مدافعان حرم 🇮🇷
#رحیم_عزیزم!
اولین حرف و خواستهات در اولین روز آشنایی ما به هنگام#خواستگاری، یادت هست که گفته بودی من آروزی #شهادت دارم باید به آرزویم برسم اما من این حرفها را به حساب آرزوهای یک بچه مسلمان متدین گذاشتم و هیچگاه فکر نمیکردم آین آرزویت به این زودی رنگ واقعیت بگیرد و هدف نهایی زندگیت باشد...
دراین ایام نبودنت، هرگاه خاطرات با تو بودن را در ذهن خستهام مرور میکنم، در مییابم که روح بلندت نمیتوانست در این دنیای فانی آرام و قرار گیرد و مشتاقانه در انتظار اوج گرفتن و پرکشیدن بود و تنها نوشیدن شهد #شهادت در راه خدا و لقای پروردگار میتوانست روح تشنه تو را سیراب سازد
#همسر_شهید_عبدالرحیم_فیروزآبادی
@modafeaneharam
🌸 ماجرای ازدواج #رهبر_انقلاب 🌸
🚞مدتی از بازگشت #سید_علی_خامنهای از قم به مشهد نمیگذشت. بانو خدیجه که در اندیشه ازدواج پسر دومش بود، دست به کار شد و دختری را که در خانوادهای سنتی و با علائق مذهبی پرورش یافته بود، به او پیشنهاد کرد.
💐 همو پا پیش گذاشت و مقدمات #خواستگاری را فراهم نمود. همان راهی را که چهار پنج سال پیش برای سیدمحمد رفته بود، این بار برای سیدعلی پیمود.
🎉 حاج محمداسماعیل خجسته باقرزاده، پدر عروس، از کاسبان دیندار و باسواد مشهد بود. او پذیرفت که دخترش به عقد طلبه تازه از قم برگشتهای درآید که تصمیم دارد در مشهد ساکن شود، #آیت_الله_میلانی و دیگر بزرگان اهل علم مشهد او را میشناسند و تأیید میکنند و به او علاقه دارند.
🎁 هزینه ازدواج، آن بخشی که طبق توافق به عهده #داماد بود، توسط آیتالله حاجسیدجواد خامنهای تأمین شد که مبلغ قابل توجهی نبود. مخارج عقد را گذاشتند به عهده خانواده #عروس که حتماً قابل توجه بود. «آنها مرفه بودند، میتوانستند و کردند.»
🌼🌸🌺 اوایل پاییز ۱۳۴۳ سیدعلی خامنهای و دوشیزه خجسته پیوند زناشویی بستند. خطبه عقد توسط #آیت_الله_میلانی خوانده شد. از این زمان، همدم، همسر و همراهی تازه، که شانزده بهار بیش نداشت، پا به دنیای آقای خامنهای گذاشت که در همه فرودهای سرد و سخت زندگی سیاسی و شاید تکفرازهای آن در آن روزگار، یاری غمخوار و دوستی مهربان بود.
💌 کارت دعوت را سفارش دادند و روز جشن را که در خانه پدر عروس در پایین خیابان برگزار میشد، تعیین کردند. آن شب آقای خامنهای در آستانه ورودی خانه ایستاده بود و از میهمانان استقبال میکرد. مراسم، آن طور که مرسوم خانوادههای مذهبی و مقید آن زمان بود، برگزار شد.
🎊 انتشار به مناسبت ١ ذیالحجه؛سالروز #ازدواج #حضرت_علی علیه السلام و #حضرت_زهرا سلام الله علیها
مدافعان حرم 🇮🇷
💞 #عاشقانه_شهدا
🌷شهید حسن غفاری در شهرری متولد شد. زمستان سال ۸۵ #ازدواج کرد و حاصل این ازدواج مهلا خانم و علی آقا است.
🔻همسر شهید می گوید:
🌷در روز #خواستگاری هر کسی چیزی میگفت؛ یکی میگفت دویست سکه، و دیگری میگفت کم است. بزرگ مجلس گفت: مهریه را کی گرفته و کی داده، اما به دختر ارزش می دهد. در تمام این حرفها و چانه زنیهای مهریه من همه حواسم به حسن بود🤭هر بار که صدای حضار مجلس بلند میشد و صدای دیگری بلند تر، حسن غمگین و غمگینتر میشد، و هر لحظه #ناراحتیاش بیشتر می شد😞
🌷تا اینکه صبرش سرآمد و به پدرم گفت: حاج آقا اجازه میدهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم⁉️ وقتی به اتاق رفتیم گفت: کالا که نمیخواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی سکه بدهم
🌷یک پیشنهاد میدهم، اگر شما هم #راضی باشید، به حضار مجلس هم همان را می گوییم. نظرت با #هفت_سفر_عشق: قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیست؟ و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی. 😊
از این پیشنهاد حسن خیلی خوشحال شدم، و همه سفرها را با هم رفتیم.
