eitaa logo
بی نام و نشان
114 دنبال‌کننده
80 عکس
6 ویدیو
1 فایل
در این دفتر عاریه‌ای، برخی اشعار تازه و کهنهٔ علی مؤیدی را خواهید خواند. درود بر آن رفیقِ گرمابه و گلستانم که این دفتر کاهی را سامان داد! نقد و نظر: @Ali_MoayedI
مشاهده در ایتا
دانلود
افتان و خیزان می دوم سوی چراغ رو به رو در دشت، عطر چای را حس می کنم زان کورسو شاید کنار شعله اش چشمان نازی بسته است یا دست گرم مادری سرگرم پایی خسته است شاید اجاق و کاسه ایست سرشار از شیری که نیست یا کلبه ای خالیست آن جامانده از پیری که نیست شاید از آنجا چشمه ای رقصان به دریا می رود در سبزه زاران می چمد غرق تماشا می رود شاید در این ویرانه شب آنجا پر از آبادی است از هر قفس پیراسته آبادیِ آزادی است شاید در این خشکیده دشت آنجا چمن روئیده است بر جسم عریان زمین یک پیرهن روئیده است شاید چنین شاید چنان اینها خیالات من است تنها از این رو می دوم کآنجا چراغی روشن است... @moayedialiqom
ای رنج، ای رفیق قدیمی، بیا که باز باید برای خلوتمان چای دم کنیم با قُل قُل سماور و با عطر دارچین از اضطراب خانه ی خاموش، کم کنیم تا کی گریز؟! ای همه دارایی ام، بس است تا کی به این رفاقت دیرین ستم کنیم؟! دل تنگ و اشک جاری و شب سرد و چای دم امشب بیا که باز بساطی عَلم کنیم... @moayedialiqom
لطف یک دوست:👇👇👇👇
عکس نوشته ها کاریست از برادر عزیز، اهل دیار شعر و نثر، جناب مرتضی ابراهیم پور...
شعر برگزیده در دومین جشنواره ی وحدت اسلامی: ما مسلمانیم در دنیای ما می توان نادیدنی ها را چشید می توان آوازها را لمس کرد می توان بوییدنی ها را شنید سجده بر خاک است در آیین ما ابر اگر سر می نهد بر کوهسار رود را تسبیح جنگل دیده ایم سجده های چشمه را در آبشار لاله می گیرد به سوی آسمان صبح با دستش سبوی خویش را قبل گل دادن به دست باغبان خاک می گیرد وضوی خویش را ما مسلمانیم سرمستیم ما در بهار سبز و در پاییز زرد عشق اگر باشد چه فرقی می کند جام را می پر کند یا آب سرد ما درختان را برادر یافتیم در شکوه جنگلی انبوه و شاد ای برادر با خبر باش ای بسا جنگلی را شعله ای بر باد داد... @moayedialiqom
ای شهرِ صدها قرن مُرده، ای خفته در تابوتِ آهن ای چون مترسک رفته بر دار، پوشالیِ پشمینه بر تن از مرگ خود برخیز و بنگر! آواره ی آزاده ام من ای ریگ زار تشنه بشنو! باران دریازاده ام من من خانه ای در کوه دارم، همسایه ام گل، مرکَبم باد سجّاده ای از دشت دارم، آب وضویم رود آزاد ای شهر پوشالی مخوانم، تا کی به موج از خواب گفتن؟! در مذهب آزاده ننگ است، با مردگان در خاک خفتن بی خانه ام تا بعد سرما، از راه برگردد بهاری آواره ام تا همچو خورشید، از شرق برخیزد سواری آواره ام می خوانی! آری! کاشانه ام آتش گرفته است خاموشی امّا چند قرن است، من خانه ام آتش گرفته است... در نگاه اول این شعر چندان فاطمی نیست امّا فاطمی ترین شعریست که سروده ام... @moayedialiqom
مرثیه رضوی: در اوج خشم آتش بار تابستان من و بابا به زیر سایه ی ایوان کنار شمعدانی های مادر نه کمی آن سو تر از گل های شبدر نه نمی دانم کجا اما کنارم بود کنار ذهن تند و بی قرارم بود چه پرسش های خوبی داشتم آن روز چه بذری در وجودم کاشتم آن روز میان گفت و گو پرسیدم از انگور از آن انگور شیرین پر از زنبور «چرا انگورها را سَم نمی پاشیم؟» «چرا روزی دِه زنبورها باشیم؟» پدر، یا با زبان کودکی «بابا» به من گفت: آه، خیلی کوچکی بابا! و الا با تو می گفتم که ایرانی که شیعه با هزاران زخم پنهانی هنوز از سمّ و از انگور می رنجد از این غم تا کنار گور می رنجد... پدر، برگرد و بنگر گرچه ره دور است که فصل مشهدِ من فصل انگور است... @moayedialiqom