🍃دختری از تبار باران 🍃
مثل گل بود دستانش به همان لطافت و زیبایی .. وقتی قدم بر می داشت دانه دانه عشق میریخت از نوک انگشتانش تا در آغوش پدر حل شود .. با هر خنده ای گل لبخند از کنج لبانش شکوفا می شد و عطر آن از نی نی چشمانش سرازیر ..
واینک ... در کنج خرابه ای و ناله ای و پای آبله ای و ... اشک .. و آه ...
غمزده ... مجروح .. پردرد .. دلتنگ
کابوسی به نام شمر..
بهاری خزان شده در کوچه پس کوچه های غربت
گلی پرپر شده در خارزار تنهایی و حسرت
تاریکی شب و آه .. امان از دلتنگی
گریه سر داد با سوز و گداز .. جانسوز .. غریبانه
بهای سکوتش سر بریده ای بود با محاسنی غرق در خون ..
چه میدانیم چه گذشت بر قلب کوچک دختری که تنها گناهش دختر حسین بودن بود و بس ...
تحمل واژه ای فراتر از قلب کوچک او بود و .. تمام شد ... ایستاد ...
خاموش شد چه تلخ ..
خاک سرد آن ویرانه هم شرم داشت از به آغوش کشیدن تن رنجور و نحیف دختری که از تبار عشق بود ..
دختری از تبار باران ...
#رقیهخاتون
#دستنوشتهیزیبایریحانهبانویعزیز🌹
•┈┈••✾•❣•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❣•✾••┈┈•
تنها بنایے که اگر بلرزد دل است،محکمتر می شود دل است...
دل آدمیزاد راباید مثل انار چلاندش تا شیره اش در بیاید...
حکما شیره اش هم مطبوعه...
اما دل آدم را که میترکانند،دیگر شیره نیست، خونابه است باز هم مطبوعه؟
[من او]
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
@koocheyEhsas
•┈••✾•🍃💠🍃•✾•┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 131
***
دوم شخص مفرد
از وقتی که اویس رو دید و دوید طرفش، تا تمام مدتی که کنارش نشسته بود و با شوق و ذوق به حرفاش گوش میداد، زیر چشمی نگاهشون میکردم. چقدر دلم برای تو تنگ شده بود... مثل بچه ای که تنها باشه و بچههای دیگه رو ببینه که پیش مامانهاشون هستن و حسرت بخوره، منم حسرت اویس رو میخوردم که خواهرش کنارشه. دلم میخواست تو بودی و کنارم مینشستی و من برات حرف میزدم. ما خیلی کم با هم حرف زدیم... نه؟ کاش بیشتر با هم حرف میزدیم. کاش بیشتر کنارت بودم...
وقتی صدای خانم محمودی رو شنیدم که داره میگه مزاحم داریم و التماس دعای فوری، خیلی بهم ریختم و فهمیدم موضوع حفره امنیتی جدیه. تکتک بچههای عراقیای که تا الان باهامون همکاری کرده بودن رو از ذهنم گذروندم. حیدر و جابر که فقط توی عملیات دستگیری منصور بودن و از بقیه ماجرا خبر نداشتن. پس لو دادن خونه امن کار اونها نمیتونه باشه. غیر از اونها، فقط عماد بود که نقشهم برای نجات خانم منتظری و بعدم تخلیه اطلاعاتی مامورهای ستاره رو میدونست. اگه عماد نفوذی بود، قطعا به ستاره خبر میداد الیاس و رفیق داعشیش سوخت رفتن تا محل قرار رو عوض کنه. پس عماد هم نمیتونه نفوذی باشه؛ میمونه فؤاد؛ کسی که هم آدرس خونه امن رو بلد بود، هم از ماجرایی که توی هتل داشتیم بیخبر بود. و درضمن میدونست کیا داخل خونه هستن و قراره خانم منتظری و اویس و خانم محمودی خونه رو ترک کنن.
