eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
239 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• انگشت اشاره‌‌اش را بالا می‌آورد
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• موبایلم را بر می‌دارم. دوتماس بی‌پاسخ از مادر. می‌خواهم با او تماس بگیرم که شماره ناشناسی روی موبایل می‌افتد. جواب می‌دهم: _بله؟ لعنت. چه صدای گرفته‌ای! _با شمام بفرمایید؟ _چرا؟ چرا با دستای خودت زندگی هردومون‌و آتیش زدی؟ با صدای مرتضی شوکه می‌شوم. اشک‌هایم دوباره سرباز می‌کنند. هق‌هقم بالا می‌رود. نمی‌خواهم جلوی یک مرد نامحرم این‌چنین گریه کنم. اما چه‌کنم که این مرد زندگی‌و امید من بود! امروز چقدر شوم است. _گریه نکن! آواخانوم؟ اینا که آراد میگه واقعین؟ من سه‌ساله دم نزدم تو راحت زندگی‌تو بکنی؟ چطور تو چندروز رفتی زیر سقف؟ اونم با... اونم با اون آشغالی که.. _درست صحبت کنید آقا مرتضی. اون آشغال الان شوهر منه. صدای شکستن قلب هردومان را می‌شنوم. این چه جنگی‌ست میان قلب‌و عقل‌و شعورمان؟ ‌‌‌این چه دعوایی‌ست که سروته ندارد؟ _نمی‌ذارم! نمی‌ذارم کسی تورو از من بگیره. مگه شهر هرته؟؟؟!! موبایل را قطع می‌کند. می‌خواهد چه‌کند؟ اصلا به‌جهنم. به من چه؟ همه‌ی عمرم دارد تلف می‌شود. فقط ای کاش زود بمیرم! صدای پیامکم می‌آید. باز مرتضی‌ست. «هزار خطبه هم بخوانند حرام است؛ معشوقه‌ی کسی را به دیگری دادن!» بند دلم پاره می‌شود. حرام است معشوقه‌ی کسی را به دیگری دادن! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌وهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• موبایلم را بر می‌دارم. دوتماس ب
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• صدبار بیت شعر مرتضی را می‌خوانم. آن‌قدر می‌خوانم که انگار خودش روبه‌رویم نشسته‌ و به تماشایش می‌پردازم. مادر زنگ می‌زند. آخ یادم رفته بود! الآن باز می‌گوید نگران شدم. _سلام مامان. جانم؟ _سلام و درد بچه. نه تو گوشی جواب می‌دی نه طاها. کلافه می‌گویم: _نشنیدم صدای موبایلو بعدم یادم رفت کارم داشتی؟ _آره شام درست کردم بیاید اینجا. خسته‌اید خونه آماده می‌کردید. آراد و الهام هم هستن. _چشم مهربون. خداحافظ. حالا چطور طاها را راضی کنم بیاید. به توالت می‌روم. چشم‌هایم از شدت اشک سرخ شده‌ و می‌سوزد. در آینه نگاه می‌کنم. رد دست طاها مانده. کم‌ رنگ است اما بازهم پیداست! صورتم را با سیلی سرخ نگه می‌دارم. وسایل را جابه جا می‌کنم. می‌خواهم کتاب بخوانم از استرس نمی‌توانم. خداراشکر مادر برای شام دعوت‌مان کرد. با این‌حال نمی‌توانستم غذا آماده کنم. هرچه با خودم کلنجار می‌روم که پا در اتاق باران نگذارم نمی‌توانم. دلم مرا به آن سمت می‌کشاند. دستگیره در را می‌چرخانم. اتاقش همان‌ شکلی‌ست. هیچ فرقی با چندسال پیش نکرده. عکس‌های طاها و باران در شاسی‌های کوتاه‌ و بلند روی کنسول‌ است. می‌دانم کار زشتی‌ست اما نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم. انگار کنترل دست‌هایم را از دست داده‌ام! کشوی پاتختی را باز می‌کنم. خودش است. همانجاست! دست می‌برم‌ و آلبوم عروسی‌شان را باز می‌کنم. دلتنگی هجوم می‌آورد؛ چشمه‌ی اشکم راه باز می‌کند. _با اجازه کی برداشتی؟ به سرعت سرم را به طرف چارچوب در بالا می‌آورم. چرا صدای در را نشنیده‌ام؟ خدایا! جلو می‌آید و آلبوم را می‌گیرد. مکثی می‌کند: _دلت واسش تنگ شده؟ منم همینطور! می‌بینی دخترعمو؟ ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺✨خورشید،محمداست وصادق ماه است🌙 🌼✨خورشید همیشه با قمر همراه است 🌺✨یعنی که ولادت امام صادق✨ 🌼✨در روز ولادت رسول الله است✨ 🌸میلاد رسول مهربانی‌ها پیامبر اعظم (ص)💚 🌼وامام جعفر صادق (ع)💚 🌸مبارک باد 🌸🎊🌸
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌ونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• صدبار بیت شعر مرتضی را می‌خوانم.
