📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم
🔰در مورد تشکیل خانواده شاید احتیاجی به تذکری نباشد، چون در دین ما ازدواج، سنت پیامبر اسلام معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان مشروط به ازدواج و تشکیل خانواده است.
🍃وقتی هم که فرزندی متولد شود خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود. اما باید این را هم اشاره کرد که در دنیا خیلی از مشکلات و به خصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است. خداوند در آیه ۴ سوره بلد میفرماید: به درستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم.
🌟 اما در آن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می گیرد خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد. و برای همین است که پیامبر فرمودند: در پیشگاه خداوند تعالی نشستن مرد در کنار همسر خود از اعتکاف در مسجد من محبوب تر است
🍀از طرفی بسیاری از خیرات انسان توسط فرزند برای او ارسال می شود، شاید هیچ باقیات صالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد. از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم یا اگر صدقه می دهم ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند. از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادران ما هدیه کنم.
🌿 به همین خاطر آن سوی هستی پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم. آنها مرتب از من تشکر میکردند و میگفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار میکنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده بسیار مهم و کارگشا بود. ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید.
💠در میان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می کنند، من هم با دختر دایی خودم ازدواج کردم. از طرفی بسیار اهل صله رحم هستم بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم و به همه سر میزنم و برکت این مطلب را هم در زندگی خود دیده ام.
🔆 دعای خیلی از اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاریهای من بوده. حتی به من نشان دادند که در برخی از گرفتاری ها و مشکلات مردم و حوادث سختی که شاید منجر به مرگ میشد با دعای فامیل و والدین برطرف شده.
🌺 چرا که امام صادق می فرماید: صله ارحام اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد میکند و مرگ را به تاخیر میاندازد. خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت .ثانیه به ثانیه را حساب میکردند. زمانهایی که در محل کار حضور داشتم را بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه.
💢 خدا رو شکر این مراحل به خوبی گذشت. زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم.
می توانیم به راحتی از این دوسال بگذریم. در آنجا برخی دوستان همکاران و آشنایان را میدیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند!
🍀 میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم، عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند. چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم.به جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستان از شهادت را نوشتهاند به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه توفیق شهادت را از بین نبرند.
💠 به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم؟ او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ،رهبری شیعه با #ولی_فقیه است. پرچم اسلام به دست اوست. همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم!
#ادامه_دارد ...
مدافعان ظهور
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۵💢 #داستان_مهدوی #قسمت_پانزدهم (کنار کعبه 🕋 چه خبر است)❓ 👈حالا دیگر آف
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۶💢
#داستان_مهدوی
#قسمت_شانزدهم
صدای شیطان 👹 به گوش می رسد
مدّتی است مردم دنیا صدای جبرئیل و ندای او را شنیده اند. دل های ❤️ آنها به سوی امامِ خوبی ها متوجّه شده وهمه دوست دارند امام را ببینند 😊
درست است که کوفه و مدینه الآن در تصرّف سفیانی است 😔 امّا اگر به یکی از این دو شهر بروی، می بینی که سپاهیان سفیانی به حق بودن فرمانده خود شک کرده اند ومی خواهند از بند سپاه سفیانی رها شوند و به سوی امام بیایند☺️
از آنجا که شیطان 👹 دشمن سعادت انسان هاست، می خواهد هر طور که شده باعث گمراهی مردم شود. او اکنون نیز در فکر فریب دادن مردم است 😈 و می خواهد مانع پیوستن آنها به امام بشود.
او می داند که با ظهور امام زمان، بندگان خوب خدا در دنیا حکومت خواهند کرد و برای ناپاکان در زمین جایی نخواهد بود.
به همین دلیل، موقع غروب آفتاب 🌄 شیطان با صدای بلند، همه مردم دنیا را مورد خطاب قرار می دهد ومی گوید: "ای مردم، آگاه باشید که سفیانی و یاران او حق هستند".
همه مردم این صدا را می شنوند؛ امّا نمی دانند که صدای شیطان 👹 است. عدّه ای به گمراهی می افتند و صدای شیطان آنها را فریب می دهد ومتأسفانه آنها از امام زمان بیزاری می جویند😢
من خیلی دلم به حال این مردم می سوزد که چگونه فریب شیطان را می خورند😞
در سخنان امامان معصوم (علیهم السلام) آمده بود که در نزدیک روزگار ظهور، دو ندا در آسمان طنین خواهد انداخت.
ندای اوّل که نزدیک طلوع آفتاب🌅 به گوش می رسد، ندای جبرئیل است و صدای دوم که نزدیک غروب خورشید 🌄 به گوش می رسد، صدای شیطان است.
شیعیان که از قبل، این مطلب را می دانستند هرگز فریب نمی خورند👌آنها می دانند که حکومت عدل الهی بسیار نزدیک است.
↩️#ادامه_دارد...
✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش قرارگاه محکمات
#پس_از_ظهور #ظهور #مهدویت #امام_زمان #اسلام #شیعه #islam #خدا #الله #god#shia #امام_دوازدهم #ادیان #تکامل_در_عصر_ظهور#عدالت_در_اسلام #ظهور_عدالت
#عدالت #عدالت_روزی #وقایع_ظهور #انقلاب_جهانی #اجرای_عدالت
#islam #shia
#imam_mahdi #son_of_man
@modafeanzuhur
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
#داستان_ظهور
#قسمت_شانزدهم
بانوانى كه پرستارى مى كنند!
گروهى از بانوان، در كمال حيا و عفّت، لشكر امام زمان را همراهى مى كنند.
سؤال مى كنى: اين لشكر براى جنگ مى رود، پس اين بانوان كجا مى روند؟
آيا شنيده اى هرگاه پيامبر به جنگ مى رفتند، جمعى از بانوان همراه آن حضرت بودند و به پرستارى مجروحان مى پرداختند؟ اكنون امام مى خواهد به شيوه پيامبر عمل كند و جمعى از بانوان را براى مداواى مجروحان همراه خود مى برد.
امام صادق(ع) خبر داده اند كه در جمع اين بانوان، سميّه هم هست. همان كه مادر عمّار ياسر بود و اوّل زن شهيد اسلام.
او شير زنى بود كه در زير شكنجه هاى «ابوجهل» به شهادت رسيد; ولى حاضر نشد از عقيده خود دست بردارد.
اكنون خداوند مى خواهد پاداش ايستادگى او را بدهد، براى همين او را زنده كرده است تا شاهد عزّت اسلام باشد.
يكى ديگر از آن بانوان «أمّ أَيْمَن» است. آيا او را مى شناسى؟
أمّ ايمن در جنگ اُحُد و حُنَين و خَيْبَر در لشكر اسلام همراه پيامبر بود و به پرستارى مجروحان مى پرداخت.
اكنون او هم به امر خدا زنده شده است تا اين بار در لشكر فرزند پيامبر به مداواى مجروحان بپردازند. منابع
۱- الاختصاص ،الشیخ المفید (۴۱۳ق)تحقیق:علی اکبر اغفاری ،الطبعه الثانیه،۱۴۱۴ق،دارالمفید للطباعه والنشر و التوزیع لبنان
۲- البدایه و النهایه ،ابن الکثیر (۷۷۴ق)تحقیق:علی شیری ،الطبعه الاولی ،۱۴۰۸ق،دار احیاء التراث العربی ،بیروت
۳- بصایر الدرجات ،محمد بن الصفار (۲۹۰ق)الطبعه الاولی۱۴۰۴،منشورات الاعلمی تهران
۴- تاج العروس الزبیدی ،(۱۲۰۵ق) تحقیق علی شیری،دار الفکر للطباعه و النشر و التوزیع ،بیروت
۵- التاریخ الکبیر ،البخاری (۲۵۶ق)المکتبه الاسلامیه ،دیار بکر،ترکیا
۶-تحفه الاحوذی، المبارکفوری (۱۲۸۲ق) ،الطبعه الاولی ۱۴۱۰ق،دارالمعرفه للطباعه و النشر و التوزیع،بیروت
۷- تفسی الرازی ، الفحر الرازی (۶۰۶ق)،الطبعه الثانیه
۸-جامع احادیث الشیعه السید البروجردی (۱۳۸۳ق)المطبعه العلمیه ،قم
۹-سنن ابی یعلی ،ابویعلی موصلی (۳۰۷ق)تحقیق حسین سلیم اسد ،دارالمامون
۱۰الطبقات الکبری،محمد بن سعد،(۲۳۰ق)،دار صادر ،بیروت
#امام_زمان_عج_آوردنیست_نه_آمدنی
#همگي_پا_به_پاي_هم_مژده_بر_پايي_دولت_عشق_را_فرياد_خواهيم_زد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@modafeanzuhur
📚 #کاردینال
#قسمت_شانزدهم
✍ #م_علیپور
وسط شلوغی اغتشاش و شعارهای با ربط و بی ربط،
یکی از دخترا رو شناختم.
