eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
هرچی‌کمتر‌اهمیت‌بدی بهترزندگی‌میکنی به آدم ها به زندگی ها ... به حرف هایی که دل را می‌شکند ... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
شهید حسن باقری میگه: خستگی ما از کار نیست؛ از گیجی و بی برنامگی ست! آره اینجوریاست ... این همه برنامه ریخته رو سرت. به کدومش می‌رسی؟ هیچکدام! اولویت بذار یکی رو تموم کن بعد برو سراغ بعدی! اینو به خودم میگم، تو هم به خودت بگیر! @khoodneviss
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 135 حسین به پوتین‌ها
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 136 کیوان لیوان را ناگهانی و تند پایین آورد و روی میز کوبید. سرش پایین بود و تند نفس می‌کشید. لب‌هایش را بر هم فشار داد و بعد باز کرد: - متین! حسین گردنش را کج کرد و چشمانش را ریز: - خب؛ پس حتماً این متین آقا یه خطی داشته که از طریق اون با تو مرتبط بوده؛ ولی تا الان قطعاً سوخته؛ اما نگو شماره خط زاپاسش رو بلد نیستی که بهم برمی‌خوره! کیوان با چشمان گرد شده به حسین نگاه کرد: - خب اگه خط اول سوخته، خط دومم سوخته! حسین از جا بلند شد و آرام دور میز قدم زد: - نه دیگه! اونا می‌دونن گوشیت دست ما افتاده؛ اما نمی‌دونن خودت هم داری برامون بلبل‌زبونی می‌کنی. رسید پشت سر کیوان. دستش را روی شانه کیوان گذاشت، خم شد و در گوشش گفت: - میرم یه چای بخورم، وقتی اومدم دوست دارم شماره زاپاسش رو این‌جا برام نوشته باشی! و با انگشت به کاغذ مقابلش اشاره کرد. کیوان که راه چاره‌ای نمی‌شناخت، با صدای لرزانش گفت: - چشم! حسین خواست از اتاق خارج شود؛ اما چیزی یادش افتاد که برگشت: - راستی؛ نمی‌دونی قاتل شیدا کیه؟ کیوان سرش را تکان داد: - نه. مطمئنم از زیرمجموعه من نبوده؛ چون اصلا دستوری درباره شیدا به من ندادن. * ‼️هفتم: ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان... .** امید نمی‌دانست به حسین چه بگوید. مدام از سر جایش نیم‌خیز می‌شد تا برود سراغ حسین؛ ولی نمی‌توانست. خودش هم باورش نشده بود. یک‌بار دیگر همه چیز را چک کرد؛ هرچند بعد از چهل و هشت ساعت نشستن پشت سیستم و زیر و رو کردن بانک‌های داده، دیگر جای شکی نمانده بود. باید زودتر با حسین حرف می‌زد؛ قبل از آن که دوباره غافل‌گیر شوند. پوشه‌ای را در سیستمش باز کرد و عکس پیمان را آورد. به چهره پیمان خیره شد. نمی‌دانست باید چه حسی داشته باشد. پیمان همسن خودش بود و کم و بیش با هم صمیمی بودند. وقتی حاج حسین با کمبود نیرو مواجه شد و پیمان و دونفر دیگر را به تیم اضافه کرد، امید هم خوشحال شد از این که می‌تواند پیمان را بیشتر ببیند. پیمان آدم کم‌حرفی بود؛ اما با امید بیشتر می‌جوشید. روی ضربدر قرمزِ بالای عکس پیمان کلیک کرد و عکس پیمان را بست. به سختی خودش را از صندلی کَند و رفت سر میز حسین. صدایش به سختی در آمد: - آ...آقا... . حسین به عادت همیشگی‌اش لبخند زد: - خوش‌خبر باشی امید جان! - یه خبر خوب دارم و یه خبر بد آقا. - خبر خوبت رو بگو اول! امید چشمانش را بست و برگه را گذاشت مقابل حسین. آب دهانش را قورت داد و شروع کرد: - قربان، ما خط متین رو کنترل کردیم؛ فقط یه نفر باهاش مرتبط شده که هیچ تماسی با هم نداشتند؛ به رمز پیام می‌دن؛ اما الگوریتم رمز‌گذاری‌شون مشابه رمزگذاری‌های قبلی نبود و شکستنش زمان بیشتری برد. متوجه شدم این همون کسی هست که به متین دستور ابلاغ می‌کنه؛ اما متن پیام‌هاش نشون می‌ده که سرشبکه نیست. خوشبختانه خطش ماهواره‌ای نبود؛ یعنی انگار خیلی مطمئن بودن از این بابت که لو نمیرن. من تونستم از طریق رهگیری سیمکارت، بفهمم طرف کیه. این خبر خوبم بود. ⚠️ ⚠️ 🖋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لذت سادگی و ساده زیستی تاحالا فکر کردی چقدر اسیری؟ از شهید مطهری 🌹حال و روز خیلی از ما🌹
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 136 کیوان لیوان را ن
.🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 137 چهره حسین گشاده شد: - واقعا؟ آفرین. دمت گرم. خب حالا کی هست؟ امید سرش را پایین انداخت و خودش را راحت کرد: - پیمان! این خبر بَدَم بود. لبخند حسین خشک و محو شد و با جدیت به امید نگاه کرد؛ انگار نشنیده بود: - چی گفتی؟ امید این بار شمرده‌تر گفت: - پیمان. - مطمئنی؟ - قربان ببخشید؛ ولی من دو روزه بجز دستشویی جایی نرفتم، تمام بانک‌ها و پایگاه‌های داده رو چک کردم. همه چیز رو بررسی کردم. نتایج تحقیقاتم هم همیناست که تقدیمتون کردم. دیگه مطمئنم. حسین آرنجش را به میز تکیه داد و با کف دست، بر پیشانی‌اش فشار آورد: ای داد... . دوباره سرش را بالا آورد و به امید نگاه کرد: - سوابق پیمان رو می‌خوام. امید صندلی مقابل حسین را عقب کشید: - از هرجایی که می‌شد استعلام گرفتم. دستتون درد نکنه بابت هماهنگی که داشتید و دستم رو باز گذاشتید. پیمان از بچه‌هایی هست که سال هشتاد و دو جذب شده؛ اونم با معرفی‌نامه رسمی حاج آقا نیازی. راستش من خیلی گیج شدم؛ چون سوابق خانوادگی‌شون رو که بررسی کردم، دیدم چندنفر از عموها نزدیکانش از درباری‌ها و نظامی‌های زمان شاه بودند و از ایران رفتن. خانواده مادرش، خاندان«...» هست که البته بعضی‌ها گفتند قبل از انقلاب بهائی بودن! نزدیک پنج سال هم امریکا زندگی کرده. من خیلی تعجب کردم؛ چون تشکیلات همچین آدمی با این سوابق رو به راحتی جذب نمی‌کنه. پیمان هم اگه معرفی‌نامه حاج آقا نیازی رو نداشت جذب نمی‌شد... . به این‌جا که رسید، پیشانی حسین تیر کشید و دو انگشت اشاره و شصتش را گذاشت روی شقیقه‌هایش؛ و با دست دیگر به امید علامت داد که دیگر نگوید. امید که این حال حسین را دید، ساکت شد و برای حسین آب ریخت: - حالتون خوبه آقا؟ حسین جواب نداد. نمی‌خواست فعلا حرفی به امید بزند؛ اما حالا دیگر از بابت فرضیاتش مطمئن بود. گفت: - با همون روش که رسیدی به پیمان، بررسی کن ببین پیمان با کی در ارتباطه. تا عصر می‌خوام درش آورده باشی. امید از جا برخاست: - چشم آقا! حسین همان‌طور که سرش پایین بود، دستش را بالا آورد و انگشت اشاره‌اش را به سمت امید گرفت: - فقط حواست باشه، با احدالناسی جز من در این رابطه حرف نمی‌زنی. باشه؟ - چشم. انقدرا هم خنگ نیستم آقا! حسین فقط لبخند کمرنگی زد و پرونده پیمان را که امید برایش آورده بود جلو کشید؛ اما جرأت نداشت آن را بخواند. گوشی کاری‌اش را در آورد و کمی به آن خیره شد؛ باید مستقیم می‌رفت سراغ مقامات بالاتر. تلفن را برداشت و یک وقت ملاقات گرفت با رئیس تشکیلات اصفهان. *** ⚠️ ⚠️ 🖋 💞
」 وَلَا تَحْزَنَ ، وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ... [قصص | ١٣] -شکستگی های دلم را نگه داشته ام، تو ترمیمشان کنی :) •┈┈••✾•🌹•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌹•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
.🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 137 چهره حسین گشاده
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 138 * نیازی تندتند طول و عرض اتاقش را قدم می‌زد. در تمام طول خدمتش، هیچ‌وقت انقدر آشفته نبود. دائم حسابِ دودوتا چهارتا می‌کرد و می‌دید یک سر این معادله می‌لنگد. خودش هم نمی‌دانست کجا اشتباه کرده؛ اما خبر استعلام‌های امید درباره پیمان، به گوشش رسیده بود و می‌دانست این استعلام‌ها بی‌علت نیست و از علتش هم بوی خوبی نمی‌آمد. نیازی آدمِ ریسک کردن نبود؛ حتی یک احتمال کمرنگ هم می‌توانست نشانه خطر باشد. کنترل کولر گازی را برداشت و درجه‌اش را پایین‌تر آورد؛ گرمش بود. احساس می‌کرد این بار قرص هم نمی‌تواند به دادش برسد. ماجرا از احتمال گذشته بود. مدام از خودش می‌پرسید چرا زودتر نفهمید؟ گوشی را برداشت که به پیمان زنگ بزند؛ اما این کار را در این شرایط به صلاح ندید. دستانش می‌لرزیدند. گوشی ماهواره‌ای را درآورد و درحالی که داشت قبایش را درمی‌آورد، شماره‌ای را گرفت. صدای قرائت قرآن قبل از اذان مغرب که از مسجد نزدیک اداره می‌آمد، از پنجره عبور کرد و خودش را به اتاق نیازی رساند. همیشه این موقع، همه او را با آستین‌های بالا زده در وضوخانه اداره می‌دیدند؛ اما این بار انقدر بهم ریخته بود که اصلا صدای قرآن را نشنید. کسی که پشت خط بود، گوشی را برداشت. نیازی حتی یادش رفت سلام کند: - بیماری مریضمون مسری بود. من و سرپرستار هم مبتلا شدیم. باید بیایم برای درمان. اگه بمونیم حالمون بد می‌شه، ممکنه بمیریم. و از جا بلند شد. قبایش را روی چوب‌لباسی آویزان کرد و عمامه‌اش را هم. با کف دستش، موهای کم‌پشت روی سرش را کمی نظم داد و همزمان، به صحبت‌های مرد پشت خط گوش می‌داد. چندبار، هول‌هولکی «بله» و «باشه» گفت و تماس را قطع کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و به حافظه‌اش فشار آورد؛ باید کاری می‌کرد؛ اما یادش نمی‌آمد چه کاری. بی‌خیال شد و خواست برود که چیزی یادش افتاد. دوست نداشت همین‌طوری برود؛ می‌خواست باعث و بانی‌اش را هم با خودش ببرد. می‌دانست حاج حسین فعلاً درباره او دست به اقدامی نخواهد زد؛ پس ماند تا حداقل، انتقامش را بگیرد و بعد برود. گوشی‌اش را در آورد و برای بهزاد پیامکی تایپ کرد. * دستور این بود که همه چیز تمام بشود؛ حسین هم قلباً همین را می‌خواست. خسته بود. دلش می‌خواست این پرونده که تمام شد، یک هفته کامل بگیرد بخوابد. می‌دانست شب پرکاری در انتظارش است و ممکن است نتواند برود خانه؛ برای همین، می‌خواست برای پنج دقیقه هم که شده، عطیه و نرگس را ببیند. نرگس دوید و در را برایش باز کرد. از بازگشت زودهنگام حسین به خانه ذوق‌زده شده بود. دوید و صدایش را بچگانه کرد: - سلام بابایی! حسین با دیدن نشاط نرگس و سر شوق آمد و از لحن بچگانه‌اش خندید. خیلی وقت بود از ته دلش نخندیده بود. نرگس را در آغوش گرفت و بوسید: - سلام دختر بابا. عطیه از آشپزخانه بیرون آمد؛ او هم از دیدن حسین در آن ساعت از روز شگفت‌زده شده بود و تجربه زندگی چندین‌ساله‌اش با حسین، به او می‌گفت این آمدن حسین به معنای ماموریتی طولانی ست. با این وجود، تصمیم گرفت از آن لحظات لذت ببرد: - سلام حسین آقا! چه عجب یادی از فقرا کردین! حسین که هنوز نرگس در آغوشش بود، دست آزادش را به نشانه احترام به سینه گذاشت: - سلام فرمانده! ما همیشه به یاد شماییم؛ ولی استکبار جهانی نمی‌ذاره در خدمتتون باشیم! ⚠️ ⚠️ 🖋
هدایت شده از گسترده معراج✔
💖کی باورش میشه این رنگی رنگی و گل گلی ها چادر های نخی هستن؟👀 این حجم تنوع اونم از چادر هایی که نخین و لیز نیستن فوق العاده ست😍‌ بیا و چادر های خوشگل بخر 👇 ⚜️مزون حجاب ثیاب⚜️ https://eitaa.com/joinchat/2920415306C049f38fe13
بورس‌انواع چادر مشکی و مجلسی 🦋ایرانی و خارجی 🦋حجاب نوجوان https://eitaa.com/joinchat/2920415306C049f38fe13
⚖✨ امام زمان؛ میزان‌کننده‌ی ترازوها 🌕 شرّ آخرالزمان که بدترین شر است شری است که در آن، معروف به منکر و ظلم به عدل تبدیل شده است. در این زمان ترازوها تغییر کرده، زیبایی‌شناسی‌ها عوض شده و اراده‌ها در آخرین حد از انحراف و انحطاط قرار گرفته‌اند و به همین دلیل تاریکی مطلق حاکم شده است. در تاریکی مطلق، خشت گلی جای طلا را می‌گیرد؛ چراکه ترازوهای بشر عوض شده است. لذا حضرت ولی‌عصر (عج) ابتدا ترازوها را اصلاح می‌کنند تا عدل در بیرون قابل تحقق باشد. 🔹استاد سید محمد مهدی میرباقری 📚 کتاب بینش تمدنی، ص ۱۱۳