eitaa logo
بی نام و نشان
119 دنبال‌کننده
76 عکس
6 ویدیو
1 فایل
در این دفتر عاریه‌ای، برخی اشعار تازه و کهنهٔ علی مؤیدی را خواهید خواند. درود بر آن رفیقِ گرمابه و گلستانم که این دفتر کاهی را سامان داد! نقد و نظر: @Ali_MoayedI
مشاهده در ایتا
دانلود
بی نام و نشان
#دکلمه_شعر #علی_مؤیدی #شعر #عاشقانه
روزهایی که گذشت چون شبِ تارِ گنهکاران بود از خماری سرشار خفته بر دامن مرگ... دستِ ابلیس افسوس هیزمی را که شکست به منِ ساده فروخت آری انگار ابلیس مردِ هیزم‌شکنِ فصل زمستان من است روزهایی که گذشت همه بی روشنیِ چشمِ تو در توفان بود خاک در خاک و پر از حیرانی غرق در گرد و غباری همه از تیرهٔ شک... آه ای تابشِ فانوسِ خدا دوری از گرمیِ تو رازِ امروزِ پریشان من است ای نگهبان بهشت که در آغوشِ خدا بی‌خبر مانده‌ای از گریهٔ بی‌حاصلِ ما دوزخیان مهربان باش و سلامی برسان به نگاهی که هنوز زنده در خاطرِ سوزان من است...
در این روزها، بد نیست که بخشی از شعر زیبای «ای قدس» سرودهٔ «نزار قبّانی» شاعر سوری را بخوانیم: يا قدس! يا مدينتي! يا قدس! يا حبيبتي!  غداً... غداً... سيزهر الليمون  وتفرح السنابل الخضراء والزيتون  وتضحك العيون وترجع الحمائم المهاجرة إلى السقوف الطاهره  ويرجع الأطفال يلعبون  ويلتقي الآباء والبنون  على رباك الزاهرة يا بلدي يا بلد السلام و الزيتون ترجمه: ای قدس، ای شهرِ من! ای قدس، ای محبوبِ من!  فردا...فردا.. درختان لیمو شکوفه می‌دهند و جوانه‌های سبز و زیتون شادمان خواهند شد و چشم‌ها می‌خندند و کبوترهای مهاجر به بامهای پاک تو بازمی‌گردند و کودکان دوباره بازی را از سر می‌گیرند و پدران و پسران دیدار تازه می‌کنند در سرای درخشانِ تو ای وطن من ای سرزمینِ صلح و زیتون
به گوش می رسد از دل صدای صاف سکوتم سکوت کرده‌ام امّا همیشه گرم قنوتم پر از قرار و تلاطم، شبیه دانهٔ گندم به خاک خفته‌ام امّا مسافر ملکوتم منوّر است نگاهم اگرچه در ظلماتم پُر است کاسهٔ اشکم اگرچه در برهوتم صنوبر است، صنوبر، درختِ فرّ و شکوهم شبیهِ کاج زمستان جلالم و جبروتم شبیه شمع شبانه، در انتهای مسیرش به مرگ می‌برد آخر مرا ثبات و ثبوتم
ای کاش که اسرار نهان را بپذیریم پیچیدگیِ چرخ زمان را بپذیریم بر نورِ سحرگاهِ جهان چشم نبندیم تاریکیِ فردای جهان را بپذیریم از هیچ پدیدار شدنْ بارِ گران است بی واهمه این بار گران را بپذیریم همواره در آغوش یقین، گرم نخوابیم بیداری تردید و گمان را بپذیریم از برگِ زمین‌خوردهٔ پاییز نترسیم دلدادگیِ فصل خزان را بپذیریم چون سوزِ زمستانیِ دیماه نباشیم گرمای دلِ سوختگان را بپذیریم آذرماه ۱۴۰۲
یکی از یاران و همراهان گرامی‌ام، مصرعی از شعر «تاوان عشق» را به خط خوش آراسته‌اند که تقدیم چشمانتان می‌کنم. هر شب به لبخندِ ماه است، چشمانِ تاری که دارم...
تار می‌بافم هراسان، لحظه‌های انزوا را خورده‌ام با چنگ خونین شیونِ بی‌انتها را پیکرم را برده‌اند از خانه، جمعی، سوگواران سخت می‌خندم من آن جمعیّتِ خون‌آشنا را پیکرم بر دوش و در دل شادمان از خفتنِ من من که بیدارم جماعت! من که بیدارم خدا را تار می‌بافم که شاید لحظه‌ای آرام گیرم در سیاهِ روشنایی، در سکوتی آشــــکارا رفته‌ام از خانه امّا تا ابد در خانه حـــــبسم بشکن این جام بلورین، قِی کن این آب بقا را آه ای جمعِ پریشان! پیکرم را مهربان باش کاش در کامش بریزی قطره‌ای زهرِ گوارا... اسفند ۱۴۰۲
بی نام و نشان
غزل بالا را دکلمه کردم. این تحفهٔ ناچیز و صدای ملال‌انگیز، تقدیمتان باد...
نیماییِ فرزند اسرافیل: آتشی برپا کنید ای شب‌نشینانِ سحرنادیده زود ای تمامِ زندگی‌تان خاک و دود پهلوان از ره رسید! من کی‌ام؟ فرزندِ اسرافیل بر رخشِ سپید مُشت می‌کوبم به روی خشمِ شب چنگ می‌اندازم اندر چشمِ شب نور می‌پاشم بر این دیوارِ کور شعله می‌ریزم بر این فرش نمور اسبِ من، توفانِ سیل‌آسا کجاست؟ گُرز من ویرانگرِ دروازه‌های قلعه‌های سخت کو؟ دشمنم آن لفظِ بی‌معنا کجاست؟ دشمنم آن سایهٔ لرزان شمع هیچیِ فریاد مور سیبِ کرمویی به دندان سمور دشمنم آن تکّه‌چوبِ خفته بر دریا کجاست؟ آی مردم! دشمنم گل کاشته طفل نادان رایتی برداشته شبنمی خود را چو سیل انگاشته آی! می‌آیم که آهن بشکند قامتِ ناسازِ دشمن بشکند ای که پایانی! من آغازم، طلوعی دیگرم ای غروب! ای مرگ! بنگر من شروعی دیگرم پهلوانم؛ پهلوان از ره رسید من کی‌ام؟ فرزندِ اسرافیل بر رخش سپید... پهلوان بودم ولی آشفته شد رؤیایِ این بیمار، آه ناگهان خاموش شد سیگار، آه... پرده‌های چرک این ویرانِ نمناکی که من خانه‌اش نامیده‌ام در هجومِ عنکبوتان روحِ سرگردان شده‌ست چای سردم روزیِ گلدان شده‌ست گرچه گلدان نیز خاکی بیش نیست! این چه ویران‌خانه‌ است ای دل که حتّی کژدمش را نیش نیست آه این دنیا دگر جای منِ درویش نیست... ۵ فروردین ۱۴۰۳