eitaa logo
مدافعان ظهور
390 دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
74 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 به جمعیتی که توی پاسگاه نشسته بودن نگاه کردم. دیگه از هیاهوی خیابون خبری نبود. انگار گرگ های توی خیابون که میخواستن جمعیت رو بشکافن و هر مخالفی رو بِدَرَن ، الان فقط یه مشت جوون گول خورده ی رسانه ای بودن‌ که از بره هم بره تر بودن ...! نیروهای یگان اونقدر خبره بودن که به سرعت چند نفر رو که ظاهراً سر دسته های ماجرا بودن از بقیه جدا کردن و با خودشون بردن. ظاهراً قشری که اینجا نشسته بودن قسمت خاکستری ماجرا بودن! اونایی که قرار بود تُناژ خاکستری بودن شون ، حکم شون رو صادر کنه تا جهنمی یا بهشتی بودن شون مشخص بشه! اونقدر شُکه بودم که توی سکوت نشسته بودم! با خودم فکر میکردم که پس اون تعهدی که به دانشگاه دادم چی میشه؟ شاید منم بابت این ماجرا اخراج میکردن ... ته دلم خالی شد! از درون با خودم به جدال افتادم - آخه برای چی خودت رو قاطی این ماجرا کردی پسره ی احمق؟ + چه کاری ازم برمی اومد؟ پسره مقنعه شو درآورد. - مثلاً میخوای بگی خیلی مدافع قرآن و خدا و پیغمبری؟ اون حتماً خودش دلش میخواسته جزو این جریان باشه که قاطی شون شد! + اگه میخواست پس چرا وقتی پسره مقنعه شو تو آتیش انداخت باهاش دعوا کرد؟ - شاید اونم مثه تو نگران دانشگاه و اخراج شدنش بوده! + هر چی که هست من تا حالا بی عفتی و بدی ازش ندیدم. - مگه چقدر میشناسیش؟ واقعاً که احمقی. - همین دو برخورد برام کافی بود بدونم اهل این جریان نیست و چیزایی که شعار داد حرف دل منم بود! حرف دل همه ی جوون ها بود! اما قبول دارم الان و توی این شرایط جای ابرازش نیست. با صدای رئیس پاسگاه به خودم اومدم : - آهای خانم شما بیا اینجا ... خانم مقدم هم که مثه من توی افکارش فرو رفته بود به خودش اومد و گفت : - من ...؟ - بله با شمام! خانم مقدم به کُندی که حس میکردی وزنه سنگین به پاش وصل کردن به سمت‌ رئیس پاسگاه و مسئول یگان ویژه و همون خانمی که سوارش کرده بود رفت. - اسم و فامیل - هدی مقدم. - اونجا چکار میکردی؟ برای چی شعار میدادی؟ از کی خط گرفتی؟ رئیست کیه؟ خانم مقدم با نیشخند جواب داد : - ظاهراً فیلم جنایی خیلی نگاه میکنید. من نه رئیس دارم نه از کسی خط گرفتم! کور که نیستم دارم وضعیت این مملکت رو می بینم! چطور مسئولین هر غلطی دلشون بخواد انجام میدن و میرن و هیچکسی هم نه پاسخگوئه نه مجازاتشون میکنه اونوقت که رسید به ما شدیم اغتشاشگر و آشوبگر؟ من حق خودم رو فریاد زدم از هیچکسی هم ترسی ندارم! رئیس پاسگاه گفت : - چیه اون خواسته ت که بخاطرش حجاب درمیاری؟ اینه اون زن و زندگی و آزادی که ازش دم میزنید؟ مردم رو میکشید و اموال عمومی رو آتیش میزنید! کو اون آزادی ها؟؟ خانم مقدم جواب داد : - هیچ آزادی وجود نداره، همین شما هم که الان این لباس تنته هیچ آزادی نداری والا دلت نمیخواست نصفه شبی اینجا باشی! منم آزادی نخواستم ما زنا یک عمره‌که هیچچچچ آزادی نداشته و نداریم. من برابری میخوام!‌ و برای برابری هم نیازی به کشف حجاب ندارم ... یکی از همین پسرای عوضی مقنعه منو برداشت و گرنه قبل از اون حجاب داشتم! پلیس دستش رو روی سیستم تکون داد و گفت : - مشخص میشه! کد ملی؟ خانم مقدم چشماش رو بست و چیزی نگفت. - گفتم کد ملی؟ زود ... خانم مقدم از صحبت های صریحش فاصله گرفت و با حالت ملتمسانه گفت : - کجا رو باید امضا کنم و تعهد بدم؟ پلیس از جاش پاشد و گفت : - گفتم کدملی؟ گوشت مشکل داره؟ خانم مقدم با من من جواب داد : - حفظ نیستم. - مشکلی نیست کیفش رو بیارین اینجا پلیس خانم که از شانس گند ما ظاهراً ول کن ماجرا نبود گفت : - اون آقایی هم که اونجا وایساده لباس سبز تنشه با این خانمه، ظاهراً نامزدشه! از اون بپرسید شاید کد ملیش رو حفظ باشه! قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد. نمیدونستم باید چه جوابی بدم. اگه میگفتم نامزدش نیستم دروغش مسجّل میشد و بیشتر بهش شک میکردن ... اگرم سکوت میکردم برای خودم بد میشد و معلوم نبود که قرار بود باهامون چیکار کنن!! نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. یه سرباز با کوله پشتی سفید و مشکی وارد شد و روی میز رئیس گذاشتش. خانم مقدم با ناراحتی چشماش رو بست. در کیفش رو باز کرد و محتویاتش رو میز خالی کرد. بین وسایل و پخش و پلایی که توی کوله بود بالاخره یه کیف پول پیدا شد ...! پلیس کارت ملی رو بیرون کشید و گفت : - عجب! واقعاً شماره ملی تون رو حفظ نیستین؟! از قضا خیلی هم شماره ی رُندی داره ...! به سرعت توی سیستم تایپ کرد ومشغول خوندن شدم. خانم مقدم با مشت شالش رو گرفته بود و مداوم گره میکرد و باز میکرد! حس میکردم استرس شدیدی رو تحمل میکنه!‌ 👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال #قسمت_هفدهم ✍ #م_علیپور به جمعیتی که توی پاسگاه نشسته بودن نگاه کردم. دیگه از هیاهوی
پلیس که انگار به اطلاعات مهمی دست پیدا کرده بود چند بار دکمه ی اسکرول موس رو بالا و پایین برد! چند دقیقه چیزایی رو تایپ کرد. یه کم ابروهاش رو بالا برد و از جاش پاشد، سمت رئیس پاسگاه رفت و دم گوشش چیزی گفت! رئیس پاسگاه هم ابروهاش رو بالا برد و اینبار رو به خانم مقدم با نیشخند گفت : - گفتم که دانشجوی نخبه ای مثه شما با رتبه تک رقمی ، محاله که یه شماره ملی کوتاه رو حفظ نباشه ...! پس علتش همین بود آرررره؟ میخواستین سر مامور دولت رو هم شیره بمالید؟ از شما بعید بود که ندونین سیستم اطلاعاتی در کسری از ثانیه میتونه اطلاعات شما یا هر کسی دیگه رو در بیاره! خب ... قضیه جالب بود و داره جالبترم میشه! حاج آقا خبر دارن دختر گل شون این موقع از شب مهمون ماهستن و از قضا کشف حجاب هم کرده بودن؟؟ متاسفانه اونقدر که مدافع حقوق خودتون هستید ظاهراً نگران آبروی حاجی نبودین که اینطور سرخوشانه توی اغتشاشات شرکت کردین! خانم مقدم دستش رو کنار شالش برد و شقیقه شو لمس کرد. انگار سردردش بدتر شده بود ...! رئیس پاسگاه به سمت خانم مقدم رفت. صداش رو پایین آورد و گفت : - متاسفانه چاره ای جز اینکه ایشون رو احضار کنیم باقی نمونده! شاید ایشون بهتر بتونن ما رو توجیح کنن که چه خبره و شما بین اون جمعیت چه میکردین! به سمت میزش رفت و رو به پلیس یگان ویژه گفت : - لطف کنید یه کم محیط رو خلوت کنید. نیروهای اضافه رو به مرکز بفرستید. چند تا سرباز هم دم در بفرستید کشیک بدن. امشب ظاهراً خیلی کار داریم! ادامه دارد ...
