بخش ابتدایی روایت «هفت پلان مکتوب از احوالات یک کتابفروش»
نوشتهٔ #مسعود_میر
#واقعیت_مدام
من سرهنگ آئورلیانو بوئندیا هستم. جبهۀ جنگ هم خیابان کریمخان است. خب بس کنید و سریع حواستان پرت نشود به بچههای کاشته و زنان دلبرکُش، نبرد من واقعی است و در پیرامونم چند کتابفروشی پروپاقرص و تا بندندان مسلح وجود دارد که اگر حواسم نباشد جدیجدی دخلم را میآورند یا بهتر بگویم نمیگذارند دخلی داشته باشم. حالا باید حواسم را جمع کنم و در این جبهۀ جنگ، خودم و فروشگاه جیبیام را محفوظ بدارم.
#مدامخوانی
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی داستان «جایگاه وصال»
نوشتهٔ #آزاده_رباطجزی
#خیال_مدام
کتفم را چنگ میزنم و میمالم. درد مثل هزارپا توی رگم میلولد. تا سرانگشتهایم زُقزُق میزند. تیغۀ دست را ساطوری میکشم روی ساعدم و میخورد به زخم روی مچم. میسوزد. دلم مالش میرود. خشخش جاروی مشرحیم، بوی دستهای جاوید را با خودش میآورد. از توی ساک، بستۀ ساقهطلایی را بیرون میآورم. یک بيسکويت نصف میکنم و فرو میکنم توی دهانم.
جاوید ساقهطلایی دوست داشت. شبها که چایی میریختم، همۀ چراغها را خاموش میکرد و پرده را کنار میزد تا نور ماه بیفتد وسط هال. چهار پنج تا بيسکويت میگذاشت توی پیشدستی و میآمد کنارم. هیکلش را ول میداد روی کاناپه و صدای فیس مبل را درمیآورد. یک دانه بيسکويت را نصف میکرد و جلوی دهانم میگرفت. از بوی بنزین دستش، سرم را پس میکشیدم.
«نمیخورم جاوید. میچسبه بیخ گلوم. یکی از اون دانمارکی دارچینیا بده بهم.»
سر بيسکويت را فرو میبرد توی چای و میکرد توی دهانم. تکۀ خشک تهش را میچپاند توی دهان خودش و سبیلش را با دست میتکاند.
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی روایت «این، همان نیست!»
نوشتهٔ #سبا_نمکی
#واقعیت_مدام
برای پنجمین بار همراه مامان دعوت شده بودم خانهٔ آقای ناطقی. فرو رفته بودم توی کاناپهٔ قهوهای و چشمم به فنجان انگلیسی توی دست زنش بود و حواسم به کتابخانهٔ دیوار جنوبی خانه. کتابخانهٔ قدیمی و بزرگی که سرتاسر یکی از دیوارهای خانهشان را گرفته بود و شباهت زیادی به این زوج هشتاد و شش ساله داشت؛ قدیمی و سرپا. برای من زلزدن به کتابخانهٔ چوبی قهوهای و کتابهای بزرگ و کوچکش هیجانانگیزترین بخش مهمانی بود.
سال آخر راهنمایی ساکن خانهٔ جمشیدیه شدیم و تا دوم دبیرستان که رفتیم دو تا کوچه پایینتر هر صبح موقع رفتن به مدرسه از پنجرهٔ شرقی خانة ناطقیها سرک میکشیدم توی پذیرایی. همین که سایهٔ بزرگ کتابخانه را روی دیوار میدیدم خیالم راحت میشد. در آن سالها که دور تخیل دست هریپاتر و چوب جادوش بود، کتابخانهٔ آقا و خانم ناطقی برای من اسرارآمیزتر از اتفاقات مدرسهٔ هاگوارتز به نظر میآمد.
#مدامخوانی
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی روایت «دیگر چاپ نمیشود»
نوشتهٔ #احسان_عبدیپور
#واقعیت_مدام
از یک کتاب که تیراژش «یک دانه» بود و الان زیر خاک است میخواهم حرف بزنم. منظورم یک کتاب زیرخاکی نیست، منظورم مشخصاً یک کتاب است که الان زیر خاک است. از شب زیر خاک شدنش دو سالی میگذرد. اسمش فرزانه بود. فرزانه پزشکی اسم یک آدم است که وقتی دیدیمش همهٔ سی و چهار پنج نفری که آنجا نشسته بودیم پکوپوزمان را جمع کردیم که «این» وسط کلاس ما و بحث قصه و داستان چه میکند؟ اما وقتی خواست برود متفقالقول بودیم که «او» یک کتاب بود که چادرش را کشید سرش، باهامان «خدافظی» کرد و رفت.
شرح دقیق ماجرا این است که پسینِ جمعهها گلهای مینشستیم در یک آموزشگاهی و داستان مینوشتیم و قصه میگفتیم و با شمایل روایت ور میرفتیم. گمانم جلسهٔ آخر بود. میلاد ناظمی که رابطهمان زود از حد و ربط کلاس گذشته بود و رفیق شده بودیم، پایان جلسهٔ قبل آمد یواش گفت: «جلسهٔ بعد مهمون بیارم سر کلاس اوکیه؟» سرضرب گفتم: «بیار.»
#مدامخوانی
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
اولین شمارهٔ مدام (#کتابِ مدام)، در انبار مدام ناموجود شد!
و راستش را بخواهید، خوشحالیم که از ابتدای راه، استقبال از مدام چشمگیر بود.
خدا را شکر...
و یادمان نرفته است که به قول آقای سردبیر، #ما_با_شما_مدامیم ✌️
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
بخش ابتدایی داستان «هجده، صفر هشت»
نوشتهٔ #مصطفا_جواهری
#خیال_مدام
شوری دلبههمزن خون ته حلقم را چنگ میاندازد. میدوم. هیکل صد و چهار کیلوییام را از دست صاحب کتابفروشی بالای میدان پالیزی فراری میدهم. من دزدم؛ دزد کتاب. حلقم خونمزه شده؛ مثل عصر همان سهشنبهای که با پریزاد پیادهروِ ولیعصر را گرفتیم و از محمودیه تا جلوِ رمپ ورودی پردیس ملت دویدیم. روی صندلی مخمل قرمز سالن دو که خودم را انداختم، تازه سرفههایم شروع شد. گفتم: «حلقم طعم خون میده.»
سرش را از زیر شال گلبهی تکانی داد و گفت: «واسه چی؟»
با ناخنِ انگشت اشاره، گوشۀ پوست ورآمدۀ شستم را کندم و گفتم: «از بچگی همینه. وقتی زیادی میدووم حلقم خونی میشه.»
مقنعۀ سیاه را از زیر شال گلبهی کشید بیرون و چپاند داخل کولۀ بنفش. گفت: «خونمزه میشه پس.» دستی به فرفریِ ولوشدۀ روی پیشانی کشید و پرسید: «اسم فیلم چی بود؟»
گفتم: «رخ دیوانه.»
#مدامخوانی
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine