eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.6هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
11.4هزار ویدیو
284 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
به نقل از همسرشهید: سه‌شنبه شب مهمانان عجیبی به خانه ما آمدند به بهانه دید و بازدید عید یا سرکشی و...  حتی اقوامی که سال‌ها آنها را ندیده بودم. پدرشوهرم هم با آنها می‌آمد. از دیدن این مهمان‌ها دلشوره گرفتم. حس می‌کردم اتفاقی افتاده که من از آن بی‌خبرم وگرنه معمولاً‌ وقتی حسین خانه نبود این‌طور مهمان‌ها به خانه ما نمی‌آمدند. با این حال خودم را دلداری می‌دادم! پدرشوهرم شب شهادت همسرم، خواب دیده بود که حسین آقا به او گفت « من رفتم!» با این‌حال آنقدر دوباره بازار شایعات داغ شده بود که نمی‌شد به هیچ‌ حرفی اعتماد کرد. صبح چهارشنبه باید برای چکاپ به آزمایشگاه می‌رفتم. وقتی به خانه آمدم از پدرشوهرم پرسیدم که خبر تازه‌ای از حسین ندارد؟ این در حالی بود که همه شهر از موضوع خبر داشتند و رفت‌و‌آمد اقوام هم علتش همین بود. پدرشوهرم گفت «یک، دو ساعت دیگر سردار و بچه‌های گردان به اینجا می‌آیند.» با خودم گفتم احتمالاً می‌خواهند با خانواده افراد حاضر در سوریه دیدار داشته باشند. وقتی آمدند گویا حاج‌آقا می‌خواست حرفی را بزند که نمی‌توانست. حرف‌هایی مثل تبریک و تسلیت و... اما باز هم دلم می‌خواست که حرف‌ها نشنیده بگیرم. تا زمانی که بین حرفها، ناگهان عموی حسین شروع به گریه کرد! همان‌ لحظه دو دستی به سرم زدم... گفتم حسین تو که رفتی و جایت عالی است اما من چه کنم؟! اصلاً باورم نمی‌شد که قرار است از این به بعد بدون حسین زندگی کنم... باید محمد محسن را از مدرسه می‌آوردم و خودم موضوع را به او می‌گفتم، فقط نمی‌دانستم چگونه... 🌺دعای شهادت بچه ها برای بابا🌺 یادم آمد فروردین 94 که به پابوس امام رضا رفتیم، حسین آقا دائماً به بچه‌ها می‌گفت: «دعا کنید بابا شهید بشه.» بچه‌ها هم اشک در چشم‌هایشان جمع می‌شد و بعد که اصرارهای بابا را می‌دیدند، می‌گفتند «باشه. دعا می‌کنیم.» هرچند زینب مقاومت می‌کرد و می‌گفت: «اگر !» حسین هم می‌گفت «شهید بشم براتون یه خونه خوشگل می‌خرم تو بهشت تا بیاین.»  یک‌بار که از زیارت برگشتیم، محمدمحسن گفت «مامان من برای بابا دعا کردم.» گفتم «چقدر خوب. چه دعایی مامان جان؟» گفت «دعا کردم بابا شهید بشه!» یک لحظه یخ زدم! گفتم «چرا؟» گفت «خب اگه شهید بشه که بهتر از مُردنه!» از حرف‌های محمد محسن زبانم قفل شد. یادش با صلوات❤️