💠#خاطرهنگاریغدیر1⃣
🗓۱۶مرداد۱۳۹۹
🔮شب اول
ساعت از ۲ بامداد گذشته و همچنان علی بیدار است.
وقتی جایش تغییر می کند بدخواب میشود.
و البته کم خواب!
فاطمه امروز رسید، یک روز بعد از من.
روز قبلش به فروشنده ی مغازه ی فاطمه مراجعه کردم و کلیت لباس ها را دیدم.
امروز که خودش رسید نشستیم و با هم، مطابق جنس و سن بچه ها یکی یکی لباس برایشان انتخاب کردیم. حقیقتا کار سختی بود.
البته همراه با گرمای شدید هوا که به سردردم منجرشد. فعلا با قرص مسکن خودم را نگه داشته ام.
در حال بیهوش شدن هستم. اما علی همچنان بیدار است و البته گیج و بهانه گیر. کاش زودتر میخوابید.
این روزها برای یک لبخند بر چهره ی بچه های نیازمند حاضرم چند روز هم کم خوابی بکشم.
با مسکن کمی خودم را آرام کرده ام.
بچه ها گفتند با این پولی که داریم برای بسته ی معیشتی فقط برنج و روغن می شود.
دوست داشتم به همه شان میرسید اما چه کنیم؟
بضاعتمان همین است.
خدایا شکرت کاش میشد همیشه در این راه قدم برداشت.
#هیام
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت شصت
این روزها تمام ذهنم درگیر پروژهام است و تنها تفریحم، بیرون رفتن هفتگی با ارمیاست. معمولا میرویم هیئت خانگی یکی از همان دوستان ایرانیاش که با خانوادهاش برای تبلیغ ساکن اینجا شده اند. شبیه هیئتهای ایران نیست، اما خوب است. همان دوست ایرانی ارمیا سخنرانی میکند، و بعد هرکسی که بخواهد میرود کمیمداحی میکند. هیچ کدام مداح حرفه ای نیستند؛ دلی میخوانند و به دل مینشیند. این هیئت هفتگی برای من در این غربت مثل آب حیات است؛ مخصوصا از وقتی ماه رمضان شروع شده و نیاز من به فضای معنوی بیشتر.
هرازگاهی هم میرویم خانه دایی. دایی گاهی ایرانیهای ساکن آلمان را دورهم جمع میکند؛ البته مجلسشان خیلی شبیه هیئت هفتگی دوست ارمیا نیست!
تازه نمازم تمام شده است که صدای هشدار ایمیل از لپتاپم بلند میشود. آخرین دانههای تسبیح تربت را سبحان الله میگویم و میخواهم ایمیل را چک کنم که صدای در زدن ریتمیک ارمیا را میشنوم. تق تتق تق...
در را که برایش باز میکنم، با یک بسته شیرینی پشت در ایستاده است:
-سلام شازده کوچولو!
در چشمانش خستگی موج میزند. من که تقریبا در مرز بیهوشیام؛ این اولین سالی ست که تقریبا هفده ساعت روزه میگیرم. روزهای ایران انقدر طولانی نبود. فکر نمیکردم ارمیا هم روزه بگیرد؛ اما وقتی سپرد برای سحری اول بیدارش کنم فهمیدم چندسالی ست که دارد در روزهای طولانی آلمان روزه میگیرد، دور از چشم خانوادهاش.
روزهایی که وفاء دیرتر برمیگردد، با ارمیا افطار میکنم. بوی پای سیب که به مشامم میخورد معدهام میسوزد. چقدر گرسنهام! ارمیا وارد میشود و جعبه شیرینی را روی میز آشپزخانه میگذارد. بی صبرانه در جعبه شیرینی را باز میکنم و یک پای سیب برمیدارم. ارمیا میگوید:
-منم آدمم ها!
تازه یادم میافتد ارمیا حتما افطار نکرده است. به سینی آبجوش و نبات اشاره میکنم:
-خب بردار بخور!
-نگاش کن! چشمش به شیرینی افتاد داداششو یادش رفت!
چند جرعه از آبجوش مینوشد و به من نگاه میکند:
-با این چادرنماز مثل راهبه ها میشی!
-راهبه؟
-آره... دیدیشون؟ حجابشون همون شکلیه که شماها توی ایران دارین. مقنعه سفید و یه چیزی مثل چادر.
یاد فیلمی میافتم که چندوقت پیش با زینب دیدیم. فیلم راهبه؛ یک فیلم ترسناک که به اصرار من زینب نشست که ببیندش. تنها بودیم و زینب تمام وقت با یک حالت عاقل اندر سفیه نگاه میکرد به فیلم؛ با اینکه انتظار داشتم جیغ بکشد و بترسد. خودم هم نمیترسیدم. فیلم که تمام شد، زینب بلند شد و گفت: چرت و پرته! ترسناک میسازن که چی بگن؟ میخوان بگن از خدا قوی ترم پیدا میشه؟ خب برن قوی تر از خدا رو بگردن پیدا کنن، اگه پیدا شد منم میپرستمش!
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
*اصلاحیه: افسار دلم دستِ خدا بود چنین شد
ای وای اگر دست خودم بود چه میشد ...
شاعرش هم نمیدونیم کیه؟ اگر کسی میدونه بگه.
حمید مصدق باید باشه
#خوشهیماه
مبیّنات
💠#خاطرهنگاریغدیر1⃣ 🗓۱۶مرداد۱۳۹۹ 🔮شب اول ساعت از ۲ بامداد گذشته و همچنان علی بیدار است. وقتی جای
💠#خاطرهنگاریغدیر2⃣
🗓۱۷ مرداد ۱۳۹۹
شب دوم
خریدها انجام شده ، باورم نمیشود که به جز لباس، بسته ی معیشتی هم کامل خریداری شد. فروشنده تا شنیده بود بسته معیشتی است گفته هیچ اضافه نمیگیرم و همه را به قیمت خریدش حساب کرده.
سه کیلو برنج، یک بسته ماکارونی، یک بسته رب گوجه، یک کیلو نخود ، یک روغن سرخ کردنی و یک روغن مایع را نود هزار تومان حساب کرده.
(برای یک بسته)
هنوز باورم نمیشود که برای هفتاد نفر رسید. این ها همه لطف امام علی علیه السلام را میرساند.
این پول برکت داشت. چون با نیت خالصانه از دست آدم های مخلص داده شده بود.
خدایا کمکم کن حتی یک ریال هم از آن حیف و میل نشود. سه روز است استرس دارم که مبادا پولی از مردم دستم امانت بماند. باید به صاحبانش برسانم. مرضیه می گوید: همش در حال حساب و کتابی خواب و خوراک نداری.
گفتم: بخاطر پولی هست که به من سپردند، به من اعتماد کردند و این پول امانت دسته منه.
خدایا کمکم کن!
ساعت ۱۰:۳۰ شب بود. نصف بسته بندی لباس ها مانده بود، گفتم سری به حیاط بزنم.
وارد حیاطشان شدم، زن وشوهر خیس عرق شده بودند.
برنج ها را وزن کرده و در کیسه پلاستیکی ریخته بودند.
در یک کیسه ی بزرگ سه کیلو برنج، یک پاکت ماکارونی ، یک قوطی رب گوجه، و دو روغن سر سبز و سر قرمز.(روغن مایع و روغن سرخ کردنی)
نشستم به بسته بندی تا ساعت ۲ شب !
علی گاهی گریه میکرد، خسته بود و نمی خوابید.
تصمیم این شد که کیسه ها را داخل ببریم زیر کولر. تا فردا زیر گرما و افتاب سوزان اتفاقی برای بسته ها نیفتد.
بردن کیسه های چند کیلویی سنگین کار سختی بود. بچه ها را صدا زدیم. نوه ها هم به کمک آمده بودند.
امیرعلی و محمدحسین که مادرشان مشغول برش عکس سردار سلیمانی و پاپیون ها بود، جلو آمدند و بسته ها را برداشتند.
محمدطاها را صدا زدم. او هم به هوای بچه ها جلو امد و بسته ها را روی پله ی ورودی خانه گذاشت. هرکدام یک بسته ای را میکشیدند.
دلم میخواست طاها هم سهمی داشته باشد که به لطف خدا محقق شد.
وقتی داخل رفتند هرکدام گوشه ای ولو شدند.
طاها خیس عرق شده بود و میگفت: مامان فقط آب بده.
ساعت ۲ کارمان تمام شد. بازهم حساب کتاب کردم و بچه ها را خواباندم. بعد از خوابیدن بچه ها از اتاق بیرون رفتم و بازهم مشغول شمارش و اینکه کم و کسری نباشد. کمی پول اضافه آماده بود. ۲۰ نفر دیگر به لیست اضافه شده بودند. باید روز عید غدیر برایشان خرید میکردیم.
گاهی میان نوشتن چرت میزدم خواب میرفتم و بازهم بلند میشدم.
#هیام
#شیعه_صبورتراز_اهل_بیت
⭕️شیعیان از اهل بیت صبورترند
🌿...عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: «إِنَّا صُبُرٌ وَ شِيعَتُنَا أَصْبَرُ مِنَّا.» قُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ كَيْفَ صَارَ شِيعَتُكُمْ أَصْبَرَ مِنْكُمْ؟! قَالَ: «لِأَنَّا نَصْبِرُ عَلَى مَا نَعْلَمُ وَ شِيعَتُنَا يَصْبِرُونَ عَلَى مَا لَا يَعْلَمُونَ.»
📚الكافي، ج2 ص93
🔶از امام صادق (علیهالسلام) نقل شده است که فرمودند:
🔸«ما (اهلبیت) صبوریم، و شیعیانمان از ما صبورترند.»
🔷(راوی گوید:) عرض کردم:
🔹فدایتان شوم، چطور میشود شیعیانتان صبورتر از شما باشند؟!
🔶حضرت فرمودند:
🔸«زیرا ما بر چیزی صبر میکنیم که به آن علم داریم، و شیعیانمان بر چیزی صبر میکنند که به آن علم ندارند.»
مبیّنات
💠#خاطرهنگاریغدیر2⃣ 🗓۱۷ مرداد ۱۳۹۹ شب دوم خریدها انجام شده ، باورم نمیشود که به جز لباس، بسته
💠#خاطرهنگاریغدیر3⃣
🗓۱۸ مرداد ۱۳۹۹ (جمعه)
🌸روز عید غدیر🌸
بسته بندی مجدد انجام شد و حالا نوبت به تحویل بسته ها بود.
چندتایی را صاحب خانه زنگ زد و دم در آمدند تحویل گرفتند اما بقیه را نمیشد.
۲۴ تای بچه های نرجس را تماس گرفتم و گفت برایم بیاور مهدکودک . یکی یکی دم در گذاشتم و لیست را تحویل دادم.
_ببین درست هستن؟
سحر،
مبین،
رویا(هر کدام پدراشون کارگر)
محبوبه (مادر کار)
میترا (مادر کار )
نیما (پدر پلاستیک جمع کن)
امین پنج ساله (پدرش پلاستیک جمع کن)
سارا ( پدر معلول)
آرش (پدر معلول)
ایمان (طلاق بدون پدر )
احمد (یتیم)
نازنین (یتیم)
بهار( پدر نقص عضو)
اکبر
رضا و
نرگس (پدرها معتاد و مادر خانه دار)
درست بود. بقیه را هم چک کردم . مانده بود چند بچه ی دیگر که خودمان باید دم در تحویل میدادیم.
💠الهی شکر🔷
#هیام
#خودنویس
چوپان و مار
موضوع:آموزنده
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ میگذاشت.
ﻣﺎﺭﯼ🐍 ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽآمد، ﺷﯿﺮ را میخورد ﻭ سکهاﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش میکنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.»
*ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮد!
نمیگم شبٺون شهدایی
کهخیریسٺ بهکوتاهیشب 🍃🌸
میگویم
#عاقبتتانشهدایی
کهخیریست بهبلندی سرنوشت:)
#عاقبتتونشهدایی🌸🌹
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•