☝️مراقبش باش چشــــ↯👀↯ــــم را ميگــويم.
ممــڪن است تو را بہ يڪ لحظہ از
بهشتــ🏝ــــ بہ قعر جهنمــ🔥ــ بڪــشاند..
يڪ بار نــگاه آلــوده شود عادتـــ میشود...
و آن وقــت ڪہ عادت شــد،
بنده ے شيـــــــ👿ـــــــطان میڪند تو را ..
✨قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِم
✨بہ مـردان با ايمـان بگو ديـده فـرو نهنـد...
ســـوره نـــور آيه 30
#برادرانہ☺️🌸🍃
¤| @modafeaneharam
🎀🍃#زیـــنـــبــیـــون🍃🎀
#برادرانه
میدانݥ چه قدر سخت اسٺ زندگے برایت در این جامعه امروزی ....✋
میدانݥ برای فرارِ چشمانٺ دست به هرڪاری میزنے ....
میدانم ڪه وقتے با خانواده بیرون میروی 🚶 یڪ راست سرت را در گوشے📲 میڪنے تا چشمت به هیچ ڪس نیفتد ❌ و مردم ناداݩ😒 مے گویند خیر سرش مذهبیه همش سرش تو گوشیه😏
☝ ️آنان نمے فهمند?😒
ولے من میدانم✋
میدانم قلبت❤ ️ چه دردی می ڪشد، وقتے مردان جامعه ات را میبینے ڪه #مردانگے از تن دریده😔 و همه فقط نر شده اند ....
💙 برادرم چه عذابے میڪشے وقتی زنانے با صدها رنگ🌈 و لعاب برایت در خیابان ها فشن شو میگذارند و تو چشم
مے پوشانے ....⚡ ️
چه میتوانم بگویم در برابر این پاڪ دامنے وصف نشدنے ات ؟!!🌺
میدانم چه دردی دارد دیدن مردانے ڪه با ظاهر مذهبے و باطنے گرگ گونه
وجه ی تو و تمام امثال تو را خراب میکنند ...😤
آری برادرم با افتخار میگویم ڪه خون مهـــدی فاطمه (س)💚 در رگ هایت جاری ست .....😌
میدانم در این روزگار ڪه پسران همچون تو شهوت در جلو چشمان شان خیمه زده تو با چه نیروی #قاسمواری از آن
مے گریزی
چقدر سخت است ...😔
ولے برادرم راستش را بگو چگونه در این فلاڪت بازار خودت را این گونه حفظ ڪرده ای؟!
برادرم چه زیبا قاسم وار مےجنگے در این میدان بےعفتے‼ ️✌
پ.ن:
#چندکلمـہ ..
گفتم :
دگر قلبم شوق شــهادت ندارد ! 😪
گفت :
مراقب ِنگاهت باش.
اَلعَین بَریدُ القَلب ؛
چشــم پیغام رسان دل است ...
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_ام
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید :«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم :«پس میتونم یه بار دیگه...»
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam