📚 #کاردینال
📖 #قسمت_هشتاد_و_یکم
✍ #م_علیپور
*امیر
دختر خاله م " اعظم " که حکم خواهر بزرگترم رو داشت با همون لحن مهربون و لهجه دارش با صدای بلند گفت :
- به به بالاخره عروس خانم هم اومدن ...
زنا شروع کردن به کِل کشیدن! خانم مقدم که به اصرار مامان مجبور شده بود لباس مجلسی بخره و به آرایشگاه بره وارد.
خودم و جمع و جور کردم و کت شلوار جدید دامادی بدجور تو تنم احساس غریبی میکرد!
اونقدر که به صدا در اومده بود و ازم خواهش میکرد که فقط یه کم شبیه داماد های واقعی رفتار کنم.
خانم مقدم که انگار از منم خجالتی تر بود با اون لباس سنگین و کار شده و آرایشی که هیچوقت نداشت ، سرش رو به سنگ فرش دوخته بود!
به آرومی کنارم نشست سرش رو نزدیکم آورد ، آروم دم گوشم گفت :
- آقا شهریار و نامزدش اومدن!
با ناباوری سرم رو بالا بردم و توی چشم هاش نگاه کردم و پرسشگر پرسیدم :
- شهریار خودمون رو میگی؟!
در حالی که سعی میکرد جلوی فک و فامیلایی که چشم از تازه عروس و دوماد برنمیداشتن طبیعی رفتار کنه با لبخند نمایشی گفت :
- آره همین الان دم ورودی دیدمشون!
با عجله از جام پاشدم و از خانم هایی که سد راهم بودن عذرخواهی کردم و به حیاط باغ وارد شدم.
باغ آقا بزرگ اونقدر بزرگ نبود که لازم بشه دنبال مهمون غریبه بگردم!
سمت چپ ته باغ یه پسر کت شلواری که از قضا مثل من کت سفید هم تن زده بود نمایان شد!
مشغول روبوسی با بابا بود ...!
با عجله و تعجب فراوان خودم رو بهش رسوندم و با دیدن دستی که آتل گرفته وبال گردنش بود نگاش کردم و گفتم :
- تو اینجا چکار میکنی پسر؟!
با دیدن من یهو به سمتم برگشت و خواستیم همدیگه رو بغل کنیم که بی هوا به دست مصدومش برخورد کردم.
فریادش به هوا رفت و داد زد :
- آخ آخ چیکار میکنی؟ قطع عضوم کردی بابا ... بغل و ماچ و بوسه نخواستیم!
خندیدم و اینبار محتاط تر در بغلش کردم و گفتم :
- اینجا رو چطوری پیدا کردی؟
بادی به غبغب انداخت و در حالی باند دستش رو مرتب میکرد جواب داد :
- چی فکر کردی داداش؟ من مویرگی با خانواده خودت و زنت در ارتباطم! از داداشت لوکیشن رو گرفتم!
در حالی که کنار هم روی صندلی مینشستیم گفتم :
- با چی اومدی روز عیدی؟!
شهریار ابرویی به نشانه موفقیت بالا داد و گفت :
- من که گفتم مویرگی آشنا دارم دادا ...
اما از شوخی بگذریم " صدف خانم " یه بار گفته بود دختر خاله ش توی دفتر حمل و نقل کار میکنه و هر وقت دنبال بلیطی چیزی باشه خیلی زود براش پیدا میکنه.
من دیدم دم عیدی از دست اون یاجوج و ماجوج دیوونه شدم ...
گفتم شهریار فایده نداره تو که شکست عشقی هم خوردی ، دختره فعلاً قصد ازدواج نداره ؛ حداقل به بهونه ی بلیط هواپیما یه پیام بهش بده بلکه سر صحبت رو باز کردی و ...
خلاصه که پیام دادم و قربون حکمت خدا که زود جواب داد و بلیط رو اوکی کرد!
