که بابا روزت را زودتر همه ے بابا هاے زمیـن تیریڪ گفته...💌
روزت مبآرڪ دختـر بابایےِ #آقاجواداللهِ_کرم،💐🌱
ما شرمنـده ے بغض شماییـم😔🥀
#میلاد_حضرت_معصومه 🌸
@moarefi_shohada
.
🕊 هر جا که #خواهری است،
#برادر همیشه هست
دنبال هر برادر ،
خواهر همیشه هست
این جذبه های #عشق ،تمامی نداشته
دلدادگی میان دو دلبر همیشه هست
تا مرو از مدینه ، مسیر #محبت است
این جاده های نور معطر همیشه هست
معصومه(س) زینب(س) است و
#رضا(ع) جز #حسین(ع) نیست....
ترکیب های #عشقِ برابر همیشه هست...
بابودن شفیعه ،
قیامت به کام ماست...
گرچه هراسِ عرصه ی #محشر همیشه هست...
#روزدخترمبارک 🎀
#السلامعلیکِیافاطمةالمعصومة
@moarefi_shohada
🍃 ” در اول شهریور سال 1337 در مشهد مقدس چشم به جهان گشود و در روز 18 فروردين 1364 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
4⃣