✨✨
اگر از همسرت جدا شدی!
اگر از #گذشتت متنفری!!
یا حتی👇
اگر با همسرت مشکل داری،
و احساس میکنی #زندگیت ممکنه خراب شه💔
فقط روزی 10 دقیقه وقت بذار👇
https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
آرامش واقعی رو تو زندگیت حس کن👆
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیوششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به اتاقها سرک میکشم ، مامان نیس
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیوهفتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
مادر صدایم میکند. چشم باز میکنم، هوا تاریک است. نمازم!
گردن خشک شدهام را میچرخاند. صدای بدی میدهد. میگویم:
_الآن میام
آنقدر صدایم گرفته که تعجب میکنم.
_شام حاضره.
میایستم. به موهایم برس میکشم و با کلیپس بالا میزنم. به سرویس میروم. صورتو چشمهایم بهشدت پف کرده. خداراشکر میکنم سرخ نیست. چند مشت آب به صورت میزنمو به آشپزخانه میروم. مادر دارد کوفته ظرف میکند و الهه سرش در کتابش است. پدر را نمیبینم!
آرام میگویم:
_به بابا گفتین؟
_آره
_کجاست؟
_تو حیاط داره با تلفن حرف میزنه.
سر پایین میاندازم. مضطربم و این مشخص است!
_نگران نباش عزیزم.
به چهرهی مهربان مادر لبخند میپاشم:
_راضیه؟
_نمیدونم والا.
پدر داخل میآید. میایستم و کتفش را میبوسم:
_سلام بابا.
دستی روی سرم میکشد:
_سلام دخترم بشین بابا.
مینشینیم. با ولع کوفتههای مادر را میخورم. چند پر سبزی در دهان میگذارم. پدر دوغش را مینوشدو میگوید:
_آواجان بابا، مامانت راجع به پیشنهاد آقاطاها گفت. طاها مرد خوبیه .. اما این ازدواج در قبال چی؟ بخشش تو؟!
اینو فهمیدی؟ درک کردی قضیه چیه؟!
سرم را پایین میاندازم. آمادگی شنیدن همین حرفهارو داشتم!
_پدرمن نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم.
من احساس میکنم این ازدواج درسته!
_احساس میکنی یا عقلت میگه بابا؟!
با تردید میگویم:
_هردو.
_به هرحال تو بچه نیستی، لازم بود یه چیزهایی بگم. تصمیم نهایی تا اینجای زندگیت پا خودت بوده از اینجا به بعدشم همینه!
اینو که میگم فکر نکن خطا بری قرار نیست سکوت کنم! لازم باشه جدیتر برخورد میکنم.
_ممنون که بهم اعتماد دارید.
منم به جز شماو حمایت شما کسیرو ندارم بابا.
پیشانیام را میبوسد. از آشپزخانه بیرون میرود. الهه ظرفها را جمع میکندو میشوید. دمنوش درست میکنم و در فنجان میریزم.
به حیاط میروم. پدر به باغچهگ درخت آب میدهد و مادر نشستهو پاهایش را ماساژ میدهد. سینی فنجانها را. روبهرویشان میگذارم. میخواهم بروم مادر میگوید:
_کجا؟ بشین همینجا مادر.
_نمازم دیر شد مامان. همینطوریشم خواب موندم از وقتش گذشته.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیوهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• مادر صدایم میکند. چشم باز میکن
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیوهشتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
لباس لیموییام را میپوشم. روسری آبرنگیام را سر میکنم. در این سهسال غیراز مراسم فوت عمهی بزرگم و ازدواج آراد دیدار زیادی با عمو و خانوادهاش نداشتیم. خداکند به خیر بگذرد!
چادرم را سر میکنم. در اتاق باز میشود و الهام میپرد داخل:
_عجب دلبری تو!
_خُلِ دیوونه.
میخندد. با ناز نگاهم میکند:
_واقعا ناز شدی.
_توهم که عین خیالت نیست اصلا خواهرت با کی ازدواج میکنه! قراره چی بشه! عمو اینا بعد از چندسال قراره بیان!
_حالا دیگه!
_بیخیالیِ توهم عالمی داره!
الهه میپرد داخل:
_اومدن .. آبجی اومدن.
استرس میگیرم و قلبم تند میتپد. سعی میکنم آرام باشم. ملکا! ملکا را کجای دلم بگذارم؟!
...
پذیراییو چای را هم سپردهام به الهه. چادرم را مرتب میکنمو وارد پذیرایی میشوم. سلام میکنم، سرها به سمتم میچرخد. توان توصیف حالات قلبم را ندارم!
اول از همه رو میکنم طرف عمو. با پدر حرف میزند. به طاها سلام میکنم، لبخند به لب دارد! جوابم را میدهد. کتو شلوار دودی پوشیده با پیراهن سفید. دستهگل لاکچری تماماً از گلهای سرخرز به دستم میدهد.