خودمم جون تو کف بُر شدم ها؟ آخه دم عیدی بلیط گیر شاه هم نمیفته ... اما گیر آقا شهریار اومد! دیگه خراب رفیقیم دلم نیومد تو این مراسم هم تنهات بزارم!
این پدر زن عوضیت ترسیدم کار دستت بده!
راستی ندیدمش نیومده؟!
سری تکون دادم و با لبخند به آقای مقدم که از دور به سمت مون می اومد نگاه کردم و گفتم :
- اتفاقاَ خیلی از دیدنت خوشحال شده چون که پشت سرته و داره میاد!!
شهریار چهره در هم کشید و گفت :
- ای بر خر مگس معرکه لعنت!!
چهره م رو طبیعی کردم و گفتم :
- نگفتی صدف خانم چطور همراهت اومد؟!
شهریار در حالی که جلوی آقای مقدم از جاش پا میشد گفت :
- دم عیدی با خانواده برای زیارت مشهد اومده بودن ظاهراً ، دیگه وقتی فهمید مراسم شماست خودش رو رسوند و گفت چند ساله مراسم عروسی نرفته و دوست داره رسم و رسومات اینجا رو هم ببینه!
قبل از تموم شدن حرفش آقای مقدم پیش دستی کرد و به سمت شهریار اومد و با لبخند گفت :
- به به ... پارسال دوست امسال آشنا ...!
ظاهراً همه ی خوبان اینجا جمع شدن.
شهریار که مشخص بود کاملاً زورکی آقای مقدم رو بغل میکنه جواب داد :
- سلام از ماست ... بله ماشاالله همه ی خوبان اینجا جمع شدن. احوالتون چطوره؟
همچنان که اون دو نفر مشغول چاق سلامتی بودن به بقیه ی حضار نگاهی انداختم ...
فامیل های نزدیکی که سابق بر این اعتقاد داشتن بچه زرنگ فامیل به هیچ دردی نمیخوره و عرضه ی بالا کشیدن دماغش رو هم نداره ؛ الان داماد نماینده مجلس شده بود!!!
نیازی به حرف زدن نبود ... برق حسادت توی چشمهاشون کاملاً مشخص بود!
ته دلم نیشخندی زدم و با خودم فکر کردم :
- وای به اون روزایی که ندونسته یکی رو دیدم و به حالش غبطه خوردم و هیچوقت از مکنونات قلبی که داشت با خبر نبودم ...
مثل من که الان دل شوره ی عجیبی داشتم!
و دلم میخواست این لباس و هر چیزی که باعث میشد از این جمع متفاوت باشم رو بریزم دور ...
تا فقط کمی احساس آرامش بکنم!
👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_هشتاد_و_یکم ✍ #م_علیپور *امیر دختر خاله م " اعظم " که حکم خواهر بزرگترم رو
توی افکارم بودم که یهو با شنیدن صدای " صدف خانم " که دسته گل خیلی بزرگی دستش بود نیم متر از جا پریدم ...
- سلام ... حالتون چطوره تبریک میگم!
داشتم سلام علیک میکردیم که یهو آقای مقدم متوجه ما شد و نزدیکتر اومد و رو به شهریار گفت :
- به به ... پس معلومه این دو تا رفیق گرمابه و گلستان ، تو سال جدید تصمیم گرفتن که با هم قاطی مرغا بشن!
صدف عابدینی که انگار با دیدن آقای مقدم حتی از شهریار هم ناراحت تر بود ، برای حفظ ظاهر گفت :
- بله دیگه دلم نیومد شهریار جان رو تنها بفرستم ...
شهریار که با شنیدن اسمش با پسوند " جان " حسابی کیف کرده بود جواب داد :
- عزیزم اون دسته گل رو بده نگه دارم سنگینه ... تو چرا هنوز قسمت خانم ها نرفتی؟!
صدف خانم داشت دسته گل بزرگ رو با اون کفش های پاشنه دار حمل میکرد و گفت :
- منو اشتباه راهنمایی کردن ... رفتم خونه باغ اون وری ... آخ آخ ... وای ....