رَین ، زنگار و چرک قلب است: ‌ عرب چرک صوری و ظاهری را «وَسَخ» میگوید و چرکی که به دل و جان می نشیند و به اصطلاح چرک باطنی را «رَین» تعبیر میکند . رین زنگ و چرک است که بر دل می نشیند و نمی‌گذارد که چشم دل ببیند ، کردارشان بر دلشان زنگار شده است. جناب فارابی میفرماید که این رین و زنگارهای دل شبیه بیماری بُلیموس(بیماری که فرد گرسنه هم هست ولی همیشه احساس سیری میکند) عقل را میگیرد و نفس ناطقه را بیمار می‌کند و انسان مثل چارپایان می شود و حرف های نامربوط میزند و احساس نیاز به معارف و حقایق و کمال و علم و انسانیت و صفا نمیکند . ص ۲۶ @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید
بسم‌الله الرحمن الرحیم
سلام به همگی
نکته روز: چون این دو روز نبودم امروز میخوام یه مطلبی رو یادتون بدم که بلاشک گره های کور زندگیتون باهاش باز میشه حالا اون نکته چیه؟
⭕️ مولا امیرالمومنین علی علیه السلام میفرمایند: 🦋 هر کس ۶ آیه اول سوره حدید و سه آیه آخر سوره حشر رو بخونه هر حاجتی که از خدا بخواد برآورده میشه ، مثلا عاقبت بخیری خودش و بچه هاش ، ظهور حضرت حجت عج و سلامتی خود و پدر و مادر و فرزندان حالا چرا ؟ چون این آیات دارای اسم اعظم هستند و هر که خدا رو به اسم اعظمش بخواند و طلب حاجتی بکند خداوند آن را اجابت میکند بهترین زمانش هم صبح بعد از نماز صبحه یا بعد از نمازهای واجب
والسلام
💠 حضرت علامه حسن زاده آملی (ره) 🔹 انسان هر چه عالم تر و کامل می شود به اصلی که علم و کمال است نزدیک تر می شود و بدان تشابه و تجانس زیادت می کند و به وی تقرّب می جوید و به رنگ او در می آید. 📘 دروس‌ معرفت نفس/ص۱۱۴ @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💠 استاد صمدی آملی حفظه الله 🔹راه تطهير قوه‌ ی خيال در سوء ظن ها این است که انسان همیشه جهت‌ مخالف گمان خود را اخذ کند، تا دید نسبت به‌ دوست و همکار و همسایه خود بدگمان شده، است زود طرف مقابل را بگيرد و بگوید: ان شاءالله این گونه که من فکر می‌کنم نبود. 📘 شرح مراتب طهارت/ج۱/ص۱۱۲ @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
✔️منتظر گفتگو با شیطان ۵ باشید...
4_5890739103221159547.mp3
10.23M
🎙️ جلسهٔ ششم در محضر (طال عمره) تاریخ - ۹۴/۴/3 🔻عناوین: -(01:00) منظور از قلب سلیم در تفسیر ابن عباس از آیه (الا من اتی الله بقلب سلیم) ↩️ (02:00) قلب انسان، ابزار سنجش محبت براساس روایت روایت امام رضا ع {و قد سَألَهُ ابنُ الجَهْمِ : جُعِلتُ فِداكَ ، أشْتَهي أنْ أعْلَمَ كيفَ أنا عِندَكَ ؟ ـ : انظُرْ كيفَ أنا عِندَكَ!} (07:00) روایت امام علی ع {قال أمير المؤمنين عليه السلام: إن الشك والمعصية في النار، ليسا منا ولا إلينا، وإن قلوب المؤمنين لمطوية بالايمان طيا فإذا أراد الله إنارة ما فيها فتحها بالوحي فزرع فيها الحكمة زارعها وحاصدها} ↩️(08:00) مفهوم معصیت (معصیت جسمی و قلبی) ↩️(10:00) اعمالی که در حکم نفی خداوند و قیامت هستند ↩️(13:00) اهمیت تفکر و خلوت در بازشدن قلب ↩️(16:00) حکمت، نتیجه باز شدن قلب @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
📚 رئیس پاسگاه رو به معاونش که سروان جوونتری بود کرد و گفت : - به سربازها بگو محتاط باشن که کسی این اطراف نباشه که فیلم بگیره. تو این شلوغی و اوضاع امنیتی فقط همین رو کم داریم که دردسر جدید تولید بشه و بازم دمار از روزگار ما پلیس ها دربیارن! ذهنم با شدت شروع به کند و کاو میکرد ... با صحبت هایی که شده بود حدس زدم که پدر خانم مقدم باید آدم مهمی باشه! اما هر چقدر فکر کردم سواد سیاسی نه چندان زیادم به هیچ جایی نرسید ‌... تقریباً هیچ آدم مهم و صاحب منصبی رو با فامیلی " ثابتی مقدم " نمیشناختم. ای کاش حداقل تو این بیکاری و ساعت ها انتظار بی ثمر ، حداقل گوشی هامون رو پس میدادن تا بتونم تو اینترنت سرچ کنم! و بفهمم این آدمی که همه جز من میشناختنش کیه؟ یه لحظه ته دلم خالی شد...! اینبار حسابم علاوه بر پلیس و یگان ویژه و دانشگاه؛ با یه مقام مسئول بود که اصلاً نمیدونستم کیه و رتبه ش چیه؟! به سختی نفس کشیدم و با خودم فکر کردم : - اگه فقط یک سوال بپرسی که این آدم کیه غافله رو باختی ...!‌ با این گندی که دخترش بالا آورده بود باید چکار میکردم؟ یه کم از دور به خانم مقدم نگاه کردم. تنها چیزی که از وَجَناتِش پیدا نبود این بود که دخترِ یه آدم مهم و صاحب منصب باشه!! یه تیپ ساده و کامل معمولی ..‌. یهو یاد پراید درب و داغونش با اون بوق کامیونی افتادم! نا خودآگاه وسط اون همه استرس و انتظار خنده ام گرفت ...! جای شهریار خالی بود که از تعجب شاخ دربیاره اما مطمئنم تا حالا اونم نگرانم شده بود مخصوصاً اینکه گوشی هامونم خاموش بود و الانم نیمه شب شده بود و من بدون هیچ خبری غیب شده بودم! یهو جرقه ای به ذهنم زد و با خودم گفتم : - شاید پدرش آخونده ...؟ آره با عقل جور درمیاد چون رئیس پاسگاه از بردنِ آبروی پدرش با کشف حجاب حرف زد و چند بار حاجی صداش زد. شاید اصلاً امام جماعتِ تهران باشه؟ اما نه امام جماعت های تهران نشنیده بودم این اسم رو داشته باشن! تلاش برای اینکه بفهمم قراره چه کسی با چه پستی رو ببینم به هیچ جایی نرسید برای همین ترجیح دادم منتظر بمونم و از قبل به این فکر کردم که کاملاً صادقانه بگم که دخترش خودش منو نامزد خطاب کرده و من این وسط هیچ نقشی نداشتم جز اینکه فقط یه شال خریده بودم ...! خانم مقدم در سکوت روی صندلی نشسته بود و چشماش رو بسته بود چند بار خواستم برم روی صندلی کنارش بشینم و بهش بگم بابا این چه گندی بود زدی؟ واسه چی این وسط منو قاطی ماجرای خودت کردی؟ اما نتونستم به شدت تحت نظر بودیم و نمیدونستم واکنش باید چی باشه! اگه میخواستم حقیقت رو بگم این تنها راه بود که قبلش هیچ حرفی با خانم مقدم نزنم که بقیه حس نکنن هماهنگ کردیم یه دروغی بلغور کنیم تا خودمون رو از این مهلکه نجات بدیم! نمیدونم چقدر از این افکارم گذشت که یهو صدای یه سرباز ما رو به خودمون آورد : - جناب سروان ... جناب سروان آقای مقدم اومدن. از شدت استرس از جام پاشدم و ایستادم. چند دقیقه بعد یه مرد چهارشونه که موهای نسبتاً کم پشتی داشت و کمی از من کوتاهتر بود با دو نفر محافظ که هر کدومشون ۲ برابر هیکل من بودن وارد شد. کت شلوار رسمی طوسی تنش بود! به محض اینکه شروع به حرف زدن کرد از صداش و نحوه ی حرف زدنش حس کردم آشناست و میشناسمش! اما نمیدونستم چطوری و کجا!‌ نگاهی به من و دخترش که تنها جوون های اونجا بودیم انداخت و با رئیس پاسگاه دست داد و گفت : - سلام علیکم سروان پیکارجو حال و احوال؟ فکر میکردم تا حالا بازنشسته شدی مومنِ خدا. رئیس پاسگاه لبخندی زد و گفت : - ما که از خدامونه والا ... دوستان نمیزارن بریم سر خونه زندگیمون و به بچه و نوه هامون برسیم! آقای مقدم که بسیار موجه و در عین حال با جذبه به نظر می اومد جواب داد : - ان شاالله که این آشوب ها میخوابه و شما هم برمیگردی خونه و یه دل سیر استراحت میکنی. سروان پیکارجو با نیشخند گفت : - دقیقاً دیگه جونی برامون نمونده ... برعکس شما که ماشاالله هر روز در تکاپو و تلاشین. بنظرم وقتشه شما هم یه کم به اهل و عیال برسید ‌‌...! ظاهراً دخترخانومتون بدجوری تو خونه حوصله شون سر میرفته که پا توی این آشوب های خیابونی گذاشتن ...! حس کردم عرق سردی از پیشونیم چکید و دستام یخ کرد. سروان پیکارجو به ما اشاره کرد و گفت : - البته دخترخانومتون ادعا میکنن شعارهای صلح آمیز دادن ...! ولی خودتون در جریانید که هر نوع شعاری توی این شلوغی ها باید سرکوب بشه ...! راستی نگفته بودین صاحب دوماد شدین؟ مبارکا باشه جناب! نمیدونم چرا اون لحظه از نظر من انگار صدسال گذشت‌ شاید برای این بود که منتظر بودم که وقتشه یه واکنشی از خودم بروز بدم. اما نشد و نتونستم. جو اونقدر سنگین بود که خانم مقدم هم کاملاً سکوت کرده بود و فقط به بقیه نگاه میکرد. 👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال #قسمت_هجدهم ✍ #م_علیپور رئیس پاسگاه رو به معاونش که سروان جوونتری بود کرد و گفت :
