#حکایت
در سالیانی دور، مردی خوشسیما و بلندقامت به نام «حریف» در شهر شکوهان زندگی میکرد. حریف خواندن و نوشتن را از پدر به ارث برده بود و پدر نیز از مرد مجهولی که نام و نشانی نداشت علم آموخته بود. در شکوهان، حریف تنها مردی بود که خواندن و نوشتن میدانست و به این قدرتِ خداداد میبالید. حاکم شکوهان، «منصور بیوطن»، عزم آن داشت که یگانه فرزندش کسب علم کند و باری بر دوش گیرد. از این رو، حریف را به محضر طلبید و عرض حاجت کرد و وعده داد که در ازای سوادآموزی، آینهٔ قامتنمای بلندی به او هدیه کند. حریف که از کمیابیِ آینه در شهر باخبر بود، شادمان فرمانِ حاکم را اطاعت نمود و به خدمت مشغول شد. پس از چندی، یگانه پسرِ حاکم به زینت سواد مزیّن شد و حریف نیز آینه را تملّک کرد و به خانه بُرد.
حریف، مست از پیروزی و بهروزی، قامتِ رعنای خود را در آینه مینگریست و حظ میبُرد. حریف کم کم به قد و بالای خود دل بست و در دام عشق خویش گرفتار شد. روز و شب نداشت! هر صبح خود را در آینه میدید و لبخند میزد و دستافشان و پایکوبان لب به تمجید میگشود. اگر ظهری یا عصری خود را در آینه نمیدید، دلتنگ میشد و بر خود میلرزید. کم کم هست و نیست را از یاد بُرد و در خانه محبوس شد. به کسانی که او را میدیدند حسد میورزید زیرا قامت رعنا را از آنِ خود میدانست! زندگانی بر او تیره شده بود و همواره رنجی گران بر دوشش زخم مینشاند. تا اینکه روزی از ماجرا به تنگ آمد و عزم چاره کرد. چه باید کرد؟ تنها راهی که بر خاطر مکدّرش خطور میکرد شکستنِ آینه بود. برمیخاست تا آینه را بشکند امّا با خود میگفت: «اگر پشیمان شدم چه؟ آینهای در شهر نیست! اگر دلتنگ شدم،خود را کجا بجویم؟ میترسم». لرزان و حیران بود که عاقبت به فرمان عقل و دل گردن نهاد و آینه را شکست. ناگهان آرامشی در خاطرش پدید آمد و سکوتِ صادقی در خانهاش حکمفرما شد. حریف آرام گرفته بود. صدای باران را میشنید، صدای غار غار کلاغها را، صدای چک چک ناودان را... حریف جزئی از هستی شده بود و قراری تازه یافته بود. کم کم خود را فراموش کرد و به دامانِ هستیِ مطلق پناه بُرد و سعادت یافت.
بیماریام از دوریِ مرغانِ چمن بود
آشفتگیام حاصلِ من بودنِ من بود
#علی_مؤیدی
این شعر زنده یاد حسین منزوی را بخوانید:
شب است و ره گم کردهام، در کولاک زمستانی
مرا به خود دلالت کن ای خانه ی چراغانی!
صحبت مکن با من، اگر گوش خیابانی داری
که با تو از من می گویم از این روح بیابانی
غم غریبی مرا، در کله فریادی بجو
که اوج می گیرند از او شروههای دشتستانی
رو به رویم که بنشینی، با دست باز بازی کن
من همینم که می بینی عریانم عین عریانی
به دست باد افتاده است، دفتر بیشیرازه ام
تمثیلی تلخ و تازه ام، در مبحث پریشانی
شبهِ خوابی هم اگر بود، تقطیعش نابرابر بود
رویاهای خوشِ کوتاه، کابوسهای طولانی
بهتر ببین آنگه دریاب، کز خونِ دلم خورده آب
شعر خوش نقش و نگارم، چون قالیهای ایرانی
سندباد سر گشتهام، دوالپاها کشتهام
خُرد و خسته برگشتهام از سفرهای توفانی
مراببین کز خستگی، وز شکوه شکستگی
آینهای گرفتهام، پیش رویت از پیشانی
پیش از آمدنت ای یار! تندیس وحشت -روزگار-
عمری نوازشم کرده است با دستهای سیمانی
اگر طوفان هم باشی، آه! خستهتر از اینم مخواه
من از ویرانی میآیم، از نهایت ویرانی
عمیقتر از انزوا، زخم عمیق روحم را
میبینی یا نمیبینی؟ میدانی یا نمیدانی؟
با تهماندهی ایمانم به عشق تکیه کردهام
به تو پناه آوردهام، از وحشت بیایمانی
وزن این شعر هر شاعر و شعرخوانی را سردرگم میکند. آیا این شعر موزون است؟ باید دانست که منزوی این شعر را بر اساس آواها سروده است، نه هجاهای منظّم وزن شعر فارسی. در واقع، خواندنِ این شعر ضرباهنگِ ممتدی میطلبد که نفس را بند میآورد؛ لذا بهتر است که با تصنیف و ترانه بخوانیمش نه از روی کاغذ. چنانکه آن را به زیبایی به ترانه آوردهاند. گوش کنید👇👇
میگفت: «حیوانات عقل ندارند». گفتم: «از کجا میدانی؟»، گفت: «مگر نمیبینی که چیزی به نام تمدّن ندارند؟ اگر عقل داشتند، متمدّن میشدند». گفتم: «شاید از سرِ آگاهی و عقل تصمیم گرفتهاند که تمدّن نداشته باشند و به سرنوشت انسان دچار نشوند.از کجا میدانی انسانِ عاقل؟».
#قدری_درنگ
#یادداشت
#علی_مؤیدی
#حکایت
هزاران سال پیش، انسانهایی در شهرِ «ماران» که فرسنگها زیرِ زمین بود، زندگی میکردند. مردمِ ماران صدها سال در آنجا به زیستن مشغول بودند و یگانه طعامِ آنان آبی بود که از لابلای سنگهای زیرزمینی میگذشت. در این شهرِ تاریک، مردی به نامِ «گاهان» میزیست که سخت در پیِ آبِ زلالتر بود. گاهان، وقت و بیوقت، در اطرافِ خانهٔ سنگیاش کند و کاو میکرد تا آب تازهای به چنگ آورد و زندگیاش را سامان دهد. کند و کاوش سالها ادامه داشت تا آنکه روزی ناغافل به سطح زمین رسید و دستش از خاک بیرون زد و هوای تازه را لمس کرد. ترس سراسرِ وجودش را چنگ میزد امّا دل به دریا زد و حجابِ خاک را کنار افکند و سر از زیرِ زمین به بالا رساند. خورشید در برابرش خودنمایی میکرد ولی چشمانِ کوچکش تابِ نظاره نداشت. مات و مبهوت مانده بود و روی زمین میخزید. ساعتی گذشت و به خود آمد. دیوانهوار، درختانِ سیب و سبزههای تازه و نهر جاری را مینگریست. از تماشای منظره مست بود که ناگهان، در آن سوی نهر، دختری سفیدروی را دید که به چیدنِ سیب مشغول است. دخترک که ابتدا از حالِ گاهان غافل بود، به او ملتفت شد و شگفتزده شد! چه میدید؟ این مردِ سیاهرویِ نحیف دیگر کیست؟ پرسشهای بیپایان را رها کرد و به سوی گاهان رفت.
«سلام!تو کیستی؟ نامت چیست؟ بفرما سیب». گاهان که از سخنانِ دخترک چیزی نفهمیده بود سیبی برداشت و سرخیاش را به دل خرید و طعمش را چشید. زبانِ گاهان یارای آن نداشت که چیزی بگوید. سراسیمه به گودالِ حفرشده بازگشت تا مردم را از آنچه دیده باخبر کند. گاهان فریادکشان به میدانِ شهرِ ماران رسید و بر بلندی ایستاد و آنچه گذشته بود را شرح داد امّا واژهای در کار نبود تا «نور» و «رنگ» و «شیرینی» را وصف کند. مردمِ ماران که در ابتدا متحیّر بودند، دهان به طعنه و خنده گشودند و گاهان را دیوانه خواندند. حاکمِ ماران که ماجرا را شنید، از بیمِ تاج و تختِ تاریکش بر خود لرزید و فرمان داد که گاهان را در بند کنند. گاهان که عاقبت تن به بند داد، میگریست و فریاد میزد: «برخیزید تا دنیای بالا را دریابیم. احمقهایی که در گودال اسیرید، برخیزید...!». تقلّای گاهان سودی نداشت. دلتنگی و دلدادگی قرار از کفَش ربوده بود. چندی که در زندان ماند از افشای راز پشیمان شد و ناامیدانه نقشهٔ راه و تصویرِ آنچه دیده بود را بر دیوارِ زندان کشید و جان سپُرد. سالها پس از مرگ گاهان، مردمی پیدا شدند که نقشهٔ راهِ گاهان را درک کردند و او را پیامبر خواندند و به سوی سطح خاک رهسپار شدند.
بگو بی واژه از حالم چه گویم؟
قلم در دست و دفتر روبرویم
#علی_مؤیدی
#حکایت
آن سوی رود مویافشان، در جنگلِ هزارسالهٔ کهنبرگ، روستای کوچکی به نام «ساران» عمر دراز خود را طی میکرد. ساران پر از مردان زحمتکش و پیلتن بود که زندگی را به هیزمشکنی و هیزمفروشی میگذراندند. روزی از روزهای گرم و مرطوبِ تابستان، هیزمشکنِ جوانی به نام «توسن» راهیِ جنگل شد که هیزمی بشکند و بار گرانی به چنگ آورد. توسن که در آواز پرندگان، لابلای درختان پرسه میزد ناگاهان به شیرِ زردی برخورد و در جای خود خشکید. شیر به خوردن شکار نگونبخت خود مشغول و از توسن غافل بود که توسن فرصت را غنیمت دید و به بالای درخت پناه برد. از بالا شکوهِ شیر زرد را نگریست و دل از کف داد. توسن شیفتهٔ شکوه و زیبایی شیر شده بود و قرارش از دست رفته بود. پس از آن روز، بارها در پی شیر زرد رفت و از دور ریسمان دل را به یالش گِرِه زد. گاهی با خود میگفت: «این چه جنون و حماقتی است؟ چرا یاد شیر زرد رهایم نمیکند؟ اصلاً چگونه آن شیر را مال خود کنم؟ چگونه...؟» در چنین فکر و ذکری بود که سرانجام پاسخ را یافت: «باید قدری در جنگل بمانم و مشق شیرشدن کنم تا رسم شیران بیاموزم و شیر محبوب را به رفاقت بخوانم». چنین بود که عزم جنگل کرد و راه و رسم شیران آغاز نمود و صدای غرش آفرید و دندان تیز کرد و الی آخر... .