یهو پاشنه بلند کفشش به لباس بلندش گیر کرد و قبل از اینکه دسته گل به شهریار برسه ، مستقیم تو بغل آقای مقدم فرود اومد!!
آقای مقدم شروع به خندیدن کرد و گفت :
- ظاهراً این دسته گل به بنده رسید ...
چطوره همینجا یه خانم بیرجندی هم برای خودم بگیرم؟!
صدف که حسابی خجالت کشیده بود با عجله دسته گل رو از دست آقای مقدم گرفت و گفت :
- فکر نکنم خانومتون چندان هم عقیده باهاتون باشن ...!
رو به صدف عابدینی قسمت خانم ها رو نشون دادم و راهنماییش کردم!
شهریاری سری به نشونه ی تاسف تکون داد و آروم رو به من گفت :
- مردم رو برق میگیره ما رو ...! یه کم خنگ میزنه کلاً ... اما دختر خیلی خوب و مهربونیه!
آقای مقدم که مشخص بود کاملاً حرفای شهریار رو شنیده بود گفت :
- از من که سن پدر شما رو دارم این نصیحت رو قبول کن که زن هر چی خنگ تر بهتر! اصلاً مرد باهوش هیچوقت دنبال زن باهوش نمیگرده.
زن مثل گُله ... فقط باید دید و بویید و لذت برد!
در حالی که از این تفکرش به شدت بدم اومده بود ، دست رو شونه ی من گذاشت و با خنده گفت :
- البته من پیشاپیش از اینکه هُدی رو بهت دادم عذرخواهی میکنم! فکر نمیکنم تا آخر عمرت هم بتونی دختر ریزبین و سختگیری مثل دختر من رو پیدا کنی!!
عمو نادر رو به جمعیت گفت :
- آقایون همگی بفرمایید که قراره شام تقسیم بشه!
صدای موسیقی محلی بیشتر از قبل شنیده شد و روی میز مشترکی کنار آقای مقدم نشستیم.
شهریار رو به من گفت :
- تو چرا اینجا ور دل ما نشستی؟ پاشو برو پیش خانومت الان تنهاست!
با تردید از جام پاشدم و سینی غذاهای سفارشی رو جلوی آقای نماینده مجلس و شهریار گذاشتن ...
شهریار در حالی که رون مرغ رو جدا کرده بود و میخواست توی دهنش بزاره با تاکید گفت :
- پاشو برو دیگه ...!
داشتم به سمت سالن خانم ها میرفتم که حس کردم صدای کسی بین صدای موسیقی و سر و صدای شام خوردن محو شد.
سرم رو برگردوندم که بفهمم اون صدا از کجا بود؟!
یهو آقای مرادی ، همسایه کناری رو دیدم که از ته باغ به سمت ما می اومد و داشت چیزی میگفت که صداش بین موسیقی خفه شده بود ...
با عجله به سمت موسیقی رفتم و ازشون خواستم صداش رو کم کنن!
اینبار صدای آقای مرادی که به شدت نفس نفس میزد با اندک جوونی که براش مونده بود گفت :
- آقای نعمتی ... سوخت ... خونه تون سوخت ... !
ادامه دارد ...
#م_علیپور
💠 حضرت علامه حسن زاده آملی(ره)
🔹 صورت هر چیز، آن حقیقت و گوهری است که آن چیز واجد آن است، و با هیچ عارضه و حادثه و در هیچ حالی از احوال و موطنی از مَواطِن از او گرفته نمیشود یعنی، هویّت و ذاتی شیء؛ که سلب و ازاله و انفکاک شیء از ذات خود محال است، و صورت شیء، همان ذاتیات شیء است.
