💠استاد صمدی آملی حفظه الله
🔹جبرئيل عليه السّلام چون قرآن بر قلب پیغمبر(ص) نازل میشد بی تجافی از مقامش؛ که اگر کسی با پیغمبر اکرم (ص) بود جبرئيل را نمیدید، چون نزول جسمانی نبود تا با دیدگان دیدار شود؛ و اگر کسی دیگر جبرئيل را مشاهده میکرد، يا تصرّف رسول الله(ص) در جان وی بود يا قدرت روحی رائی.
🔹 اميرالمومنین علی(ع) گفت: چون قرآن بر رسول نازل میشد، من هم میشنیدم.
این جان عِلوی عَلویّ بود که میشنید.
📘 شرح دفتر دل _ ج۱_ ص۳۰۱
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
enc_1706039545271603422417.mp3
1.05M
💐#مولودی💐
یاعلی مدد
🌺ایوان علی قبله ی مردم به به👏
🌺لبهاش ندیده نان گندم به به👏
🔹 در شب سیزدهم ماه رجب مستحب است دو رکعت نماز بگزارند، در هر رکعت
حمد و یک مرتبه سوره «یس»
و «تبارک الملک» و «توحید» بخواند
🔸و شب چهاردهم ماه رجب هم
چهار رکعت این نماز به دو سلام
وارد شده است
🔹و شب پانزدهم ماه رجب هم ۶ رکعت نماز به سه سلام وارد شده است به همان کیفیت که در بالا گفته شد.
🔸و این عمل را در ایام البیض
شعبان و رمضان نیز تکرار کند.
🌷از امام صادق(ع) روایت شده
است که هرکس چنین کند،
جمیع فضیلت این سه ماه را
دریابد و جمیع گناهانش غیر از
شرک آمرزیده شود.
📔 مفاتیح الجنان / اعمال شب ۱۳ رجب
با سلام
پیشاپیش تولد امام علی (ع)وروز پدر رو خدمتتون تبریک میگم
از امشب قصد دارم داستان کاردینال رو براتون پست کنم
خیلی داستان قشنگی هست تمام قسمتهاش رو مطالعه کنید حتی یه دونه رو هم جا نزارید 😊
📚 #کاردینال
#قسمت_اول
- حالا این همه راه اومدین،چی قبول شدین؟
- عارضم خدمتتون که ، ارشد فیزیک هسته ای
- منم ارشد شبکه
[آقای معروفی با نیشخند و استهزا حرف میزند]
_آقای معروفی: فیزیک هسته ای؟؟ مگه هسته ای هم باقی مونده که شما میخوای فیزیکش رو بخونی؟؟
_امیر (با افسوس): ان شاالله که همه چی درست میشه.
_آقای معروفی: کجای کاری پسر؟؟ راکتورهای اراک رو بتون ریختن و همه چیز تموم شده ست! تو و این رفیقت که انقدر بچه درس خون اید واسه چی نمیرین اون ور آب ؟
_امیر: این چه حرفیه ، این همه درس بخونیم که یه جای دیگه رو آباد کنیم؟؟
_شهریار (با لبخند): ان شاالله به وقتش ارشدمونم گرفتیم اینکار رو میکنیم، بمونیم که چی بشه!
_آقای معروفی: باریکلا ... نه مثه اینکه تو رو شستشوی مغزی ندادن ، هنوز یه جو عقل تو کله ت هست.
_امیر: حالا شرایط کار رو بفرمایید.
_آقای معروفی: شرایط کار که مشخصه ، با شش دونگ حواستون به این کارخونه و وسایل توش باشه.
_شهریار: اینجا که بنظر متروکه میاد، مگه وسیله ای هم توش هست؟
_آقای معروفی: بله که هست، همون سوله ی سمت چپ رو که میبینی چند میلیارد دستگاه توش خوابیده، البته همچین راست و ریست نیستن اما فعلا نگه داشتیم تا ببینیم چی پیش بیاد.
_امیر: خب چرا با دستگاه های جدید معاوضه نشده تا کارخونه راه بیفته و کلی جوون بتونن کار کنن؟
_آقای معروفی: هنوز جوونی و خبر از بازار کار و این صحبت ها نداری، صاحاب قبلیش کلی به این در و اون در زد تا این کارخونه رو از ورشکستگی نجات بده ، حتی خونه و ویلاش رو گرو بانک گذاشت.
اما انقدر جنس بُنجل تو این خراب شده وارد کردن که تولید این بدبختم خوابید.
هم ورشکست شد هم خونه و ویلاش رو بانک ازش گرفت.
الانم ننه مرده سکته کرده و عین یه تکه گوشت افتاده گوشه ی خونه!
_شهریار (با ناراحتی) : ای بابا ... واقعا ناراحت شدیم خدا شفاشون بده.
_آقای معروفی (نیشخند) : شفا؟؟ دلت خوشه ها، شفا هم برای پولداراس پسر جون! خدا دیگه شفا خونه ش رو هم تعطیل کرده
جون و آبروی آدمیزادش رو سپرده دست این دکترا!
_امیر (با دلخوری): اینجوری که شما میگید کلا خدا رو هم باید بیخیال بشیم دیگه!
[شهریار نیشگونی از امیر میگیرد تا خفه شود]
_شهریار: خب آقای معروفی نگفتین که ما باید کجا بخوابیم؟
_آقای معروفی: همون ساختمون سمت راست یه اتاق و دو تا تخت توش هست با تلویزیون و سرویس
منتها آبدارخونه ازش فاصله داره.
اینم کلیدها خدمت شما.
_امیر: خیلی ممنون
_آقای معروفی: تاکید کنم که زودتر با این شِرمین آشنا بشید وگرنه گرسنه ش بشه حتما قورتتون میده.
_شهریار (با خنده ): چطور باهاش آشنا بشیم ، این طفلی که قلاده بسته هم انگار میخواد ما رو ۴ تیکه کنه !!
_آقای معروفی : نترس پسر، من هم سن تو بودم سگ وحشی رو رام میکردم، این که سگ نگهبانه و صاحبش رو بشناسه زود اُخت میگیره.
اینم پولم علل الحساب دستتون باشه از حقوق سر ماهتون کم میکنم.
ضمنا پلنگ خونه راه نندازین ها، اینجا دوربین الا ماشاالله داره و سِرورش هم به سیستم خودم وصله.
_امیر (با تعجب) : پلنگ خونه؟ !!
_آقای_معروفی : تازه اومدی هنوز دخترای اینجا رو نمیشناسی ، لامصبا پلنگ که نیستن ، گرگ درنده ن!
خلاصه که آسه برین و آسه بیاین تا شاخ هامون به هم گیر نکنه.
من دیگه باید برم، خداحافظتون.
_شهریار: خدانگهدار
_امیر : خداحافظ
_شهریار : خوبه بد جایی نیست ... حداقل از خوابگاه بهتره و لازم نیست یه الف بچه رو تحمل کنیم، بلاخره این وسط یه پولی هم گیرمون میاد.
_امیر (متفکرانه) : این آقای معروفی کلی سفته ازمون گرفته، خیلی باید مراقب باشیم، من که به سفته ها و رقم شون فکر میکنم تن و بدنم میلرزه.
_شهریار: حالا اگه ویبره ات تموم شد بیا شامت رو بخور، من که دیگه از تخم مرغ آبپز ، سوسیس تخم مرغ، املت و هرنوع ترکیبی از تخم مرغ حالم بهم میخوره!
فردا حتما باید خرید کنیم.
_امیر: این دور ور هم هیچ سوپرمارکت و نونوایی به چشمم نیومد، خیلی پَرته!
_شهریار: آره بابا ، انگار آخر دنیاست ! این شهرک فکر کنم کلا از هستی ساقط شده، هیچکدوم از کارگاه ها و کارخونه ها فعال نیستن.
_امیر: واقعا جای تاسف داره.
_شهریار: فعلا برای خودمون تاسف بخوریم که ۸ صبح کلاس داریم و هیچ معلوم نیست بتونیم خودمون رو به شهر برسونیم!
_امیر: ساعت گوشیم رو روی ۶ تنظیم میکنم، امیدوارم سر جاده یه ماشین ما رو برسونه.
_شهریار: این مردمی که من شناختم، بعیده که سوارمون کنن.
_امیر: چرا نمیگی انقدر آدم عوضی سر راه مردم رو خفت کردن که همگی از سایه شونم میترسن ...
_شهریار: این سر و صداها چیه؟ گوش کن ...
[صدای داد و فریاد از دور شنیده میشود ]
_امیر: جلل الخالق، مگه جز ما کسی هم اینجا هست؟؟
_شهریار: غلط نکنم صدا از این کارگاه کناری میاد.
_امیر: تو چرا از جات پاشدی؟
_شهریار: واقعا نمیشنوی؟صدای گریه بچه میاد ...
ادامه دارد ...
م_علیپور
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال #قسمت_اول - حالا این همه راه اومدین،چی قبول شدین؟ - عارضم خدمتتون که ، ارشد فیزی
📚 #کاردینال
#قسمت_دوم
«امیر»
گوش هامو تیز کردم ... حق با شهریار بود !
انگار صدای بچه می اومد
یه لحظه ترس برم داشت
هر لحظه صدای فریاد و درگیری و صدای گریه و ناله بیشتر میشد.
شهریار چراغ قوه رو برداشت و گفت :
- من که دلم طاقت نمیاره، میرم یه سر و گوشی آب بدم!
- شهریار ... فکر کنم بیخیال بشیم بهتره، کارگاه بغلی به ما چه ربطی داره؟
- حالت خوبه؟ ما رو اینجا گذاشتن نگهبانی بدیم، باید بفهمیم دیوار کناریمون چه خبره؟
به دور شدن شهریار خیره شدم ، حق با اون بود ...
چراغ قوه و چوب دستی رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم.
شهریار بهم اشاره کرد تا آروم راه برم
صدای فریاد و همهمه هر لحظه بیشتر میشد.
نردبون رو کنار دیوار گذاشتم.
یواش بالا رفتم و از گوشه ی درخت های انبوه به صحنه ای که در چند متریم بود زل زدم :
حدود ۵۰-۶۰ تا پسر و دختر بچه ی کوچیک یه گوشه جمع شده بودن
۸ تا مرد قوی هیکل و غیرنرمال دورشون رو گرفته بودن
به محض اینکه یکیشون صحبت یا اعتراضی میکرد و یا گریه سر میداد به شدت کتک میخورد....
از اون فاصله می دیدم که صورت اکثرشون خونی بود
انگار بدجوری کتک خورده بودن
یه دختربچه شروع به گریه کرد
یکی از مردا به سمتش رفت و سیلی محکمی بهش زد :
- مگه بهتون نگفتم لال بشید هاااا؟ ا
با تهدید دستش رو بالا آورد و رو به همه ی بچه ها گفت :
- اگه یکباردیگه صدایی ازتون بیرون بیاد ، همین جا سرتون رو میبُرم و چالتون میکنم.
چرا چشم های وامونده تون رو باز نمیکنید
نگاه کنید دیگه ...
اینجا ته دنیاست
هر چقدرم ناله و گریه کنید صداتون به هیچ جایی نمیرسه.
شیرفهم شد؟ یا یه جور دیگه نشونتون بدم؟؟
[چاقو غلاف شده رو از ضامن کشید و به حالت تهدید نشون داد]
چند تا بچه ی دیگه گریه کردن و به سرعت بغض شون رو از ترس قورت دادن.
سُقلمه ای ناگهانی منو به خودم آورد.
شهریار روی چهارپایه ی کنار من ایستاده بود.
با چشمای وحشت زده به من نگاه کرد.
اشاره کردم سکوت کنه و هیچ صدایی از خودش درنیاره.
شِرمین با دیدن ما روی چهار پایه و نربون شروع به واق واق کرد.
انگار قالب تهی کردم.
پاهام شروع به لرزیدن کرد.
دو تا از این اون مردا به سمت دیوار ما برگشتن
من وشهریار بی حرکت ایستاده بودیم، اما میدونستیم توی این تاریکی و بین اون درخت ها تشخیص مون خیلی سخته.
یکی از اون دو مرد که به ما نزدیکتر بود با عصبانیت داد زد :
- هوشنگ ... این صدای واق واق چیه میاد؟؟ تو که گفتی این دور بر پرنده پر نمیزنه.
هوشنگ داد زد :
- فریدخان من گفتم پرنده پر نمیزنه، سگ رو که نگفتم! هر کارخونه و زمینی بلاخره یه سگ ول کردن که کسی داخل نره.
اینام حتما بوی آدمیزاد بهشون خورده وحشی شدن.
خیالت تخت ، هیچ خبری از آدمیزاد نیست.
- خب دیگه کمتر زر بزن ، زنگ بزن به اون پژمانِ حروم لقمه ببین کی میان، باید زودتر کار تموم بشه.
هوشنگ با اون سر و وضع غیرنرمال و خالکوبی های عجیب غریب ، مشغول صحبت کردن با تلفن شد و از ما دورتر شد.
از پله ها پایین رفتم
حس میکردم هنوز میلرزم
نمیدونم از ترس بود یا از حس انزجار و تنفر!
گوشی رو درآوردم به پلیس زنگبزنم
شهریار با عجله گفت :
- میخوای چیکار کنی؟
- کاری که درسته
- درست وغلط رو کی تشخیص میده؟ فعلا کاری نکن
- چه مرگت شده؟؟ معلوم نیست این بچه های طفل معصوم رو برای چی اینجا آوردن و خدا میدونه میخوان چه بلایی سرشون بیارن.
- این بچه ها هر چی که هست مشخصه با پای خودشون اومدن، سر و وضع شون رو ندیدی؟
مطمئنم از این کارتن خوابا و بچه های کارن.
- چون بدبخت بیچاره هستن باید ولشون کنیم؟
- من که نگفتم ولشون کنیم، میگم فعلا دست نگاه دار ... ای بابا باز صدای ماشین اومد ، بیا ببینیم دیگه چه خبر شده.
با شهریار خودمون رو به دیوار رسوندیم.
یه ماشین دیگه داشت همون تعداد بچه رو خالی میکرد!
خدایا اینجا چه خبره؟؟
بند دلم از ترس و دلشوره پاره شد.
این طفل معصوما هم داشتن کتک میخوردن.
خیلی طول نکشید که محموله ی بعدی هم با کتک و خشونت آروم گرفتن و کنار بقیه وایسادن.
اون غول بیابونی که ظاهرا سر دسته بود و اسمش فرید خان یه بسته ی سیاهی رو به راننده ها داد و آروم چیزی بهشون گفت و اونا هم دور شدن.
فریاد زد :
- ارسلان! چته ماتت برده؟ شام شون رو زودتر بده کوفت کنن ...بجنبید تنه لش ها
مشغول تقسیم کردن غذا بین بچه ها شدن.
ظاهرا پلو خورش بود.
بچه های گرسنه و کتک خورده با ولع شروع به خوردن کردن.
وسط اون جمع من و شهریار دقیقا نقش مون چی بود؟
بچه ها بلاخره غذاشون رو تموم کردن و ظاهرشون از اون خستگی دراومده بود.
هوشنگ داد زد :
- خب دیگه بیاید برید توکارگاه کپه مرگتون رو بزارید.
بچه ها به سمت سوله حرکت کردن اما یهو یکی از بچه ها نقش زمین شد .
چند ثانیه بعد یکی دیگه ...
داشتن بیهوش میشدن...؟!
ادامه دارد ...
م_علیپور
مدافعان ظهور
📚 #کاردینال #قسمت_دوم «امیر» گوش هامو تیز کردم ... حق با شهریار بود ! انگار صدای بچه می
📚 #کاردینال
#قسمت_سوم
*امیر
با افتادن بچه ها یهو ترس به کل وجودم تزریق شد
از نردبون پایین اومدم و رو به شهریار گفتم :
- معلوم نیست چه کوفتی بهشون دادن! دو تا از بچه ها قبل رسیدن به سوله از حال رفتن.