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به تلافی اینکه گفتم پسرعمو، اینچنین صدایم می‌کند. به این فکر می‌کنم که تا آخر عمر باید همدیگر را تحمل کنیم؟ اصلا این چه سودی برای طاها دارد که خودش هم دارد رنج می‌برد! _شب مامان دعوت‌مون کرد. کتفم را می‌گیرد. مجبور می‌شوم همراهش شوم. از اتاق بیرونم می‌کند. در را از پشت قفل می‌کند: _دیگه نبینم پا بذاری. کُپ می‌کنم! به شکنجه‌گاه آمده‌ام یا خانه شوهر؟ می‌ترسم از این‌که دیوانه‌تر شوم. می‌ترسم از این‌که مثل آن‌موقع‌ها دوباره افکار خودکشی‌و...! نه آوا. آدم باش. تو خدارا داری! روی مبل می‌نشینم. گوشه‌ای روی زمین نشسته‌و با لب‌تابش سرگرم است. موبایلم را بر می‌دارم. اگر پیام مرتضی را ببیند؟ نه به تلفنم دست نمی‌زند. نمی‌خواهم پیامش را پاک کنم! خیانت نباشد؟ مگر او در حق تو همسری می‌کند که تو خیانت کنی! افکار شیطانی را پس می‌زنم. خداکند در این وانفسا ایمانم را از دست ندهم! آماده می‌شوم. کل روزمان به سکوت گذشته‌و در ماشین فقط صدای نفس‌های‌مان شنیده می‌شود. پاییز با تمام زیبایی‌اش رسیده‌ است. به این فکر می‌کنم که سه‌روز دیگر تولدم است. این می‌توانست اولین تولدی باشد که با یک همسر عاشق داشته باشم! پیاده‌روی مردم‌و ریزش برگ‌ها لذت قدم‌زدن را در دلم می‌کارد. می‌خواهم پیاده شوم‌و پیاده‌روی کنم. به ساعت نگاه می‌کنم. هنوز شش عصر است: _من می‌خوام پیاده‌روی کنم لطفا ماشین‌و نگه دار. _تنها بیای اونجا؟ من حوصله ندارم پیاده‌روی کنم. _مشکلی نیست بگو من اصرار کردم. _شما اجازه‌ت دست منه. پس مثل یه دختر خوب بشین تا برسیم. دهانم را باز می‌کنم هرچه می‌خواهم بارش کنم. اما سکوت پیشه می‌کنم. دلم می‌شکند. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
بعد از تو، کلافِ اندوهم را به هر سو می‌غلتانم مگر چیزی از آن کاسته شود! -جواد گنجعلی •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
محبوب من! پاییز چه فایده دارد، اگر از شما دور باشم... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_پنجاه •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به تلافی اینکه گفتم پسرعمو، اینچنین
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• از ماشین پیاده می‌شویم. کاش بیشتر قدر این خانه‌ی پدری را می‌دانستم. داخل می‌روم. الهه انگار بعداز سالها مرا دیده باشد در آغوشم می‌گیرد. به آشپزخانه می‌روم. چند فنجان چای می‌ریزم. با ظرف شکلات‌و قندونبات به پذیرایی می‌روم. اول به طاها تعارف می‌کنم و بعد به مادر. چقدر سخت است خودت‌را عاشق‌و آرام جلوه دهی! یک دسته‌گل روی تاقچه است. رو به مادر می‌گویم: _مامان این‌و کی آورده؟ مادر مستأصل می‌شود. نگاهی به طاها می‌اندازد. دست‌دست می‌کند و آخر می‌گوید: _طیبه‌خانم‌و طاهره‌جان اینجا بودن. طاها با شنیدن نام مادرو خواهر باران سرش را بالا می‌آورد. مادر ادامه می‌دهد: _فکر می‌کردن تو هنوز خونه‌ی مایی. بی‌خبر اومدن اگر از قبل خبر داده بودن هماهنگ میکردم شما‌و طاهاجان هم باشین نشد دیگه! راستی آقا طاها ..