🔸 مثلا یک شخص انسان را در نظر بگیرید، پیوسته در حرکت و تغییر و تبديل است، غذا میخورد، نیرو میگيرد، نیرو به تحليل میرود، باز بَدَل آنچه تحليل رفته است؛ طلب میکند، و غذا میخورد تا نیرو، بَدَل ما یتحلّل قرار گیرد؛ و با این همه تحليلها و تبديلها، صورت انسانی که آن شخص بدان صورت باقی است، هرچند ساله که گردد؛ میگوید: "من"، صد و اَند ساله هم که شد افعالش را به همان "من" نسبت میدهد.
🔹 یعنی شخصیت و هویت او محفوظ است، اگرچه مستمراً به فراگرفتن معارف، اشتداد و سِعهی وجودی تحصیل کند.
📘 دروس معرفت نفس/ درس پنجاه و چهارم/ ص۲۱۴
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💠 استاد صمدی آملی حفظه الله
🔹 سراسر عالم، علم انباشته ی روی هم است. و تمامی کلمات و موجودات نظام هستی به عنوان شکارگاه انسانند. قوهی خيال باید در شکارگاه عالم، آنچه را که با تير عقل، در مقام تفکّر، شکار کرده است، بی کم و کاست تحویل انسان دهد.
🔸 حیوانات بر خلاف انسان ها در صدد فهم عالم نیستند. آنها فقط می خوابند و در بیداری هم، در پی شکار و دشمنی با یکدیگرند، امّا انسان، آفرينش متفاوتی با تمام موجودات دارد. او علاوه بر اين که باید لقمهای به بدنش برساند تا از پای در نیاید، باید مابقی وقت خود را در شکارگاه، جهت تغذیه به جانش مصرف کند.
📘 شرح مراتب طهارت/ج۱/مجلس سیزدهم/ ص۱۸۴
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💠 استاد صمدی آملی حفظه الله
💫 لطائفِ ابتدا به بسمالله الرّحمن الرّحیم
🔹 چون بسمالله الرّحمن الرّحیم وجود واحد است؛ و وجود، مساوق با حق است و حق، اصل است و همین یک اصل و یک حق، بیش نیست که صمد است؛ پس، آغاز از او و انجام به اوست؛ یعنی اوست و شئون او.
زیرا "لَم یَلِد و َلَم یُولَد* وَ لَم یَکُن لَهُ کُفُواً اَحَد" است، و غیر را در حيطهی وجود او راهی نیست، تا لازم آید علت و معلول، بدان نحوی که در فلسفهی رائج در اذهان سافله مطرح است، تصور گردد.
لذا بدایت در "بَدَءتُ" قیام فعل به فاعل حقيقی به نحو قوام وجودی و انتشای عینی و عینیّت است؛ نه قیام حلولی.
🔸 بسمالله الرّحمن الرّحیم عین حقیقت کتاب تکوینی آفاقی و متن کتاب تکوینی انفسی و تابلوی کتاب تدوینی کتبی است، و اوّل آن هم، "بَس" است و حرف اوّل قرآن کتبی و حرف آخر آن را هم جمع کنی، "بَس" است، و آن چه که تو طالب آنی نیز در همین باء و سین است که شروع بسمله بدوست؛ پس، از تو حرکت و از خدا برکت.
📘 ترجمه و شرح قصيدهی عائرهی ینبوع الحیوه/ بيت اول/ ص۲۵
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
4_5985783461011527271.mp3
13.79M
🎙#حدیث_حقیقت جلسهٔ هشتم
در محضر #علامه_مروجی_سبزواری(دامت برکاته)
🔻 عناوین:
- (02:00) سیر کمیل با سخنان امام
- (03:00) شرح [ ... جذب الاحدیت لصفة التوحید ... ]
- (05:00) جذب صفت توحید از مرتبه احدیت است
- (06:00) تفاوت توحید و وحدت
- (09:00) علامت رسیدن به مراتب واحدیت و احدیت در مکاشفات سالک :
(11:00) شرح روایت [ الفقر سواد الوجه]
(14:00) مقام مقربین و ابرار در آیه ۵ سوره انسان
- (17:00) کمال واقعی عارف
- (23:00) مقام استقامت
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
بهشت و جهنّم در همینجاست
#علامه_حسن_زاده
#استاد_صمدی_آملی
#بهشت #جهنم
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_هشتاد_و_سوم
✍ #م_علیپور
*امیر
رفتم در اتاق تا به مامان بگم آقای مقدم و مهری خانم میخوان برن ، تا ازشون خداحافظی کنن.
اما با صدای بابا که داشت مامان رو دلداری میداد متوقف شدم :
- خانم جان! دو روزه که داری آبغوره میگیری ... دیگه نمیخوای تمومش کنی؟!
مامان با صدای بغض آلودی که خنجر به قلبم میزد با اشک جواب داد :
- چطور میخوای جوش و غصه نخورم ها ...؟ نکنه یادت رفته که آجر به آجر اون خونه رو به سختی و بی پولی و نداری روی هم گذاشتیم؟
چه روزا و چه شبایی که نخوردیم و نپوشیدیم تا اون خونه ساخته بشه و بچه هامون از آب و گِل در بیان ...
والا که حق مون نیست این دم پیری آلاخون والاخون بشیم در خونه ی مردم و تازه دنبال وام و بیمه بریم و بیایم که محض رضای خدا کمک کنن باز از - 0 - همه چی رو شروع کنیم ...!
باباصداش رو آروم تر کرد و با محبت جواب داد :
- من اون اشک هات رو مثه سرمه به چشمم میکشم خانم ... چطور یادم میره اون روزایی که ماموریت پشت ماموریت تو و این ۳ تا بچه رو ول میکردم و میرفتم و تو یه بارم آخ نگفتی ...
یه بارم نگفتی آقا داری میری پول گذاشتی یا نه؟
هی ... یادمه یه بار فراموشم شد پول بزارم.
برگشتم دیدم دستگاه بافندگی همسایه رو قرض کردی و داری لیف و شال و کلاه برای در و همسایه میبافی تا خرج خودت و بچه ها رو جور کنی و یه وقت حتی دنبال من نگردی که زنگ بزنی و به روم بیاری که پولی تو خونه جا نذاشتم ...
همون شب که رسیدم تو و بچه ها خواب بودین.
خودم رو آماده کرده بودم یه دل سیر دعوا کنی ، با خودم گفتم شاید اصلاً به قهر خونه عموحاجی رفتی که هیچ خبری ازت نشده ...
در اتاق رو باز کردم دیدم تو پای دستگاه بافندگی و بچه ها پای درس و مشق شون خوابتون برده !
منقلب شدم و از در اتاق زدم بیرون ، آخه یهچیزی گلوم رو فشار میداد و داشتم خفه میشدم،
رفتم تو آشپزخونه که یه چیکه آب بخورم تا بلکه اون بغض لعنتی رو قورت بدم ...
اما چشمم خورد که فرشِ سوراخ و مندرس توی آشپزخونه عوض شده ... نو شده!
یادمه چندباری گفته بودی اگه پولی چیزی دستت موند یه قالی برای آشپزخونه بگیریم ، خوبیت نداره مهمون بیاد سوراخ فرش ۱۵ سال پیش رو ببینه!
همونجا عرق شرم رو پیشونیم نشست و بغضی که داشت خفه م میکرد سر باز کرد و نشستم رو همون فرش تازه ، زار زار گریه کردم !
گفتم خدایا خودت شاهدی که من نخواستم کم بزارم اما اگه کم شد و دل این زن رو شکستم خودت بهم رحم کن دستم رو بگیر نزار بیشتر شرمنده شون بشم ...!
حالا هم گردن من از مو باریک تره خانم ...
هر چی بگمحق داری اما بدون یه بلایی عظیمی توی راه بوده که خدا با ضرر مالی ختم بخیرش کرد.
هر چی هم ناراحتی و غصه داری نزار خدای نکرده زبونت به شکایت و کفرخدا باز بشه ...
تو همون دخترعمویی هستی که من پای سجاده ناغافل دیدمت و یه دل نه صد دل بهت دل و دینم رو باختم ...
نزار اگه زندگیمون رو از دست دادیم ، دین و انصاف مونم از دست بدیم.
من باز میشینم این آجرها رو دونه دونه بالا میبرم و با هر دونه ش خدا رو شکر میکنم که تو رو دارم ... ۳ تا پسر مثه شاخ شمشاد داریم !
حتی برای دونه به دونه ی برگِ درخت های توی حیاط هم خداروشکر میکنم که نسوختن و هنوز پابرجان!
یهو بابا بدون خبر در اتاق رو باز کرد و با دیدن من که پشت در بودم و اشک تو چشمام جمع شده بود نگاهی بهم انداخت ...
از خجالت فال گوش وایسادن خودم یهو سلام دادم.
بابا مثه همیشه عین یه کوه معرفت حتی به روم نیاورد و گفت :
- خوب شد اومدی پسر ... فکر کنم این پدرخانومت دیگه وقت رفتنشه!
خدا خیرش بده که امروز خیلی کارمون رو جلو انداخت و ان شاالله که وام و خسارت بیمه هم جور میشه!
خانم پاشو خانواده آقا مقدم میخوان برن ها ...؟
با هم به سمت حیاط باغ آقابزرگ رفتیم.
آقای مقدم و مهری خانم داشتن با دخترشون پچ پچ میکردن که با دیدن ما حرفاشون رو قطع کردن.
بابا رو به آقای مقدم با خوش اخلاقی گفت :
- خیالتون راحت باشه که مثل جفت چشم هامون مراقب دخترتون هستیم ، هُدی خانم دیگه دختر ما هم هست ...
آقای مقدم دست بابا رو به گرمی فشار داد و گفت :
- اگه شما به جای خونه باغ پدری ، به خونه جدید این دو تا جوون که نزدیکترم هست میرفتین ، خیالمون راحت تر بود!
بابا با اطمینان رو به آقای مقدم جواب داد :
- این خونه هم مدتی طولانی که تنها افتاده و ماه به ماه کسی فرصت نمیکرد بهش سر بزنه!
الانم دیگه بهترین وقته که تا خدا کمک میکنه خونه خودمون رو سر پا کنیم ، یه کم به اینجا هم برسیم!
آقای مقدم و مهری خانمحسابی بابت زحمات این چند روز تشکر کردن و میخواستن سوار ماشین بشن که شهریار و صدف خانم که برای پیاده روی رفته بودن هم از دور نمایان شدن ...
شهریار با نیشخند روبه آقای مقدم گفت :
- کجا به سلامتی ...؟!
👇
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال 📖 #قسمت_هشتاد_و_سوم ✍ #م_علیپور *امیر رفتم در اتاق تا به مامان بگم آقای مقدم و مهری
آقای مقدم با لبخند گفت :
- خب دیگه رفتنی ها باید برن ... منم که میدونید کلی کار سرم ریخته!
شهریار به صورت محسوس با کنایه جواب داد :
- بعلللله ... شما که همیشه سرتون شلوغه!
خدا خیرتون بده انقدر با رفقاتون به فکر مردم و مشکلاتشون هستین!
آقای مقدم که زرنگتر از این حرفا بود واکنشی نشون نداد و رو به من گفت :
- ان شاالله بعد تعطیلات توی دفتر حاضر باشید که هنوز کلی کار عقب افتاده داریم ...
بعدش هم با مهری خانم سوار ماشین شدن و از همگی خداحافظی کردن.
مامان کاسه ی آب رو پشت سرشون ریخت و براشون آرزوی سلامتی کردن.
بابا رو به ما گفت :
- اینا که چیزی نخوردن ، حداقل شما بیاین و صبحونه تون رو بخورید ... سفره هنوز توی تراس پهنه!
و با مامان به سمت تراس رفتن!
