#میلاد_حضرت_ابوالفضل
#میلاد_امام_حسین
#روز_پاسدار
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#میلاد_حضرت_ابوالفضل
#میلاد_امام_حسین
#روز_پاسدار
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
سلام به همگی🌹
عیدتون مبارک🎈
از امشب رمان جدیدی تقدیمتون میشه.
این رمان یک رمان عاشقانه اما تاریخی است. فوق العاده زیبا، پیشنهاد میکنم حتما همراهمون باشید.
بزودی هم یکی از خاطرات اعضای کانال ارسال خواهد شد.
#کوچهخاطرات
👇👇👇
♡﷽♡
این رمان کار دو نویسنده با القاب جانا و فروهر می باشد و انارام نام گروه است.
#قسمت_اول
فصل اول
ایران_اصفهان
بهار سال هزار و دویست و پنجاه و سه هجری شمسی)هزار و هشتصد و هفتاد و چهار میلادی
فخرالملوک به سختی در حالی که نفس نفس می زد کنارِ حشمت نشست و لیوان چای را به سویش گرفت و با گشاده رویی گفت: بفرمایید آقا، اینم چایی بعداز ظهرتون... بخورین که حسابی لب سوزه.
حشمت خان با تلخی چای را از او گرفت و با اخمی تصنعی غر زد: ای بابا فخری خانوم! این چه کاریه شوما می کنی؟ مگه نگفتم بشین و از جات تکون نخور؟ یه چایی ریختنو که دیگه خودم بلدم. اون سماور، اونم استکان. شما فقط بشین و حواست به اون بارِ شیشهات باشه. ملتفت شدی یا نه؟
دقایقی به سکوت گذشت؛ سپس فخرالملوک با نارضایتی در جایش تکان خورد و سرِ درد و دلش را باز کرد:
«راستش خان، ما الان سه چهارساله که ازدواج کردیم این چند سال مثلِ یک عمر واسم گذشته. نه که شما بد باشین ها نه! ولی خب بالاخره شمام مثل آقام و داداشام پسر دوستین و خب نمیشه کاریش کرد. همه خواهرامم که از دم دختر زان. واسه همینم آقام منو با خانواده ٔ شما وصلت داد؛ چون شما همه ٔ خواهر و برادراتون پسرزا بودن. ولی من دلم مثل سیر و سرکه می جوشه، حشمت خان اگه بچه دختر باشه چی؟ من همه ترسم از اون روزیه که شما بخاطر همین بخوای از من رو برگردونی.»
حشمت به پوست شفاف و جوانِ فخرالملوک نگاه کرد و با مهربانی گفت:
«فخری خانوم! نفوس بد نزن دیگه. ان شاالله که پسره. ی په شاخ شمشادی تحویل جامعه بدم که خدا پدرتو بیامرزه از زبون مردم نیفته.»
سپس چهره اش اندکی مشئمز شد؛ او هم بی تماثل پسر می خواست اما ظاهرش را حفظ کرد و تصنعی خندید:
«اگرم دختر شد؛ زود شوهرش می دیم بره.»
سپس با نارضایتی برخاست و از حجره خارج شد. حشمت اطمینان داشت که فرزندش یک کاکل زریست اما حسِ مادرانهی فخرالملوک چیز دیگری میگفت.
فخرالملوک چشمانش را بست و به فکر روزی رفت که دلشورۀ بی پایانی از دختر شدن فرزندش در دلش آغازشده بود:
دستی به شکمش کشید و با لبخند ی عمیق به حشمت خان گفت:
«من دعا می کنم بچه مون یه دختر باشه.»
پدرش در جایش نیم خیز شد و در حالی که چایش را بر می داشت؛ با اندکی خشونت و چشمانی که به سرخی می گرایید غرید:
«اون موقع که خودم واسه شوروت میرم خواستگاری، تو و دخترتم میشین کلفت و نوکر آماده به خدمت هووت و پسرِ رشیدش. مثل خواهرایِ دیگه ت. پس دیگه همچین دعاهایی نکن؛ دخترۀ چشم سفید .»
حشمت خان آن زمان هیچ حرفی نزده بود اما شبِ همان روزِ کذایی در گوشش خوانده بود؛ در مرامش نیست که بر سرِ زنش هوو بیاورد و فخرالملوک اندیشیده بود که پدرش هیچ حسی نسبت به دخترانش ندارد و تمام عشقش را دو دستی تقدیمِ پسرانش کرده.
با شنیده شدنِ جیغِ بلندی از یکی از دالان هایِ بالا، همگی گردِ راه پله کاهی جمع شدند. حشمت خان فریاد زد:
»لامصبا... یکیتون بره یک قابله بیاره تا زن و بچهام پر پر نشدن..»
