eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت10 عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟ - هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم میخورم کیفشو میبرم... زد به بازوم : خیلی دیونه ای - حالا با کی میخوای بری ؟ عاطی: با شاهزاده رویاهام... - کشتی منو با این شاهزاده یه دفعه تو رویاهات بچه دار نشی یه وقت... دوباره اومد بغلم کرد: واااییی دلم واسه خل بازی هات تنگ میشه... - خل تویی که تو رویا زندگی میکنی ،پاشو برو دیر میشه شاهزاده نگران میشه عاطی: سارا زنگ بزنی براماااا ،من اخر هفته ها میام ،حتمن میام پیشت - باشه وقت داشتم حتمن واست زنگ میزنم عاطی: خیلی لوسی، تو نرفتی ثبت نام؟ - نه ،فردا میرم عاطی: باشه ،خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش - الهیی قربونت برم من ،توهم مواظب خودت باش عاطفه که رفت ،فهمیدم که چقدر تنهام ،راست میگفت چه طور بدون عاطی زندگی کنم فردا صبح زود بیدار شدم ،خیلی سخت بود که چشمامو باز کنم ولی به خاطر ثبت نام دانشگاه راه دیگه ای نداشتم مانتوی سرمه ای که بابا خریده بود و پوشیدم با یه مقنعه سرمه ای یه کم آرایش کردم و یه کم از موهای خرماییمو ریختم بیرون ( به چه جیگری شدم من ،پیش به سوی دانشگاه) رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم یه عالم دخترو پسر بیرون وایستادن ،چقدرم با هم صمیمی بودن ( از بچگی رابطه خوبی با پسرا نداشتم نمیدونم چرا همیشه با دیدن پسرا تپش قلب میگرفتم،با اینکه همیشه خونه خاله زهرا میرفتیم و دوتا پسر خاله هم داشتم ،همیشه ازشون فراری بودم ،،خدا به خیر کنه اینجا رو ) ثبت ناممو زود انجام دادم ،انتخاب واحدامو هم کردم ،،سعی کردم بیشتر درسامو ساعت ده به بعد بگیرم که واسه خوابیدن اذیت نشم چه مخی ام من فقط یه کلاس و مجبور شدم ساعت ۸ بردارم ،،روزای کلاسمو هم از شنبه تا چهارشنبه گرفتم که خونه نباشم حوصلم سر بره ، کارامو که انجام دادم رفتم خونه لباسامو عوض کردم رفتم سر وقت غذا ،بابا ناهار خونه نمیاومد واسه همین یه چیز ساده واسه خودم درست کردم که واسه شام غذای خوب درست کنم ساعت ۹ شب گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ،تو دلم گفتم حتمن میخواد بگه دیر میاد من شاممو بخورم... - جانم بابا بابا رضا: سارا بابا بیا دم در - کلید ندارین مگه؟ بابا رضا: دارم بیا کارت دارم دروباز کردم وااییی یه هاچ بک البالویی داشت منو چشمک میزد بابا رضا اومد سمتم : اینم سویچش ،کادوی دانشگاهت پریدم تو بغلش : واییی باباجووون عاشقتم، دیونتم ، نوکرتم... بابا رضا: اووو چه خبرته ،مبارکت باشه شامو که خوردیم... به بابا شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
صبحت‌ بخیر‌ مولای من🙃💙 -السلـام‌علیك‌یاصـاحب‌العصر‌والزمـان
ذكـرِروز : یٰـا حَیُ یٰـا قَیـوم🪴 -¹⁰⁰مرتبه-
✰پیامبراکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌): بوىِ خوش، قلب را تقويت مى كند!"