🌷یک سال آخر عمرش همیشه از شهادت و رفتن صحبت میکرد، اصلا حال و هوایش به کل تغییر کرده بود. در این دنیا بود اما با شهدا و دوستان شهیدش زندگی میکرد. هر وقت تنها میشدیم، می گفت: فاطمه جان راضی شو من به سوریه بروم😞 دیگه این دنیا برایم هیچ جذابیتی ندارد. من عاشق شهادت هستم...
🌷دو روز مانده بود به #ماه_رمضان روز اعزامش بود، همه مایحتاج منزل را خرید به غیر از خرما، گفتم: حسن جان فقط خرما نخریدی❗️. با هم خداحافظی کردیم. رفت چند دقیقه بعد برگشت، دو تا جعبه خرما خرید، آورد خانه و گفت: فاطمه خانم بیا این هم #آخرین_خرید من برای شما و بچههایم. 💔
🌷رفتم قرآن را آوردم و گفتم: حالا که برگشتی بیا از زیر قرآن رد شو، گفت: اول شما و بچه ها رد شوید ما رد شدیم و گفتم: حالا نوبت شماست، گفت: میترسم نکند خداوند حاجت دل من را ندهد😔، گفتم: به خاطر دل من که راضی شود از زیر قرآن رد شو، و از زیر قرآن ردش کردم و گفتم: خدایا هرچه خیر است برای من بفرست.
🌷همیشه میگفت دوست دارم با زبان #روزه و تشنه لب مثل آقا اباعبدالله #شهید شوم و اگر فرصتی باشد با خون خودم بنویسم قائدنا خامنهای☝️و میگفت: دوست دارم چهره من را غیر از این که حالا هستم ببینید و سفارش می کرد اگر من شهید شدم نگذار بچهها صورت من را ببینند. همان شد که حسن میخواست، با زبان روزه، و بر اثر خمپاره شهید شد که از صورتش چیزی باقی نماند.😔😭
#شهید_مدافع_حرم حسن غفاری🌹
@Modafeaneharaam
🌷جان امام حسین (ع) دعا کن من به عنوان یک #فرمانده با ترکش شهید نشم تا روز قیامت شرمنده نیروهایی که با توپ #شهید شدهاند باشم، دعا کن من هم گلوله توپ💥 نصیبم شود، اگر میخواهی دعا کنی، دعا کن #بسوزم.
🌷چند روز بعد در ٢۴ سالگی اش، درست چند روز قبل از مراسم #خواستگاری اش، همان شد که خودش میخواست👌
"تکه تکه" و #سوخته، پیکرش را از روی انگشتر هدیه مادر شناسایی کردند😭
🌷تکه ای از #دستش را کمی بعد از شهادت و فرستادن پیکر به تهران یافتند و آن تکه را در همان حوالی شهادتش در یکی از روستاهای سرپل ذهاب به سمت پادگان ابوذر دفنش کردند، کنار همان جادهای که "زائران کربلا" از آن میگذرند و خاک اتوبوس ها بر روی سنگ #مزار_غریبش می نشیند.✨
#شهید_محسن_حاجیبابا🌷
@Modafeaneharaam
❣جلسه #خواستگاری ما حقیقتا دو جلسه 15 دقیقه بود و هیچ بحث مفصلی انجام نگرفت و در این دو نوبت متوجه #ایمان، #معرفت و #حیا ایشان شدم و از ظاهر مهربان #آقا محمود دریافتم که فردی معتقد است. 🌸
👌ایشان اعتقاد عجیبی به "ولایت فقیه" داشت و در این مورد نیز از لحاظ فکری بسیار نزدیک هستیم و از #لحاظ اخلاقی در ایشان هیچ مورد منفی ندیدم. با توکل به ائمه⚘، #شهید نریمانی را انتخاب کردم و در طول دوران زندگی به این انتخاب #مطمئنتر شدم و خدا را شکر میکنم که زندگی مرا با این مرد بزرگ قرار داد.🍃
❣ آقا محمود در #جلسه خواستگاری درباره کار خود صحبت کردند که تعداد و مدت زمان ماموریتهای ایشان زیاد است و خارج از کشور باید بروند و در ادامه گفتند که خیلی زیاد #مسافرت میروم و ممکن است روزی هم بر نگردم که ایشان منظورشان "شهادت"⚘ بود🕊
❣ ولی کلمه #شهادت را به زبان نیاوردند و در مورد کار خود صحبتهای کردند و اینکه ممکن است این مسیر به #شهادت ختم شود، که در جواب ایشان گفتم آسمانی شدن ویژه آقایان نیست و خانمها نیز میتوانند #آسمانی شوند و #شهید نریمانی سکوت کرد.
#شهید_محمود_نریمانی🌷
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_نهم 💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_ام
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید :«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم :«پس میتونم یه بار دیگه...»
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Modafeaneharaam