eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت8 شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گلو گذاشتم روزی کنار عکس مامان رو تختم دراز کشیدم گوشیم زنگ خورد شماره خونه مادر جون بود - سلام مادر جون خوبین؟ مادر جون: سلام عزیز دل مادر تو خوبی؟ - خیلی ممنون آقاجون خوبه؟ مادر جون: خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟ - الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتمن میام مادر جون: الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم ... اینقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون رفتم تو کما صبح نزدیکای ساعت ۱۰ بیدار شدم رفتم دوش گرفتم ... لباسامو پوشیدم رفتم سمت خونه مادر جون زنگ در و زدم ،در که باز شد کل خاطراتم مرور شد مادرم چقدر عاشق این خونه بود ،یه حوض وسط حیاط دور تا دورش گل و گلدونای قشنگ ، اطراف خونه هم پر از درخت ،ده دقیقه ای به حیاط خیره شدم که با صدای مادر جون به خودمم اومدم... رفتم داخل خونه مادر جونو بغل کردم و صورتشو بوسیدم - سلام مادر جون خوبین؟ مادر جون: سلام به روی ماهت ،خیلی خوش اومدی - آقا جون کجاست ؟ مادر جون :بالا تو اتاقشه! - پس من میرم پیش اقاجون مادر جون:برو مادر ببینه تو رو خوشحال میشه رفتم سمت اتاق آقاجون ،از لای در نگاهش میکردم و خیره شده به عکس مامان و گریه میکنه ( مامانمو اقا جون خیلی به هم وابسته بودن جونشون واسه هم در میرفت،تو فامیل همه میدونستن مامانم چقدر بابایی) - سلام اقا جون آقاجون : سلام سارای من رفتم کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهاش اقاجونم دست میکشید رو موهامو میبوسید سرمو ( هر موقع حالم بد بود تنها جایی که ارومم میکرد پاهای اقا جونو ،دست کشیدن به موهام بود) - آقا جون خیلی دلم براتون تنگ شده بود، شرمنده که دیر اومدم آقا جون : اشکال نداره بابا ،تو هم حالت از ما بهتر نبود شنیدم دانشگاه قبول شدی؟ سرمو بلند کردمو نگاهش کردم شما از کجا خبر دارین ؟ آقا جون: دیروز حاج رضا زنگ‌زد گفت ،بابا خیلی مبارکت باشه،موفق باشی - الهی قربونتون برم من صدای مادر جون اومد: اکه صحبتاتون تمام شده بیاین ناهار اماده است... بوی قرمه سبزی کل خونه رو پیچیده بود ،منم عاشق قرمه سبزی بودم ناهارمونو که خوردیم ،سفره رو جمع کردم ،ظرفا رو شستم ،اومدم کنار آقا جون تو پذیرایی نشستم ،مادر جون از روی طاقچه یه چیزه کادو شده رو آورد مادر جون: سارا جان این کادوی دانشگاهته امید وارم دوستش داشته باشی... کادو رو گرفتم بازش کردم چادر مشکی بود، (من موقعی میخواستم چادر بزارم که مادرم سلامتیشو به دست بیاره ،وقتی خدا سر قولش نبود من چرا باشم) - لبخند زدمو : دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
السلام‌علیك‌یا‌بقیة‌الله💙:)
✰امام‌حسین(علیه‌السلام): "هيچ گرفتارى به زيارت من نيايد مگر آن كه او را شادمان بازگردانم و به خانواده اش برسانم"