از شما انتظار نداشتم تاریخ سالگرد باران‌و عقدتون یکی بشه! فراموش کردی؟ مادر نمی‌داند طاها از روی عمد چنین کاری کرده. برای این‌که مشکوك نشود سریع می‌گویم: _مامان طاها هم یادش بود اما ..بخاطر ما هیچی نگفته. مادر طوری که باور نکند می‌گوید: _این‌طوری که بیشتر دلخوری پیش اومد! طیبه‌خانم‌ گفت سالگرد باران بوده آش می‌پختن واسه همینه نیومده. به‌هر عجله‌ای نبود که؛ درستش این بود به حرمتِ روح اون خدابیامرز دست نگه می‌داشتیم. طاها به گفتن"حق با شماست" اکتفا می‌کند. زنگ خانه را می‌زنند. الهه در را باز می‌کند، الهام‌و آراد و کوثر داخل می‌شوند. آرادو طاها گرم‌و صمیمی احوال‌پرسی می‌کنند. رفاقت‌شان فارغ از تمام احوالات، طولانی‌و زیباست. طاها در خانه‌ را باز می‌کند. داخل می‌روم. مستأصلم. نمی‌دانم این روسری را در بیاورم یا نه. طاها را هنوز شوهر باران می‌دانم. این چه برزخی‌ست که گرفتارش شده‌ام؟! داخل می‌آید. در هال را قفل می‌کند. کلیدش را بیرون می‌آورد. به اتاق مشترکش با باران می‌رود. عصبانی می‌شوم. جلو می‌روم و چند ضربه‌ی محکم به درب می‌زنم: _چرا درو قفل می‌کنی؟ نترس فرار نمی‌کنم ...آهای باتوام! تقریبا داد می‌زند: _خفه‌شو خوابم میاد. روی کاناپه می‌نشینم. درواقع خفه می‌شوم و در خود فرو می‌روم. مرگ بهتر از این زندگی‌ست. اضطراب شب‌و روزهایی که قرار است این‌چنین بگذرد، کلافه‌ترم می‌کند. صدای پیامک موبایلم بلند می‌شود. آراد نوشته: «اونجا راحتی؟ اذیت که نمی‌شی؟» انگار می‌فهمد در چه برزخی دست‌ و پا می‌زنم. می‌نویسم: «ساختم با آنکه عمری سوختم؛ سوختم یک عمر و صبر آموختم...» ایموجی قلب‌شکسته‌ای می‌فرستد. می‌دانم میخواهد بگوید خودت کردی دختر! خواستی از جهنم زندگی‌ات رها شوی، بدتر کردی. اما چیزی نمی‌گوید. گریه‌ دوباره راه باز می‌کند. از ترس این‌که نماز صبحم قضا نشود به‌زور چشم‌هایم را می‌بندم بلکه خواب روم. انگار هجومِ این افکار درختی‌ در فصل پاییز است که با یک زلزله خودش را آوار می‌کند بر سرم. زلزله‌ای مثل شب! شب که برای آرامش است و آرامشی که از من دور. شب که می‌شود، شروعِ غمِ بی‌منتهای من است. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
گردو مرورگری است که به شکل هوشمند تبلیغات سایت‌ها را حذف می‌کند به طوری که در اینترنت مصرفی شما صرفه‌جویی می‌کند و مصرف باتری گوشی شما را کمتر می‌کند. علاوه بر این موتور جستجوی پیشفرض آن روی gerdoo.me تنظیم شده است که یک فراجستجوگر است و امکاناتی نظیر جستجوی قیمت دلار و سکه، نمایش تقویم جلالی و اوقات شرعی را به نتایج جستجوی گوگل اضافه کرده است. گردو مبتنی بر کرومیوم توسعه داده شده است که یک مرورگر متن‌باز است و تجربه‌ی کاربری مشابه با کروم دارد. دریافت نسخه اندروید از بازار:👇🏻 https://cafebazaar.ir/app/me.gerdoo.browser دریافت نسخه اندروید از مایکت: 👇🏻 https://myket.ir/app/me.gerdoo.browser اگه در رابطه با گردو بازخوردی داشتید لطفا از طریق @gerdoodotme در ایتا به ما پیام بدید.