با خودم توی همون چند ثانیه هزار فکر و برخورد متفاوت رو تصور کردم‌. جز اونی که در واقعیت اتفاق افتاد ...! آقای مقدم بدون هیچ مقدمه ای به سمت من اومد. نفسم به شماره افتاد چقدر این مرد با جذبه بود! یهو بدون هیچ پیش زمینه ای سرم رو پایین انداختم و گفتم : - سلام حاج آقا! خودمو برای یه سیلی آماده کرده بودم اما آقای مقدم ظاهراً فهمیده تر از این حرف ها بود! چون خیلی طبیعی کنارم ایستاد و دستش رو روی شونه هام گذاشت و رو به سروان با لبخند پدرانه گفت : - وضعیت اسفبار ما سیاسیون رو که خودتون بهتر میدونید! تا وقتی یه چیزی کاملاً قطعی نشه نمیتونیم رسانه ای کنیم ... اما حالا که این ماجرا پیش اومده و این دو تا هم خامی کردن و وسط اومدن میگم که قرار بود هفته آینده که ولادت داریم عقدشون رو برگزار کنیم. که به این شلوغی ها خوردیم یه مقدار درگیر شدیم. لب هامو رو با دندون گزیدم و تمام تلاشم رو کردم تا خفه خون بگیرم. چون کاملاً از فشارِ دست های آقای مقدم به روی بازوهام متوجه شدم که باید سکوت کنم و چیزی نگم. تا قائله ختم بخیر بشه و آبروی سر نیزه ی آقای نماینده بر باد نره ...! جناب سروان رو به آقای مقدم گفت : - مبارکا باشه ... گرچه خودتون بیشتر اطلاع دارین که تو این اوضاع حتماً باید برای بازجویی های تکمیلی فرستاده میشدن به مقامات بالاتر! آقای مقدم با لبخند گفت : - من بابت لطفی که کردین و اول با خودم تماس گرفتین دعا گوی شما هستم. ان شاالله این دو نفر هم قول بدن که من بعد برای حس کنجکاوی و جووونی توی هر جمع و شلوغی وارد نشن ... درست میگم پسرم؟ زبونم خشک شده بود حس میکردم برای تکون دادن زبونم و گفتن کلمه تایید یه وانت آجر رو از روی زبونم برداشتم. با صدای ضعیفی که شک داشتم اصلاً صدای من باشه جواب دادم : - بله همینطوره! آقای مقدم که خوشحال از تایید من بود به سمت سروان رفت و گفت : - میدونم شما هم مسئولیت دارین اما خدامیدونه که اگه به فرض مثال این جوون ها الان برگه ای چیزی امضا کنن ، معلوم نیست در آینده چه دردسرهایی براشون ایجاد بشه! خودتونم واقف هستین که اینا دانشجوی معمولی نیستن که هر دانشگاه الکی درس خونده باشن بالاخره دارن اسم نخبه ی مملکت رو یدک میکشن. حیفه برای یه خبط و خطای الکی که سوء تفاهمه آینده شون از بین بره. سروان پیکارجو نگاهی به من و خانم مقدم کرد و گفت : - اگه به احترام آقای مقدم و خدماتی که به مردم میدن نبود، قطعاً شما هم مثل بقیه باید بازجویی میشدین. اما از این به بعد خیلی حواستون رو جمع کنید! از یه متهم و جانی بالفطره به نورچشم سروان تبدیل شدیم و در آخر باهامون دست داد و در کمال تعجب برامون آرزوی خوشبختی کرد ...! از در پاسگاه بیرون اومدیم. بالاخره عزمم رو جزم کردم و به سرعت قدم هام اضافه کردم و به آقای مقدم نزدیک شدم. - ببخشید آقای مقدم! اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم و بابت این ماجرا توضیح کوچیکی بدم. خانم مقدم که تا حالا سکوت کرده بود به سمت پدرش رفت و با لحن اعتراضی گفت : - این پسره هیچ کاره ست! فقط میخواست به من کمک کنه همین!‌ آقای مقدم برگشت و به هر دومون نگاه کرد و گفت : - در مورد همه چیز امشب صحبت میکنیم. الانم بهتره زودتر سوار ماشین بشین. بادیگارد اول در ماشین مدل بالایی رو برامون باز کرد. ادامه دارد ...
إلهی، در شگفتم از آن که در غربت از یاد وطن شکفته می شود و در دنیا از یاد آخرت گرفته. فراز ۲۷۸ @modafeanzuhur
همان گونه که نوشته اند:” ذغال نمناكى در كنار آتش بايد بتدريج مستعد بشودتا آتش در او اثر بگذارد و آتش بگيرد و مشتعل بشود، اگر همينكه مقدارى از رطوبت او خشك و تا حدى قابليت براى آتش گرفتن پيدا كرد، آنرا از آتش دور كنند و هزاران بار با آن چنين كنند، هرگز آن ذغال آتش نمى گيرد. انسانها نیز اينطورند، يكی دو قدم پيش می آيند، يك مقدار حرف مى شنوند، يك اندازه قابليت پيدا مى كنند استعدادى برايشان حاصل مى شود، يك كمى داغ مى شوند، باز مى بينيد به كنار مى روند، استقامت و مقاومت و پايدارى ندارند تا ملكوتى بشوند و به خوى مجاور درآيند، می آيند و زود برمى گردند، حالى موقت پيدا مى كنند و آنرا هم از دست مى دهند. كسانى كه در سير و سلوك  نفسانی، در حضور و مراقبت استقامت دارند، اهل مكاشفات و كرامات و مقامات مى گردند. خداوند سبحان فرمود:”ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكه” 📗، @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢جهت هر چه بیشتر نشر کانال🙏💢
🌿؟ 🌷اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: خير من صحبت من ولهك بالاخرى ، وزهدك فى الدنيا، و اعانك على الطاعه ؛ بهترين كسى كه با او مصاحبت و رفاقت مى كنى آن كس كه تو را مشتاق آخرت و متنفر از دنيا گرداند. شرح: 🔹علامه حسن زاده آملی: رفيق حقيقى و هم صحبت گرامى آن است كه به روح انسان كه از عالم بقاست مساعدت كند و به علم معرفت انسان بيافزايد و گرد و زنگار دنيا را كه منشاء هر خطا و شقاوت است و باطبع همه مردم عارى مشتاق آن اند از دل پاك كند و اشتياق و عشق عالم آخرت را كه اغلب مردم از آن تا دم مرگ غافل اند در آينه دل منعكس گرداند، چنان كس به حقيقت رفيق انسان است ، اين گونه رفيق است كه فرمود: الرفيق ، ثم الطريق حافظ فرمايد: 🍃دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم 🍃كه كيمياى سعادت رفيق بود رفيق 📚منبع:سیره‌چهارده‌معصوم در آثار علامه حسن زاده آملی @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
بسم‌الله الرحمن الرحیم
و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
سلام علیکم جمیعا و رحمة الله
عرض ادب و احترام دارم خدمت همه شما عزیزان
این روزها شاهد بالا رفتن قیمت دلار و طلا هستیم
خیلی از مخاطبین عزیز به دنبال این هستند که آیا این قیمتها صعودی میشه یا سقوط خواهد کرد
اعتقاد بنده اینه که بالا رفتن دلار ، احساسی است و دلار آخرین سقف خودش رو زد و به زودی شیب سقوطی اون شروع میشه طلا هم به طبع اون پایین خواهد اومد
الان عده ای میپرسند که دلیل بنده برای این حرف چیه
سیر صعودی دلار بیشتر به خاطر مسائل سیاسی بود عده ای در داخل به خاطر رد صلاحیت ها و عده ای بخاطر احتمال شروع جنگ با آمریکا بازار رو داغ کردن و حالا که این موضوع فروکش کرده ، بازار به حالت قبل برمیگرده
متاسفانه دولت هم از بالا رفتن دلار بدش نمیاد و تا زمانی که بالا رفتن دلار با منافع دولت گره بخوره ، دولت از بالا رفتن دلار استقبال میکنه متاسفانه این سیاست بسیار غلطی است که فشارش روی مردمه بارها عرض کردم که ما باید از دلار عبور کنیم ، سیاست اقتصادی ما به کندی داره به اون سمت میره