eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام او مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته همچون وزش نسیم صبحگاهی جان را تازه می‌کند؛ سال‌هاست که قلم را کنار گذاشته‌ام و دل به نوشتن وقایع روزگار نمی‌دهم اما کتاب‌تکانی امروز و پیدا کردن یک روز‌نوشته قدیمی باعث شد تا باز دست به قلم ببرم و خاطرات آن روزها را بازنویسی کنم: " روزهای پرالتهابی را می‌گذرانیم؛ نوسانات پر افت و خیز بازار سکه و ارز از سویی و اتفاقات مرموز گوشه‌گوشه کشور از سوی دیگر تابستان داغی را رقم زده است؛ از هیجان گرمای تابستان ۹۹ که بگذریم، جهان بعد از گذشت چندین ماه همچنان میزبان مهمان‌ناخوانده ی نامهربانی است که وحشتش زودتر از خودش دنیا را درنوردید و زمین را فتح کرد؛ هیولایی ذره‌بینی که قدم در هر سرزمینی می‌گذارد غبار مرگ می‌پراکند و آوای اندوه می‌سراید؛ پزشکان، مردم را به ماندن در خانه‌ها و شستشوی مداوم دست‌ها تشویق می‌کنند؛ روزهای سختی است؛ هر لحظه، حسرت درآغوش کشیدن و بوسیدن مادر و پدرمان بر جان‌هایمان شعله می‌زند؛ پیاده‌روی با آرامش و خرید کردن بی‌ترس و دغدغه، آرزویی دست‌نیافتنی به نظر می‌رسد؛ بیماری چنان احاطه‌مان کرده گویی هرگز دنیای بدون کرونا وجود نداشته است. امروز پسرم پرسید: مامان می‌ترسی؟ گفتم: از چه؟ از کرونا؟ سکوت کرد. گفتم: آری؛ عزیزم می‌ترسم؛ می‌ترسم درد کشیدن عزیزانم را ببینم در‌حالی‌که هیچ کاری از هیچکس برنمی‌آید؛ از مبتلا شدنم می‌ترسم؛ می‌ترسم وارد دالان مرگ شوم و ایمانم دستخوش تزلزل شود؛ اما از حقیقتی مطمئنم. پرسید: از چه؟ خندیدم و گفتم: مطمئنم این اتفاق پایان دنیا نیست؛ قرار نیست دنیا را نابود کند، بلکه این بیماری مقدمه اتفاقی بزرگ است. وقتی حالت سوالی چشمانش را دیدم با اطمینان ادامه دادم: حتی اگر من و تو نباشیم خداوند به بشریت وعده داده: روزی خواهد آمد که امام زمان ظهور می‌کند و صلح و امنیت را همه‌جا حکمفرما خواهد کرد؛ بیا دعا کنیم ما هم آن روز در کنار آقا باشیم... حتی امروز که بعد از گذشت ۲۰ سال از آن روز‌ها آن خاطره را مرور می‌کنم ترس و درد آن روزها قلبم را می‌لرزاند؛ عجب روزهایی بود... فروردین ۱۴۱۹هجری شمسی/ بیستمین سال ظهور. متنی بسیار زیبا از دوست عزیز و خوبمون •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت دوازدهم ********************** دوم شخص مفرد دیگه الان اشکالی نداره درباره جزئیات پرونده م باهات حرف بزنم. مگه نه؟ اتفاقا خوبه همه چیزو برات بگم. تو بری به خدا بگی، پادرمیونی کنی بلکه گره از کارمون باز بشه. همیشه وقتی سر یه پرونده ای داغون بودم، فقط کافی بود یه سر بیام خونه یا بیام در دانشگاهتون؛ یا ازت بخوام یه قرار بذاریم باهم و ببینمت. دیگه بقیه ش با خودت بود. قلق من دستت بود، میدونستی چه مرگمه و باید چکار کنی که آروم بشم. قلق من فقط نه، قلق مرتضی و بابا هم دستت بود. دقیقا میدونستی هرکدوم به چی نیاز داریم... من شخصا، فقط نیاز داشتم ببینمت و اگه می شد سرمو بذارم روی پاهات و نوازشم کنی. عین مامان. من بچه ت می شدم و تو مامانم می شدی. هیچی هم نمی پرسیدی که چی شده؟ چون میدونستی نباید بپرسی... اصلا از چشمام می فهمیدی. بعد من چشمامو میذاشتم رو هم... شاید گاهی چندکلمه حرف میزدم، مختصر و مبهم. تو از همون چند کلمه می فهمیدی الان باید حرف بزنی یا نه... گاهی شروع میکردی حرف زدن، گاهی ام سکوت. وقتی بلند میشدمم با همون حالت مادرونه ت می گفتی چقدر لاغر شدی... چقدر چشمات گود افتاده... بعدم یه خوراکی میدادی بهم. این پرونده بدجور داره پیچ میخوره. طرف جزء مدیرای مهم صنایع دفاعه. خیلی هم پاکه. هیچ نقطه سیاهی تو پرونده ش نیس. تمیز تمیز! کوچکترین کاری خلاف دستورالعمل های حفاظتی نکرده. توی قسمت تحت مدیریتش نشت اطلاعات داریم. بالاخره با کلی بالا و پایین کردن، تونستیم بفهمیم با سرویس های بیگانه مرتبطه. اونم داستانی داشت که چطوری فهمیدیم... خیلی طرف باهوشه! به عقل جن هم نمی رسه جاسوس باشه. نمیدونیم چطوری مرتبط شده؛ چون تمام راه های ارتباطیش رو کنترل کردیم. دوتا خط تلفن به اسمشه، یکی دائمی یکی اعتباری. یکی برای تماس های کاریشه یکی هم برای کارای بانکی و روابطش با خانواده ش. خط ها سفید سفیدن. با هیچ آدم مشکوکی مرتبط نیست. حتی توی پیامرسانا و شبکه های اجتماعی اکانت نداره. ایمیل هم نداره. هیچی! هیچی! هیچی! تنها نقطه مشکوک، خانمشه. ستاره جناب پور. یه زن دو رگه ایرانی آلمانی که خانواده ش آلمانن. زنش مربی ورزشه و خیریه هم داره. گاهی هم میره به فامیلاش سر بزنه. چون خانمه تابعیت ایران داره و دو تابعیتی نیست، مشکل قانونی هم براشون پیش نیومده. داشتیم به بن بست می خوردیم. شاید خواست خدا بود که دخترش بهمون کمک کنه. داستان داشت این کمک کردنش. دختره فکر کرده بود مامانش عضو یکی از فرقه های ضاله شده. به معلم دوران دبیرستانش گفته بود و از اون طریق وصل شده بود به خانم صابری ما. خانم صابری هم رفت ته و توی قضیه رو درآورده بود و دیده بود که بعله... اوضاع خیلی خرابه. خانم صابری نشست همه اون کانال ها و گروها رو چک کرد و فهمید جناب پور با چندتا خط دیگه که به اسم خودش نیست، با ادمین کانالای اون فرقه ها مرتبطه و حتی یکی دوجا خودش ادمینه. می بینی؟ از نشت اطلاعات صنایع دفاعی رسیدیم به ترویج فرق ضاله! می بینی کار خدا رو؟ الان نمیدونم چکار کنم... آخه اینا به هم ربطی ندارن... اصلا شاید جناب پور آدم منحرفی باشه اما ممکنه هیچ ارتباطی با جاسوسی شوهرش نداشته باشه. باید براش یه پرونده جدا تشکیل بشه. اما هرچی ام فکر میکنم، می بینم جناب پور بدجوری رو اعصابمه! دادم بچه ها یه استعلام درباره ش بگیرن. باید بدم بچه های برون مرزی ببینن اون ور چکارا میکرده. حتما هرچی هست به جناب پور مربوط میشه. ********************** ⚠️ ... ❌ 🖊 🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 🍃🦋🌼
حدیث روز ‏‌عليه‌وآله‌وسلم فرمودند: 🌸خداوند فرمود: «... هرگاه بنده بگويد: بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم، خداى متعال مى‏گويد: بنده من با نام من آغاز كرد. بر من است كه كارهايش را به انجام رسانم و او را در همه حال، بركت دهم».🌿☝️
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• پریدخت تصدقت گردم. پریدخت شما را بمیرد که امسال سال عاشورا را در بلاد فرنگ بودید و نتوانستید بر سر و سینه بکوبید. الله وکیل کل یوم دهه اول از خاطرم نمی رفتید و در نظرم بودید. فوق النهایه اشک ریختم و غریب کربلا من را ببخشد اگر اشکم بر عزای مظلومیتش با اشک بر فراق شما ممزوج گشته باشد. شب هشتم وقتی در تعزیه سید یعقوب مشاهده کردم یکی دیگر از اولیاء خوانان جای شما علی اکبر می خواند از حال رفتم. مرحمتی خدا بیگم باجی کنارم بود طلا در آب انداختند به حال آمدم. ببینید فراقتان چه با دل پریدخت کرده که سکینه باجی متعلقه ی ادریس شمرخوان به حالم اشک ریخت و از هول حال من سپرده به ادریسش امسال سر حسین را نبرد که سید یعقوب گفته بگویید نیاید... سر حسین باید بریده شود. به منزل برگشتیم تمام بدنم کبود بود از بس بر سینه و پا زده بودم (تقبل الله) تصدقت گردم چند شب پیش امام پلو داشتیم نشستم به پیاز خرد کردن اشک پیاز و فراق جنابتان و تنهایی عقیله بنی هاشم ممزوج شده بود و بیگم باجی سر رسید و نهیبم داد که بس کن دختر گوسفندها را قیمه کردند و منتظرند که پیاز داغ کنند زردچوبه را هم زده اند معطل تو اّند نشستی به آب غوره گرفتن؟ بینی بالا کشیدم به دروغ که اشک حسین است لب ورچید که خدا کند ...گیس بریده عین چی حواسش به ما هست نمی گذارد یک دل سیر اشک بریزیم. آقا سیدم من این دهه ماندم چه رنجی می کشد فطرس حسین که اشک از اشک سوا کند. فی النهایه عارضم که اوضاع وطن هم لطفی ندارد. دوسیه ی مشروطه انگار سر اتمام ندارد. شاه از خر شیطان پیاده نمی شود و مشروطه چی ها هم قسم حضرت عباس خورده اند تا برقراری عدلیه تفنگ بر زمین نگذارند. قربان دل غمگینتان بروم از پریدختتان سر سراغ کنید. دلش ابریشم است بید بزند به کار کهنه ی نوزاد هم نمی آید. صبح ها که در تکیه سادات اخوی که روضه می رفتیم هربار آقا روی منبر می گفت حاجت بخواهید ما هیچ نمی خواستیم الا وصال حضرتتان. دل ما دیگر طاقت ندارد. به وطن مراجعت نموده دل ما را علاج کرده بروید پی تحصیل علم طبابت. خدا را خوش نمی آید اینقدر بسوزیم ... کاغذ بفرستید که با دل ما همان کند که گهواره طفل کربلا با دل رباب... هرچند محرم است و نه شانه به گیس می کشیم و نه ابرو نازک می کنیم و نه عطر مرحمتی تان را می زنیم اما حلال منید ... بوسه به پیوست است ..... گزیده ای از کتاب اثر حامد عسکری •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
«پری دخت» با زیرعنوان «مراسلات پاریس طهران» شامل نامه هایی است که به زبان و نثر قاجار نوشته شده اند و داستان های عاشقانه ای دارند. در این کتاب نامه هایی بین شخصی به نام سیدمحمود تدین که در فرانسه درس طبابت می خواند و پریدخت که در تهران است رد و بدل می شود. در میان ۴۰ نامه خرده قصه هایی روایت می شود که قطعاً برای خوانندگان جالب خواهد بود. بخشی از مقدمه: سید محمود و پریدخت ساکن طهران هستند. سید محمود را فرستاده ام پاریس برای تلمذ طبابت و پریدخت را چشم انتظارش گذاشتم. هر دو از دوری هم می سوزند و کلمه به کلمه ی این نامه ها راوی این سوختن است. در این فراق چندین ماهه، این نامه ها بین این دو نفر رد و بدل شده است و بعد هم هردویشان توی تاریخ این سرزمین گم شده اند. امر خطیر عاشقی فقره ای است که این روزها یا یادمان رفته یا از روی نسخه فرنگی اش تقلید می کنیم. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت سیزدهم مادر وقتی نیست، ماشینش در اختیار من است. جلوی در دانشگاه منتظر زینبم. دانشگاه اصفهان باصفاست. پر از درخت های درهم تنیده و قدیمی که وقتی مادر در اینجا درس خوانده نهال بوده اند. و پر از زمین های چمن و باغ های مطالعه با صفا که در بهار م**س.