eitaa logo
شهدای مدافع حرم
909 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقنـد آن عاشقانی که پلاکشان را از گردنشان کندند ... تا گمنام بمانند امّـا عکس امامشان را از سینه نکندند ... نثار ارواح مطهرشان ✋🏻😊 💐 🌷😇 @moarefi_shohada
کوچه را برای آمدنت تزیین میکنم🌺☺️ @moarefi_shohada
الگو برداری از شهداء📣 🌹 شهید همیشه چهره خندان داشت😊 و وقتی ناراحت میشد اصلا به رو نمیاورد. همیشه نمازش رو اول وقت میخواند و بعد نماز صبح زیارت عاشورا میخواند❤️ . عاشق رهبر بود،هر چند وقت یکبار از کار چندعکس زیبا از رهبر میاورد وبه خانواده میداد.✅ خیلی خانواده دوست بود همیشه همه خواهر برادرها رو جمع و هماهنگ میکرد وبیرون میبرد همیشه به فقرا وهر کی میامد در خونه کمک میکرد و میگفت نباید دست خالی بره چون به یه امیدی اومده در خانه.😊 اصلا از دروغ خوشش نمیومد❌ وتو جایی که صحبت از کسی وغیبت بود یا میرفت بیرون یا تذکر میداد☝️ 🌹 ۱۵بهمن۶۳ : #۲تیر۹۳ : کردستان، کامیاران، _باغ_بهشت_همدان @moarefi_shohada
شهید مهدی صابری : زیباست وقتی ارباب می‌آیند بالای سرم تن تکه‌تکه‌ام برایشان آشنا باشد و با دیدن شباهت‌های بدن من و شهزاده علی اکبر(ع)کمی از آن غم و غصه بدن ارباً ارباً تسلی پیدا کند. @moarefi_shohada
مولای من...❤️ از هجر تو روزگار دل جالب نیست هرچند خرابه است ، بی صاحب نیست مانیز ز بنی الزهراییم آقا صله ی رحم مگرواجب نیست...❗️ 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
مے‌نویسم... هر آنڪس کہ میخوانـد یا میشنود بدانـد... شرمنـده ام ازینـکه یک جـٰان بیشتر ندارم تا در راه ولے‌عصر(عج) و نائب بر حقش امام خامنـہ‌اے(مدظله) فدا کنـم :))... بخشے از وصیت نامه ی شهید 🌷یادش با ذکر
وقتی حس میکنی دیگر جایِ تو نیست خداحافظی کن.. @moarefi_shohada
🥀بسمـ ربـ الشهداء و الصدیقینـ🥀 1⃣
🥀🍂 شهید... چشم است؛🌷 چشمی که تا ابدیت، امتداد دارد و تا قیامت، . شهید، مقامی است که معادلش، در قاموس هیچ نیامده است؛ اما رسالت او در تمام ذرات عالم، یافتنی است••• 2⃣
💠معرفی شهیده دقیقی 🌷نام:زهرا 🦋نام خانوادگي:دقیقی 🌷محل تولد:گيلان – فومن 🦋تاريخ تولد: ۱۳۴۹ 🌷تاريخ شهادت: ۱۳۹۰/۸/۱۷ 🦋سن: ۴۱ 🌷محل شهادت: ۲۰كيلومتری كاظمين 🦋علت شهادت:حادثه تروريستی 3⃣
✨ طلبه شهیده زهرا دقیقی دراواخر سال 1349 در خانواده مذهبی ودر روستای خداشهر فومن دیده به جهان گشود.🍁 ایشان دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در همان جا و دوران دبیرستان و تحصیلات حوزوی را به صورت حضوری در شهر رشت و به صورت غیر حضوری در قم گذراند. وی از همان ابتدای دوران حیات خویش که خود را شناخت دارای اعتقاد و بود و علیهم السلام و درراه خدا بود🥀 4⃣
•°•🌷🌷•°• او همه ی زندگی اش را به پای یک جانباز ریخت و با او ازدواج کرد وقتی علت این کار را از او سوال نمودند گفت: مگر دوست نداری که با یک گفتگو کنی⁉️ با یک شهید زندگی کنی⁉️ من در هر لحظه از زندگی با همسرم به سرزمین می روم، به دشت های سبز می روم، به انبوه کارزار می روم، به کوه های بلند می روم، به سرخی شفق می روم، به قله می روم.🍂 ما با هم از چشمه های وحدت می نوشیم ، من با او به می روم، من با او به نبرد اهریمن می روم..🌼 5⃣
✨ در سال ۷۶ با خانم زهرا دقیقی کردم. ایشان نذر کرده بود که با یک جانباز ۷۰% ازدواج کند.🌸 حاصل این ازدواج دو فرزند فاطمه خانوم و آقا محمدجواد است••• 6⃣
🌸🍁•••✨ شاخصه یا خصوصیت خاص ایشان، شیوه ی بود.🌱 همش دنبال بین افراد بود، دنبال انس و الفت بود. فوق العاده ای برای پدرومادر قائل بود. پدر و مادر من را بسیار احترام می کرد.🍂 با توجه به شرایط جسمی من که منجر به این می شد که چندین بار در بیمارستان بستری شوم؛ همواره من بود. ایشان طلبه بود، حوزه درس خوانده بود؛ اما بعد از آغاز زندگی مشترک حاضر نبود که غیر از بحث به امورات دیگر برسد. هم به خاطر وضعیت جسمی من و هم تأکید بر و هدایت بچه ها و .🌷 7⃣
✨ در دوران طلبگی، ما با هم در یک مدرسه بودیم. ایشان یک شب از خواب بلند شد؛ دیدم می کند. گفتم: چی شده خانم دقیقی؟ چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد که در عالم خواب دیدم که یک لوحی را جلوی من باز کردند که در آن نوشته شده بود.🌼 هر چه نگاه کردم اسم خودم را پیدا نکردم. ما خندیدیم و گفتیم آخه خانوم ها رو چه به جنگ⁉️ رشت کجا، منطقه جنگی کجا⁉️ فردا شب دوباره، نیمه ی شب از خواب بلند شد اما ایندفعه . گفتیم: چرا می خندی؟ گفت: آخر کار خودم را کردم:) دیشب اینقدر کردم و خدا را صدا کردم که در عالم خواب دیدم یک صدای بلند شد، سرم را بلند کردم دیدم یک ستاره ای در آسمان منفجر شده، نگاه کردم دیدم در آن نوشته: 🌸 8⃣