تا قابله آمد و سراغ فخرالملوک رفت؛ حشمت هزار بار از اضطراب جان داد؛ پشت در حجره قدم رو می رفت و با هر جیغ فخرالملوک بدنش سر و بی حس می شد.
بالاخره سر و صدا های حاصل از جیغ های دردآلود فخرالملوک پایان یافت و قابله از حجره خارج شد سپس با لبخند ی خشک رو
به حشمت منتظر و خانواده فخرالملوک گفت:
«چشمتون روشن، بچه دختره!»
سپس بدون توجه به لب هایِ آویزان حشمت و پدر و برادران فخرالملوک و پوزخندِ محسوسِ باجناق های حشمت، پس از دریافت چند کیسه سکه از کاروانسرا خارج شد. احمد، شوهرِ خواهرِ بزرگترِ فخرالملوک تمسخر آمیز گفت: از اولشم معلوم بود. با خودم می گفتم اگه این یکیشون پسر زا باشه. معلومه بدجور سرمون کلاه رفته؛ ولی خوشبختانه می بینیم اینم هیچ فرقی با بقیه خواهراش نداره.»
رستم نیز در تایید سخنانِ باجناقش افزود:
«آره والا، همه شون عینِ سیبِ کرم خورده، از بیخ و بن خرابن. اگه زلیخا خاتون، زن پنجممو میگم. واسم پسر نمی زایید؛ دخترِ این خانواده رو پس می فرستادم...»
پوزخندش را کش داد و در مقابل نگاه حاضرین گفت: ولی این آقاشونم خوب همون اول میخ رو کوبید؛ گفت اگه دختر زا بود برو یه زن دیگه بگیر. این یعنی دخترمو پس نمی گیرم
هرچند که از قد یم میگن؛ مال بد بیخ ریش صاحابشه.»
همگی تایید کردند و بعد از چند توهین و تحقیر دیگر با بی حیایی تمام، پشت سرِ پدرِ خشمگینِ فخرالملوک از کاروانسرا خارج شدند. بین این باجناق ها، حشمت از همه فهمیده تر بود اما حرف هایِ آن «از دشمن بدتر ها.» بدجوری افکارش را در هم کرده بود.
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
#آهو
#قسمت_دوم
او با کمری خموده، در حالی که پوزخندِ احمد از جلویِ چشمانش کنار نمی رفت؛ واردِ حجره شد و با خشم، به دختری که کنار فخرالملوکِ بی حال خوابیده بود خیره شد. کودک چشمان کشیده و سیاهش را آرام گشود و به حشمت نگاه کرد. حشمت نگاهی به سیاهی چشمان دخترک کرد و انگار که نامی به او الهام شده باشد مسخ شده، لب زد:
«آهو....»
تابستان سال هزار و دویست و هفتاد و سه هجری شمسی (هزار و هشتصد و نود و چهار میلادی)
***
در و دیوارِ ولایت در سکوتی مهیب فرو رفته بود. به جز انوار زردفام که به دیوار هایِ کاهیِ کاروانسرا وصل شده بود؛ روشنایی
دیگری به چشم نمی خورد. تا فرسخ ها دور تر خاک و خل فضا را در بر گرفته بود و کاروانسرا مملوء از مسافرانی بود که از سرزمین هایِ دور و نزدیک آمده بودند و با آرامش خاطر، دراز کشیده و به سقف نگاه می کردند؛ غافل از آهویِ آرامی که بالای پله هایِ کاهی، فارغ از همه چیز، بر لبۀ بام در آغوش پروردگارش تکیه زده بود و درد و دل می کرد. بوی خوش وجودش گویی
گواه مشک می داد. چارقد چهارگوشِ قهوه ای، صورت سبزهاش را قاب گرفته بود. او هر شب را به همین مکان می آمد و هیچ گاه آغوشِ معبودش را به در آغوش گرفتن خواب، ترجیح نمیداد. آن سپیده دم هم مانند هر روز با پدیدار شدن آن گوی قرمز رنگ، دستان ظریفش را به دو طرف گرفت و اندکی کشید. سرش را بالا گرفت که نگاهش در گرد و خاکی گره خورد. مردمک
چشمانش کمی از حالت طبیعیِ خود خارج شدند. مامورانِ مستوفیالممالک با قدم هایی که کوبش آن، حس ترس را در دل خاص و عام بیدار می کرد؛ به سوی کاروانسرا می آمدند. آهو با عجله ای که در حرکاتش دیده می شد؛ برخاست و از پله های خشتی با عجله پایین رفت.