از چه می‌ترسی؟ تا خدا همه کاره است ... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_پنجاه‌ویک •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• از ماشین پیاده می‌شویم. کاش بیش
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• با صدای اذانِ بادصبای موبایلم چشم‌هایم را باز می‌کنم. عجیب این است که دیشب زود خواب رفتم‌و اصلا احساس خستگی ندارم. می‌روم سراغ یخچال‌و آب می‌خورم. وضو می‌گیرم. نمازم را می‌خوانم. نمی‌دانم طاها کی می‌خواهد بیدار شود! بیدارش کنم؟ امروز را اینجا هستم مگر روزهایِ دیگر چه می‌کرده؟ خب لابد خودش بیدار می‌شود! چندصفحه قرآن و تعقیبات را می‌خوانم. کتری را روشن می‌کنم. زمان زیادی برای نماز نمانده! روی مبل دراز می‌کشم ... * چشم‌هایم را باز می‌کنم. از روی کاناپه بلند می‌شوم. احساس خوبی دارم. نمی‌دانم چرا و چطور؟ اما فکر می‌کنم آرام شده‌ام. با این‌که می‌دانم اولِ بدبختی‌ست! طاها خانه نیست. صبحانه‌ی مختصری می‌خورم. برای ناهار قرمه‌سبزی می‌گذارم. موبایلم زنگ می‌خورد. با دیدن اسم طیبه‌خانم، شرمنده می‌شوم. استرس می‌گیرم و لبم را گاز می‌زنم. انقدر که صفحه خیره می‌شوم تا خاموش می‌شود. لیوان آبی می‌خورم و خودم تماس می‌گیرم. صدای گرم‌و مهربانش در موبایل می‌پیچد: _سلام دخترم. خوبی؟ _سلام طیبه‌خانم. ممنونم. شما خوبید؟ نفسی می‌کشد و می‌گوید: _شکرخدا. زنگ زده بودم هم تبریک بگم. هم عذرخواهی کنم بخاطر این‌که نشد بیام! خجالت‌زده می‌گویم: _فداتون بشم. من شرمنده‌تونم. راستش مامان گفتن.. حرفم‌ را قطع می‌کند. چقدر فهمیده‌و پاک است. متوجه رنج‌و عذابم می‌شود: _مشکلی نیست عزیزم. می‌خواستیم امشب بیام خونه‌تون. به آقاطاها زنگ زدم تبریک گفتم. اما خب رسمشه ..بیایم دیگه. _همه‌ی عمر مدیون‌تونم. شما در حق من مادری کردید. بالأخره اشکم در می‌آید. با بغض می‌گویم: _طیبه‌خانم.. حلالم کنید... می‌فهمم که صدایش خش دارد. اوهم می‌سوزد. حتی بیشتر از من!: _خوشبخت بشی دخترم. این دنیای فانی جایی برای این حرف‌ها نداره. تو حلالی. حاج‌آقا اومد باید برم خونه دخترم. کاری نداری؟ _ممنونم. نه سلام برسونید. خدانگهدار. _خداحافظ مادر. ** تمام خانه را تمیز می‌کنم‌و آب‌و جارو می‌زنم. مبل‌ها را به تنهایی جابه‌جا می‌کنم. حتی برای تکه‌ای از این جهیزیه نظر نداده‌ام اما زیباست. کِرِم‌و روشنی مبل‌ها با پارکت قهوه‌ای‌ و فرش روشن‌ش هارمونی زیبایی ایجاد کرده. نمی‌دانم جهاز باران کجاست! طیبه‌خانم‌ و همسرش هنوز هم طاها را مثل دامادشان دوست دارند. فکر نمی‌کنم جهاز را قبول کرده باشند! شاید طاها به زور... چه افکار مزخرفی! ناهار آماده می‌شود. بوی قرمه‌سبزی پمپاژ می‌شود و گویی خون تازه در رگ‌هایم جریان می‌یابد. صدای در می‌آید. کلید در قفل در می‌چرخد. طاها داخل می‌شود. استرس می‌گیرم. "سلام" می‌کنم. جوابی نمی‌شنوم. به اتاق می‌رود. چند قدم جلو می‌روم. نفس عمیقی می‌کشم. هرچه سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم، نمی‌توانم. بلند می‌گویم "ناهار آماده‌ست". به آشپزخانه می‌روم. رفتارهای طاها اصلا طبیعی نیست. نرمال نیست! با تمام نگرانی‌هایم نمی‌توانم منکرِ احساس ترحمم شوم. میز را می‌چینم. طاها می‌آید. صندلی‌ را کنار می‌کشد و می‌نشیند. می‌گویم: _دستتو نشستی! اخم تندی می‌کند. سرم را پایین می‌اندازم و برنج‌ را می‌کشم. خودم چند قاشق می‌خورم. اما اشتها ندارم. مدام مردمک‌هایم به سمتش پرواز می‌کند. انگار نفس کم می‌آورم. یادم می‌رود نفس بکشم! این چه فشاری‌ست که تحمل می‌کنم ...نفس عمیقی می‌کشم. طاها از پشت میز بلند می‌شود. روی کاناپه می‌نشیند. گره‌ روسری‌ام را باز می‌کنم‌‌ و کمی گلویم را آزاد! دست‌هایم را روی سرم قلاب می‌کنم. به‌زور چند قاشق دیگر غذا می‌خورم‌ و با فشار آب پایین می‌دهم. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_پنجاه‌ودوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• با صدای اذانِ بادصبای موبایلم
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• زنگ خانه را می‌زنند. چادرم را روی سرم می‌اندازم. طاها با همان اخم تند می‌ایستد تا در را باز کند. کمرم از عرق خیس شده. نفس کم می‌آورم. چطور با آنها روبه رو شوم! انگار ضربان قلبم رو هزار است! لبم از تشنگی، شبیه کویر لوت شده. زیر کتری را کم می‌کنم. در باز می‌شود. قدم‌تند می‌کنم به سمت‌شان. طیبه‌خانم‌و طاهره باهم آمده‌اند. طاها با مادر زنش دست می‌دهد. سلام و احوال‌پرسی گرمی می‌کند. آن‌قدر گرم که انگار نه انگار همان طاهایی‌ست که با من زندگی می‌کند! پیش می‌روم. دست می‌اندازم دور گردن طیبه‌خانم، بوی باران را می‌دهد! چه حسی دارد از این‌که مسبب مرگ دخترشان جای اورا در خانه پر کرده؟ از خودم متنفرم که برای آسایشم همچین کاری کرده‌ام. گونه‌اش را می‌بوسم: _سلام طیبه‌خانم خوش اومدین ..به خونه خودتون. جوابی می‌دهد اما نمی‌شنوم. طاهره را بغل می‌کنم. اخم دارد اما سعی می‌کند بخندد. خدا به آنها صبرو به من‌و طاها عقل عطا کند! _خوش اومدی طاهره‌جان. قدم سر چشم گذاشتی. سرد و باغضب می‌گوید: _مزاحم شدیم. مبارک باشه آواخانم. خوشبخت بشید! چقدر تنفر دارد! یا من این‌طور حس می‌کنم؟ دوسال از من کوچک‌تر است. سنی ندارد. حق دارد اگر با نیش‌و کنایه حرف بزند. جای خواهرش را گرفته‌ام! _بشینید خوش اومدین. روی کاناپه می‌نشینند. چایی می‌ریزم. دست‌هایم به شدت می‌لرزد. اگر سینی‌ را بردارم محال است سالم برسد‌! چه کنم؟ این مثلا آرامش است‌؟! چه آرامشی داری آواجان. خوشا به حالت! طاها را صدا می‌کنم. جوابی نمی‌شنوم! دوباره صدایش می‌کنم. نمی‌توانم با این اوضاع لرزش دست‌هایم تعارف کنم. جواب ندادنش مطمئنم می‌کند از روی قصد است. بی‌آبرویم کن پسرعمو. مشکلی نیست! به سختی و با هزار زور، سینی‌ را بلند می‌کنم. صدایِ تلق‌تلق‌‌ش در کل سالن می‌پیچد. اول به طیبه‌خانم تعارف می‌کنم. نگاهِ متعجب‌ش روی لرزش دست‌هایم ثابت می‌شود. به کمکم می‌آید. سینی‌ را می‌گیرد‌ و روی میز می‌گذارد: _دستات چقدر می‌لرزه مادر! طاهره چیزی زیر لب می‌گوید و پوزخند ریزی می‌زند. بغض با سپاه‌ و لشکریانش به گلویم حمله می‌کند. جوابی ندارم! چقدر تعلل می‌کنم! انگار قدرت بیان را از جسمِ‌ بی‌روحم گرفته باشند. می‌گویم: _فشار عصبیه طیبه‌خانم. سرم را پایین می‌اندازم. طاها می‌گوید: _بهترین مامان؟ درد زانو‌تون خوب شد؟ چقدر صمیمی! طیبه خانم زانویش را مالش می‌دهد: _بهترم مادر ... سه ماه بود امونمو بریده بود. رفتم دکتر شهیدی‌فر یه مشت دارو و پماد داد. بهتره. _خلاصه اگر خواستین دکتر برین من درخدمتم. فقط کافیه طاهره‌خانم زنگ بزنن. خودمو می‌رسونم. نمی‌دانم می‌خواهد مرا بسوزاند! یا من‌ چنین خیالی دارم؟ چقدر در این جمع غریبه‌ام! چاره‌ای ندارم جز این‌ که همه چیز را خوب‌ و منطقی نشان دهم. فنجانی چای از سینی‌ برمیدارم. شاخه نباتی در آن می‌اندازم‌ و روبه‌ روی طاها می‌گیرم: _چای آقا طاها. نگاهی به فنجان می‌اندازد. نه می‌گیرید نه حرفی می‌زند! دوباره تکرار می‌کنم. در کمال تعجب هیچ‌ واکنشی نشان نمی‌دهد! نگاهِ خیره‌ی طاهره اذیتم می‌کند. دوباره می‌گویم: _چای طاها جان! دستم را هل می‌دهد. کمی چای پشت دستم می‌ریزد. طاها می‌گوید: _وقتی هیچی نمیگم یعنی نمی‌خوام! نمی‌فهمی آی‌کیو؟! لشکریان بغض کار خودشان را می‌کنند. بالأخره اشکم در می‌آید. طیبه خانم می‌گوید: _استغفرلله.. طاها جان داره تعارف می‌کنه. فنجان را توی سینی‌ می‌گذارم. دستمالی بر می‌دارم. اول ا‌شک‌هایم، بعد پشت دستم را خشک می‌کنم. حرفی نمی‌زنم ندارم که بزنم. چند دقیقه‌ای سکوت فضا را خفه می‌کند. طاها سرش در موبایل است‌ و طیبه‌ خانم زانویش را ماساژ می‌دهد. طاهره‌ هم خانه‌ را دید می‌زند. صدای اف‌ اف سوهان روحم می‌شود. به آیفون‌ تصویری که می‌رسم؛ خشکم می‌زند. با دیدن چهره‌ی زن‌ عمو قالب‌ تهی می‌کنم. کلید را فشار می‌دهم. می‌خواهم برگردم که سرم گیج می‌رود. با سر می‌افتم روی زمین. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912