📌چهارشنبه ناهار: باب الحوائج؛امام کاظم (درود خدا بر او باد ) شام: شمس الشموس؛امام رضا (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
🥀 ✨شبی که کمتر از شب قدر نبود آن شب هر ثانیه‌اش ۱۰۰۰ شب گذشت. همه از هم شفاعت می‌خواستند. یکی حلالیت می‌گرفت ، دیگری طلب آمرزش می‌کرد ، همه همدیگر را در آغوش گرفته بودند ، با هم خداحافظی کرده و آماده اعزام به منطقه عملیاتی شده بودیم. در آن شب دل کندن از یکدیگر واقعاً سخت بود. تک تک حرکت‌ها و وقایع گذشته از مقابل چشم‌هایمان رژه می‌رفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهن‌ها دوباره تداعی می‌شد. ما شب‌های زیادی را در زیرزمین دعا و نماز خوانده بودیم ، بدون سر و صدا . بچه‌ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می‌خواندند تا صدایشان به گوش دشمن نرسد. شاید باورش سخت باشد ولی آن شب حضور در آن محیط روحانی کاملاً محسوس بود. شبی که خیلی از بچه‌ها معتقد بودند کمتر از شب قدر نیست. در پیش بود. عملیاتی که و ما از همه جا بی‌خبر بودیم. در این جمع ۳۳ جفت برادر وجود داشتند که بعد از عملیات هر کدام یک برادر خود را میاد گاه عاشقان فرستاده بود. آنهایی هم که مانده بودند یا بودند یا به نوعی آسیب دیده. بود. از یک طرف آب رودخانه و از طرفی دیگر باتلاق و دشمنی که راه حمله و عقب نشینی را بر روی ما بسته بود. در ، دشمن کاملاً مجهز بود و مدام می‌زد و . الله اکبر : امیر قاریان‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت11 شماره عاطفه رو گرفتم(عاطفه خواب بود) - الو عاطفه خوابی؟ عاطی: اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میزاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم - دیوووونه حتمن داشتی خواب شاهزادتو میدیدی عاطی : حالا چیکارم داشتی مزاحم - وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام ( انگار خوابش پرید) عاطی: جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟ - به مرگه شاهزادت راست میگم عاطی: بی ادب مگه من به شاهزاده تو کاری دارم - بابا تو هم بیا شاهزاده منو تیر باران کن اگه من چیزی گفتم... عاطی: اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم - چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین عشقم عاطی: اره راست میگی ،شب بخیر یه هفته گذشت و فردا اولین روز دانشگاه بود ،توی این یه هفته خاله زهرا و مادرجون هر روز به بهانه ازدواج بابا میاومدن خونمون خسته شده بودم با شروع کلاسا خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خونمون نمیان صبح با زنگ گوشی ساعتم بیدار شدم رفتم حمام یه دوش گرفتم لباسمو پوشیدو مو طبق معمول یه کم آرایش کردمو و کیفمو برداشتم رفتم پایین نشستم یه کم صبحانه مو خوردمو سویچ ماشینو برداشتمو حرکت کردم ماشینو کنار دانشگاه پارم کردم و پیاده شدم رفتم داخل دانشگاه رفتم کلاسمو پیدا کردم درو باز کردم اوهوکی چه خبره اینجا چه وضعی بود کلاس پسرا و دخترا یه جوری با هم حرف میزدن که یه عمری همدیگه رو میشناسن پوشش دخترا هم که نگم بهتره همونجور وایستاده بودم که یکی از پشت سر گفت : :همینجور میخوای مثل چوپ خشک وایستی اینجا (برگشتم نگاهش کردم یه پسره چهار شونه هیکل ورزشی،با یه تیشرت سبز جذب ،که رو دستش خالکوبی کرده بود) رفتم کنار : ببخشید بفرمایید بعدن با حضور غیاب استاد فهمیدم فامیلیش یاسریه کلاسم که تمام میشد میرفتم داخل کافه دانشگا مینشستم تا کلاس دیگه ام شروع بشه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت12 تو کافه که نشسته بودم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره اش مال ایران نیست - الو ( با شنیدن صداش فهمیدم سانازه ،دختر خالم ۲۷ سالشه ،خاله صودابه ام ۲۰ سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴ سالشه ) - واییی ساناز توییی؟ خوبی؟ ساناز : سلام عزیزم ،قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه - مرسی ،چه عجب یاد من کردی؟ ساناز : ما که همیشه به فکرت هستیم شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری - اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله صودابه اومده ،از طرف من عذر خواهی هکن از خاله ساناز: عزیززززم ،حق داری واقعن فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی ! اونم رشته برق - اره گلم ساناز : بهت تبریک میگم ،ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟ - میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده ساناز : چرا اجازه نده ،حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه ،دیگه چه کار به تو داره - نمیدونم باید باهاش صحبت کنم ساناز: اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه ،عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟ - قربونت برم یه همه سلام برسون خدا نگهدار راست میگفت بابا که قراره دیر یا زود ازدواج کنه ،چرا نباید بزاره برم از اینجا یه دفعه صدای خنده چند تا دخترو پسر بلند شد برگشتم نگاه کردم دیدم یاسریه با چند تا دخترو پسر دورش خوشم نمیومد ازشون بلند شدم و از کافه رفتم بیرون کلاسم که تمام شد رفتم خونه ،تا برسم خونه دیگه غروب شده بود ،تن تن رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم اشپزخونه غذا درست کنم ،امشب حتمن با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه ساعت ۱۰ شب بود که بابا اومد خونه - سلام بابا جون بابارضا: سلام سارا جان بیداری هنوز؟ - منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم بابا رضا: باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام شامو که خوردیم میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم رفتم سمت پذیرایی دیدم بابا داره اخبار نگاه میکنه نشستم روی مبل،،صدای تپش قلبمپ میشنیدم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم - بابا رضا( همون طور که چشمش به تلوزیون بود ) بابا رضا: جانم - میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم ( بابا تلوزیون و خاموش کرد و برگشت سمت من): برای چی میخوای بری؟ - خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخون، پیشرفت کنم بابا رضا: خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی - ولی من دوست ندارم اینجا باشم بابا رضا: یعنی میخوای منو تنها بزاری؟ - بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین ،این منم که تنها میشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با اذنِ علـی ستاره برمیـگردد خورشیـد به یك اشاره برمیـگردد بر مـُرده گر محـب حیدر بدمـد جانـش به تنش دوبـاره برمیـگردد :) ولادت با سعادت مولای عاشقان، امیر مؤمنان، علی علیه السلام، و روز پدر بر همه شما عزیزان مبارک باد 😍♥️
🥀 ✨حجله دامادی‌ام،سنگرم که به جبهه رفت ، نامزدش همکار ما در واحد پاسداران بود.هر روز با چند نفر از خواهرها به خانه شهدا می‌رفتند تا با خانواده‌ها دیدار کنند. ایشان هر وقت عملیات می‌شد به واحد مربوطه مراجعه می‌کردند و اسامی مجروحین را می‌گرفتند که برای عیادت از آنها برود. هر روز در تعاون سپاه خبرهای جدید پخش می‌شد و بچه‌ها پیگیر شناسایی و عملیات بودند. یک روز از قُم زنگ زدند و آمار شهدا را برای ما ارسال کردند. لیست را که دریافت کردیم اسم هم جزو بود بلافاصله همه بچه‌های سپاه از شهادت ایشان مطلع شدند و این در حالی بود که نامزد او هم مرتب وضعیت را از بچه‌ها سوال می‌کرد. هیچکس جرات بروز آن را نداشتند آخر قرار بود بعد از از جبهه یه شان را فراهم کنند. سرانجام گفتن موضوع