وقتی داشتم این فکرها رو میکردم، دقیقا توی ماشین کنار فؤاد نشسته بودم. بجز فؤاد گزینه دیگه ای توی ذهنم نبود. به حیدر و جابر و عماد بیسیم زدم که سریع برن خونه امن و ماجرا رو حل کنند. از فؤاد هم خواستم بزنه کنار و پیاده بشه. بعد بهش گفتم بره داخل یه کوچه که خلوت و نسبتا تاریک بود. درسته که ممکن بود قضاوتم اشتباه باشه، اما اگه یه درصد هم حدسم درست بود واویلا میشد. به زور روی پای آسیبدیدهم راه میرفتم. صداخفهکن بستم روی تفنگم و وقتی فؤاد وارد کوچه شد، اسلحه رو گذاشتم روی کمرش. عرق کرده بود و بدجور شوکه شده بود. گفتم: کیف وجدوا عنوان المنزل الامن؟ (آدرس خونه امن رو از کجا پیدا کردن؟)
-لا اعرف! (نمیدونم.)
-لا تكذب. لم يعرف أحد غيرك أنت و عماد ما الذي سيحدث هناك. (دروغ نگو. کسی غیر از تو و عماد نمیدونست اونجا قراره چه خبر بشه.)
-رب يكون خطأ عماد. (شاید تقصیر عماد باشه.)
-أعلم أنها ليست غلطته. أنا متأكد. (میدونم تقصیر اون نیست. مطمئنم.)
به وضوح عرق کرده بود و نفسنفس میزد. یک آن خواست دستشو بزنه زیر تفنگم و در بره که دستش رو گرفتم و یه مشت زدم به صورتش. نزدیک بود تعادلم بهم بخوره، چون ایستادن روی پایی که مچش در رفته بوده کار ساده ای نبود. فؤاد هنوز از ضربه ای که خورد گیج بود، از فرصت استفاده کردم و با پای سالمم کوبیدم روی پاش و پشت بندش یه مشت هم زدم به سینهش و کوبیده شد به دیوار.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 132
ادامه دوم شخص مفرد
دیگه با این برخوردش شکی برام نموند که نفوذی همونه؛ یا حداقل یکی از حلقههای نفوذ هست. اگه راست میگفت، ثابت میکرد. اما وقتی متوجه شد من فهمیدم، سعی کرد حذفم کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-الآن دمرت عملك! (الان کار خودتو خرابتر کردی!)
بعد همونطور که اسلحه رو روی کمرش فشار میدادم بردمش سمت ماشین و بهش دستبند زدم و تحویلش دادم به بچههای حشدالشعبی.
توی راه خونه امن بودم که حیدر زنگ زد و گفت ستاره و خانم منتظری توی خونه هستن و زنده موندن، اما اویس و خانم محمودی شهید شدن. اینطور که حیدر میگفت، وقتی رسیدن خانم منتظری مثل شیر نشسته بود بالای سر ستاره و لوله تفنگ رو گذاشته بود روی سرش، هردوشون هم زخمی بودن در اثر درگیری. خانم منتظری که چشمش به بچههای ما میافته، قبول نکرده بوده ستاره رو تحویل بده. تا زمانی که خودم باهاش حرف نزدم و اعتمادشو جلب نکردم هم ستاره رو تحویل نداد.
وقتی من رسیدم، ستاره رو نشونده بودن توی یکی از ماشینها. دیدم هر دوتا دستش بدجور آسیب دیده و صورتش خونیه. به عماد گفتم ببردش بیمارستان و مامور خانم هم چشم ازش بر نداره.
داخل خونه، جنازه یکی از مهاجمها افتاده بود. غیر از ستاره، سه نفر بودن. یه نفرشون رو اویس زده بود، اون یکی رو خانم محمودی و سومی رو خانم منتظری. کاملا مطمئن شدم گرای خونه رو فؤاد داده به دشمن، چون میدونستند خونه یه در پشتی داره و راه در پشتی رو هم بسته بودن. پیکر مطهر اویس هم همونجا افتاده بود. وقتی خانم منتظری رو دیدم که داره با بهت به اویس نگاه میکنه، یاد خودم افتادم. منم وقتی تو رو دیدم همینجوری شدم. توی بیمارستان، روی یکی از تختها خوابیده بودی. چادرت روی صورتت افتاده بود. چادر رو کنار زدم و دیدمت؛ چشمهات بسته بودن و لباسات خونی. نمیدونم چقدر گذشت و فقط نگاهت کردم. انگار دنبال یه نشونه میگشتم که اون دختر تو نباشی؛ اما هرچی بیشتر دقت میکردم، بیشتر مطمئن میشدم خودتی. همونقدر که خانم محمودی آروم خوابیده بود، تو هم خوابیده بودی. نمیدونم چرا اون شب فقط یاد تو میافتادم. تویی که صورتت داشت میدرخشید اون لحظه. حس کردم پشتم خالی شده. انگار دوباره مامان رو از دست داده بودم.