شهریار به دور شدن شون نگاه کردو گفت :
- چی شد که کله ی سحر آقای مقدم قصد برگشت کرد؟ پس اون همه خودمون میسازیم و ... چی بود؟
صدف با نیشخند جواب داد :
- باید دید اون شب هُدی خانم به باباش چی گفت که بیخیال شد و رفت؟!
شهریار که انگار چیزی یادش اومده بود با صدای بلند فریاد زد :
- عتیقه ها ...؟ عتیقه ها ... ؟ عتیقه ها الان کجان؟!
من که مثه شهریار عتیقه ها رو کامل از یاد برده بودم با تعجب به خانم مقدم نگاه کردم ...
خانم مقدم روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید :
- دادمش به بابا.
۳ تا مون با صدای بلند گفتیم :
- چی ... ؟
خانم مقدم در حالی که به شدت رنگش پریده بود جواب داد :
- از همون اول هم برای همین اومده بود.
شهریار با عصبانیت گفت :
- اگه میخواستین دو دستی بهشون تقدیم کنید اصلاً برای چی با خودتون آوردین ها ...؟!
بهتره به عرض تون برسونم که من همین الآنشم توی کتم نمیره که اون خونه با نشتی جزغاله شده باشه!
هیچ کاری هم به پلیس ندارم و خودمباید دنبالش باشم که کدوم آدمی این بلا رو سر این خانواده آورده ...!
من که مثه شهریار به همه چی مشکوک بودم ، تصمیم گرفتم سکوت کنم.
خانم مقدم آهی کشید و در حالی که چهره ش به کبودی میزد جواب داد :
- اگه شما مشکوک هستین ، من کاملاً مطمئنم که کار باباست ...
و بابت این ماجرا هیچ واکنشی جز شرمندگی از دستم برنمیاد!!
صدف خانم با نیشخند جواب داد :
- اگه واقعاً مطمئن هستین و شرمنده این ، برای چی به پلیس واقعیت رو نگفتین؟ حالا که پدر مادرتون رفتن و خیالتون راحت شده این حرف رو میزنید؟!
بنظرم هیچ بعید نیست شما هم دست تون با خانواده تون توی یه کاسه باشه ...
والا حداقل عتیقه هایی که سرمایه ملی و هوویّت ایرانی ماست رو دو دستی بهپدرتون نمی دادین ... !!
شهریار با عصبانیت گوشی رو برداشت و گفت :
- همین الان زنگ میزنم به ۱۱۰ و همه چی رو لو میدم ...!
شهریار داشت شماره میگرفت که دستش رو گرفتم و تلفن رو قطع کردم.
با عصبانیت دستم رو پس زد و گفت :
- نمیخوای این ماجرای مسخره رو تموم کنی؟!
سرم رو پایین انداختم و گفتم ؛
- حالا دیگه همه مون خوب میدونیم که این رشته سر دراز داره و با حذف یک نفر چیزی عایدمون نمیشه!
اینا بخاطر هدف و مقاصد خودشون و گروه شیطانی شون از هیچ چیزی نمیترسن!
حتی کشتن و سر به نیست کردن آدما!
باید خیلی نرم مثل خودشون جلو بریم و مدارک مستندی رو گیر بیاریم که بتونیم دست همه ی سیستمو رو کنیم !
صدف خانم پرسید :
- اون وقت چطور؟
شهریار با نیشخند جواب داد :
- تموم مدارکی که توی دفتر بود رو داریم!
باید از اون لیست شیطانی شروع کنیم ...
ادامه دارد ...
#م_علیپور
إلهی، شکرت که از شرق تا غرب عالم به حسن خدمت می کنند.