✨ از خصوصیات بارز ایشان 🔹تقیّد به بود 🔹ایشان با خانواده خود و مردم بسیار و خوش اخلاق بودن🌺 🔹در همه حال از همسر خود میکردن و به خوبی از او پرستاری مینمودن 🔹برای بسار سخت کوش بودن🌾 🔹کمک به ، شرکت در مراسمات شهداء ومذهبی و ایشان زبانزد بود 🔹روزشان را با آغاز می نمودن؛ با مأنوس بودن و خواندنشان ترک نمی شد•••🥀 9⃣
•••🕊 ایشان در حادثه تروریستی معاندین تشیع در ایام مورخ 17/08/1390 که در رخ داد، در دستان همسر و در کنار فرزندانش به درجه رفیع نائل آمدن🌺 1⃣0⃣
✨ آقا !! دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب کنم. چشمانم را به گوشه ای خیره کنم تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم... هِی نگاهت کنم آنقدر که از هوش بروم بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست🌸 حس کنم بوی خوشی از نسیم تنت به مشامم می خورد. آن وقت احساس کنم عاشق و معشوق روی داد، بعد وعده را بدهی و من خودم را نشسته بر احساس کنم و بشنوم که به من وعده و شدن با خودت را بدهی آن وقت با خیال راحت از ، مثل شمع بسوزم و آب شوم و هلاک شوم و جان دهم🥀 1⃣1⃣
شادی ارواح طیبه ی شهــداء ص‍ل‍‍وات🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قشنگ تقدیم نگاه زیباتون😉😊
✨ قسمت 📗 ــ بیا با هم یه سر بریم خونه‌ی سید اینا ــ خونه‌ی سید ؟؟😨 همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه‌ی آقا‌سید ــ زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯 ــ صبر کن خودت میفهمی😕بیا بریم تو نترس وارد حیاط🌳 شدیم... زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت : ــ ریحانه... ریحانه...😢 و شروع کرد به گریه کردن😭😭 ــ چی شده زهرا؟؟ ــ محمد‌مهدی یه هفتس برگشته😢 ــ چی؟😱 راست میگی؟😨 اصلا باورم نمیشه خدارو شکر🙏خب الان کجاست؟😊 ــ تو خونه هست😢 ــ خب بریم پیششون دیگه😊 ــ صبر کن باید حرف بزنم باهات… در همین حین مادر سید اومد بیرون ــ زهرا جان چراتو نمیاین؟!😊 ــ الان میام خاله جون... ریحانه جان از بچه‌های پایگاه هستن☺ -سلام دخترم... خوش اومدی☺ ــ سلام😊 ــ الان میایم خاله ــ ریحانه...! سید دوتاپاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده😢این یک هفته‌ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه😢ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه😢 ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت😢 ــ چی میگی زهرا😢 من تازه زندگیم برگشته...😢بعد برم دنبال زندگیم؟!😢 و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اتاق رفتیم✨ آروم زهرا در🚪اتاق رو بازکرد سید روی تخت 🛌 دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود😕به باز شدن در واکنشی نشون نداد ... خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن!!😢 ــ اهم...اهم...سلام فرمانده😊✋ با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟 ــ جالبه... آخرین باری که تو یه اتاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینکه الان جاهامون عوض شده... ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما😄🙈 بازم چیزی نگفت 😔 ــ من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم... توی نامتون ✉️چیزی نوشته بودید که... 😶میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید😊 باز چیزی نگفت😔 از سکوتش لجم😬در اومد و بهش گفتم: ــ زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید 😬🙁 و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : ــ ریحانه خانم؟😢 آروم برگشتم و نگاهش کردم... چیزی نگفتم😞 ــ چرا؟😢 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی
✨ قسمت 📗 بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت : ــ چرا؟!😢 ــ چی چرا؟؟😯😯 ــ شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢 سرم رو پایین انداختم😔 ــ وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم... حس کردم سبک شدم✨جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس... چشمام بسته بود... تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊 اما در باغ بسته بود😔از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد😢صدای خنده سید ابراهیم ... صدای خنده سیدمحمد😢صدای خنده محمدرضا😢خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢 گفتم چرا؟؟😯 گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😭یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم ...دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن😢شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢 آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😢😢 اونوقت‌شما... اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم: ــ آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐 میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔 ــ الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐 خواهر اون نامه... اون حرفها همه رو فراموش کنین...من دیگه اون آقا سید نیستم...😔 ــ ‌‌چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😟😐 ــ نمی بینید؟؟😐من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢 نمیتونم رانندگی کنم😔برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟! ــ این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست... نظر شما هم برای خودتون😐 ــ لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑 ــ میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره😊 عین شین قاف...🙈 ــ لااله‌الا‌الله😐 به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید ــ اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺ با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اتاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...😢✨من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن. مادر سید : ــ زهرا جان! این خانم تو بسیج چیکاره‌ان؟! زهراگفت : ــ این خانم... این خانم... همون کسی هستن که ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی
بسم‌اللھ الشهید🥀
صـلوات خاصـۂ امام (ع) : 🍃«اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى وَالْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِكَ اللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِكَ وَمَنَاراً لِبِلاَدِكَ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِكَ وَ مُتَرْجِماً لِوَحْيِكَ وَ أَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَ حَذَّرْتَ مِنْ مَعْصِيَتِهِ فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ وَ أُمَنَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ» 🏴شهادت_امام محمد باقر علیه السلام تسلیت باد.
:🌿 اگر تعلقات خود را زیر پا گذاشتیم می توانیم مانند به این مملکت خدمت کنیم و اگر با تعلقات شخصی و فردی بخواهیم خدمت کنیم این خدمت به جایی نخواهد رسید. @moarefi_shohada
حکایت یک جمله ناب ۳۲ روز قبل از شهادت چند هفته بعد از شهادتش، یکی از هم‌سنگرهایش جمله‌ای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود: «این سخنی از محمودرضاست.» جمله این بود: «إذا کانَ المُنادِی زینب (س) فأهلا بِالشَهادة.» یعنی اگر دعوت کننده زینب (س) است، پس سلام بر شهادت. چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که در دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم: «این حرف را محمودرضا کجا زده؟» گفت: «آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت. من هم آن را توی دفتر یادداشت کردم.» تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت: «۲۷ آذر بود.» حساب کردم، ۳۲ روز قبل از شهادتش بود. @moarefi_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷⚘🌷: 🔴بسم رب الشهدا والصدیقین بسیجی مدافع وطن قزوینی در سردشت به شهادت رسید 🍃🌸امیرحسین علیخانی بسیجی حوزه شهید بهشتی سپاه امام رضا(ع) شهرستان البرز متولد ۱۳۷۱ در شهر الوند است در حین آماده سازی برای مبارزه با قاچاقچیان در حادثه‌ای در منطقه عملیاتی گویزه سردشت به درجه رفیع شهادت نائل شد. @moarefi_shohada