🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی 💗
قسمت64
🍁وصیت نامه شهید هادی🍁
بسم رب الشهداء و الصديقين
خدايا تو را گواه ميگيرم كه در طول اين مدت از شروع انقلاب تاكنون هر چه كردم براي رضاي تو بوده و سعي داشتم هميشه خود را مورد آزمايش و آموزش در مقابل آزمايشها قرار دهم.
اميدوارم اين جان ناقابل را در راه اسلام عزيز و پيروزي مستضعفين بر متكبرين بپذيري.
خدايا هر چند از شكستگيهاي متعدد استخوانهايم رنج ميبرم، ولي اهميتي نميدادم؛ به خاطر اينكه من در اين مدت چه نشانههايي از لطف و رحمت تو نسبت به آنهايي كه خالصانه و در اين راه گام نهادهاند، ديدهام.
خدايا، اي معبودم و معشوقم و همه كس و كارم، نميدانم در برابر عظمت تو چگونه ستايش كنم ولي همين قدر ميدانم كه هر كس تو را شناخت، عاشقت شد و هر كس عاشقت شد، دست از همه چيز شسته و به سوي تو ميشتابد و اين را به خوبي در خود احساس كردم و ميكنم.
خدايا عشق به انقلاب اسلامي و رهبر كبير انقلاب چنان در وجودم شعلهور است كه اگر تكهتكهام كنند و يا زير سختترين شكنجهها قرار گيرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
و به عنوان يك فردي از آحاد ملت مسلمان به تمامي ملت خصوصاً مسئولين امر تذكر ميدهم كه هميشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشيد و هيچ مسئله و روشي شما را از هدف و جهتي كه داريد، منحرف ننمايد.
ديگر اين كه سعي كنيد در كارهايتان نيت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرك و ريا، حسادت و بغض پاك نماييد تا هم اجر خود را ببريد و هم بتوانيد مسئوليت خود را آنچنان كه خداوند، اسلام و امام ميخواهند، انجام داده باشيد اين را هرگز فراموش نكنيد تا خود را نسازيم و تغيير ندهيم، جامعه ساخته نميشود.
والسلام و عليكم و رحمه الله و بركاته
✍🏻ابراهيم هاديپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت65
با خوندن بند بند وصیت نامه ،اشکام جاری شد
بعد از تمام شدن وصیت نامه برگشتم و نشستم روی صندلیم
منصوری: خدا خیرت بده آیه
از بیخوابی سرم داشت منفجر میشد
چفیه رو گذاشتم روی صورتمو خوابیدم
با صدای خانم منصوری بیدار شدم
منصوری: آیه پاشو وقت ،نماز و ناهاره
- چشم
به دور و برم نگاه کردم همه رفته بودن ،چفیه رو گذاشتم روی صندلی ،چادرمو روی سرم مرتب کردم از اتوبوس بیرون رفتم رفتم سمت سرویس ،وضو گرفتم و رفتم سمت نماز خانه ،بیشتر دختر ها داخل نماز خونه مشغول نماز خوندن بودن ،بعد از خوندن نماز
رفتیم سمت رستوران
منصوری با دیدنم دست بلند کرد که رفتم کنارش نشستم و بعد از خوردن ناهار سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم توی راه هاشمی از داخل جیبش یه فلش بیرون آورد داد به شاگرد راننده که بزنه به ضبط
بعد از پلی شدن،صدای مداحی بلند شد
با شنیدن صدای مداحی تمام خاطره هام زنده شدن
بغض داشت خفم میکرد
از داخل کیفم هندزفری رو برداشتن زدم به گوشی
قرآن داخل گوشیمو پلی کردم و مشغول گوش دادن به قرآن شدم شاید کمی آروم شه این دل نا آرومم یه دفعه صدای زنگ گوشیمو شنیدم
اخ اخ مامان بود ،اصلا یادم رفته بود بهش زنگ بزنم
- سلام
مامان: سلام آیه جان خوبی؟
- ممنونم ،خودت خوبی ،بابا خوبه؟
مامان: همه خوبیم،دختر تو نباید یه خبر میدادی که داری میری سفر؟ یعنی اینقدر از من و بابات دلخور بودی؟
- این چه حرفیه میزنین ،همه چی یه دفعه ای شد امیر شاهده!
مامان: باشه قبول میکنم ،آیه مواظب خودت باش ، غذاهاتو بخور،لباس گرم بپوش مریض نشی
- چشم
مامان: چشمت بی بلا ،رسیدین خبر بده
- باشه حتما ،کاره دیگه ای ندارین؟
مامان: نه عزیزم ،خدا نگهدار
- خدا نگهدار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
هر نفس درد بیاید، برود، حرفی نیست
عکسهایت بشود داروندارم سخت است!
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
بشکن دل بینوای ما را، ای عشق..🤍
هدایت شده از •|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
📌دوشنبہ:
ناهار:
سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا
(درود خدا بر ان ها باد)
شـام:
زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد
(درود خـدا بر او باد)
✨@modafehh
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_پانزدهم غارت و شبیخون های معاویه(۸)
وقتی خبر غارتهای #بسربنارطاه به کوفه رسید ، امیرالمومنین مردم را به جنگ دعوت کرد اما آنها نپذیرفتند و حاضر به حرکت نبودند.
امام با خطبههایش مردم را سرزنش میکرد و نشان میداد که فریب دنیا را خورده اند و عاقبت کار اطاعت نکردن از امام را به آنان گوش زد میکرد.
ایشان همچنان مردم را به جهاد دعوت میکرد ولی هیچکس لبیک نمیگفت!
آنگاه امام گفت: شما را چه شده است؟ آیا لال شدهاید و سخن نمیگویید؟
#ابوبُردهبنعوف برخاست و گفت:یا #امیرالمومنین اگر تو خود رهسپار جنگ شوی با تو میآییم!
امام گفت:شما را چه شده است که چنین سخنی بر زبان میآورید!
آیا برای چنین کاری باید من بروم!
شایسته نیست که من #کارلشکر و #امورمملکت و #بیتالمال و #جمعآوریخراج و #قضاوتبینمسلمانان و #بازرسیحقوقمردم را رها کنم
و
با گروهی از سواران ، دنبال گروهی از #اراذلواوباش در بیابانها و بالای کوهها بروم!!
به خدا این نظر بدی است.
در بین مردم #جاریهبنقدامه برخاست و گفت: یا امیرالمومنین خدا تو را از ما نگیرد و ما را به فراق تو دچار نکند ، من آماده جنگ با آنها هستم ، مرا به سوی آنها بفرست.
امام قبول کرد و همچنین #وهببنمسعود هم برخاست و اعلام آمادگی کرد و هر دو را با سپاهی ۴ هزار نفره به دنبال #بُسر فرستاد.
#جاریه به سرعت دنبال #بُسر میرفت تا به او برسد؛
در راه به شهرها وارد نمیشد و هیچ توقفی نداشت ، کم میخوردند و کم استراحت میکردند تا هر چه سریع تر به #بسربنارطا برسند.
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت66
بعد از قطع تماس منصوری یه نگاه به من کرد
منصوری: آیه تو بدون رضایت نامه اومدی؟
- هاا،،یعنی چی؟
منصوری: واسه اومدن به این سفر باید رضایت نامه می آوردی
- اینقدر همه چی سریع اتفاق افتاد ،اصلا یادم رفت
منصوری خندید و گفت: مشخصه که پارتیت خیلی گردن کلفته
متوجه شدم منظور حرفش هاشمی بود
چیزی نگفتم و مشغول گوش دادن ادامه قرآن شدم
دوباره گوشیم زنگ خورد سارا بود
- سلاام
سارا: یعنی تو نباید یه خداحافظی با من میکردی؟
- جناب عالی که در حالت اغما بودین،الان حالت چه طوره؟.
سارا: خوبم
- میگم سارا فیلمت و گذاشتم داخل پیجم نمیدونی چقدر لایک خورده
سارا: وااااییی خداااا آبرومم رفت...
زلیل نشی تو دختر ،ایشاالله رفتی پات بره رو مین تیکه تیکه بشی
از حرفش خندم گرفت، با صدای خندم هاشمی و راننده شاگرد برگشتن منو نگاه میکردن
راننده شاگرد با دیدنم خندید
هاشمی هم که خنده شو دید عصبانی شد و نگام کرد
- واییی سارا گندت بزنن ،بعدأ باهات تماس میگیرم
تماس قطع کردمو به هاشمی که با چهره درهم رفته نگاهم میکرد نگاه میکردم
از خجالت داشتم تبخیر میشدم چفیه رو گرفتم گذاشتم روی صورتم خودمو زدم به خواب. ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت67
بلاخره رسیدم به دوکوهه
انگار توی رویا بودم یکی یکی از اتوبوس پیاده شدیم جمعیت زیادی از شهر های دیگه اومده بودن
آقای هاشمی با یه آقای دیگه که بعدا فهمیدم راوی ما به این سفره ، بچه ها رو جمع کرد
آقای هاشمی : بچه ها حاج احمد یکی از رزمندگان جنگه ،البته جانباز هم هستن ،قراره این چند روزی که با هم هستیم حاج احمد برامون تعریف کنه قدم به قدم این جا چه اتفاقی افتاده
لطفا از گروه جدا نشین تا مشکلی برای کسی پش نیاد بعد همه با هم ،هم قدم شدیم
حاج احمد شروع کرد به صحبت کردن ،اینکه قدم به قدمی که راه میریم جای پای شهداست
میگفت هیچ چیز اینجا دست خورده نیست همه چیز مثل همون دوره بود فقط حال و هوای الان با گذشته فرق کرده
نمیدونستم درباره چی صحبت میکنه ،حال و هوای اون موقع رو نمیدونم ولی حال و هوای اینجا غرق سکوت و بوی تنهایی میده
کمی از شهدا صحبت کرده بود
حیران و سر گردون بودم
بعد از مدتی دوباره سوار اتوبوس شدیم و به سمت سد کرخه و شوش رفتیم
بعد برای خواب به یه حسینیه رفتیم
صبح زود بیدار شدیم و راهیه فتح المبین شدیم
وقتی به فتح المبین رسیدم دیگه پاهام دست خودم نبود انگار گمشده ای داشتم و میگشتم ولی چیزی پیدا نمیکردم این سر درگمی دیوانه ام کرده بود
وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه حال و هوای منو دارن
با روضه خوندن حاج احمد تیر خلاصی بود به قلب همه ما
روی زمین خاکی نشستیم و دنبال بهونه میگشتم تا بغضم بشکنه
احساس شرمندگی داشت خفم میکرد
چفیه ای که روی چادرم بود و گذاشتم روی سرمو بغضمو شکستم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
‹ بِمَنِ العَزاءُ یا بِنتَ مُحمَد؟
کُنتُ بِكِ اَتَعزی فَفیمَ العَزاء مِن بَعدِكِ؟ ›
با چه کسی آرامش یابم ای دختر محمد؟
من به وسیله تو تسکین مییافتم؛
بعد از تو با چه کسی آرامش یابم.
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
هوا هوایِ گرفتن رزق یکسالهست (:
📌سه شنبه
ناهار:
باقر العلوم؛امام محمد باقر
(درود خدا بر او باد)
شام:
شیخ الائمه؛امام صادق
(درود خدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
╔═🍃❤════╗
@modafehh
╚════🍃❤═╝
اگر فاطمه زهرا (س) یاری کند
یاری شونده به آسمان رود و کار آفتاب کند...🌱
#حجاب
#امام_زمان | #فاطمیه
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📗 #چکیدهکتابالغارات
🥀 #بهسفارشحاجقاسم
🕯 #منبر_پانزدهم غارت و شبیخون های معاویه(۹)
#بُسر از #حضرموت رفت و وقتی شنید که سپاه #جاریه دنبال اوست راهش را عوض کرد و از راهی که از آنجا آمده بود ، برنگشت.
مردمی که در راهها بر سر آب جمع میشدند از روبرو شدن با او اجتناب داشتند و به خاطر ظلمهایش از او فرار میکردند. #جاریه از تغییر مسیر برگشت #بُسر خبردار شد و دنبال او رفت تا او را از سراسر #یمن بیرون راند و در #حجاز نیز به دنبال او رفت. #جاریه وقتی توانست او را به طور #کلی از #یمن بیرون کند در #جُرش (منطقهای بین یمن و مکه) مدتی اقامت کرد ، تا خود و یارانش استراحت کنند.
در این بین ، در بین #کوفیان آشوبی برپا شد.
ظاهرا پس از آنکه اخبار #جنایاتبُسر به کوفه رسید و مردم امنیت خود را در خطر جدی دیدند ، یکدیگر را برای #یارینکردن امام برای مقابله با #بُسر ملامت کردند و بر آن شدند که از امام بخواهند تا نیروی کمکی برای #جاریه بفرستد تا او بتواند کار #بُسر و لشکرش را یکسره کند اما #امیرالمومنین با این پیشنهاد مخالفت فرمودند و آنها را به رفتن به #جنگ با #معاویه فراخواندند و گفتند: من کسی را برای جنگ با #بُسر فرستادهام که باز نمیگردد مگر اینکه یکی از آن دو دیگری را #بکشد یا #براند، از این جهت خیالم از او راحت است ، ولی خواسته من از شما این است که زمانی که شما را به جنگ #شام و اهل شام فرمان میدهم و به آن فرا میخوانم #یاریام کنید.
مردم سخن امام را تایید کردند و هر کدام چیزی میگفت و به ندای امام #لبیک میگفتند. تا اینکه ...
#منبع_کتاب_الغارات
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت68
بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن
اما موقع برگشت چشمای همه گریان و سکوت کرده بودن فردا عید بود و قرار بود عید و در طلاییه کنار شهدا باشیم
دل توی دلم نبود ،چه سعادتی سال تحویل در کنار شهدا بودن
شرمنده بودم از خودم که چقدر دیر اومده بودم به این سرزمین که بوی بهشت و میده
صبح زود حرکت کردیم سمت هویزه
حاج احمد میگفت هویزه بوی کربلا رو میده ،میگفت اینجا هم حسین زمان(شهید حسین علم الهدی) با یاران عاشورایی خود به کاروان نور و عشق پیوستن، نماز ظهر و به جماعت خوندیم و ناهار و هم همونجا خوردیم و به سمت طلاییه حرکت کردیم
شنیده بودم طلاییه قطعه ای از بهشته و هر ذره خاکش زرنابه
به نقطه ای رسیدیم که اسمش سه راه شهادت بود
حاج احمد دیگه چیزی نگفت و نشست روی زمین و شروع کرد به روضه خوندن و صدای هق هق اش بلند شده بود
هاشمی که دید حاج احمد داره خیلی گریه میکنه شروع کرد به حرف زدن
پرسید: میدونین برای چی به اینجا میگن سه راه شهادت؟
به خاطر اینکه اینقدر اینجا در تیر رأس عراقی ها بوده ،خیلی از بچه ها اینجا شهید شدن
خیلی ها مجبور شدن پا روی دلشون بزارن و از کنار دوستاشون رد بشن
سر در یه جا از طلاییه نوشته بود«فاخلع نعلیک انک بالواد مقدس الوی، کفشهایت را در آر، تو در وادی مقدس طوی هستی»
کفشامونو در آوردیم و به دستمون گرفتیم
تقریبا دو ساعتی مونده بود به تحویل سال
همه بچه ها پراکنده شدیم
هر کسی یه گوشه ای نشسته بود و خلوت کرده بود
پاهام توان رفتن نداشت
چشمم به سفره هفت سین افتاد