🥀 ✨اگر برگشتم سردار رشید اسلام معاون سردار و جانشین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب بود. برادرش هم توی سپاه فعالیت داشت. آن روز هر دو در حال اعزام بودند. توی حیاط سپاه بودم که بزرگوارشان را دیدم. گفتم: بچه‌هات با هم دارن می‌رون جبهه!! دست تنها نمی‌شوی!؟ کارهاتو کی انجام می‌ده؟ گفت: خدا گفتم: بالاخره ما هستیم ، اگر کاری داشتی رودرباستی نکنی ها؛ گفت: فعلاً که خودم هم دارم اعزام می‌شوم ، اگه برگشتم مزاحمت می‌شم. : همرزم شهید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت9 آقا جونم دست کرد تو جیبش ،یه سکه آورد بیرون : بیا عزیزم ،اینم کادوی من پریدم تو بغلش و محکم بوسیدمش : من عاشقتونم دستتون درد نکنه بعد نیم ساعت آقا جون رفت اتاقش یه کم استراحت کنه مادر جون : سارا مادر ،میخوام یه چیزی بهت بگم که گفتنش برام خیلی سخته - نمیدونستم چی میخواد بگه ،ولی دلم آشوب بود مادر جون: حاج رضا که پدر و مادرش فوت شده ،تو دار دنیا یه برادر داره و بس الان وظیفه ماست که این حرف و بزنیم - چی شده مادر جون ،چرا اینجوری صحبت میکنین مادر جون: هر مردی نیاز به همدم داره ، درسته که تو هستی کناره بابا ولی هیچ کس نمیتونه جای همسرو براش پر کنه ( اشک تو چشمام پر شد،دو ماه نگذشته چرا این حرف و میزنن ) - مادر جون چه طور راضی شدین این حرف و بزنین ،مگه مامان فاطمه دختر شما نبود ،چه طور میخواین خودتون با دستای خودتون واسه دامادتون زن بگیرین... مادر جون: عزیز دلم این چرخه طبیعته هر کی یه روز از دنیا میره و به جاش یکی دیگه به دنیا میاد ،حضرت فاطمه با اون مقامش لحظه ای که تو بستر بیماریش بود وصیت کردی امام علی بعد از اون هر چه زودتر ازدواج کنه (اصلا از حرفاش هیچی نفهمیدم ،تا شب بابا بیاد خونه مادر جون اصلا حرفی نزدم،بابا هم که اومد زود شام خوردیم و برگشتیم خونه ،منم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ،تا صبح به خاطر حرفای مادر جون حرص خوردم و نخوابیدم دم دمای صبح خوابم برد) صبح که از خواب بیدار شدم نزدیکای ظهر بود ،بلند شدم که برم یه چیزی درست کنم بخورم که ‌رو اینه اتاقم یه کاغذ چسبیده بود دست خط بابا بود : سارای عزیزم میدونستم حال خراب دیشبت بابت چیه ،میخواستم بهت بگم من تا تو رو دارم به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم ،پس به خاطر حرفای مادر جونت ناراحت نباش ،صبحانه اتو اماده کردم حتمن بخور ،البته اینم میدونم چون دیشب تا صبح بیدار بودی تا لنگ ظهر خوابی دوستت دارم سارای بابا -واییی من عاشقتم باباییبا خوشحالی رفتم دست و صورتمو شستم ورفتم تو آشپز خونه مشغول خوردن شدم صدای زنگ ایفون اومد رفتم نگاه کردم دیدم عاطفه اس داره گریه میکنه قفل درو زدم در باز شد دیدم یه چمدون دستشه هی گریه میکنه رفتم دم در - چی شده؟ عاطفه(همونجور که گریه میکرد) : اگر بار گران بودیم و رفتیم ،اگر نامهربان بودیم و رفتیم - خندم گرفت : خل شدی به سلامتی یا عاشق شدی؟ عاطفه اومد جلو و بغلم کرد: واییی سارا من دارم میرم خابگاه چه جوری دوریتو تحمل کنم، - ولم کن دارم خفه میشم ،نمیری که بمیری که ،همین بغل گوشمی یه سوت بزنم رسیدی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت10 عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟ - هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم میخورم کیفشو میبرم... زد به بازوم : خیلی دیونه ای - حالا با کی میخوای بری ؟ عاطی: با شاهزاده رویاهام... - کشتی منو با این شاهزاده یه دفعه تو رویاهات بچه دار نشی یه وقت... دوباره اومد بغلم کرد: واااییی دلم واسه خل بازی هات تنگ میشه... - خل تویی که تو رویا زندگی میکنی ،پاشو برو دیر میشه شاهزاده نگران میشه عاطی: سارا زنگ بزنی براماااا ،من اخر هفته ها میام ،حتمن میام پیشت - باشه وقت داشتم حتمن واست زنگ میزنم عاطی: خیلی لوسی، تو نرفتی ثبت نام؟ - نه ،فردا میرم عاطی: باشه ،خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش - الهیی قربونت برم من ،توهم مواظب خودت باش عاطفه که رفت ،فهمیدم که چقدر تنهام ،راست میگفت چه طور بدون عاطی زندگی کنم فردا صبح زود بیدار شدم ،خیلی سخت بود که چشمامو باز کنم ولی به خاطر ثبت نام دانشگاه راه دیگه ای نداشتم مانتوی سرمه ای که بابا خریده بود و پوشیدم با یه مقنعه سرمه ای یه کم آرایش کردم و یه کم از موهای خرماییمو ریختم بیرون ( به چه جیگری شدم من ،پیش به سوی دانشگاه) رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم یه عالم دخترو پسر بیرون وایستادن ،چقدرم با هم صمیمی بودن ( از بچگی رابطه خوبی با پسرا نداشتم نمیدونم چرا همیشه با دیدن پسرا تپش قلب میگرفتم،با اینکه همیشه خونه خاله زهرا میرفتیم و دوتا پسر خاله هم داشتم ،همیشه ازشون فراری بودم ،،خدا به خیر کنه اینجا رو ) ثبت ناممو زود انجام دادم ،انتخاب واحدامو هم کردم ،،سعی کردم بیشتر درسامو ساعت ده به بعد بگیرم که واسه خوابیدن اذیت نشم چه مخی ام من فقط یه کلاس و مجبور شدم ساعت ۸ بردارم ،،روزای کلاسمو هم از شنبه تا چهارشنبه گرفتم که خونه نباشم حوصلم سر بره ، کارامو که انجام دادم رفتم خونه لباسامو عوض کردم رفتم سر وقت غذا ،بابا ناهار خونه نمیاومد واسه همین یه چیز ساده واسه خودم درست کردم که واسه شام غذای خوب درست کنم ساعت ۹ شب گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ،تو دلم گفتم حتمن میخواد بگه دیر میاد من شاممو بخورم... - جانم بابا بابا رضا: سارا بابا بیا دم در - کلید ندارین مگه؟ بابا رضا: دارم بیا کارت دارم دروباز کردم وااییی یه هاچ بک البالویی داشت منو چشمک میزد بابا رضا اومد سمتم : اینم سویچش ،کادوی دانشگاهت پریدم تو بغلش : واییی باباجووون عاشقتم، دیونتم ، نوکرتم... بابا رضا: اووو چه خبرته ،مبارکت باشه شامو که خوردیم... به بابا شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صبحت‌ بخیر‌ مولای من🙃💙 -السلـام‌علیك‌یاصـاحب‌العصر‌والزمـان
ذكـرِروز : یٰـا حَیُ یٰـا قَیـوم🪴 -¹⁰⁰مرتبه-
✰پیامبراکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌): بوىِ خوش، قلب را تقويت مى كند!"