هنگامی که به سوی حجره ٔحشمت که در ضلعِ شرقیِ کاروانسرا و آخر راهرو قرار داشت می دوید؛ ناغافل بازویِ چپش محکم به دیوار کنارش کوبیده شد. بازدمش برای لحظه ای راهش را برای رهایی از سینه گم کرد. ابروهایش را از درد در هم کشید و با دست سالمش کلون در را کوبید. صدای دورگه و خواب آلودِ حشمت خان به گوشِ آهو رسید
«هان؟ کیه این وقت صبح؟.»
آهو با صدایی نه چندان آهسته گفت:
«خان! منم آهو، یک کار فور ی باهاتون دارم.»
دقیقه ای به سکوت گذشت و بعد حشمت خان در حالی که دستش به کلاهِ بلندِقیفی فیروزه ای رنگش بود از حجره اش خارج
شد:
«خبرتو بگو. به خداوندی خدا آهو اگه خبرت مهم نباشه؛ از صفحه روزگار محوت می کنم.»
جدیتی که در چشمان پف کرده اش بود حس ترس و اضطراب را در وجود آهویِ همیشه سرکش دوچندان کرد. ولی با این حال
به آرامی لب زد:
«حشمت خان، مامورایِ مستوفیالـ...
جمله اش به پایان نرسیده بود که حشمت با هولِ فراوان به سوی سیاه چاله ای که خزانه اش را در آن جا قرار داده بود پا تند کرد. آهو هم به دنبالش روان شد که حشمت ناگهان به سویش بازگشت و تشر زد:
مثلِ جوجه اردک دنبالم راه افتادی که چی شه؟ برو ازشون پذیرایی کن تا من بیام. پوشیتم درس کن!»
آهو دستی به پوشیه اش کشید و در همان حال چشمانش را بست و آه کلافه ای کشید. اصلا از کار حشمت خان خشنود نبود. او می دانست که حشمت خان پولِ زیادی داشت اما آن ها را پنهان می کرد و هرگاه که ماموران مستوفیالممالک می آمدند به آن ها می گفت که هیچ پولی در خزانه ندارد و باید هر ماه را با تشویش زندگی می کردند که نکند بیایند و حشمت خان را ببرند.
سری تکان داد و با خود اندیشید نگاهِ مهربانِ حشمت خان به تمام این خطرها می چربد. اما باز هم کوشش خود را می کرد که او را متقاعد کند؛ دست از این کارِ ناپسندش بردارد. سر دسته ٔ ماموران نگاه منزجری به آهو انداخت و پرسید :
«آقات کجاست؟ بازهم ما مثل هر سال مچل شماییم و هی باید بیایم و بریم. اما این دفعه اومدیم باباتو با خودمون ببریم.»
آهو آهی از سر خشم کشید و با خود اندیشید الان باید از چند جهت ناراحت باشد. از یک سو، آن مامورانِ ظاهربین تنها با نگاه کردن به اندام ظریفش او را مورد تمسخر قرار داده بودند و از سویی دیگر، فکر نبودِ پدرش او را می ترساند. کاش اندکی پول داشت تا حسابش را پرداخت می کرد و از شرّ دیدنِ هر ماهه شان رهایی می یافت.
لختی بعد، حشمت با هول و ولا درحالی که صندوقچه ای کوچک در دست داشت واردِ دالانِ کاروانسرا شد. با اخم و لحنی تند به
آهو توپید.
«تو برو مطبخ پیشِ فخرالملوک.»
سپس آهسته تر طوری که فقط خودش و آهو بشنوند ادامه داد:
«بگو غذایِ تشریفاتی درست نکنه. امروز همۀ حجره ها پر نشدن.»
آهو چشمی گفت و با سرعت از جلوی چشمانِ پر تمسخرِ ماموران گذشت.
حشمت خان، ابرویِ راستش را بالا انداخت و غرید :
«حاال این مالیات ما چقدر میشه؟»
سر دسته ٔماموران پاسخ داد :
«حدودِ پنج تومن.»
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
#میلاد_حضرت_ابوالفضل
#میلاد_امام_حسین
#روز_پاسدار
#روزجانباز
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
بعضی وقت ها در مقابل بعضی آدم ها
باید جوانه زد.
حتی اگه بهت لگد زدن. حتی اگه لهت کردن.
حتی اگه فکر کردن تمام آرزوهات رو بهم ریختن.
میدونم افتادی! میدونم شکستی ولی پاشو.
پاشو و ثابت کن که اگر تبر هم زد، زخم نشدی بلکه جوانه زدی.
سرتو بالا بگیر
یاعلی بگو
تو میتونی💪
#هیام
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃
عزیزان همراه همیشگی ما
جهت اطلاع از نحوه پارت گذاری به کانال نویسنده مراجعه کنید
همه ی اطلاع رسانی های رمان و نکات تحلیلی اون جا قرار داده میشه
لینک کانال شخصی_تحلیلی
خانم صادقی(هیام)
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3496869910C9218c295b9