به نامزد سعید به عهده من گذاشته شد. به سختی این کار را انجام دادم. زمان تشییع جنازه سعید فرا رسید آن روز ماشین پدر بزرگوار را امانت گرفتیم و تزیین کردیم و جلوی تشییع کنندگان پیکر حرکت دادیم. هدف ما از این کار اثبات عشق و علاقه جوانان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی و مقاومت در مقابل متجاوزان بعثی بود. آن روز نوشته‌های روی ماشین نصب شده بود که توجه خیلی‌ها را جلب کرد: 🌺مهمان عروسیم مهدی صاحب زمان 🌺نقل عروسیم رگبار گلوله‌ها 🌺اسلحه دسته گل دامادی‌ام 🌺حجله دامادی‌ام سنگر من : رضا رجبعلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت13 بابا رضا: به یه شرط اجازه میدم که بری - چه شرطی؟ بابا رضا : اینکه ازدواج کنی ،بعد هر جا که دوست داشتی میتونی بری بابا این حرف و گفت و بلند شد و رفت الان اینو چیکارش کنم تا صبح فکرم درگیر بود چیکار کنم بابا راضی بشه که خوابم برد صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم عاطفه بود - هااا... عاطی: سلامت کو،رفتی دانشگاه بی ادب شدی؟ - ول کن عاطی اصلا حوصله ندارم عاطی: بیخود ،من به خاطر جناب عالی اومدماااا پاشو بیا دنبالم بریم بیرون - عاطی بیخیال خواب دارم عاطی: پس دیشب تا صبح کارت چی بود حاج خانم - داشتم فکر میکردم عاطی: عع میزاشتی ماهم میاومدیم کمک باهم فکر میکردیم ( خوابم پرید): عع راست میگی ،الان میام دنبالت عاطی: خدا شفا بده تن تن لباسمو پوشیدمو رفتم دنبال عاطفه - سلام دوست عزیززززم ... عاطی: چیه مهربون شدی - عع یه بارم میخوایم مثل دخترای مودب حرف بزنیم نمیزاریااا عاطی: آخه بهت نمیاد ... - کجا بریم حالا؟ عاطی: اول گلزار - هیچی باز شروع شد ،عاطفه جان از جون اون شهیده بیچاره چی میخوای،بابا شوهر پیدا نمیشه... عاطی: واه واه ،تو از کجا میدونی من شوهر میخوام حالا... - بابا من نشناسمت که به درد لای جرز دیوار میخورم خواهررررر،،،،سارا جان از قدیم میگن گشتم نبود نگرد نیست... عاطفه : دیونه ،پس بریم دو تا دبه ترشی بخریم یکی واسه من یکی واسه تو - واقعن ندید بدید شوهریماااا رسیدیم بهشت زهرا ،عاطفه رفت سمت گلزار منم رفتم سمت قبر مادرم نشستم کناره سنگ قبر : میبینی مامان ، میخوام زندگی هم کنم نمیزارن ،مامان جون نمیشه بری تو خواب عشقت ازش بخوای که منصرف بشه از ازدواج من... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت14 حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار ، دیدم عاطفه مثل همیشه سرش رو ،روی سنگ قبر شهیدش گذاشته داره گریه میکنه رفتم کنار... - سلام برادر،ببخشید این دوستمون دنبال یه شوهر میگرده هم جنس شما،منظورم یکی که بوی شهادت بده عاطی: عع سارا بس کن زشته - چی چی زشته همیشه میای اینجا گریه میکنی، لااقل حرف دلتو بلند بهش بگو دیگه ،شاید راهی پیدا شد از دستت راحت شدیم عاطی: دیوونه،لازم نکرده ،بریم... - من خواستم کمکت کرده باشم تا زودتر به آرزوت برسی ،وگرنه که بریم تو راه دبه ترشی و بخریم عاطی: بی مزه (سوار ماشین شدیم رفتیم پاتوق همیشگی ) - عاطی کمک میخوام عاطی: باز چه گندی زدی - یه جور میگی که هیچی در حال خرابکاری ام که عاطی: نه اینکه نیستی .... حالا بگو چی شده ! - میخوام از ایران برم ،بابا نمیزاره عاطی: اول اینکه غلط کردی میخوای بری ،دومم دست حاجی درد نکنه که نمیزاره - عع مسخره بازی در نیار ،میخوام برم کانادا درسمو ادامه بدم ،تازه مادر جون و خاله زهرت ا واسه بابا رضا میخوان زن بگیرن عاطی: وااایی شوخی نکن - نه بیکارم دارم اراجیف میافم - بابا میگه شوهر کنم برم الان من چیکار کنم عاطی: این دیگع بحران بزرگیه که همه درگیرش هستیم ،بی شوهری ( کیف مو برداشتم پرت کردم سمتش) خیلی دیونه ای ،من چی میگم تو چی میگی عاطی: سارا جان من پسر بودم میتونستم کمکت کنم ولی حیف که دخترم ،داداش مجردم ندارم بیاد بگیره تو رو پس بیخیال رفتن شو - من میگم نمیخوام شوهر کنم تو داری دنبال شوهر میگردی برام عاطی: من دیگه تا همین اندازه مخم کار میکرد بیشتر از این دیگه شرمنده - پاشو پاشو بریم ببینم چه گلی به سرم بگیرم عاطی: وایستا هنوز شیر موزم تموم نشده - کوفتت بشه زود باش عاطفه رو رسوندم خونه شون رفتم خونه اصلا حوصله هیچ چیزیو نداشتم رفتم تو اتاقم واسه شامم بیرون نیومدم تو فکر این بودم چیکار کنم ،به ذهنم رسید واسه ساناز زنگ بزنم - الو ساناز ! سهیل : سلام سارا جان خوبی؟ ( چه بی ادب خانمش و یادت رفت؟ ) - سلام آقا سهیل خوبی؟ خاله خوبه؟ سهیل : مرسی تو خوبی ؟ شرمنده ساناز خوابیده من گوشیشو برداشتم - خیلی ممنوم ،اشکالی نداره فردا تماس میگیرم ،به خانواده سلام برسونین سهیل: اوکی،شما هم سلام برسونین اه که چقدر از این پسره بدم میاد اینقدر خسته بودم که خوابم برد ؛ صبح ساعت ۸ کلاس داشتم با صدای زنگ گوشیم بلند شدم اماده شدم رفتم از پله ها پایین دیدم میز صبحانه آماده اس ،صبحانه رو خوردم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام رفقا ممنون میشم مثل همیشه همراه با موسسه خیریه شهید حمید باشید😊 مخصوصا توی این شب عیدی🌱 راستی چند نفر از شما دوستان داخل پیام ناشناس پیام داده بودید خیالتون راحت باشه که همه پیام ها خونده میشه😊
جـمـعـــــہ: ناهار امام حسن عسکری (درود خدا بر او باد) شام: حضرت ولیعصر (درود خدا بر او باد) ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
🥀 ✨بی قرار عملیات مهمی در پیش بود. باخبر می‌شوند که به دنیا آمده از او می‌خواهند برود مرخصی تا فرزندش را ببیند. ابتدا قبول نمی‌کند و می‌خواهد این آخرین فرصت‌ها را هم از دست ندهد. او را مجبور می‌کند که برود و فرزندش را ببیند. آن روز که آمد ، را ساعت‌ها در آغوش کشید ولی نمی‌دانم چرا او را ؛ من خیلی اصرار کردم اما شاید به خاطر اینکه مِهر در دلش باعث نشود پایش بلغزد و بی‌خیال جبهه شود ، از این کار امتناع می‌کرد. بالا خره در حد یک بوس کوچک با دوربین شکارش کردم. با هر زحمتی که بود بچه را بوسید. اما مثل آدم‌هایی که انگار چیزی گم کرده‌اند ، یک لحظه آرام و قرار نداشت و بلافاصله حرکت کرد. گفت: عملیات سرنوشت سازی در پیش است و به من نیاز دارند ، باید بروم. آن روز ۱۰ روز داشت و وقتی را آوردند ، تازه ۲۰ روزش تمام شده بود. : همسر شهید حجت الله صنعتکار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت15 رفتم به سمت دانشگاه سر کلاس اصلا حواسم به حرفای استاد نبود فکرم فقط در گیر حرفای بابا و اینکه چیکار کنم بود اصلا نفهمیدم کی کلاس تمام شد یه دفعه یکی از پشت دستشو گذاشت رو شوندم سرمو بر گردوندم دیدم یاسریه مثل موشک از جام پریدم - پسره بیشعور ،چه غلطی داری میکنی (تمام تنم میلرزید) یاسری( خندید) : خوبه ولا ،چند بار صدات کردم جواب ندادی ،معلوم نیست داشتی به کدوم بدبخت فک میکردی - داشتم به ریشه کن کردن شماهای عوضی فکر میکردم یاسری:(صدای خنده اش بلند شد) ( ترسیدم وسیله هامو جمع کردم از کلاس بیرون رفتم،سرعتمو زیاد کردم سوار ماشین شدم رفتم ،توی راه داشتم دیونه میشدم ،پسره ی عوضی فک کرد من مثل اون دخترای دو رو برشم ) رسیدم خونه رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم قلبم هنوز تن تن میزد ،با اینکه اهل نمازو روزه نبودم ،خیلی مقید بودم به این چیزا صدای زنگ اومد رفتم گوشیمو از داخل کیفم بیرون اوردم دیدم سانازه - سلام ساناز خوبی؟ ساناز : سلام عزیزم مرسی تو خوبی؟ شرمنده مثل اینکه دیشب تماس گرفته بودی من خواب بودم - دشمنت شرمنده ،اشکال نداره ساناز: کاری داشتی - میخواستم بگم بابا با رفتن به کانادا مخالفت کرد ساناز : واسه چی؟ - نمیدونم،تازه میگه میخوای ازدواج کنی حتمن باید شوهر کنی ساناز: ( صدای خنده اش بلند شد) : واییی خدای من از حاجی همچین حرفی بعید نبود - الان چیکار کنم؟ ساناز: شوهر کن خوب! - وااا چه حرفایی میزنی ،من اصلا حاضر نیستم با یه پسر هم کلام بشم چه برسه به اینکه بخوام ازدواج کنم برم زیر یه سقف ساناز: عزیزم ،نگفتم برو زیر یه سقف که ،برو یکی و پیدا کن بگو بیاد خاستگاریت باهات ازدواج کنه وقتی که با هم اومدین اینجا از هم جدا شین - واااا ساناز یه حرفایی میزنیااا من همچین آدمی کجا پیدا کنم؟ ساناز : عزیزم بگرد ،هستن همچین ادمایی که دوست دارن از ایران برن ولی پولی ندارن تو هم تک دختره حاجی همه با کله قبول میکنن - نمیدونم باید بگردم ساناز : اره عزیزم بگرد پیدا میکنی ،فقط مواظب باش حاجی نفهمه - باشه عزیز،شرمنده مزاحمت شدم ساناز : این چه حرفیه ،مواظب خودت باش میبوسمت - همچنین گلم فعلن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت 16 این چه کاریه اخه... بابا جان میزاشتی مثل ادم میرفتم دیگه لباسامو عوض کردم رفتم پایین ،شروع کردم به غذا درست کردن ،ساعت ۹ شب بود که در خونه باز شد.... - سلام بابا جون بابا رضا: سلام سارا جان خوبی بابا؟ - مرسی برین لباساتونو عوض کنین شام اماده است بابا رضا: چشم بابا موقع خوردن شام من سکوت کرده بودم بابا رضا: سارا جان درس و دانشگاهت خوبن؟ - ( یاد یاسری افتادم) بله بابا جون همه چی عالیه بابا رضا: میخواستم بگم واسه عید میخوایم بریم مسافرت - کجا بابا رضا : خونه عمو حسین - جدی چه خوب ،ای کاش مامانم بود،همه سال با مامان میرفتیم عید بابا رضا : ( یه آهی کشید و چیزی نگفت) دستت درد نکنه بابا خیلی خوشمزه بود - نوش جونتون ظرفا رو جمع کردم و شستم ، رفتم توی اتاقم هم خوشحال بودم هم ناراحت ،خوشحالیم این بود که میریم عید خونه عمو حسین ناراحتیم این بود که شوهرو چیکارش کنم ( عمو حسین و بابا هم دوستای زمان جنگ هستن ،عمو حسین به خاطر شغلش رفته ترکیه ،نمیدونم دقیقن چه شغلی داره بابا هم توضیح خاصی نمیده ولی خیلی ادم مهمیه و خیلی هم به کشورای دیگه سفر میکنه ،،عمو حسین یه دختر داره با دوتا پسر... دوتا پسراش ازدواج کردن و لبنان زندگی میکنن دخترش هم اسمش سلماست هم یه سال از من بزرگتره ،دختره فوقالعاده مهربون و فهمیده و باحجاب ،خاله ساعده هم مامان سلما هم مثل مامان فاطمم مهربون و دوت داشتنی هست،،، ما هر سال عید میریم خونشون اونا هم تابستونا میان ایران ،موقع خاکسپاری مامان فاطمه ،بابا رضا گفته بود که اومدن ولی من اصلا متوجه کسی نشدم ، خیلی خوشحال بودم که میخوایم بریم خونشون ،خیلی دلم برای اتاق سلما ،حرفهای سلما تنگ شده بود) اینقدر ذهنم در گیر بود که خوابم برد صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم آماده شدم رفتم سمت دانشگاه ،رسیدم دم کلاس درو باز کردم دنبال جا واسه نشستن میگشتم جایی پیدا نکردم دیدم یه صندلی کنار دست یاسری خالیه همین لحظه استاد هم رسید مجبور شدم برم همونجا بشینم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹💚🦋› دیر اگر رٰاه بیُفتیم به یوسـُف نرسیم ! سَرِ بازار کِه او مُنتظِرِ مٰا نشوَد ... ‹💚›¦↫ ‹🦋›¦↫
از امروز هروز یه مناجات داریم با هشتگ مناجات خمسه عشر امام سجاد میتونید بعد نمازهاتون بخونید:) خیلی خیلی قشنگن
سلام دوستان یه توجه ویژه کنید لطفاا‼️
سلام شبتون بخیر دو نفر از اقوام بر اثر تصادف تو کما هستن اگر امکانش هست براتون نشر بدین امن یجیب بخونند براشون ممنونم
لطفاً همه براشون امن یجیب بخونیم ‼️🙏☝️
سلام رفقا من میخوام امروز یکبار سوره واقعه رو بخونم و هدیه کنم به حضرت زینب (س) برای امام زمان عج دعا کنم و حاجت شما عزیزان و خودم رو هم بخوام هرکس همراهی میکنه اطلاع بده که بدونم مثل همیشه پایه کارید باهام 😇 میگم شهادت حضرت زینب س رو به همگی🖤 @khadem_sh