ت تماشایشان می شدم. گاه ساعتها روی چمن های کنار مسجد دانشگاه درس میخواندم، در خیابان هایش که مانند یک دالان سبز با درختان احاطه شده بود قدم می زدم، و مهمان همیشگی کتابخانه مرکزی اش بودم. مخصوصا تابستان ها که از گرمای وحشتناک بیرون کتابخانه به کولرهای سالن مطالعه پناه می بردم. تا همین چندوقت پیش، من هم دانشجوی رشته مهندسی نرم افزار اینجا بودم. سال اول تمام نشده، به این نتیجه رسیدم آن چیزی که می خواهم را میان انبوه صفر و یک نمی توان پیدا کرد. زودتر از همسن و سال هایم مدرکم را گرفتم که معطل نشوم و برای فوق لیسانس، مطالعات زنان خواندم. الان هم از طرف چندتا از دانشگاه های آلمان و کشورهای دیگر دعوتنامه دارم برای ادامه تحصیل و فرصت مطالعاتی. بین مطالعات زنان و چند رشته دیگر مردد بودم که مادر پیشنهاد داد این رشته را انتخاب کنم. گفت می توانم در موسسه خودش دست به کار شوم و کمکش کنم. مادر یک موسسه خیریه دارد برای زنان آسیب دیده اجتماعی. کلاس های انگیزشی، ایجاد شغل و توانمند سازی اجتماعی و شغلی و حرف های قشنگ دیگر... حرف هایی که از یادآوری شان پوزخند تلخی گوشه لبم می نشیند. حالا که چشمانم باز شده، فهمیده ام شاید آن زن ها در دام افتاده اند و خودشان نمی دانند. شاید دلیل پیشنهاد مادر برای همکاری،روابط عمومی خوب و قدرت جذب بالایم باشد؛ یکی از معدود چیزهایی که از مادر به ارث برده ام. من همیشه کار فرهنگی را دوست داشته ام و نسبت به جامعه احساس مسئولیت دارم و مادر این را خوب می داند. برای همین همیشه تلاش کرده من را در اداره موسسه با خودش همراه کند. من هربار که مادر نبود به موسسه اش سر می زدم، در بعضی جلسات هیئت مدیره یا گعده های دخترانه شان حضور داشتم و حتی گاهی به عنوان مشاور، امین بعضی از دخترها و زن ها بودم. چیزی که فکر میکردم اگر لیلا(اسم فرضی دوست خانم حسینی!!) بفهمد، ناراحت شود اما خوشحال شد. در این فکرهایم که زینب می رسد و سوار می شود. می گویم: -چقدر دیر کردی! گردنش را برایم کج می کند: -ببخشید آبجی بزرگه! می خندم و راه می افتیم. می گوید: -جا نداشتنا. به زور جات دادم. -خدا خیرت بده. -میگم اریحا... تو واقعا میتونی بری یه کشور دیگه درس بخونی؟ ینی سختت نیست؟ دور از مامان و بابات؟ تلخندی کنار لبم می نشیند: -اصلا من همینطوریشم مامان و بابامو نمی بینم. راستش دلم برای عزیز و آقاجون تنگ میشه ولی خب فقط شش ماهه. تازه برای من که کشورش غریبه نیست. ناسلامتی یه ژن آلمانی ام دارم! -باشه بابا کشتیمون. آخه تو کجات به آلمانیا رفته؟ نه چشمت آبیه، نه موهات طلاییه... شانه بالا می اندازم: خب ژن غالبم ایرانیه. بعدم مگه بده؟ قیافه به این خوشگلی... شرقی و آسیایی! زینب شانه بالا می اندازد و می گوید: -توی ژنم شانس نیاوردی! بی توجه به حرفش می گویم: -من یه سر باید برم موسسه مامانم. اجازه می فرمایین؟ -باشه بریم. ولی زود که من دارم از گشنگی می میرم! ⚠️ ... 🖊 🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 🍃🦋🌼
Hamed Zamani - Eshghe Paak(128).mp3
2.93M
🌸عشق پاک 🌸 اول ذی الحجه سالروز ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها مبارک باد.❤️
⚘﷽⚘ پیوند دو نور آسمانی😍 ═══🌸🌿🌿🌸═══ @koocheyEhsas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا