eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌ِربِ‌مـادرپھـلو‌شکسته..🖤
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
-
‹ بِمَنِ العَزاءُ‌ یا بِنتَ مُحمَد؟ کُنتُ بِكِ اَتَعزی فَفیمَ العَزاء مِن بَعدِكِ‌؟ › با چه کسی آرامش یابم ای دختر محمد؟ من به وسیله تو تسکین می‌یافتم؛ بعد از تو با چه کسی آرامش یابم.
📌سه شنبه ناهار: باقر العلوم؛امام محمد باقر (درود خدا بر او باد) شام: شیخ الائمه؛امام صادق (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
اگر فاطمه زهرا (س) یاری کند یاری شونده به آسمان رود و کار آفتاب کند...🌱 | ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 غارت و شبیخون های معاویه(۹) از رفت و وقتی شنید که سپاه دنبال اوست راهش را عوض کرد و از راهی که از آنجا آمده بود ، برنگشت. مردمی که در راه‌ها بر سر آب جمع می‌شدند از روبرو شدن با او اجتناب داشتند و به خاطر ظلم‌هایش از او فرار می‌کردند. از تغییر مسیر برگشت خبردار شد و دنبال او رفت تا او را از سراسر بیرون راند و در نیز به دنبال او رفت. وقتی توانست او را به طور از بیرون کند در (منطقه‌ای بین یمن و مکه) مدتی اقامت کرد ، تا خود و یارانش استراحت کنند. در این بین ، در بین آشوبی برپا شد. ظاهرا پس از آنکه اخبار به کوفه رسید و مردم امنیت خود را در خطر جدی دیدند ، یکدیگر را برای امام برای مقابله با ملامت کردند و بر آن شدند که از امام بخواهند تا نیروی کمکی برای بفرستد تا او بتواند کار و لشکرش را یکسره کند اما با این پیشنهاد مخالفت فرمودند و آنها را به رفتن به با فراخواندند و گفتند: من کسی را برای جنگ با فرستاده‌ام که باز نمی‌گردد مگر اینکه یکی از آن دو دیگری را یا ، از این جهت خیالم از او راحت است ، ولی خواسته من از شما این است که زمانی که شما را به جنگ و اهل شام فرمان می‌دهم و به آن فرا می‌خوانم کنید. مردم سخن امام را تایید کردند و هر کدام چیزی می‌گفت و به ندای امام می‌گفتند. تا اینکه ... @modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت68 بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما موقع برگشت چشمای همه گریان و سکوت کرده بودن فردا عید بود و قرار بود عید و در طلاییه کنار شهدا باشیم دل توی دلم نبود ،چه سعادتی سال تحویل در کنار شهدا بودن شرمنده بودم از خودم که چقدر دیر اومده بودم به این سرزمین که بوی بهشت و میده صبح زود حرکت کردیم سمت هویزه حاج احمد میگفت هویزه بوی کربلا رو میده ،میگفت اینجا هم حسین زمان(شهید حسین علم الهدی) با یاران عاشورایی خود به کاروان نور و عشق پیوستن، نماز ظهر و به جماعت خوندیم و ناهار و هم همونجا خوردیم و به سمت طلاییه حرکت کردیم شنیده بودم طلاییه قطعه ای از بهشته و هر ذره خاکش زرنابه به نقطه ای رسیدیم که اسمش سه راه شهادت بود حاج احمد دیگه چیزی نگفت و نشست روی زمین و شروع کرد به روضه خوندن و صدای هق هق اش بلند شده بود هاشمی که دید حاج احمد داره خیلی گریه میکنه شروع کرد به حرف زدن پرسید: میدونین برای چی به اینجا میگن سه راه شهادت؟ به خاطر اینکه اینقدر اینجا در تیر رأس عراقی ها بوده ،خیلی از بچه ها اینجا شهید شدن خیلی ها مجبور شدن پا روی دلشون بزارن و از کنار دوستاشون رد بشن سر در یه جا از طلاییه نوشته بود«فاخلع نعلیک انک بالواد مقدس الوی، کفشهایت را در آر، تو در وادی مقدس طوی هستی» کفشامونو در آوردیم و به دستمون گرفتیم تقریبا دو ساعتی مونده بود به تحویل سال همه بچه ها پراکنده شدیم هر کسی یه گوشه ای نشسته بود و خلوت کرده بود پاهام توان رفتن نداشت چشمم به سفره هفت سین افتاد سفره ای که خیلی فرق داشت با سفره های هفت سین دیگه چشمامو بستم و احساس کردم شهدا همینجا هستن ،کنار ما دور این هفت سین چه آروزویی بهتر از این که باز هم برام دعوت نامه بفرستن چه دعایی بهتر از اینکه باز هم صدام کنن صدای زیارت حدیث کسا رو از بلند گوها میشنیدم کم کم جمعیت نزدیک سفره هفت سین شدن حال هیچ کسی خوب نبود ،نه شایدم خوب بود که اینجا هستن کنار شهدا از جمعیت فاصله گرفتم رفتم یه گوشه روی خاک نشستم صدای دعای تحویل سال و شنیدم یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال سال تحویل شد از داخل کیفم کتاب مفاتیح رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا بعد از سجده اخر زیارت انگار حالم خیلی بهتر شده بود.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت69 توی حال و حوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره به سمتم میاد برگشتم نگاه کردم هاشمی بود هاشمی: عیدتون مبارک - خیلی ممنون ،عید شما هم مبارک هاشمی: میخوایم حرکت کنیم نمیاین؟ - الان؟ چقدر زود؟ نمیشه یه کم بیشتر بمونیم هاشمی: دیر شده ،بچه ها هم خسته شدن ،باید بریم واسه شام - باشه ،الان میام هاشمی رفت و منم بلند شدم رفتم سمت اتوبوس چشمم به گل و خاک اتوبوس افتاد با انگشت اشاره ام شروع کردم به نوشتن جمله ای روی اتوبوس «شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود» بعد از مدتی چند تا دخترای دیگه نزدیکم شدن با خوندن این جمله هر کدومشون شروع کردن به نوشتن جمله ای روی اتوبوس کل اتوبوس از نوشته بچه ها پر شد سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم چشمامو بسته بودم و به اتفاقهایی که این چند روز افتاده بود فکر میکردم با صدای آقای هاشمی چشمامو باز کردم هاشمی کنار صندلی ما ایستاده بود ،موبایلش و سمت من گرفت منم هاج و واج نگاهش میکردم هاشمی: امیره با شما کار داره! - با من؟ هاشمی: بله ،زنگ زده به گوشی شما ،خاموش بود ،واسه همین با من تماس گرفت (موبایل و ازش گرفتم ): خیلی ممنونم هاشمی: خواهش میکنم - الو امیر: سلام آیه معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه - سلام امیر جان ! نمیدونم فک کنم شارژ باطریش تمام شده باشه امیر: یه لحظه فک کردم ،نفرین سارا گرفته - به دعای گربه سیاه بارون نمیاد امیر : آخ آخ آخ ،اگه سارا بشنوه - راستی عیدت مبارک امیر: اینقدر عصبانی بودم از دستت که یادم رفت ،عید تو هم مبارک - راستی به مامان بگو گوشیم خاموشه نگران نشه امیر: میخوای باهاش صحبت کنی - نه داداش من زشته ،گوشی مردم دستمه امیر: مردم کیه ،سید دوستمه - حالا هر کی ،دیگه زنگ نزن امیر: باشه - کاری نداری امیر: نه عزیزم مواظب خودت باش ،خدا حافظ - چشم ،خدا نگهدار... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم‌ِربِ‌مـادرپھـلو‌شکسته..🖤
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
-
اهل مدینه با همه‌ی کینه های خود سرو رشید باغ مرا با تبر زدند...💔.