فراز۳۴۶
#علامه_حسن_زاده_آملی
#الهی_نامه
#مدافعان_ظهور
@modafeanzuhur
#پست_شماره_۱۷: ✨✨🌷
✍️ خود را نبین که رَستی :
به قدرِ نیستی تو ، هستیِ حق ظاهر می شود ، نمی بینی که در رکوع «سبحان ربی العظیم» می گویی و در سجود « سبحان ربی الاعلی»
📗#کتاب_هزار_ویک_نکته_نکته ۱۲۱
#علامه_حسن_زاده_آملی
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
🕋 #حج و #استطاعت روحی [2]:
رهسپارۍ بہ سوۍ خانۀ خدا از استطاعت ظاهرۍ است؛ ولۍ در معنۍ و در سِرّ، بسوۍ صاحب خانہ رفتن مہم است که نجات بخش آدمۍ است:
🛑جلوه بر من مفروش اۍالحاج که تو
خانہ مۍبینۍ و من خانہ خدا مۍبینم.
به بیان عرشۍ حضرت کشّاف حقایق، قرآن بہ حق ناطق، امام #صادق (علیہ السلام)، نالہ و زارۍ کننده در تلبیۀ حج فراوانند ولی حاجّ خیلی کم! ضجیج و عَجیج (یعنی نالہ و زارۍکننده و بانگ و فریاد بر آرنده بہ تلبیہ) کثیرند ولی حجیج اَقَل.
لذا با یک تصرّف حضرت نسبت به ابا محمد که دست مبارک بر روۍ وۍ مالید، او هم بیشترین حاجۍهاۍ مستطیع به استطاعت مالۍ در حجّ را به صور برزخۍشان که نتیجہ ملکات اعمال جانشان بود به صورت خوک و دراز گوش و بوزینہ مشاهده کرده است.
@modafeanzuhur
چه بسا مردمی که از این سفر فقط شہرت و عنوان کسب کرده اند و دست آویزی برای اغراض دنیوۍ قرار داده اند. مَثَل آنان چنان است که عربۍ را گفتند وقتۍ که برادر تو وفات کرد برای زن خود چہ میراث گذاشت؟ گفت چهار ماه و ده روز عدّه وفات.
حدیث شبلۍ که از امام صادق ناطق شاهد نقل کرد، بہترین بیان در فرق بین دو نوع، استطاعت است که ترجمه آن را از نامہ ها بر نامہ ها ص صد و سۍو دو به بعد طلب بنما.
▬▬▬▬ஜ۩🔰۩ஜ▬▬▬▬
منبع: اسرار حج و تجلی اعظم، داود صمدۍآملۍ
برگرفته از كتاب نامه ها و برنامه ها حضرت علامه حسن زاده آملي
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
ما قبلا به این نقطه رسیده بودیم ولی شاید دشمن این رو کمتر قبول داشت
ولیکن الان این افزایش قدرت بازدارندگی موجب شد که ان شاالله دیگه ایران وارد جنگ بیرونی نشود
طبق روایات آخرالزمانی هم احتمال جنگ بیرونی بسیار ضعیفه
شاید عده ای در مورد آذربایجان نظری داشته باشند ولیکن با این اتفاق آذربایجان که هیچ ، ارباب آذربایجان هم جرأت چپ نگاه کردن به ایران رو نخواهند داشت
با پیشرفت و سرعتی که یمن به خودش گرفته تپنسته نیمی از راه بازدارندگی رو بره
الان عربستان جرأت حمله به یمن رو نداره
امارات هم همینطور
این یعنی نیمی از قدرت و راه بازدارندگی
اگر یمن بتونه آمریکا و انگلیس رو هم سرجاشون بنشونه ان شاالله اتفاقات آخرالزمانی شروع به افتادن خواهد کرد
هر چه به قدرت یمن اضافه بشه متاسفانه سوریه میدان جنگ خواهد بود و روی آرامش رو نخواهد دید
برای سوریه برنامه عجیبی دارند
یکی از اتفاقات مهم در وعده صادق این بود که آسمان سوریه مانند یک کریدور کاملا باز برای موشکهای ما بود و این برای ارتش اسرائیل به شدت درد آور بود
به همین دلیل پیشبینی میشه که سوریه دوباره دچار فتنه عظیمتر از داعش بشه