🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_162
تمام شب را به منصور و ستاره فکر کردم و این که چطور توانستهاند اتوبوس پدر و مادرم را دستکاری کنند. هرطور فکر کردم، دیدم محال است در همان دهه شصت، سپاه در بازجوییها و تحقیقاتش به نام منصور نرسیده باشد. انقدر ذهنم را زیر و رو کردم تا یکی از آشناهای ستاره را در ایران پیدا کنم، و آخرش به یونس رسیدم. یونس تنها دوست ستاره است که هنوز در ایران است و دستگیر نشده؛ دوست قدیمی ستاره و حانان. و حالا هم دارم پرسانپرسان و با فشار آوردن به حافظهام، دنبال باشگاه قدیمیاش میگردم که امیدوارم هنوز همانجا باشد.
آخر کوچه، بنرهای بزرگ باشگاه را میبینم. باشگاه رزمی پسرانه ای که یک در باریک دارد و پله میخورد به سمت پایین. وقتی من اینجا میآمدم، این همه بنر دور و برِ در باشگاه نبود. در را تازه رنگ کرده اند و یک تابلوی نئون هم بالای در زده اند. در آستانه در میایستم و پایین را نگاه میکنم. صدای فریاد مربی هنرجویان شنیده میشود و پیداست که تمرین دارند. با تردید از پلهها پایین میروم و به در سالن میرسم. بوی عرق و ابرهای تاتمیها زیر بینیام میزند و چهره در هم میکشم. یاد همان روزی میافتم که اولین بار با ستاره آمدم. خاطرات ارمیا برایم زنده میشود و لب میگزم. صدای مردی من را به خودم میآورد: ببخشید خانم، با کی کار داشتید؟
خودم را جمع و جور میکنم و میگویم:
-با یه آقایی به اسم یونس. میشناسیدشون؟
چهره مرد درهم میرود و بعد از چند لحظه فکر کردن میگوید:
-آقا یونس رو میگید که صاحب اینجان؟
خوشحال میشوم که هنوز هست و میشود پیدایش کرد. تایید میکنم و مرد جواب میدهد:
-شما چکارشون دارید؟
-یکی از شاگردای قدیمشونم.
مرد چشمانش را ریز میکند و میپرسد:
-شما شاگردشون بودید؟
حوصله سیمجیمهایش را ندارم. میگویم:
-بله. میشه بگید کجان؟
با تعجب ابرو بالا میدهد و بعد میگوید:
-رفتن جایی، یه ربع دیگه میآن.
روی نیمکتهای گوشه سالن مینشینم و منتظر میشوم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_163
هوا دم دارد، مثل همان وقتهایی که با ارمیا تمرین میکردیم. تمام پسربچهها را ارمیا میبینم. چقدر جایش خالیست. چقدر دلم برایش تنگ شده است، بیشتر از تمام سالهایی که آلمان بود و از هم دور بودیم. پیامرسانم را باز میکنم و سراغ پیامهای ارمیا میروم. آخرین زمان آنلاین شدنش مربوط به ماه قبل است. به صفحه گوشی چشم میدوزم؛ انگار منتظرم آنلاین شود و پیام بدهد. برایش مینویسم: سلام بیمعرفت. جات خالی، اومدم باشگاه یونس.
پیام فقط یک تیک میخورد و میدانم این تیک هیچوقت دوتا نمیشود. دوباره مینویسم: دلم برات خیلی تنگ شده.
وقتی به خودم میآیم که قطره اشکی روی صفحه گوشی میبینم. اشک را از صورتم پاک میکنم و مرد را میبینم که با پیرمردی صحبت میکند:
-یه خانمی اومده میگه با شما کار داره!
-نگفت چکار داره؟
-نه. گفت از شاگردای قدیمتونه. اونجا نشسته.
پیرمرد به طرفم برمیگردد و عمویونس را میبینم که موهایش سپید شده و صورتش چروک برداشته. ازجا بلند میشوم. مطمئن نیستم من را به خاطر بیاورد. حالا دیگر به من رسیده است. حس میکنم از دیدنم تعجب کرده اما تعجبش را پنهان میکند و میپرسد:
-سلام خانم. با من کار داشتید؟
دوست ندارم بگویم اریحا هستم؛ چون دیگر اریحا نیستم بلکه ریحانهام. میگویم:
-دخترعمه ارمیام.
با دقت به صورتم خیره میشود. این نگاهش را دوست ندارم. سر به زیر میاندازم و یونس بالاخره من را میشناسد:
-اریحا! چقدر بزرگ شدی!
به سردی میگویم:
-شما هم جاافتادهتر شدید.
بلند میخندد:
-یاد اون روزا بخیر. خیلی وقته ازتون خبر ندارم. مامان و بابا خوبن؟ حانان چطوره؟ شنیدم رفتن آلمان. راستی ارمیا خوبه؟ حتما اونم مردی شده برای خودش!
تلخ میخندم. ارمیا مردی شده بود برای خودش... حالا که فکر میکنم خیلی مرد تر از مرد شده بود! یونس که میبیند جوابش را نمیدهم، میپرسد:
-چیزی شده؟ چه کارم داشتی؟
-باید باهات حرف بزنم. یه مسئله مهمه که باید بگم.
-درباره چی؟
-مفصله.
احساس میکنم از آمدنم معذب است؛ اما اهمیت نمیدهم. داخل اتاق کوچکی که تابلوی مدیریت را سردرش زده اند مینشینیم. همان مرد جوانی که در ابتدا دیدم برایمان چای میآورد و قبل از رفتن، نگاه تندی به من میاندازد. نسبت به او حس خوبی ندارم. بیمقدمه میگویم:
-میخوام هرچیزی که درباره گذشته ستاره و منصور میدونی رو بهم بگی.
چشمانش گرد میشوند و با حالتی ساختگی میخندد:
-یادمه مامانت رو خیلی دوست داشتی، به اسم صداش نمیزدی.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
.
مے گویند کلُ یومٍ عاشورا
و من مرور میکنم
هر روزِ زندگي ام را
که شبیه چه کسي هستم
شمر ...
عمرِ سعد ...
حُـر ...
زهیر ...
عبّاس ...
یا ...
یا ...
اوکه رفت گندم هایش را بگذارد و برگردد ،
ولي جاماند از جنگ میان حق و باطل ...
گفته بودم که #من_حُرّم
و ماجراي حُـر در #کربلا
نشان داد
خدا
شبِ امتحاني ها را
هم قبول مي کند
امّا
با یک امتحانِ سخت!
.
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
هم چنانش در میانِ جانِ شیرین، منزلاست
.
#منلےغیرڪ.. 🍂
.
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
هم چنانش در میانِ جانِ شیرین، منزلاست
.
#منلےغیرڪ.. 🍂
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا #قس
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_164
هنوزم خیلی دوستش دارم. اما مامان خودم رو. خوب میدونی چی میگم!
تعجبش بیشتر میشود و نفس عمیقی میکشد:
-پس بالاخره فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟
-نه. ارمیا بهم گفت.
-خب تو که همه چیز رو میدونی. الان چی میخوای بهت بگم؟
با حالت جدیتری میگویم:
-میخوام بدونم ستاره و منصور چطوری پدر و مادرم رو کشتن که کسی نفهمید؟ چطوری منصور عضو مجاهدین خلق بود ولی دستگیر نشد؟
جا میخورد؛ پیداست که انتظار نداشته بدانم ستاره در شهادت پدر و مادرم دست داشته. به لکنت میافتد:
-چرا اینا رو از من میپرسی؟
-چون احتمال میدادم یه چیزایی بدونی، الان دیگه مطمئن شدم!
سرش را پایین میاندازد و آه میکشد. بعد از چندثانیه میگوید:
-به درک! باشه، همه چیز رو میگم. خسته شدم. من اون زمان از دوستای حانان بودم؛ و البته از رابطهای سازمان. حانان گفته بود عضو سازمان بشم، درحالی که اعتقادی به مبانی فکریشون نداشتم.
نفس عمیقی میکشد و سر تکان میدهد:
-منم مثل حانان در اصل یهودیام.
از حرفی که میزند نفسم میگیرد. با حیرت میپرسم:
-چرا پنهانش کردی؟
-حانان گفت. گفت برای این که بتونیم ضربه بزنیم باید هویت اصلیمون رو پنهان کنیم. بعضی از خاندانهای یهودی همین کار رو کردن از خیلی وقت پیش. حتی خیلیهاشون دوتا اسم دارن؛ یه اسم عبری و یه اسم اسلامی. اسم عبری ستاره هم هداسا بود.
لبم زیر فشار دندانهایم قرار گرفته و به زحمت میگویم:
-خب ادامه بده!
-من رابط منصور با سازمان بودم؛ کسی از عضویت منصور خبر نداشت بجز من و مافوقمون. منصور بهمون خبر میرسوند و آمار سپاهیا رو میداد، اما کسی نمیدونست این خبرا از کی میرسه بجز من و مافوقم. برای همین با دستگیری بچهها منصور لو نرفت. مافوقم هم توی درگیری کشته شد.
-تو چی؟ بقیه تو رو میشناختن، تو چرا لو نرفتی؟
-حانان قبل این قضایا بخاطر یه مسئلهای با یه هویت جدید فراریم داد، منو فرستاد آلمان. یه مدت اونجا بودم و وقتی آبا از آسیاب افتاد برگشتم ایران. با یه اسم جدید.
-پس یونس اسم جدیدته، اسم قبلیت چی بود؟
-هورام اسم عبریمه، اما حمید صدام میکردن.
کمی از چای مینوشد، اما من با وجود گلوی خشکیدهام نمیتوانم چیزی بخورم. مشتاقم که باز هم بدانم:
-درباره تصادف اتوبوس پدر و مادرم چی؟
چای در گلویش میپرد و چندبار سرفه میکند. لیوان را روی میز میگذارد و چشمانش را میبندد: ازت معذرت میخوام اریحا... منو ببخش!
مشامم بوی خون میگیرد و سینهام میسوزد. منظورش از این حرف چیست؟ ادامه میدهد:
-من اون اتوبوس رو دستکاری کردم. حتی اون وقتی که تصادف کرد هم من پشت سرشون بودم. با حانان رفته بودیم که مطمئن بشیم کار درست انجام شده.
نفرت عجیبی در سینهام شعله میکشد. با تمام قدرت هوا را به سینه میکشم تا آرام بمانم. حالم را که میبیند میگوید:
-حق داری منو نبخشی. حق داری همین الان تحویلم بدی به پلیس. برای منم بهتره.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
🔴از شام بلا شهید آورده اند
🔻امام خامنهای:
نمک شناسی حق شهدا این است که در راهی که آنها باز کردهاند، حرکت کنیم.
خوش آمدی به وطن #شهید_محمد_بلباسی
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─