📌چهارشنبه ناهار: باب الحوائج؛امام کاظم (درود خدا بر او باد ) شام: شمس الشموس؛امام رضا (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 غارت و شبیخون های معاویه(۱۰) حاضران در جمع برخاستند و گفتند: ما شیعیان تو هستیم ، یا امیرالمومنین شیعیانی که نه تو را نافرمانی و نه با تو مخالفت می‌کنیم. حضرت آنان را تایید کرد و گفت: پس برای جنگ با شامیان آماده شوید. تمام مردم گفتند:شنیدیم و اطاعت می‌کنیم. امام فرمود: کسی را به من معرفی کنید که مردم را از جنوب عراق و روستاها و سایر مکان‌های برای جنگ جمع کند. گفت: به خدا قسم کسی را به تو معرفی می‌کنم که سوار دلیر عرب ، خیرخواه و در برابر دشمنان تو سخت باشد. امام فرمود:چه کسی؟ سعید گفت: امام سخنش را تایید کرد و را فراخواند و برای جمع کردن لشکر از اطراف کوفه فرستاد. اما او زمانی برگشت که مولا به شهادت رسیده بود.😔 ✨✨🥀🖤🥀✨✨ علی افتاده از پا و حسن باشد پرستارش پرستاری چو پروانه به دور شمع بیمارش چه کرده تیغ ابن ملجم کافر مگر با او که رفته تاب دیگر از تمام جسم نزارش ز شمشیری که بر فرق علی بنشست راحت شد ببین فزت و رب الکعبه را از سوز گفتارش دگر شیر خدا از بستر خود بر نمی‌خیزد که رنگین گشته از خونِ سر او ماه رخسارش خجل شد قاتل سنگین دل از لطف و عطای او دهد سهم غذای خود به او قربان ایثارش گرفته زانوی غم در بغل پیری به ویرانه که نان آور چرا دیگر نمی‌آید به دیدارش برای دیدنش از جنت آید حضرت زهرا زیارت می‌کند با روی نیلی صورت یارش ✨✨🥀🖤🥀✨✨ 🖤🏴 آنقدر از علی(ع) گفتیم 🏴🖤 🖤🏴 تا به زهرا(س) ما رسیدیم 🏴🖤 @modafehh
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 #چکیده‌کتاب‌الغارات 🥀 #به‌سفارش‌حاج‌قاسم 🕯 #منبر_پانزدهم غارت و شبیخون ه
با سلام و احترام 🥀و با عرض تسلیت به مناسبت ایام فاطمیه خدمت شما اعضای محترم کانال شهید حمید سیاهکلی مرادی🍁 و همچنین اعلام پایان سلسله پست‌های کتاب الغارات 🥀 به اطلاع شما خوبان می‌رسانیم که تنها یک پست دیگر از در کانال بارگذاری خواهد شد و آن هم ، سرنوشت شوم لعنت الله علیه است که سرانجام با نفرین امام چه بلایی بر سر او آمد. التماس دعای خیر از تک تک شما خوبان🤲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت70 بعد از تمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دادم و تشکر کردم بعد از مدتی رسیدیم زائر سرا در خرمشهر نماز و که خوندیم ،شام و خوردیم و خوابیدیم صبح بعد از نماز صبح به سمت اروند رود حرکت کردیم حاج احمد میگفت: بچه ها غبار دلتونو بسپارین به این رود آهی کشید و گفت بچه ها مبادا که آب بنوشین ،این سرزمین حاجیان لب تشنه است اروند یعنی وحشی،بسیاری از رزمندگان در این رود به شهادت رسیدن میگفت زمان جنگ یه کوسه داخل اروند بوده ،بعد از مدتی که کوسه رو میگیرن شکمش رو میشکافن که پلاک چند شهید و داخل شکمش پیدا میکنن حتی تصورش هم ترسناک بود بعد ناهار کمی استراحت کردیم و راهی شلمچه شدیم چقدر غروب شلمچه زیبا بود ،واقعا راست میگفتن شلمچه سرزمین هزار خورشید انگار تمام عظمت زیبایی خدا در شلمچه جمع شده بود انگار صدای تیر و خمپاره به گوش میرسید هر کسی یه جایی نشسته بود حاج احمد هم شروع کرد به روضه کربلا و قتلگاه خوندن ،واقعا اینجا کربلا