مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیوهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• لباس لیموییام را میپوشم. روسری
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیونهم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
شیوا دست میبرد روی میزو میایستد. دَدَ میکندو ذوقهای بچگانه. خودش را بالا پایین میکند و میخندد.
روی مبل مینشینیم. کمکم اصوات میخوابد، جو سنگین شده. عمو میگوید:
_خب قطعبه یقین همه میدونید واسه چی اینجاییم.
پدرومادر بلهای میگویند و سرتکان میدهند. ناخواسته به آراد نگاه میکنم. چنان اخمی دارد، که وحشت میکنم. مدام پاهایش را تکان میدهد. به راستی چه کسی موافق این ازدواج است؟
نه خانواده ما! نه عمو!
حتی منو طاها علاقهای به یکدیگر نداریم!! این ازدواج چه پایانی دارد؟
به هرسو مینگرم بارانرا میبینم. باران! این خیانت بود در حق رفیقت آوا!
بهراستی تو بخاطر رهایی از عذاب خودت حاضر شدی با عشق رفیقت؟ ...
همزمان با صدای مادر؛ الهام بازویش را به پهلویم میزند به مادر نگاه میکنم. از شرم سرخ شده!
الهام در گوشم میگوید:
_حواستو جمع کن دختر!
_چی شد؟!
_هیچی زنعمو سؤال کرد مامان جواب داد .. ضایعبازی درنیار!
حواسم را جمع میکنم. مادر از ملکا احوال شوهرش را میپرسد:
_آقاسعید چرا نیومد ملکا جان؟
خشکو سرد است. پشتچشمی نازک میکند:
_کار داشت.
صدای نقنق شیوا بالا میرود. بچه شیر میخواهد. شهلا با اجازهای میگویدو جمع را ترک میکند.
پیشنهاد میدهند منو طاها برویم حرف بزنیم که زنعمو میگوید:
_مثهاینکه آواخانوم برخلاف چندسال پیش روشون باز شده و حرفاشونو زدن!
طاها هم که حرفی نداره.
دهانم باز میماند. من چه حرفی زدهام؟
به طاها نگاه میکنم. انگار داغ شده! بهجای من حرف زده. صدای شکسته شدن خودم را میشنوم.
زندگی ننگبارم طوری شده که اختیار از کف دادهام!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
▫️آجرک الله بقیة الله
📌 ویژه شهادت #امام_حسن_عسکری
قوی باش خوبِ من
از این دوره ی کلافگی و بحران هم به سلامت عبور خواهیم کرد،
روح خسته ات را بعد از این فشار های پیاپی در آغوش بگیر
و آرامَش کن.بگو چیز مهمی نیست،تو سخت تر از این ها را
هم پشت سر گذاشتی و مقاومت کردی ، محکم بمان روح
بلند پرواز من! قرار نیست همیشه میزبان درد باشی ،روزها
و اتفاقات خوب هم میرسند.
این طاعون راهم پشت سر خواهیم گذاشت،تاریکی ها کنار
خواهند رفت،خورشید خواهد تابید و "با سیلِ" این تباهی و
درد،در آغوش آفتاب داغِ امید خواهد سوخت.
مراقب روحت باش و قوی بمان،
" امید" تنها روزنه گریز از این تاریکی ست...
قوی بمان...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درود_صبحتون_پرانرژی🌷
یه درودی گرم
یه آرزوی زیبا🌷
یه دعای قشنگ
برای تک تک شمامهربانان🌷
الهی شادیاتون زیادغم هاتون کم
وزندگیتون پرازعشق باشه🌷
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
─━━━━⊱💝⊰━━━━─
آقا مبارک است ردای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت❤️🌸🎊🎈
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• شیوا دست میبرد روی میزو میایستد
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_چهلم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
ملکا رویش باز میشود ادامه حرف مادرش را میگیرد:
_رو که نیست! جدیداً هرکی هرغلطی میخواد میکنه!
دلم میریزد. نه از توهین ملکا ... از دهان آراد که بازو بسته میشود. خدا میداند چقدر سعی دارد خودرا کنترل کند. طاها میگوید:
_ساکتشو ملکا.
و خواهرش مثل همیشه مظلومنمایی میکند:
_نمیتونم داداش.
نمیتونم کسیرو جای باران تحمل کنم.
از روی خشمو نفرت نگاهی به صورتم میاندازد:
_اونم کی؟ این!
آراد نفس عمیقی میکشد:
_خفه میشی یا خفت کنم؟
آنقدر جدیو بانفرت که همه را ساکت کند. ملکا که کاملا درهم میشود و عرق میریزد.
نباید اینطور میشد. عمو با چنگال تکهای موز در دهان میگذاردو میگوید:
_صلوات بفرستین. ناسلامتی خواستگاریه، بعد از چندسال دوباره داریم بههم نزدیک میشیم!
درست نیست این رفتارا.