انقدر توی شوک بودم که تا چند روز نتونستم گریه کنم. مونده بودم الان چطوری ببرمت ایران. بابا خیلی به تو وابسته بود. اگه میدید دختر یکی یه دونهش رو بردم و توی تابوت برگردوندم، حتما من رو میکُشت.
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 133
در صف نماز ایستاده ام. قبل از این که الله اکبر را بگویند، گردن میکشم که ببینم جلو چه خبر است. هوای بینالحرمین بارانیست. مردی با عبای قهوهای و شال سبز پیشنماز شده و قرار است برای دو تابوت نماز میت بخوانند. روی تابوتها، اسم مرضیه و ارمیا را نوشته. نماز را شروع میکنند و بعد، تابوتها را به حرم امام حسین علیهالسلام میبرند. دنبالشان میدوم، اما تا من برسم، در حرم را بسته اند و هرچه اصرار میکنم که من هم بروم، اجازه نمیدهند.
دست مردانه ای دستانم را نوازش میکنند. هر دم و باز دمم مساوی با دردی طاقتفرسا و وحشتناک است. اولین تصویر مقابل چشمانم، سقفی نمزده است و بعد، ساعت روی دیوار که یازده و نیم را نشان میدهد. حرکت انگشتان مردانه روی دستم متوقف میشوند و عمو صادق را مقابل خودم میبینم.
-اریحا... عمو! صدای منو میشنوی؟
اخم میکنم و سعی میکنم بنشینم. عمو جلویم را میگیرد و میگوید:
-یه کیلو پنبه سنگینتره یا یه کیلو آهن؟
از سوالش خندهام میگیرد. بچه که بودم، همیشه با این سوال من را دست میانداخت. با صدای نخراشیده ای میگویم:
-وزنشون یکیه.
-آهان. پس حواست سر جاشه!
نگاهی به اطرافم میاندازم. اینجا باید بیمارستان باشد. یک سرم به دستم وصل است اما لباس بیمارستان نپوشیده ام. پس مدت زیادی نیست که بیهوشم. مچ دستم را آتل بسته اند. از پنجره، بیرون را میبینم که روشن است. پس ساعت باید یازده و نیم صبح باشد. میگویم:
-شما اینجا چکار میکنین عمو؟
-خودت اینجا چکار میکنی دختر؟
یاد جواب دیشب ارمیا میافتم. شب قبل، ارمیا را داشتم و حالا ندارم. اگر میدانستم این آخرین گفت و گوی من با ارمیاست، بیشتر آن را کش میدادم. لبم را میگزم و میگویم:
-ارمیا کجاست؟
سرش را پایین میاندازد و با اندوه میگوید: امروز منتقلش میکنن ایران.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
قسمت اول #نارینه
داستان عاشورایی
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/2398
لینک پارت اول رمان امنيتی شاخه ی زیتون
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/937
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 134
اشک از چشمم میجوشد و چشمانم را میبندم. عمو سرم را نوازش میکند:
-بعد اذان صبح بهم زنگ زدن که خودتو برسون عراق... کارشناس پرونده همهچیز رو مختصر برام گفت. تو چرا هیچی بهم نگفتی؟
-چی میخواستین بهتون بگم؟ نمیشد بگم...
پیشانیام را میبوسد و میگوید:
-ببخشید که اصل ماجرا رو بهت نگفتیم. چند وقته فهمیدی؟
-خیلی وقت نیست...
از درد در خودم جمع میشوم و مینالم:
-عمو...
-جانم؟
میخواهم بگویم درد جان به لبم کرده است اما بجای آن، حرف از داروی آن میزنم:
-میخوام برم حرم...
-الان نمیشه عزیزم. انشاءالله دفعه بعد که اومدیم کربلا. الان خطرناکه بری جایی.
-عزیز و آقاجون میدونن؟
-نه. فعلا هیچی بهشون نگفتم. اما دیر یا زود میفهمن.
بعد برای این که حال و هوایم را عوض کند با شادی میگوید:
-دمت گرم. زدی داغونش کردیا! فکر نمیکردم بیرون باشگاهتون بتونی با کسی مبارزه کنی!
بیتوجه به حرفش میپرسم:
-ببینم، بین بابام و ستاره چی بوده که انقدر از بابام بدش میآد؟
لبش را میگزد و نفسش را بیرون میدهد:
-بعد از جنگ، برگشت دانشگاه که فوق لیسانس و دکتراش رو بگیره، اما وسط کار ول کرد. میگفت نتونسته پایاننامهش رو به موقع تحویل بده. اون موقع، ما نمیدونستیم توی یگان موشکی سپاهه. تا بعد شهادتش کسی نمیدونست. چند وقت بود میدیدم خیلی پکره. خودش یه روز اومد بهم گفت یه دختره توی دانشگاهه که دائم دور و برم میپلکه، ابراز علاقه میکنه، میخواد یه طوری من رو بکشه سمت خودش. یوسفم که به قول دوست و آشناها، به نامحرم آلرژی داشت. دانشگاه رو ول کرد که دختره نتونه پیداش کنه، بعدم با طیبه خانم ازدواج کرد. یه بار که ازش پرسیدم چرا با دختره ازدواج نمیکنی، گفت از رفتار دختره خوشش نمیآد.
بیتابانه وسط حرفش میپرم:
-اون دختره کی بود؟
-توی مراسم عقد منصور و ستاره، دیدم یوسف خیلی خوشحال نیست و به ستاره نگاه نمیکنه و حتی دلش نمیخواد تو مراسم شرکت کنه. رفتم ازش پرسیدم دلیلش رو، به زور راضی شد بگه اون دختره همون ستاره ست. اما قسمم داد به کسی نگم، گفت شاید دختره توبه کرده و خواسته تغییر کنه، نباید آبروش رو ببریم.
-بخاطر همین ستاره انقدر از بابام بدش میاومد؟
-نمیدونم. شاید...
عمو که میبیند صورتم از درد منقبض شده، میپرسد:
-درد داری عزیزم؟
سعی میکنم درد پهلو را به روی خودم نیاورم و میگویم:
-بخاطر کوفتگیه.
بعد از یک ساعت، به کمک مامور خانمی که پشت در نگهبانی میداد از تخت بلند میشوم. سوار یک ون میشویم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
پیام خوانندگان #خوشهیماه🌙:
سلام بانو...
ما شب های زوج رمان نمیخونیم،تا سوار بر قلم یک نویسنده ،در آسمان خیالش پرواز کنیم،
بلکه ما سر کلاس درس معلمی نشسته ایم که درس زندگی میدهد،
یا مهندسی که میکوبی و میسازی ام...
خدا اجرت دهد...
چیزی که توی رمان های شما برق میزند،الماس حیای چشم هست،
برای تصاحب این جواهر باید با اژدهای نفس جنگید،وخوشا به سعادت قهرمانان قصه شما...
کاش درس بگیرم از حاج حسام ،و ببندم پنجره چشم دل رو که سوز خانمان سوز بی حیایی،قلبم را منجمد نکند،و بازکنم دروازه های عشق الهی،تا نورانی شود آخر و عاقبتم...
راستی میدانستی حسین های قصه هایت ضربان قلبم را تندتر میکنند،هر چه هست تحفه جملات قبل وبعدهستند.. حسین=عشق❤️
و اما بندگی مشروط...
این صفحه رو که خوندم،حس زنی را داشتم که کفش پاشنه بلند میخی ای پوشیده،وخلخال زرینی به قسمت عریان پایش آویخته و متکبرانه برسنگفرش خیابان راه می رود،گوهی که خداوندگار فقط او را آفریده، که یکدفعه پاشنه کفشش میشکند و با صورت به زمین می آید، و قبل از اینکه نگران سلامت دست ، پاه، سر وصورتش باشد، نگران قلبش هست، آیا این ضربه او را به خود آورده؟!
زدی بانو هیام، و پاشنه کفشم شکست، اما آیا به خودم آمدم، چگونه با حسام تو حرف بزنم، در حالی که فرسنگ ها با او فاصله دارم،
فقط یک کلام،خرابش نکن حسام..
ع.ا
قسمت اول #نارینه
داستان عاشورایی
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/2398
لینک پارت اول رمان امنيتی شاخه ی زیتون
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/937