بود روی زمین نشستم و گریه میکردم زمان برگشت فرا رسیده بود ، دلم میخواست به هر بهونه ای شده بمونم ولی چاره ای نبود به سمت اتوبوس ها رفتیم دیدم اتوبوس برادر ها هم مثل اتوبوس ما پر از دلنوشته شده بود سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم از شلمچه بر میگشتیم ولی روحمون رو همون جا ، جا گذاشتیم ، حال و هوای همه مون عوض شده بود ،از شهدا خواستم که دوبار صدام کنن ،خواستم که دوباره دعوت نامه برام بفرستن. .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت71 با صدای منصوری از خواب بیدار شدم منصوری: آیه جان پاشو رسیدیم از پنجره نگاه کردم ،نزدیک دانشگاه بودیم کوله امو برداشتم ،وسیله هامو داخل کوله گذاشتم بعد از چند دقیقه رسیدیم دانشگاه و همه از اتوبوس پیاده شدیم از بچه ها خداحافظی کردم رفتم سمت خانم منصوری - خانم منصوری بابت همه چی ممنونم منصوری: من از تو ممنونم به خاطر کارای قشنگی که انجام دادی ،خوندن وصیت نامه هاا، نوشتن دلنوشته روی اتوبوس ،واقعا عالی بود یه دفعه یکی صدام کرد برگشتم نگاه کردم ،امیر و سارا بودن از منصوری خداحافظی کردم رفتم سمتشون پریدم تو بغل امیر ،انگار سالها بود که ندیده بودمش. سارا: خوبه حالا،چیه مثل زالو به هم چسبیدین با حرف سارا خندم گرفت از امیر جدا شدم و رفتم سمت سارا گونه اشو بوسیدم: عیدت مبارک عزیزم سارا: عیدت تو هم مبارک ،زیارتت هم قبول باشه امیر: شما برین داخل ماشین من برم با آقا سید احوالپرسی کنم میام سارا: باشه سوار ماشین شدیم بعد از چند دقیقه امیر هم اومد وحرکت کردیم - امیر جان بریم خونه ،دلم واسه با با و مامان تنگ شده امیر: بابا و مامان خونه بی بی منتظر تو هستن - جدییی ، چه خوب سارا: آیه خوش گذشت سفر - عالی بود ،پشیمونم که چرا زودتر نرفتم سارا: همه بار اولی که میرن همینو میگن ،ان شاءالله هر سال بری - ان شاءالله بعد از مدتی رسیدیم خونه بی بی تن تن از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در دستمو روی زنگ گذاشتم و بعد از چند ثانیه در باز شد وارد حیاط شدمو تن تن از پله ها بالا رفتم و در ورودی و باز کردم مامان رو به روم بود با دیدن مامان دویدم سمتش و پریدن تو بغلش صدای گریه ام بلند شد نمیدونستم علتش دلتنگی بود یا چیزه دیگه ای. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم 🌾
📌پنج شنبہ ناهار : جواد الائـمہ؛امام محمد تقی (درود خدا بر او باد) شـام : هادی دلـها ؛امام علی النقی (درود خـدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 سرنوشت بُسر بن ارطا پیش از شهادتشان ، را نفرین کرد و فرمود: دینش را به دنیایش فروخت ، حرمت‌های تو را هک کرد و اطاعت یک مخلوق فاجر و گناهکار را بر آنچه نزد تو است ، ترجیح داد. جان او را نگیر تا اینکه عقلش را از او بگیری. و در جای دیگر فرمودند: و را لعنت کن و غضب خود را بر آنان نازل کن و عذاب و مجازاتی که از مجرمین برنمی‌گردد را ، بر آنان بفرست. کمی بعد از امیرالمومنین ، به هذیان گویی و جنون دچار شد. دیوانه شده بود و می‌گفت: شمشیر مرا بدهید تا با آن بکشم. شمشیر چوبی برایش ساخته بودند و هر وقت شمشیر می‌خواست به او می‌دادند. آنقدر آن شمشیر را به حرکت در می‌آورد تا بیهوش می‌شد و وقتی به هوش می‌آمد ، باز شمشیر می‌خواست همان را به دستش می‌دادند و باز هم همان کار را تکرار می‌کرد تا اینکه بیهوش می‌شد و همین گونه بود تا اینکه به دَرَک واصل شد لعنت الله علیه @modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 72 بابا هم با شنیدن صدای گریه ام از اتاق بیرون اومد با دیدن بابا ،رفتم سمتش و بغلش کردم ،چقدر دلم تنگ شده بود برای شنیدن نفسهاتون امیر: بابا خسته شدیم از بس گریه کردیم ،آیه برو یه دوش بگیر بوی خاک و خل میدی با حرف امیر همه خندیدیم و منم رفتم حمام یه دوش گرفتم ولباسامو عوض کردمو رفتم سمت پذیرایی کنار بابا نشستم امیر هم اومد نزدیکم گونه مو بوسید وگفت: حالا خوش بو شدی لبخند زدمو چیزی نگفتم سارا: آیه پاشو بریم سفره ناهارو بزاریم - چشم بلند شدمو با کمک سارا و امیر سفره رو گذاشتیم و مشغول غذا خوردن شدیم بعد از خوردن ناهار ظرفا رو جمع کردیم و با سارا مشغول شستن ظرفا شدیم سارا: آیه یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ - در باره چیه؟ سارا: رضا ( با شنیدن اسم رضا تپش قلب گرفتم ) - رضا چی شده ؟ اتفاقی افتاده براش؟ عمو حرفی زده بهش ؟ سارا: نه - پس چی شده ،بگو ،جونم به لبم رسید سارا: امشب عقدشه ( باشنیدن این حرف ،لیوان از دستم افتاد روی زمین و هزار تیکه شد ، مامان و امیر هم با شنیدن صدای شکستنی وارد آشپز خونه شدن) امیر: چی شده ؟ سارا: به خدا من منظوری نداشتم ،نمیدونستم اینجوری میشه مامان: تکون نخورین ،الان جمع میکنم امیر: سارا،چی گفتی بهش سارا حالا که از ترس صدای بلند امیر اشک میریخت گفت: به خدا فک نمیکردم با شنیدن خبر ازدواج رضا اینجوری کنه عصبانیت و تو چهره امیر و دیدم از آشپز خونه رفتم بیرون رفتم سمت اتاقم روی تختم نشستم باورم نمیشد چیزی را که شنیدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت73 در اتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد کنارم نشست امیر : حالت خوبه آیه؟ - خوبم امیر: همه چی یه دفعه شد ما خودمون هم چند روز پیش فهمیدیم ،این سارای دهن لق هم هیچ حرفی تو دلش نمیمونه - امیر تنهام بزار امیر: میخوای بریم بیرون دور بزنیم ( دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ): تو رو خدا تنهام بزار امیر: بابا و مامان و بی بی رو میبرم خونه ،خودم میام پیشت تنها نباشی زل زدم تو چشماش - چقدر برات عزیزم امیر: این حرفا چیه ،معلومه خیلی - پس تنهام بزار امیر : باشه امیر بلند شد و رفت فکر میکردم فراموش کردم ،همه چیزو ،اما اشتباه میکردم ،من فرار کردم نه فراموش روی تخت دراز کشیدمو آروم گریه میکردم ،تا صدای شکسته شدن دلمو کسی نشنوه ،تا صدای له شدنمو کسی نشنوه اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود بلند شدم برقا رو روشن کردمو رفتم وضو گرفتم و سجادمو پهن کردمو نمازمو خوندم خدایا ...خسته ام ... خیلی خسته ام روزای خوبت کی میرسه؟دیگه نمیکشم ،دارم کم میارم .. ااااااخ ...چشمام دیگه نمیشنوه ...گوشام کر شده ....گریه هام بی صداست هنوز ...یه عقده تو گلومه داره خفم میکنه ...درد بی کسی داره منو میکشه ..چرا دیگه صدامو نمیشنوی؟،،تو که تنها کسم بودی خدایا شکستم ..خدایا شکستم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم‌ِربِ‌مـادرپھـلو‌شکسته..🖤