📌چهارشنبه ناهار: باب الحوائج؛امام کاظم (درود خدا بر او باد ) شام: شمس الشموس؛امام رضا (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
🥀 ✨شبی که کمتر از شب قدر نبود آن شب هر ثانیه‌اش ۱۰۰۰ شب گذشت. همه از هم شفاعت می‌خواستند. یکی حلالیت می‌گرفت ، دیگری طلب آمرزش می‌کرد ، همه همدیگر را در آغوش گرفته بودند ، با هم خداحافظی کرده و آماده اعزام به منطقه عملیاتی شده بودیم. در آن شب دل کندن از یکدیگر واقعاً سخت بود. تک تک حرکت‌ها و وقایع گذشته از مقابل چشم‌هایمان رژه می‌رفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهن‌ها دوباره تداعی می‌شد. ما شب‌های زیادی را در زیرزمین دعا و نماز خوانده بودیم ، بدون سر و صدا . بچه‌ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می‌خواندند تا صدایشان به گوش دشمن نرسد. شاید باورش سخت باشد ولی آن شب حضور در آن محیط روحانی کاملاً محسوس بود. شبی که خیلی از بچه‌ها معتقد بودند کمتر از شب قدر نیست. در پیش بود. عملیاتی که و ما از همه جا بی‌خبر بودیم. در این جمع ۳۳ جفت برادر وجود داشتند که بعد از عملیات هر کدام یک برادر خود را میاد گاه عاشقان فرستاده بود. آنهایی هم که مانده بودند یا بودند یا به نوعی آسیب دیده. بود. از یک طرف آب رودخانه و از طرفی دیگر باتلاق و دشمنی که راه حمله و عقب نشینی را بر روی ما بسته بود. در ، دشمن کاملاً مجهز بود و مدام می‌زد و . الله اکبر : امیر قاریان‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت11 شماره عاطفه رو گرفتم(عاطفه خواب بود) - الو عاطفه خوابی؟ عاطی: اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میزاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم - دیوووونه حتمن داشتی خواب شاهزادتو میدیدی عاطی : حالا چیکارم داشتی مزاحم - وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام ( انگار خوابش پرید) عاطی: جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟ - به مرگه شاهزادت راست میگم عاطی: بی ادب مگه من به شاهزاده تو کاری دارم - بابا تو هم بیا شاهزاده منو تیر باران کن اگه من چیزی گفتم... عاطی: اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم - چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین عشقم عاطی: اره راست میگی ،شب بخیر یه هفته گذشت و فردا اولین روز دانشگاه بود ،توی این یه هفته خاله زهرا و مادرجون هر روز به بهانه ازدواج بابا میاومدن خونمون خسته شده بودم با شروع کلاسا خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خونمون نمیان صبح با زنگ گوشی ساعتم بیدار شدم رفتم حمام یه دوش گرفتم لباسمو پوشیدو مو طبق معمول یه کم آرایش کردمو و کیفمو برداشتم رفتم پایین نشستم یه کم صبحانه مو خوردمو سویچ ماشینو برداشتمو حرکت کردم ماشینو کنار دانشگاه پارم کردم و پیاده شدم رفتم داخل دانشگاه رفتم کلاسمو پیدا کردم درو باز کردم اوهوکی چه خبره اینجا چه وضعی بود کلاس پسرا و دخترا یه جوری با هم حرف میزدن که یه عمری همدیگه رو میشناسن پوشش دخترا هم که نگم بهتره همونجور وایستاده بودم که یکی از پشت سر گفت : :همینجور میخوای مثل چوپ خشک وایستی اینجا (برگشتم نگاهش کردم یه پسره چهار شونه هیکل ورزشی،با یه تیشرت سبز جذب ،که رو دستش خالکوبی کرده بود) رفتم کنار : ببخشید بفرمایید بعدن با حضور غیاب استاد فهمیدم فامیلیش یاسریه کلاسم که تمام میشد میرفتم داخل کافه دانشگا مینشستم تا کلاس دیگه ام شروع بشه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت12 تو کافه که نشسته بودم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره اش مال ایران نیست - الو ( با شنیدن صداش فهمیدم سانازه ،دختر خالم ۲۷ سالشه ،خاله صودابه ام ۲۰ سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴ سالشه ) - واییی ساناز توییی؟ خوبی؟ ساناز : سلام عزیزم ،قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه - مرسی ،چه عجب یاد من کردی؟ ساناز : ما که همیشه به فکرت هستیم شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری - اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله صودابه اومده ،از طرف من عذر خواهی هکن از خاله ساناز: عزیززززم ،حق داری واقعن فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی ! اونم رشته برق - اره گلم ساناز : بهت تبریک میگم ،ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟ - میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده ساناز : چرا اجازه نده ،حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه ،دیگه چه کار به تو داره - نمیدونم باید باهاش صحبت کنم ساناز: اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه ،عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟ - قربونت برم یه همه سلام برسون خدا نگهدار راست میگفت بابا که قراره دیر یا زود ازدواج کنه ،چرا نباید بزاره برم از اینجا یه دفعه صدای خنده چند تا دخترو پسر بلند شد برگشتم نگاه کردم دیدم یاسریه با چند تا دخترو پسر دورش خوشم نمیومد ازشون بلند شدم و از کافه رفتم بیرون کلاسم که تمام شد رفتم خونه ،تا برسم خونه دیگه غروب شده بود ،تن تن رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم اشپزخونه غذا درست کنم ،امشب حتمن با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه ساعت ۱۰ شب بود که بابا اومد خونه - سلام بابا جون بابارضا: سلام سارا جان بیداری هنوز؟ - منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم بابا رضا: باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام شامو که خوردیم میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم رفتم سمت پذیرایی دیدم بابا داره اخبار نگاه میکنه نشستم روی مبل،،صدای تپش قلبمپ میشنیدم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم - بابا رضا( همون طور که چشمش به تلوزیون بود ) بابا رضا: جانم - میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم ( بابا تلوزیون و خاموش کرد و برگشت سمت من): برای چی میخوای بری؟ - خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخون، پیشرفت کنم بابا رضا: خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی - ولی من دوست ندارم اینجا باشم بابا رضا: یعنی میخوای منو تنها بزاری؟ - بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین ،این منم که تنها میشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با اذنِ علـی ستاره برمیـگردد خورشیـد به یك اشاره برمیـگردد بر مـُرده گر محـب حیدر بدمـد جانـش به تنش دوبـاره برمیـگردد :) ولادت با سعادت مولای عاشقان، امیر مؤمنان، علی علیه السلام، و روز پدر بر همه شما عزیزان مبارک باد 😍♥️