- حتما داروی بیهوشی تو غذاشون بوده، بنظرم به پلیس زنگ بزنیم بهتره ...
با عجله به سمت خونه رفتیم وگوشیم رو برداشتم و به پلیس زنگ زدم :
- سلام ببخشید میخواستم یه مورد مهم رو گزارش بدم ...
قضیه رو براشون توضیح دادم.
گفتن خیلی زود نیرو میفرستن ... دل تو دلمون نبود
مثل مرغ پر کنده مدام از این ور به اون ور میرفتیم ...
چند بار از نردبون بالا رفتم و سر گوشی آب دادم
۴ تا نگهبان ، بیرون سوله کشیک میدادن!
هیچ صدایی نمی اومد ... سکوت ترسناکی شهرک رو گرفته بود.
یه لحظه نمیتونستم از فکر اون طفلای معصوم بیرون بیام.
شهریار که مثل من عصبی بود گفت :
- برادر پلیس همچین گفت الان نیرو میفرستیم، حس کردم دم درن!
خاک بر سر جهان سومی مون بکنن، اگه کشورای دیگه بود الان چند تا نینجا از آسمون پرت میشدن و همه شون رو نجات میدادن.
با نیشخند گفتم :
- فیلم سینمایی زیاد می بینی ها ...اگه اینطوریه که تو میگی پس این همه آمار بالای قتل و تجاوز و دزدیدن زن ها و بچه ها چیه که پخش میشه؟
- در هر حالا الان ۴۰ دقیقه س ما منتظر نیروی به اصطلاح ویژه ی پلیس هستیم و هیچ خبری نشده.
- موافقم ... خیلی کند هستن!
هر دو به انتظار نشستیم.
صدای چند تا ماشین توجه مون رو جلب کرد.
با عجله به سمت در کارخونه رفتم.
خودشون بودن.
چند تا ماشین پلیس ، که خداروشکر برعکسِ فیلم های ایرانی صدای آژیری نداشتن دم در بودن.
یکی از نیروها منو دید و با عجله سمتم اومد :
- شما تماس گرفتین؟
- بله جناب سروان، همین ساختمون کناری هستن.
توضیح مختصری دادم.
- بهتره شما برید داخل و در رو ببندید، به هیچ عنوان مداخله نمیکنید.
- چشم.
راستش با اون هیبت نیروهای ویژه که فقط تو سریال های پلیسی دیده بودم خودمم ترس برم داشت.
به سرعت داخل رفتم و آروم در رو بستم.
یهو صدای شلیک گلوله و درگیری اومد
ظاهرا نیروهای ویژه وارد شده بودن و نگهبانا داشتن شلیک میکردن.
صدای شلیک و فریاد نیروهای پلیس و نگهبان ها یه لحظه تمومی نداشت.
چند دقیقه بعد درب سوله باز شد و باقی نگهبان ها شروع به شلیک کردن، از بین اون صداها میتونستم صدای فریاد "هوشنگ" که تیر خورد و " فرید خان " که توی اون اوضاع همچنان دستور میداد و توهین میکرد رو هم بشنوم.
نتونستم طاقت بیارم و از نردبون بالا رفتم
شهریار به سمتم خیز برداشت و گفت :
- الان هم نیروهای پلیس و هم گروگانگیر ها حواسشون جمعه، ممکنه ببینن و بهت شلیک کنن، بهتره ما بریم یه گوشه و خودمون رو اصلا نشون ندیم، اینا آدمای خطرناکی هستن، نباید اصلا متوجه بشن ما لو دادیم.
نمیدونم چقدر گذشت که با شنیدن صدای اولین گریه از یه بچه ، حالم بهتر شد.
پس خداروشکر تونستن نجاتشون بدن.
درگیری تا نزدیکی صبح طول کشید و بلاخره نیروهای پلیس تونستن بچه ها رو آزاد کنن و اون ۸ تا قلچماق رو دستگیر کنن.
اون زمان دل تو دل من و شهریار نبود
خدا میدونه که هر دومون چقدر خوشحال بودیم
و از اینکه تونسته بودیم اون بچه های معصوم رو نجات بدیم کیف میکردیم.
اما بی خبر بودیم که این اتفاق به ظاهر ساده ، قرار بود زندگی ما رو کاملا دگرگون کنه ...
ما نمیدونستیم دنیا برامون چه خواب هایی دیده بود.
ادامه دارد ...
#م_علیپور
✍ شعر تبری علامه حسن زاده آملی در مدح حضرت امیر المومنین علیه السلام.
شاه لا فتی و هل اتی علی ئِه
بعد از مصطفی اَمِه آقا علی ئِه
خزونه علم الاسما علی ئِه
اَی آیینه خدا نما علی ئِه
🔸ترجمه:
شاه لافتی و هل اتی علی است
بعد مصطفی آقای ما علی است
خزانه علم الاسماء علی است
باز(دوباره-بعد)آئینه خدا نما علی است
إلهی
از اربعین کلیمی ام به روی اربعین و کلیم علیه السلام و کریمۀ (وَ واعَدنا موسی) شرمنده ام که حقّ هیچ یک رابه جای نیاورده ام.
فراز ۲۷۲
#علامه_حسن_زاده_آملی
#الهی_نامه
#مدافعان_ظهور
@modafeanzuhur
برای بعضی از اوهام عوامانه این وهم پیش آمده است که لذات ، همین لذات حسی است و غیر از آن خبری نیست. آنها که طبیعی ، مادی و اینجایی اند، مصداق «اخلد الی الارض» می باشند ، و چه بسا بعضی از متدینها گرفتار همین حرفهای سطحی شده اند .
#نمط_هشتم ص۱ #شرح_ااشارات وتنبیهات
#علامه_حسن_زاده_آملی
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹آیت الله سیدكمال حيدري: لا ثانیَ لشیخنا الاستاذ حسن زاده فی عصرنا الحاضر؛ شخصیة استثنائیه واقعا: در عصر حاضر، استاد ما حسن زاده شخصیتی است استثنایی که دومی ندارد.
#حضرت_علامه_حسن_زاده_آملی
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
فرزندان نازنین و عزیز شهدا
روز پدرهای قهرمانتان مبارک
🇮🇷 #پدران_آسمانی
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
آقای مهربانم
آقای غیورم
آقای صبورم
آقای مظلوم و مقتدرم
روزتون مبارک عزیزترین
خدا از عمر من کم کنه
به عمر شما اضافه کنه
❤️ #روز_پدر
❤️ #روز_مرد
@modafeanzuhur
🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹
https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
البته این رد صلاحیت زمانی به کام ملت گوارا خواهد شد که روزی ما این موجود رو در لباس زندان و در دادگاه ببینیم
الان دیگه نه مصونیت سیاسی داره و نه سمتی در نظام
و بهترین زمان برای رسیدگی به پرونده خیانتهای اونه
از این به بعد محاکمه روحانی باید تبدیل به مطالبه عمومی بشه
این موجود باید تقاص خیانتهاشو بده
الانم که روحانی رد صلاحیت شده
مافیای زسانه ای یه فشار روی دلار و بازار میارن ولی کور خوندن زود جمع میشن
بارها عرض کردم که مواظب باشید بازیچه رسانه ها نشید
همین یک ماه پیش که خبر از تایید صلاحیت حسن روحانی بود خیلی از مردم به بالا تا پایین نظام و شورای نگهبان فحش میدادن
خیلی از شماها به بنده پیام دادید که ناامید شدید و ...
وقتی عرض کردم که دشمن تمام تلاش خودش رو میکنه تا القای ناامیدی کنه برای مردم کشور ، خیلی ها باور نکردن
و بالاخره اون اتفاق خوبی که باید میفتاد ، افتاد
در مورد تورم بعد از عید و گرانی دلار هم دقیقا دارن بازی رسانه ای میکنند
حالا هم حرفم رو باور نکنید تا بموقعش بهتون ثابت بشه
مواظب باشید
الان هم دارند با این موضوع تورم و گرانی دلار القای ناامیدی میکنند تا مردم در انتخابات شرکت نکنند