خانم مقدم بود ...
هُدی ثابتی مقدم!
مشغول شعار دادن ها برای رفع تبعیض و مشکلات اقتصادی بود.
شعارهایی که شاید منم اگه میخواستم اعتراض کنم ،
حتماً به زبون می آوردمش ...!
اما اینجا و وسط این همه آدم که حتی نمیشد تشخیص داد کدومشون اجیر کرده و نفوذی هستن،
تشخیص حق از باطل خیلی سخت بود!
خانم مقدم بی توجه به بقیه شعار میاد.
یهو یکی از پسرا مقنعه ی سرش رو کشید
از سرش درآورد و توی آتیش پرتش کرد!
سرم رو پایین انداختم و شروع کردم به راه رفتن ...
عصبی شده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم!
جزوه ی نو تازه کپی شده با عرقِ دستام مچاله تر شد...!
سرم رو بلند کردم و متوجه شدم که داشت با پسری که مقنعه شو در آورده بود دعوا میکرد و فریاد میکشید.
با عجله سمت فروشگاه نزدیک دانشگاه دوییدم.
اولین شالی که روی رگال بود رو برداشتم و نمیدونم چطور پولش رو حساب کردم و به سمت جمعیت دوییدم.
گم شده بود.
توی شلوغی جمعیت و صداهای مختلف چند بار صداش زدم :
- خانم مقدم ... خانم مقدم ...
اما نبود!
چشم گردوندم تا پیداش کنم اما نتوستم
انگار تو این چند دقیقه جمعیت دو برابر شده بود.
ماشین ها از ترس اینکه نکنه بلایی سرشون بیاد،
مسیرشون رو منحرف میکردن و فقط گاز میدادن.
نمیدونم چقدر گذشت که
یهو صدای آژیر پلیس ویژه و همزمان بمب اشک آور و دود جلوی چشم همه رو گرفت.
چند نفر فریاد میزنن فرار کنید
چند نفر گفتن دستمال جلوی دهنتون بگیرید.
پلیس ویژه شروع کردن به دستگیری!
دود و گاز اشک آور کمتر شد
با عجله و با لباس یگان ویژه سمت پسرا رفتن و قبل از اینکه بتونن فرار کنن دستگیرشون میکردن
خواستم از جمعیت فاصله بگیرم
اما صدای داد و فریاد کسی باعث شد مردد بشم
صدای فریاد یه نفر می اومد که ظاهراً نمیخواست دستگیرش کنن و مدام با ناله فریاد میزد :
- من با اینا نیستم ... بخدا من با اینا نیستم
من فقط اومدم از اقتصاد ویران مون بنالم
از بیکاری جوون هامون همین ...!
یهو یکی از نیروهای پلیس که خانم بود گفت :
- که وسط این همه پسر اومده بودی شعار اقتصادی بدی آره ...
خر خودتی دختر جون!
امثال شما رو خوب میشناسیم!
خانم مقدم با عجز و لابه گفت :
- من با این پسرا نیستم
من با نامزدم اومدم.
با شنیدن این حرف دور وایسادم
اطرافم رو نگاه کردم که اثری از نامزد خانم مقدم ببینم
اما خبری نشد ...
پلیسِ خانم دستش رو گرفت و میخواست به سمت ون ببرش و رو بهش گفت :
- دم دانشگاه وایسادین و حجاب درمیارین؟
مگه مملکت بی قانونه ...!
خانم مقدم با بغض گفت :
- من حجاب داشتم، یکی از همین پسرا مقنعه مو کشید و تو آتیش انداخت!
بخدا من حجاب داشتم.
پلیس با نیشخند گفت :
- پس اون نامزد بی غیرتت کجا بود که پسرا داشتن حجابت رو برمیداشتن؟
خانم مقدم سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت.
من میدونستم که خانم مقدم حجاب داشت و اون پسر چکار کرد.
باید یه کاری میکردم
پس با تعهدم چکار میکردم؟
مگه قول نداده بودم که هیچ دخالتی نکنم؟
مگه تازه کلی کتک نخورده بودم و پس کله مو جراحی کرده بودن؟
اما نتونستم ...
دختره بیچاره رو به جرم کشف حجاب میخواستن ببرن
در حالی که من شاهد بودم که داشت راستش رو میگفتم.
هر چند که با تظاهراتش موافق نبودم
با عجله جلو رفتم و گفتم :
- خانم مقدم ... خانم مقدم
برگشت و نگام کرد.
شال رو به سمتش گرفتم
و رو به پلیس گفتم :
- من خودم دیدم یه پسر مقنعه شو درآورد و تو آتیش انداخت ...
میتونید توی دوربین ها ببینید!
و به دوربین های مغازه ی روبرو اشاره کردم ...
خانم مقدم با عجله سمتم اومد و شال رو از دستم کشید و سرش کرد.
کنار من وایساد و رو به پلیس زن گفت :
- اینم نامزدم ... حالا دست از سرمون بردارین!
یکی از نیروهای یگان ویژه سمتِ پلیس زن اومد و گفت :
- مگه نگفتم باهاشون بحث نکنید؟
فقط سوار کنید!
پلیس خانم به ما اشاره کرد و گفت :
- این دختره حجاب نداشت و توی جمعیت بود!
گفت با نامزدش اومده شعار صلح طلبانه بده ...!!!
اینم نامزدش الان خودش رو رسوند براش شال آورد.
پلیس یگان ویژه سمت مون اومد و با عجله منو به سمت خودش کشید و گفت :
- یالا سوار شین.
رو بهش گفتم :
- من که کاره ای نیستم.
فقط اومدم به این خانم که هم دانشگاهیمه شال بدم ...
یهو پلیس خانم با نیشخند رو به خانم مقدم گفت :
- که نامزدته آرررره؟ هِههههه
آقای نامزد که همون اول کاری زیرش زد!
خاک بر سرتون کنن که انقدر زود گول این پسرا رو میخورید.
یالا سوارشو ...!
رو به یگان ویژه گفتم :
- باور کنید من فقط براشون شال آوردم همین
دستم رو محکم گرفت و همراه یه نفر دیگه به سمت وَن دیگه ای کشوند و گفت :
- همراه ما بیاید ... مشخص میشه ماجرا چیه
ادامه دارد ...
#م_علیپور
📚#تنها_میان_داعش
📖 #قسمت_شانزدهم
1⃣6⃣
»بالخره با پای خودت اومدی!«
تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشت زده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم کرد :
»یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!«
از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدم هایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود که
پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی ام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد:
»خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!«
با همان دست زخمی اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی ام را به رخم کشید:
»با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!«
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین
زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان هایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت:
»پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟«
به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بعثی
بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده ای چندش آور خبر داد:
»زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!«
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می دیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می لرزید که نفسم به زحمت بالا می آمد و دیگر بین من و مرگ فاصله ای نبود.
دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می آمد، با نگاه جهنمی اش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :
»واسه پسرعموت چی اوردی؟«
و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد:
»مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟«
👇