از خشم آراد میترسیدم. درحالی که او توانست جمعرا به خود بیاورد. میخواهم برادرمرا در آغوش بگیرم. آنقدر محکمو طولانی که در غیرتِ برادرانهاش حَل شوم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_چهلم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• ملکا رویش باز میشود ادامه حرف مادرش
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_چهلویکم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
سفرهی شام را میاندازیم. خداراشکر فضا صمیمیتر شده. همینکه پدر و عمو میگویند و میخندد برایم دنیاییست. باعث میشود، مصممتر شوم. با وسواس پیالههای ماست را تزئین میکنم. ترشیها را ظرف میکنم و با لذت به سالادهای الهه نگاه میکنم:
_خوب شده آجی؟
_عالیه دختر .. چجوری به ذهنت رسید؟
_اومم .. به ذهن خودم که نرسید از گوگل سرچ کردم! اما گوجهگیلاسیا رو به سلیقه خودم چیدم.
الهام مشکوک وارد آشپزخانه میشود. سینی لیوانها را به دست مهراد میدهد و کنار مینشیند:
_شنیدم ملکا داشت به زنعمو میگفت امشب قضیه هم نخوره جدی میشه. زنعمو هم گفت دیگه کاری از دستم برنمیاد!
غلط نکنم کاسهای زیر نیمکاسهی این مارِ خوش خطو خاله!
_آهای الهام ...خواهرم عشقو احترامت واجب .. غیبت نکن؛ بخاطر خودت میگم خوش ندارم خواهرم به بخاطر من اسیر دام شیطون شه!
_خیلخب بابا توهم!
آوا اینارو بیخیال مهم اینه یه نقشهای درهها، از من گفتن بود.
**
الهه چای را دور میزند و کوثر به اصرار خودش شیرینی را. زنعمو نگاهی به من میاندازد و رو به مادر میگوید:
_قرار عقدو عروسی کی باشه؟
طاها سریع میگوید:
_منو آوا خواستیم همینجوری عقد جاری بشه!
بدون هیچ مجلسو مراسمی.
گویی چیزی از سینهام جدا شود و در دلم بیفتد. من کی همچین حرفی زدهام؟
هرچه به طاها نگاه میکنم تا جوابم را بگیرم حتی سر بالا نمیآورد.
و باز سکوت میکنم!
بخاطر مادر، پدر، اعتمادِ آراد. و بخاطر خودم.. خودی که در زیر دستو پای تصمیم اطرافیان؛ غرور و عشقو تعصبش له شده!
اما چه بهتر!
تصمیم درست همین است. بیخبر برویم، بیخبر زندگی کنیم و بیخبر بمیریم!
سرم را بالا میآورم. نفس عمیقی میکشم تمام جرئتم را در صدایم خالی میکنم:
_نیازی به مراسم نیست!
مادر داغون نگاهم میکند:
_یعنی چی آوا؟ میدونی هرمادر پدری آرزوشِ عروسی دخترشو ببینه؟
_مامان جان فعلا جای این حرفا نیست! ایشالا بعد از عقد اگر نظرم عوض شد میگم.
طاها نگاه عاقلاند سفیهی میاندازد:
_تصمیممون عوض نمیشه ...بگید کی عقد کنیم.
آراد رو میکند طرفم:
_آواجان عزیزم زمان عقد، حتی مراسمو اینا ..هرکدوم حرفی داشتی بهم بگو خودم انجام میدم!
طاها رو میکند طرفش:
_کاری بود وظیفه شوهرشه.
پدر خشم دارد و خود را کنترل میکند:
_بسه!! انشالله پنجشنبه مصادف با تولد مولاعلی عقد میکنید.
عمو فنجان چایاش را زمین میگذارد. نگاهی به زنعمو میاندازد:
_ما دیگه رفعزحمت کنیم. خوشحال شدم داداش.
میایستیم برای خداحافظی. ناباورانه رفتنشان را مینگرم. مرتضی کجاست ببیند، آوا دارد با که ازدواج میکند؟!
جوانیاش ..زندگیاش .. همهوهمه فدایِ آرامش خانوادهاش!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_چهلویکم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سفرهی شام را میاندازیم. خداراش
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_چهلودوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
به سمت الهام میروم:
_مهراد واسهی شام نمیآد؟
_نه میبرم واسش!
شهلا کنارم میایستد:
_مراسم عروسی پس چی آوا؟
برایش چشمو ابرو میآیم و میگویم:
_ادامه نده؛ من حتی نمیدونستم طاها همچین حرفی زده!
دهانش باز میماند. کاش نگفته بودم:
_به آراد نگیا.
_نه من چیکار دارم بگم وقتی خودتم نمیخوای.
مادر اما در بهت فرو رفته. پدر از حیاط داخل میآید در را میبندد "شب بخیر" میگوید و از سمت پلهها بالا میرود. با صدای گریهی شیوا، میفهمیم بیدار شده. الهه در آغوشش گرفته:
_جان عمه.. جانم بیا اینم مامانی.