به طرف عمو میروم. چقدر پیر شده! جلو میروم و رویش را میبوسم. اینکه بقیه دارند احوالپرسی میکنند و جز آراد و طاها کسی حواسش به من نیست راحتم میکند:
_خوبین عمو؟
جدی اما با محبت میگوید:
_الحمدلله تو چطوری آواجان. خیلی وقت بود ندیده بودمت.
_اِی شکر میگذره.
این چه جوابی بود آوا؟
نباید نشون بدی ضعف داریو هنوز داغونی!
به طرف زنعمو میروم. از همان اول اخم سنگینی روی صورتش جا خوش کرده. طوری رفتار میکند که انگار متوجه این نیست که نزدیکش شدهام:
_سلام زنعمو!
رو میگرداند سمتم:
_سلام خانوم. خوبی؟
رویش را میبوسم:
_ممنون. شما خوبین؟
جوابی نمیدهد. مادر سر صحبت را باز میکند و تعارف میکند همه بنشینند. به ملکا سلام میکنم و او حتی نگاه نمیکند.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
「 #نآمهایبهخدآ 」
↫ یا رب!
ما مشقِ غمِ
عشق تو را خوش ننوشتیم؛
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما ..♥️
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیوهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• لباس لیموییام را میپوشم. روسری
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیونهم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
شیوا دست میبرد روی میزو میایستد. دَدَ میکندو ذوقهای بچگانه. خودش را بالا پایین میکند و میخندد.
روی مبل مینشینیم. کمکم اصوات میخوابد، جو سنگین شده. عمو میگوید:
_خب قطعبه یقین همه میدونید واسه چی اینجاییم.
پدرومادر بلهای میگویند و سرتکان میدهند. ناخواسته به آراد نگاه میکنم. چنان اخمی دارد، که وحشت میکنم. مدام پاهایش را تکان میدهد. به راستی چه کسی موافق این ازدواج است؟
نه خانواده ما! نه عمو!
حتی منو طاها علاقهای به یکدیگر نداریم!! این ازدواج چه پایانی دارد؟
به هرسو مینگرم بارانرا میبینم. باران! این خیانت بود در حق رفیقت آوا!
بهراستی تو بخاطر رهایی از عذاب خودت حاضر شدی با عشق رفیقت؟ ...
همزمان با صدای مادر؛ الهام بازویش را به پهلویم میزند به مادر نگاه میکنم. از شرم سرخ شده!
الهام در گوشم میگوید:
_حواستو جمع کن دختر!
_چی شد؟!
_هیچی زنعمو سؤال کرد مامان جواب داد .. ضایعبازی درنیار!
حواسم را جمع میکنم. مادر از ملکا احوال شوهرش را میپرسد:
_آقاسعید چرا نیومد ملکا جان؟
خشکو سرد است. پشتچشمی نازک میکند:
_کار داشت.
صدای نقنق شیوا بالا میرود. بچه شیر میخواهد. شهلا با اجازهای میگویدو جمع را ترک میکند.
پیشنهاد میدهند منو طاها برویم حرف بزنیم که زنعمو میگوید:
_مثهاینکه آواخانوم برخلاف چندسال پیش روشون باز شده و حرفاشونو زدن!
طاها هم که حرفی نداره.
دهانم باز میماند. من چه حرفی زدهام؟
به طاها نگاه میکنم. انگار داغ شده! بهجای من حرف زده. صدای شکسته شدن خودم را میشنوم.
زندگی ننگبارم طوری شده که اختیار از کف دادهام!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
▫️آجرک الله بقیة الله
📌 ویژه شهادت #امام_حسن_عسکری
قوی باش خوبِ من
از این دوره ی کلافگی و بحران هم به سلامت عبور خواهیم کرد،
روح خسته ات را بعد از این فشار های پیاپی در آغوش بگیر
و آرامَش کن.بگو چیز مهمی نیست،تو سخت تر از این ها را
هم پشت سر گذاشتی و مقاومت کردی ، محکم بمان روح
بلند پرواز من! قرار نیست همیشه میزبان درد باشی ،روزها
و اتفاقات خوب هم میرسند.
این طاعون راهم پشت سر خواهیم گذاشت،تاریکی ها کنار
خواهند رفت،خورشید خواهد تابید و "با سیلِ" این تباهی و
درد،در آغوش آفتاب داغِ امید خواهد سوخت.
مراقب روحت باش و قوی بمان،
" امید" تنها روزنه گریز از این تاریکی ست...
قوی بمان...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درود_صبحتون_پرانرژی🌷
یه درودی گرم
یه آرزوی زیبا🌷
یه دعای قشنگ
برای تک تک شمامهربانان🌷
الهی شادیاتون زیادغم هاتون کم
وزندگیتون پرازعشق باشه🌷
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─