القصّه، چندی گذشت و توسن کم کم راه و رسم انسانیّت از یاد برد! سراپا باور بود که شیر جنگل است و اهلِ شکار و غرّش و صاحبِ یال و کوپال! با چنین باورِ ناصوابی در جنگل میچرخید و ردّ پای شیر زرد میجست که عاقبت محبوب را یافت. عاشقانه به سوی شیر دوید و سری چرخاند و نعرهای کشید و لبخندی فرستاد. امّا شیر زرد که از ماجرا بیخبر بود توسن را طعمه دید و به سویش حمله بُرد و والسّلام... .
چون آینهای که گشته فانی
معشوق تو هرچه شد، همانی
#علی_مؤیدی
... میگفت: از خرابهٔ پشتِ خانه بوی آش جهنّم میآمد. ابروها را گِره زدم و با خلق و خوی تنگ به آنجا رفتم و دیدم که عزیزی فضولات و زوائد دورریختنیِ خانهاش را آورده و آنجا خالی کرده. خونم به جوش آمد و بر پدرش لعنت فرستادم که ناگهان برادرم با آخرین کیسهٔ زباله از راه رسید و گفت: «شرمنده داداش! پیش از شب، این گند و کثافت را جمع میکنم». برای پدر مرحومم فاتحهای نثار کردم و به خانه برگشتم.
خلاصه، گاهی چاقویی که به نفرت و انتقام برمیداریم، خودمان را زخمی میکند. گاهی...
#علی_مؤیدی
روزهایی که گذشت
چون شبِ تارِ گنهکاران بود
از خماری سرشار
خفته بر دامن مرگ...
دستِ ابلیس افسوس
هیزمی را که شکست
به منِ ساده فروخت
آری انگار ابلیس
مردِ هیزمشکنِ فصل زمستان من است
روزهایی که گذشت
همه بی روشنیِ چشمِ تو در توفان بود
خاک در خاک و پر از حیرانی
غرق در گرد و غباری همه از تیرهٔ شک...
آه ای تابشِ فانوسِ خدا
دوری از گرمیِ تو
رازِ امروزِ پریشان من است
ای نگهبان بهشت
که در آغوشِ خدا
بیخبر ماندهای از گریهٔ بیحاصلِ ما دوزخیان
مهربان باش و سلامی برسان
به نگاهی که هنوز
زنده در خاطرِ سوزان من است...
#نیمایی
#عاشقانه
#شعر
#علی_مؤیدی
در این روزها، بد نیست که بخشی از شعر زیبای «ای قدس» سرودهٔ «نزار قبّانی» شاعر سوری را بخوانیم:
يا قدس! يا مدينتي!
يا قدس! يا حبيبتي!
غداً... غداً... سيزهر الليمون
وتفرح السنابل الخضراء والزيتون
وتضحك العيون
وترجع الحمائم المهاجرة
إلى السقوف الطاهره
ويرجع الأطفال يلعبون
ويلتقي الآباء والبنون
على رباك الزاهرة
يا بلدي
يا بلد السلام و الزيتون
ترجمه:
ای قدس، ای شهرِ من!
ای قدس، ای محبوبِ من!
فردا...فردا.. درختان لیمو شکوفه میدهند
و جوانههای سبز و زیتون شادمان خواهند شد
و چشمها میخندند
و کبوترهای مهاجر
به بامهای پاک تو بازمیگردند
و کودکان دوباره بازی را از سر میگیرند
و پدران و پسران دیدار تازه میکنند
در سرای درخشانِ تو
ای وطن من
ای سرزمینِ صلح و زیتون
#شعر_قدس
#نزار_قبّانی
#فلسطین
به گوش می رسد از دل صدای صاف سکوتم
سکوت کردهام امّا همیشه گرم قنوتم
پر از قرار و تلاطم، شبیه دانهٔ گندم
به خاک خفتهام امّا مسافر ملکوتم
منوّر است نگاهم اگرچه در ظلماتم
پُر است کاسهٔ اشکم اگرچه در برهوتم
صنوبر است، صنوبر، درختِ فرّ و شکوهم
شبیهِ کاج زمستان جلالم و جبروتم
شبیه شمع شبانه، در انتهای مسیرش
به مرگ میبرد آخر مرا ثبات و ثبوتم
#غزل
#علی_مؤیدی
#شعر