🥀 ✨حجله دامادی‌ام،سنگرم که به جبهه رفت ، نامزدش همکار ما در واحد پاسداران بود.هر روز با چند نفر از خواهرها به خانه شهدا می‌رفتند تا با خانواده‌ها دیدار کنند. ایشان هر وقت عملیات می‌شد به واحد مربوطه مراجعه می‌کردند و اسامی مجروحین را می‌گرفتند که برای عیادت از آنها برود. هر روز در تعاون سپاه خبرهای جدید پخش می‌شد و بچه‌ها پیگیر شناسایی و عملیات بودند. یک روز از قُم زنگ زدند و آمار شهدا را برای ما ارسال کردند. لیست را که دریافت کردیم اسم هم جزو بود بلافاصله همه بچه‌های سپاه از شهادت ایشان مطلع شدند و این در حالی بود که نامزد او هم مرتب وضعیت را از بچه‌ها سوال می‌کرد. هیچکس جرات بروز آن را نداشتند آخر قرار بود بعد از از جبهه یه شان را فراهم کنند. سرانجام گفتن موضوع به نامزد سعید به عهده من گذاشته شد. به سختی این کار را انجام دادم. زمان تشییع جنازه سعید فرا رسید آن روز ماشین پدر بزرگوار را امانت گرفتیم و تزیین کردیم و جلوی تشییع کنندگان پیکر حرکت دادیم. هدف ما از این کار اثبات عشق و علاقه جوانان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی و مقاومت در مقابل متجاوزان بعثی بود. آن روز نوشته‌های روی ماشین نصب شده بود که توجه خیلی‌ها را جلب کرد: 🌺مهمان عروسیم مهدی صاحب زمان 🌺نقل عروسیم رگبار گلوله‌ها 🌺اسلحه دسته گل دامادی‌ام 🌺حجله دامادی‌ام سنگر من : رضا رجبعلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت13 بابا رضا: به یه شرط اجازه میدم که بری - چه شرطی؟ بابا رضا : اینکه ازدواج کنی ،بعد هر جا که دوست داشتی میتونی بری بابا این حرف و گفت و بلند شد و رفت الان اینو چیکارش کنم تا صبح فکرم درگیر بود چیکار کنم بابا راضی بشه که خوابم برد صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم عاطفه بود - هااا... عاطی: سلامت کو،رفتی دانشگاه بی ادب شدی؟ - ول کن عاطی اصلا حوصله ندارم عاطی: بیخود ،من به خاطر جناب عالی اومدماااا پاشو بیا دنبالم بریم بیرون - عاطی بیخیال خواب دارم عاطی: پس دیشب تا صبح کارت چی بود حاج خانم - داشتم فکر میکردم عاطی: عع میزاشتی ماهم میاومدیم کمک باهم فکر میکردیم ( خوابم پرید): عع راست میگی ،الان میام دنبالت عاطی: خدا شفا بده تن تن لباسمو پوشیدمو رفتم دنبال عاطفه - سلام دوست عزیززززم ... عاطی: چیه مهربون شدی - عع یه بارم میخوایم مثل دخترای مودب حرف بزنیم نمیزاریااا عاطی: آخه بهت نمیاد ... - کجا بریم حالا؟ عاطی: اول گلزار - هیچی باز شروع شد ،عاطفه جان از جون اون شهیده بیچاره چی میخوای،بابا شوهر پیدا نمیشه... عاطی: واه واه ،تو از کجا میدونی من شوهر میخوام حالا... - بابا من نشناسمت که به درد لای جرز دیوار میخورم خواهررررر،،،،سارا جان از قدیم میگن گشتم نبود نگرد نیست... عاطفه : دیونه ،پس بریم دو تا دبه ترشی بخریم یکی واسه من یکی واسه تو - واقعن ندید بدید شوهریماااا رسیدیم بهشت زهرا ،عاطفه رفت سمت گلزار منم رفتم سمت قبر مادرم نشستم کناره سنگ قبر : میبینی مامان ، میخوام زندگی هم کنم نمیزارن ،مامان جون نمیشه بری تو خواب عشقت ازش بخوای که منصرف بشه از ازدواج من... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت14 حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار ، دیدم عاطفه مثل همیشه سرش رو ،روی سنگ قبر شهیدش گذاشته داره گریه میکنه رفتم کنار... - سلام برادر،ببخشید این دوستمون دنبال یه شوهر میگرده هم جنس شما،منظورم یکی که بوی شهادت بده عاطی: عع سارا بس کن زشته - چی چی زشته همیشه میای اینجا گریه میکنی، لااقل حرف دلتو بلند بهش بگو دیگه ،شاید راهی پیدا شد از دستت راحت شدیم عاطی: دیوونه،لازم نکرده ،بریم... - من خواستم کمکت کرده باشم تا زودتر به آرزوت برسی ،وگرنه که بریم تو راه دبه ترشی و بخریم عاطی: بی مزه (سوار ماشین شدیم رفتیم پاتوق همیشگی ) - عاطی کمک میخوام عاطی: باز چه گندی زدی - یه جور میگی که هیچی در حال خرابکاری ام که عاطی: نه اینکه نیستی .... حالا بگو چی شده ! - میخوام از ایران برم ،بابا نمیزاره عاطی: اول اینکه غلط کردی میخوای بری ،دومم دست حاجی درد نکنه که نمیزاره - عع مسخره بازی در نیار ،میخوام برم کانادا درسمو ادامه بدم ،تازه مادر جون و خاله زهرت ا واسه بابا رضا میخوان زن بگیرن عاطی: وااایی شوخی نکن - نه بیکارم دارم اراجیف میافم - بابا میگه شوهر کنم برم الان من چیکار کنم عاطی: این دیگع بحران بزرگیه که همه درگیرش هستیم ،بی شوهری ( کیف مو برداشتم پرت کردم سمتش) خیلی دیونه ای ،من چی میگم تو چی میگی عاطی: سارا جان من پسر بودم میتونستم کمکت کنم ولی حیف که دخترم ،داداش مجردم ندارم بیاد بگیره تو رو پس بیخیال رفتن شو - من میگم نمیخوام شوهر کنم تو داری دنبال شوهر میگردی برام عاطی: من دیگه تا همین اندازه مخم کار میکرد بیشتر از این دیگه شرمنده - پاشو پاشو بریم ببینم چه گلی به سرم بگیرم عاطی: وایستا هنوز شیر موزم تموم نشده - کوفتت بشه زود باش عاطفه رو رسوندم خونه شون رفتم خونه اصلا حوصله هیچ چیزیو نداشتم رفتم تو اتاقم واسه شامم بیرون نیومدم تو فکر این بودم چیکار کنم ،به ذهنم رسید واسه ساناز زنگ بزنم - الو ساناز ! سهیل : سلام سارا جان خوبی؟ ( چه بی ادب خانمش و یادت رفت؟ ) - سلام آقا سهیل خوبی؟ خاله خوبه؟ سهیل : مرسی تو خوبی ؟ شرمنده ساناز خوابیده من گوشیشو برداشتم - خیلی ممنوم ،اشکالی نداره فردا تماس میگیرم ،به خانواده سلام برسونین سهیل: اوکی،شما هم سلام برسونین اه که چقدر از این پسره بدم میاد اینقدر خسته بودم که خوابم برد ؛ صبح ساعت ۸ کلاس داشتم با صدای زنگ گوشیم بلند شدم اماده شدم رفتم از پله ها پایین دیدم میز صبحانه آماده اس ،صبحانه رو خوردم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام رفقا ممنون میشم مثل همیشه همراه با موسسه خیریه شهید حمید باشید😊 مخصوصا توی این شب عیدی🌱 راستی چند نفر از شما دوستان داخل پیام ناشناس پیام داده بودید خیالتون راحت باشه که همه پیام ها خونده میشه😊
جـمـعـــــہ: ناهار امام حسن عسکری (درود خدا بر او باد) شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد) ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
🥀 ✨بی قرار عملیات مهمی در پیش بود. باخبر می‌شوند که به دنیا آمده از او می‌خواهند برود مرخصی تا فرزندش را ببیند. ابتدا قبول نمی‌کند و می‌خواهد این آخرین فرصت‌ها را هم از دست ندهد. او را مجبور می‌کند که برود و فرزندش را ببیند. آن روز که آمد ، را ساعت‌ها در آغوش کشید ولی نمی‌دانم چرا او را ؛ من خیلی اصرار کردم اما شاید به خاطر اینکه مِهر در دلش باعث نشود پایش بلغزد و بی‌خیال جبهه شود ، از این کار امتناع می‌کرد. بالا خره در حد یک بوس کوچک با دوربین شکارش کردم. با هر زحمتی که بود بچه را بوسید. اما مثل آدم‌هایی که انگار چیزی گم کرده‌اند ، یک لحظه آرام و قرار نداشت و بلافاصله حرکت کرد. گفت: عملیات سرنوشت سازی در پیش است و به من نیاز دارند ، باید بروم. آن روز ۱۰ روز داشت و وقتی را آوردند ، تازه ۲۰ روزش تمام شده بود. : همسر شهید حجت الله صنعتکار