eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
تو مثل هرچه هستی در درون من نمی‌گنجی مرا ویرانه کردی خانه‌ات آباد! باور کن •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_سی‌وپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• تلفن زنگ می‌خورد و مادر جواب می‌
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به اتاق‌ها سرک می‌کشم ، مامان نیست. می‌خواهم به حیاط بروم که او را در آشپزخانه می‌بینم. کنارش می‌روم. نگاه عاقل اندرسفیهی بهم می‌اندازد. انگار میان سیلِ تفکرش غرق می‌شود. سرش را پایین می‌اندازد. صندلی را کنار می‌کشم و مقابلش می‌نشینم. لیوانِ شیر داغی مقابلش گذاشته و دستش را بالای لیوان می‌گیرد. بخارش به دست مادر می‌رسد. در دریای خروشانِ ذهنش ماهی ریزی می‌شوم‌و موجی بر سکوتش می‌اندازم: _خوبید؟ _بعداز ظهر که تو اتاقت بودی زن‌عموت دوباره تماس گرفت. برای فرداشب میان! کارخودتو کردی؟ سرم را پایین می‌اندازم. درواقع هل شده‌ام. خودم هم نمی‌دانم این تصمیم درست است یا نه: _اینجوری کدورت‌ها هم خودبه خود رفع می‌شه! چشمش را از من می‌گیرد. سرم را به راست مایل می‌کنم و از کنار ستون به ساعت در دیوار پذیرایی نگاه می‌کنم: _به بابا گفتید؟ _گذاشتم شب که اومد خونه بگم! می‌دونی راضی نیست. از اول نباید می‌ذاشت انقدر خودسر بزرگ بشید که هرتصمیمی گرفتید بپذیره. بغض می‌کنم: _مامان! آخه فداتشم کار اشتباهی که نمی‌کنیم. باحالت خاصی نگاهم می‌کند. تلفیقی از غم‌و حسرت در نگاهش موج می‌زند. _چه آرزوهایی برات نداشتم‌و ندارم... همه‌شو به دست باد می‌دی. بغضم می‌ترکد: _قربونت برم. طاها مرد خوبیه. لیوان شیرش را جلوی لبش می‌گذاردو چند قلپ می‌خورد. می‌خواهم فضای گرفته‌ را عادی‌تر کنم: _یه تعارف به ما نندازیا مامان خانوم! * صدای بوق‌ماشین پدر می‌آید. پرده را کنار می‌زنم. ماشین‌را توی حیاط پارک می‌کند واز پله‌ها بالا می‌آید. حتما مادر تا قبل از شام با او حرف می‌زند و موقع غذا زیر خجالتش آب می‌شوم! خودم را با کتاب سرگرم می‌کنم، فایده ندارد! تمرکز ندارم. موبایلم را بر می‌دارم. از طرف آرادو طاها پیام دارم! اول مال آراد را باز می‌کنم. «سلام آواجان، مرتضی امروز باهام تماس گرفت بهش از طاها حرفی نزدم! منتظره دختر. لب باز کنی قشوم‌کشی می‌کنه، دوباره برمی‌گرده .. آینده‌تو بخاطر طاها خراب نکن!» کلافه بودم کلافه‌تر شدم. حق‌ دارد نگرانم باشد، حق دارد مثل کوه پشت رفیقش باشدو مرا آگاه کند. اما از درد من خبر ندارد. هیچ‌کس نمی‌فهمد، زجر کشیدن مرا هیچ‌کس نمیفهمد! َسعی می‌کنم با خونسردی جوابش را بدهم. «سلام داداش .. من با مامان حرف زدم، ایشالا فرداشب میان خواستگاری، این ازدواج هم برای ما خوبه هم خانواده عمو ... اشتباه نکن من بخاطر طاها ازدواج نمی‌کنم، بخاطر خودمه.» پیام‌را ارسال می‌کنم، بلافاصله دوتیک آبی می‌شود. حتی نمی‌خواهم بفهم طاها چی گفته. گوشی را کنار می‌گذارم‌و گریه می‌کنم. از دردی که می‌کشم. از عشقی که فروکش نشده‌و عذابی که رو عذاب است. از این‌که هنوز مرتضی را از یاد نبرده‌ام و این ازدواجِ اجباری که مجبورم درست‌و مصلح نشان دهم! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تهش میرسه به خدا وقتی از دست بنده ها کاری بر نمیاد. پس از اول بسپار به خدا •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما حسینی گر شدیم از برکت نام رضاست
✨✨ اگر از همسرت جدا شدی! اگر از متنفری!! یا حتی👇 اگر با همسرت مشکل داری، و احساس میکنی ممکنه خراب شه💔 فقط روزی 10 دقیقه وقت بذار👇 https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf آرامش واقعی رو تو زندگیت حس کن👆
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_سی‌وششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به اتاق‌ها سرک می‌کشم ، مامان نیس
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• مادر صدایم می‌کند. چشم باز می‌کنم، هوا تاریک است. نمازم! ‌گردن خشک‌ شده‌ام را می‌چرخاند. صدای بدی می‌دهد. میگویم: _الآن میام آنقدر صدایم گرفته که تعجب می‌کنم. _شام حاضره. می‌ایستم. به موهایم برس می‌کشم و با کلیپس بالا میزنم. به سرویس می‌روم. صورت‌و چشم‌هایم به‌شدت پف کرده. خداراشکر می‌کنم سرخ نیست. چند مشت آب به صورت می‌زنم‌و به آشپزخانه می‌روم. مادر دارد کوفته ظرف می‌کند و الهه سرش در کتابش است. پدر را نمیبینم! آرام می‌گویم: _به بابا گفتین؟ _آره _کجاست؟ _تو حیاط داره با تلفن حرف می‌زنه. سر پایین می‌اندازم. مضطربم و این مشخص است! _نگران نباش عزیزم. به چهره‌ی مهربان مادر لبخند می‌پاشم‌: _راضیه؟ _نمی‌دونم والا. پدر داخل می‌آید. می‌ایستم و کتفش را می‌بوسم: _سلام بابا. دستی روی سرم می‌کشد: _سلام دخترم بشین بابا. می‌نشینیم. با ولع کوفته‌های مادر را می‌خورم. چند پر سبزی در دهان می‌گذارم. پدر دوغ‌ش را می‌نوشدو می‌گوید: _آواجان بابا، مامانت راجع به پیشنهاد آقاطاها گفت. طاها مرد خوبیه .. اما این ازدواج در قبال چی؟ بخشش تو؟! اینو فهمیدی؟ درک کردی قضیه چیه؟! سرم را پایین می‌اندازم. آمادگی‌ شنیدن همین حرف‌هارو داشتم! _پدرمن نمی‌تونم بیشتر از این تحمل کنم. من احساس می‌کنم این ازدواج درسته! _احساس می‌کنی یا عقلت می‌گه بابا؟! با تردید می‌گویم: _هردو. _به هرحال تو بچه نیستی، لازم بود یه چیزهایی بگم. تصمیم نهایی تا اینجای زندگی‌ت پا خودت بوده از اینجا به بعدشم همینه! اینو که میگم فکر نکن خطا بری قرار نیست سکوت کنم! لازم باشه جدی‌تر برخورد می‌کنم. _ممنون که بهم اعتماد دارید. منم به جز شما‌و حمایت شما کسی‌‌رو ندارم بابا. پیشانی‌ام را می‌بوسد. از آشپزخانه بیرون می‌رود. الهه ظرف‌ها را جمع می‌کندو می‌شوید. دمنوش درست می‌کنم و در فنجان می‌ریزم. به حیاط می‌روم. پدر به باغچه‌گ درخت آب می‌دهد و مادر نشسته‌و پاهایش را ماساژ می‌دهد. سینی‌ فنجان‌ها را. روبه‌رویشان می‌گذارم. می‌خواهم بروم مادر می‌گوید: _کجا؟ بشین همین‌جا مادر. _نمازم دیر شد مامان. همینطوری‌شم خواب موندم از وقت‌ش گذشته. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ما حسینی گر شدیم از برکت نام رضاست
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_سی‌وهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• مادر صدایم می‌کند. چشم باز می‌کن
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• لباس لیمویی‌ام را می‌پوشم. روسری آبرنگی‌ام را سر می‌کنم. در این سه‌سال غیراز مراسم فوت عمه‌ی بزرگم و ازدواج آراد دیدار زیادی با عمو و خانواده‌اش نداشتیم. خداکند به خیر بگذرد! چادرم را سر می‌کنم. در اتاق باز می‌شود و الهام می‌پرد داخل: _عجب دلبری تو! _خُلِ دیوونه. می‌خندد. با ناز نگاهم می‌کند: _واقعا ناز شدی. _توهم که عین خیالت نیست اصلا خواهرت با کی ازدواج می‌کنه! قراره چی بشه! عمو اینا بعد از چندسال قراره بیان! _حالا دیگه! _بیخیالیِ توهم عالمی داره! الهه می‌پرد داخل: _اومدن .. آبجی اومدن. استرس می‌گیرم و قلبم تند می‌تپد. سعی می‌کنم آرام باشم. ملکا! ملکا را کجای دلم بگذارم؟! ... پذیرایی‌و چای را هم سپرده‌ام به الهه. چادرم را مرتب می‌کنم‌و وارد پذیرایی می‌شوم. سلام می‌کنم، سرها به سمتم می‌چرخد. توان توصیف حالات قلبم را ندارم! اول از همه رو می‌کنم طرف عمو. با پدر حرف می‌زند. به طاها سلام می‌کنم، لبخند به لب دارد! جوابم را می‌دهد. کت‌و شلوار دودی پوشیده با پیراهن سفید. دسته‌گل لاکچری تماماً از گل‌های سرخ‌رز به دستم می‌دهد. به طرف عمو می‌‌روم. چقدر پیر شده! جلو می‌روم و رویش را می‌بوسم. این‌که بقیه دارند احوال‌پرسی می‌کنند و جز آراد و طاها کسی حواسش به من نیست راحتم می‌کند: _خوبین عمو؟ جدی اما با محبت می‌گوید: _الحمدلله تو چطوری آواجان. خیلی وقت بود ندیده بودمت. _اِی شکر می‌گذره. این چه جوابی بود آوا؟ نباید نشون بدی ضعف داری‌و هنوز داغونی! به طرف زن‌عمو می‌روم. از همان اول اخم سنگینی روی صورتش جا خوش کرده. طوری رفتار می‌کند که انگار متوجه این نیست که نزدیکش شده‌ام: _سلام زن‌عمو! رو می‌گرداند سمتم: _سلام خانوم. خوبی؟ رویش را می‌بوسم: _ممنون. شما خوبین؟ جوابی نمی‌دهد. مادر سر صحبت را باز می‌کند و تعارف می‌کند همه بنشینند. به ملکا سلام می‌کنم و او حتی نگاه نمی‌کند. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
」 ↫ یا رب! ما مشقِ غمِ عشق تو را خوش ننوشتیم؛ اما تو بکش خط به خطای همه ی ما ..♥️ ‌‌‌ •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا