eitaa logo
مدافعان ظهور
382 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
82 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 8⃣1⃣ ☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟ ♦️ نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا بخواهی مرا شفاعت کنند،شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم. جوابش منفی بود. اصرار کردم. لحظاتی بعد جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشک های این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسر و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادر،حضرت زهرا شمارا شفاعت نمود تا برگردی. 🍀 به محض اینکه به من گفته شد برگرد،یک بار دیدم که زیر پای من خالی شد.. تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شود حالت خاصی داشت،چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود. مثل همان حالت پیش آمد، به یکباره رها شدم کمتر از یک لحظه دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند. دستگاه شوک چند بار به بدن من زدند تا به قول خودشان بیمار احیا شد. ♦️روح به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتم و هم ناراحت که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشتم. پزشکان کار خود را تمام کرده بودن،در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شده بودم و بعد هم با ایجاد شک مرا احیا کردند. 🔰در تمام لحظات، شاهد کارهای ایشان بودم. مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدن برگشت. حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم. 🍃من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی را داشتم را با خودم مرور میکردم. چقدر سخت بود، چه شرایط سختی را طی کردم و بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم. افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. مادرم حضرت زهرا با کمی فاصله مشاهده کردم و مشاهده کردم که مادر ما در دنیا و آخرت چه مقامی دارد. 🌸حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود. دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند. آن‌ها می‌خواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند. همین که از دور آمدند از مشاهده چهره یکی از آن ها واقعا وحشت کردم من او را مانند یک گرگ می دیدم که به من نزدیک میشد. مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. 🔆 یکی دو نفر از بستگان می‌خواستم به دیدنم بیایند.. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در حال در راه بودند. به خوبی اینها را متوجه شدم،اما یک باره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت زده شدم. بدنم لرزید و به همراهان گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم. احساس می‌کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است، باطن اعمال و رفتار. 🔅به غذایی که برای آوردن نگاه نمیکردم می‌ترسیدم باطن غذا را ببینم. دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم،اما وجود آنها مرا بیشتر تنها می‌کرد. بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچ کس نبینم. ⚠️ یکباره رنگ از چهره ام پرید! صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم. دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم. اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم. آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود نمی‌توانستم ادامه دهم. 💠خدا را شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم.دوست داشتم در خلوت خودمان را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم و مرور کنم. چقدر لحظات زیبایی بود آنجا، زمان مطرح نبود، آنجا احتیاج به کلام نبود. با یک نگاه آنچه می‌خواستیم منتقل می‌شد.حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود. ✅ برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست و در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودن! می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه به همین خاطر از نزدیکانم خواستم از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟! ... @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۷💢 #داستان_مهدوی #قسمت_هفدهم لشکری که در دل زمین فرو می رود امشب، شب چ
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۸💢 ناگهان فریادی بلند در آن بیابان پیچید:"ای صحرای بَیدا❗️ این قوم ستمگر را در خود فرو ببر". من با چشم خود دیدم که زمین شکافته شد وتمام سپاه را در خود فرو برد. فقط من وبرادرم باقی ماندیم وهیچ اثری از آن سپاه بزرگ باقی نماند. من وبرادرم مات ومبهوت مانده بودیم 😳 ناگهان فرشته ای را دیدم که برادرم را صدا زد وگفت: "اکنون به سوی سفیانی برو وبه او خبر ده که سپاهش در دل زمین فرو رفت". بعد رو به من کرد وگفت: "به مکه برو و امام زمان را به نابودی دشمنانش بشارت ده ☺️ وتوبه کن". حالا دیگر خیلی چیزها برای من روشن شده است. آری خداوند به وعده خود وفا نمود و دشمنان امام زمان را نابود کرد. آن مرد که از کرده خود پشیمان است، وقتی مهربانی ❤️ امام را می بیند توبه می کند وتوبه اش قبول می شود. آیا می دانی آن فرشته ای که با این مرد سخن گفت که بود❓ آن فریادی که درصحرای "بَیدا" بلند شد چه بود❓ او جبرئیل بود که به امر خدا به یاری لشکر حق آمده بود تا سپاه طاغوت را نابود کند😊 سپاه سفیانی که می خواست کعبه 🕋 را خراب کرده و با امام زمان بجنگد به عذاب خدا گرفتار شده و در دل زمین فرو رفته است. خبر نابودی سپاه سفیانی به سرعت در همه جا پخش می شود🔊 گروهی از آنها که از ماه ها قبل، مکه را محاصره کرده بودند، با شنیدن این خبر فرار می کنند.