سفره ای که خیلی فرق داشت با سفره های هفت سین دیگه
چشمامو بستم و احساس کردم شهدا همینجا هستن ،کنار ما دور این هفت سین
چه آروزویی بهتر از این که باز هم برام دعوت نامه بفرستن
چه دعایی بهتر از اینکه باز هم صدام کنن
صدای زیارت حدیث کسا رو از بلند گوها میشنیدم
کم کم جمعیت نزدیک سفره هفت سین شدن
حال هیچ کسی خوب نبود ،نه شایدم خوب بود که اینجا هستن کنار شهدا
از جمعیت فاصله گرفتم
رفتم یه گوشه روی خاک نشستم
صدای دعای تحویل سال و شنیدم
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
سال تحویل شد
از داخل کیفم کتاب مفاتیح رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا
بعد از سجده اخر زیارت
انگار حالم خیلی بهتر شده بود....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت69
توی حال و حوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره به سمتم میاد
برگشتم نگاه کردم
هاشمی بود
هاشمی: عیدتون مبارک
- خیلی ممنون ،عید شما هم مبارک
هاشمی: میخوایم حرکت کنیم نمیاین؟
- الان؟ چقدر زود؟ نمیشه یه کم بیشتر بمونیم
هاشمی: دیر شده ،بچه ها هم خسته شدن ،باید بریم واسه شام
- باشه ،الان میام
هاشمی رفت و منم بلند شدم رفتم سمت اتوبوس
چشمم به گل و خاک اتوبوس افتاد
با انگشت اشاره ام شروع کردم به نوشتن جمله ای روی اتوبوس
«شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود»
بعد از مدتی چند تا دخترای دیگه نزدیکم شدن با خوندن این جمله
هر کدومشون شروع کردن به نوشتن جمله ای روی اتوبوس
کل اتوبوس از نوشته بچه ها پر شد
سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم
چشمامو بسته بودم و به اتفاقهایی که این چند روز افتاده بود فکر میکردم
با صدای آقای هاشمی چشمامو باز کردم
هاشمی کنار صندلی ما ایستاده بود ،موبایلش و سمت من گرفت
منم هاج و واج نگاهش میکردم
هاشمی: امیره با شما کار داره!
- با من؟
هاشمی: بله ،زنگ زده به گوشی شما ،خاموش بود ،واسه همین با من تماس گرفت
(موبایل و ازش گرفتم ): خیلی ممنونم
هاشمی: خواهش میکنم
- الو
امیر: سلام آیه معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه
- سلام امیر جان !
نمیدونم فک کنم شارژ باطریش تمام شده باشه
امیر: یه لحظه فک کردم ،نفرین سارا گرفته
- به دعای گربه سیاه بارون نمیاد
امیر : آخ آخ آخ ،اگه سارا بشنوه
- راستی عیدت مبارک
امیر: اینقدر عصبانی بودم از دستت که یادم رفت ،عید تو هم مبارک
- راستی به مامان بگو گوشیم خاموشه نگران نشه
امیر: میخوای باهاش صحبت کنی
- نه داداش من زشته ،گوشی مردم دستمه
امیر: مردم کیه ،سید دوستمه
- حالا هر کی ،دیگه زنگ نزن
امیر: باشه
- کاری نداری
امیر: نه عزیزم مواظب خودت باش ،خدا حافظ
- چشم ،خدا نگهدار...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
ما به مادریِ تو بر خود مینازیم..
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
-
اهل مدینه با همهی کینه های خود
سرو رشید باغ مرا با تبر زدند...💔.