بچه را به دست مادرش میدهد. از همه خداحافظی میکنمو به اتاق میروم. از عرقو تشنگی، احساس خفگی میکنم. دوش مختصری میگیرم. روی تخت مینشینم. موهایم را برس میزنم. از شدت ریزشش میتوانم بفهمم چقدر اضطراب داشتمو تحمل کردم.
پاهایم احساس سنگینی میکند. موبایلم روشن خاموش میشود و صدای پیامکش میآید. باز میکنم از طاهاست. آنلاین است:
«ممنون که حرفی نزدی.»
هه ...منظورش همان مراسماتو حرفایی بود که خودش از جانب من زده.
«خواهش میکنم»
سریع دوتیک آبی میشود. معلوم است در دایرکتم بوده. برای یک لحظه در ذهنم میآید ای کاش جای طاها، مرتضی پیام میداد.
لعنت بهت آوا!
تو حتی اگر بهش علاقه نداری نباید خیانت کنیو به یکی دیگه فکر کنی.
دست در موهایم میبرم. رطوبتش سردردم کرده.
چقدر حقیر شدهام! چقدر...
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_چهلودوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به سمت الهام میروم: _مهراد واسه
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_چهلوسوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
چشمهایم انگار دو کوه پشتش باشد روی هم افتاده. بهزور باز میکنم. به ساعت نگاه میکنم. یازده ظهر است. بعد از نماز صبح، بینالطلوعین را بیدار ماندم و بعد خوابیدم. کل شبرا گریه کردمو با باران حرف میزدم. از زخمی که التیام نیافتهو نمییابد. از اینکه اگر آندنیا شکایتم را پیش خدایش برد حرفی برای گفتن ندارم.
موهایم را بالا میبندم. به دستو صورتم مرطوب کننده میزنمو خط چشمی میکشم. رژ کمرنگی میزنم و پایین میروم. مادر در آشپزخانه نشستهو سبزی پاک میکند. با دیدنم نگاهی از روی رضایت بهم میاندازد و سلام میکند.
_سلام ماهبانو!
بیچاره فکر میکند آرایشم بخاطر این اتفاقات است! نمیخواهم ذوقش را کور کنم. چیزی نمیگویمو لبخندی میزنم.
خودم میدانم و خدایم از آنچه در دل نهفتهام!
به گاز اشاره میکند:
_صبح آراد هلیم خریده بود واسه ماهم آورد بردار بخور!
خواستم بیدارت کنم فهمیدم بخاطر دیشب دیر خوابیدی گفتم بهتره استراحت کنی.
_ممنون عزیزم.
کاسهای هلیم ظرف میکنم و رویش شکر میریزم. هم میزنمو میخورم. طاها زنگ خونه زد گفت بعداز ظهر میاد دنبالت برید خرید واسه عقد.
عقد؟!
میگویند عقد دخترعموو پسرعمو را در آسمانها بستهاند!
عقد منو طاها هم همین است؟
قطعا نیست!
گاهی در ذهنم خطور میکند بس از آوا ..تو هنوز دختریو خاطرخواه داری یکیاش همین مرتضی یا همان فرهادِ نچسب! چطور میتوانی جَوانیات را به پای مردی بگذاری که جوانیاش را با یک زن پایان داده.
بعد میگویم!
تا اینجایِ زندگی جهنم بود از اینجا به بعدش هم همین است.
نامزد میکنی؟
بعد تو میروی خرید و او اصلا حالو حوصلهی با تو بیرون آمدن را ندارد. بچه؟!
محتمل بچه آوردید. از آشناییتان پرسید!
مامان؟ چجوری با بابا آشنا شدی؟ از بچگی همو دوست داشتید؟
یا اصلا مگر در شناسنامه پدرش اسم باران را نمیبیند؟!
نمیگوید این زن کیست. یا بپرسد خیلی عاشق هم بودید؟
چه میگویی!
میگویی نه؟ ما هیچ علاقهای نداشتیمو به اجبار پدرت تن دادم به این ازدواج؟
مادر میگوید:
_کجایی آوا نیمساعته دارم واست حرف میزنم!
_ببخشید جانم!
لحظهای سرش را بالا میآورد. مشکوک نگاهم میکند:
_یادت نره به طاها خبر بدی.
_خبر چی؟
_حواست کجاست مامان؟ حرفی اذیتت میکنه بهم بگو!
خریدو میگم دیگه.
_آهان باشه خبرش میدم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مثلِ يك اتفاقِ خوب
درست بيفت وسطِ زندگي ام
طوري كه اگر خواستم هم ،نتوانم تغييرت دهم...
اتفاقِ ساعتي نباش
اگر افتادي،تا آخرش بمان...
[علي قاضي نظام]
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•