🏃‍♂ سفیانی که در شهر کوفه است با شنیدن این خبر، ترس تمام وجودش را فرا می گیرد وفکر حمله به مکه را از سر خود بیرون می کند.🤗 ↩️... ✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش قرارگاه محکمات #shia #عدالت_در_اسلام @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
لشكر به سوى مكّه باز مى گردد! ما هنوز از شهر مكّه فاصله زيادى نگرفته ايم كه خبر ناگوارى از آن شهر به ما مى رسد. به امام خبر مى رسد مردم مكّه شورش و انقلاب كرده اند و فرماندار شهر را به قتل رسانده اند. اكنون امام دستور مى دهد تا لشكر به سوى مكّه باز گردد. خبر به مردم مكّه مى رسد. آنها مى دانند كه نمى توانند با اين لشكر مقابله كنند، بنابراين با گريه، خدمت امام مى رسند و مى گويند: «اى مهدى آل محمّد، توبه ما را بپذير». شما فكر مى كنيد آيا امام توبه آنها را مى پذيرد؟ آرى درست حدس زده ايد، او فرزند همان كسى است كه وقتى نگاهش به «ابن مُلجَم» افتاد به پسرش، امام حسن(ع) فرمود : «پسرم با او مهربان باش و در حقّ او احسان كن، مبادا او گرسنه بماند». على(ع) در حالى كه فرقش با شمشير ابن ملجم شكافته شده بود، سفارش قاتل خويش را به فرزندش مى كرد! امام زمان فرزند همان على(ع) است. او تمام مردم مكّه را مى بخشد! به راستى، كدامين حكومت است كه چنين عطوفت و مهربانى داشته باشد؟ آيا تا به حال شنيده اى كه مردم شهرى قيام كنند و فرماندار را كه نماينده حكومت است به قتل برسانند; امّا آن حكومت همه مردم را ببخشد؟ آنانى كه مردم را از امام زمان و دوران ظهور مى ترسانند، ندانسته آب به آسياب دشمن مى ريزند. چرا ما ندانسته، چنين عمل مى كنيم؟ چرا به جاى آنكه شوق و اشتياق مردم را به ظهور زياد كنيم، آنان را بيشتر مى ترسانيم، اين همان چيزى است كه دشمنان مكتب تشيّع مى خواهند. امام زمان ما، مظهر رحمت و مهربانى خداوند است. او مى آيد تا مردم دنيا، مهر و محبّت را در وجود او بيابند. به هر حال امام، تمام مردم مكّه را مى بخشد; فرماندارى جديد براى شهر مشخص و سپس به سوى مدينه حركت مى كند. هنوز چند منزل از مكّه دور نشده ايم كه خبر جديدى مى رسد: مردم مكّه بار ديگر انقلاب كرده و فرماندار جديد را هم كشته اند. امام اين بار تصميم مى گيرد تا شهر مكّه را از وجود آن ظالم ها پاك كند. او گروهى از ياران خود را به مكّه مى فرستد تا در اين شهر امنيت و آرامش را برقرار كنند. پایان قسمت هجدهم منابع در قسمت کامنت؛ @modafeanzuhur ادامه در کامنت👇👇👇
📚 رئیس پاسگاه رو به معاونش که سروان جوونتری بود کرد و گفت : - به سربازها بگو محتاط باشن که کسی این اطراف نباشه که فیلم بگیره. تو این شلوغی و اوضاع امنیتی فقط همین رو کم داریم که دردسر جدید تولید بشه و بازم دمار از روزگار ما پلیس ها دربیارن! ذهنم با شدت شروع به کند و کاو میکرد ... با صحبت هایی که شده بود حدس زدم که پدر خانم مقدم باید آدم مهمی باشه! اما هر چقدر فکر کردم سواد سیاسی نه چندان زیادم به هیچ جایی نرسید ‌... تقریباً هیچ آدم مهم و صاحب منصبی رو با فامیلی " ثابتی مقدم " نمیشناختم. ای کاش حداقل تو این بیکاری و ساعت ها انتظار بی ثمر ، حداقل گوشی هامون رو پس میدادن تا بتونم تو اینترنت سرچ کنم! و بفهمم این آدمی که همه جز من میشناختنش کیه؟ یه لحظه ته دلم خالی شد...! اینبار حسابم علاوه بر پلیس و یگان ویژه و دانشگاه؛ با یه مقام مسئول بود که اصلاً نمیدونستم کیه و رتبه ش چیه؟! به سختی نفس کشیدم و با خودم فکر کردم : - اگه فقط یک سوال بپرسی که این آدم کیه غافله رو باختی ...!‌ با این گندی که دخترش بالا آورده بود باید چکار میکردم؟ یه کم از دور به خانم مقدم نگاه کردم. تنها چیزی که از وَجَناتِش پیدا نبود این بود که دخترِ یه آدم مهم و صاحب منصب باشه!! یه تیپ ساده و کامل معمولی ..‌. یهو یاد پراید درب و داغونش با اون بوق کامیونی افتادم! نا خودآگاه وسط اون همه استرس و انتظار خنده ام گرفت ...! جای شهریار خالی بود که از تعجب شاخ دربیاره اما مطمئنم تا حالا اونم نگرانم شده بود مخصوصاً اینکه گوشی هامونم خاموش بود و الانم نیمه شب شده بود و من بدون هیچ خبری غیب شده بودم! یهو جرقه ای به ذهنم زد و با خودم گفتم : - شاید پدرش آخونده ...؟ آره با عقل جور درمیاد چون رئیس پاسگاه از بردنِ آبروی پدرش با کشف حجاب حرف زد و چند بار حاجی صداش زد. شاید اصلاً امام جماعتِ تهران باشه؟ اما نه امام جماعت های تهران نشنیده بودم این اسم رو داشته باشن! تلاش برای اینکه بفهمم قراره چه کسی با چه پستی رو ببینم به هیچ جایی نرسید برای همین ترجیح دادم منتظر بمونم و از قبل به این فکر کردم که کاملاً صادقانه بگم که دخترش خودش منو نامزد خطاب کرده و من این وسط هیچ نقشی نداشتم جز اینکه فقط یه شال خریده بودم ...! خانم مقدم در سکوت روی صندلی نشسته بود و چشماش رو بسته بود چند بار خواستم برم روی صندلی کنارش بشینم و بهش بگم بابا این چه گندی بود زدی؟ واسه چی این وسط منو قاطی ماجرای خودت کردی؟ اما نتونستم به شدت تحت نظر بودیم و نمیدونستم واکنش باید چی باشه! اگه میخواستم حقیقت رو بگم این تنها راه بود که قبلش هیچ حرفی با خانم مقدم نزنم که بقیه حس نکنن هماهنگ کردیم یه دروغی بلغور کنیم تا خودمون رو از این مهلکه نجات بدیم! نمیدونم چقدر از این افکارم گذشت که یهو صدای یه سرباز ما رو به خودمون آورد : - جناب سروان ... جناب سروان آقای مقدم اومدن. از شدت استرس از جام پاشدم و ایستادم. چند دقیقه بعد یه مرد چهارشونه که موهای نسبتاً کم پشتی داشت و کمی از من کوتاهتر بود با دو نفر محافظ که هر کدومشون ۲ برابر هیکل من بودن وارد شد. کت شلوار رسمی طوسی تنش بود! به محض اینکه شروع به حرف زدن کرد از صداش و نحوه ی حرف زدنش حس کردم آشناست و میشناسمش! اما نمیدونستم چطوری و کجا!‌ نگاهی به من و دخترش که تنها جوون های اونجا بودیم انداخت و با رئیس پاسگاه دست داد و گفت : - سلام علیکم سروان پیکارجو حال و احوال؟ فکر میکردم تا حالا بازنشسته شدی مومنِ خدا. رئیس پاسگاه لبخندی زد و گفت : - ما که از خدامونه والا ... دوستان نمیزارن بریم سر خونه زندگیمون و به بچه و نوه هامون برسیم! آقای مقدم که بسیار موجه و در عین حال با جذبه به نظر می اومد جواب داد : - ان شاالله که این آشوب ها میخوابه و شما هم برمیگردی خونه و یه دل سیر استراحت میکنی. سروان پیکارجو با نیشخند گفت : - دقیقاً دیگه جونی برامون نمونده ... برعکس شما که ماشاالله هر روز در تکاپو و تلاشین. بنظرم وقتشه شما هم یه کم به اهل و عیال برسید ‌‌...! ظاهراً دخترخانومتون بدجوری تو خونه حوصله شون سر میرفته که پا توی این آشوب های خیابونی گذاشتن ...! حس کردم عرق سردی از پیشونیم چکید و دستام یخ کرد. سروان پیکارجو به ما اشاره کرد و گفت : - البته دخترخانومتون ادعا میکنن شعارهای صلح آمیز دادن ...! ولی خودتون در جریانید که هر نوع شعاری توی این شلوغی ها باید سرکوب بشه ...! راستی نگفته بودین صاحب دوماد شدین؟ مبارکا باشه جناب! نمیدونم چرا اون لحظه از نظر من انگار صدسال گذشت‌ شاید برای این بود که منتظر بودم که وقتشه یه واکنشی از خودم بروز بدم. اما نشد و نتونستم. جو اونقدر سنگین بود که خانم مقدم هم کاملاً سکوت کرده بود و فقط به بقیه نگاه میکرد. 👇
📚 📖 1⃣8⃣ اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد. می دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم: »دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!« و می دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفس هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم : »قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!« ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین (ع) داشتم که میان گریه زمزمه کردم : »مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (ع) امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود...« از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید : »زخمی بود، داعشی ها داشتن فرار می کردن و نمی خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!« و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد: »دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (ع) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!« و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد : »حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!« و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که عاشقانه نجوا کردم : »عباس برامون یه نارنجک آورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی ذاشتم دستش بهم برسه...« که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد: »هیچی نگو نرجس!« می دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله های دلتنگی را در نگاهش می دیدم و فرصت عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان می رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک هایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرمانده ها را در آغوش کشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بی دریغ همه رزمندگان را در آغوش می گرفت و می بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد : »معبر اصلی به سمت شهر باز شده!« ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق سربازی این چنین فرمانده ای سینه سپر کرد : »حاج قاسم بود!« با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده ها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده ها بود و دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد: »عاشق سیدعلی خامنه ای و حاج قاسمم!« سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد : »نرجس! به خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!« و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید : »مگه شیعه مرده باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربال و نجف برسه!« تازه می فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی می کرد و حیدر هنوز از همه غم هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد: »عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟« 👇