فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🧡🍂›
شیخ رجب علی خیاط :
پیش از آنکه منزل عوض کنید
آرزوهای مرده ها را عملی کنید
آنان آرزو می کنند که حتی
برای یک لحظه به دنیا برگردند
و عملی مورد رضایت خداوند
انجام دهند.
‹🧡›¦↫#خودسازی
‹🍂›¦↫#استاد_امینی_خواه
‹🧡›¦↫#امام_زمان
‹🌸🦋›
ای انسان یادت باشد اگر وارد دوزخ شدی از تلخی عذاب به خدا شکایت نکن،این همان شیرینی گناهی است که در دنیا از آن لذت می بردی...!
‹🌸›¦↫#خودسازی
‹🦋›¦↫#یادمرگ
‹🌸›¦↫#امام_زمان
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨خنده او ، گریه من
پسرم برای اولین بار عازم جبهه بود و من آخرین لحظات خداحافظی را سپری میکردم. از ته دل میخندید ، انگار به #حجله_دامادی میرفت. من قبلاً ناراحت و گرفته بودم اما دلم نمیخواست شادی و خندههای او را با گریههایم خراب کنم. وقتی اتوبوس حرکت کرد و #پسرم لحظه به لحظه از من دور میشد ، گریه امانم را برید. او از دیدگانم دور میشد و اشک جاری از چشمانم بدرقهاش میکرد.
اولین اعزام #جوادم سه ماه طول کشید. یعنی ۳ سال
یعنی ۳۰ سال
اما وقتی از جبهه برگشت ، زمین تا آسمان فرق کرده بود. #جواد ، #جوادی نبود که من بزرگش کرده بودم. او از تمام جهات #متحول شده بود. از #نحوه_رفتارش با خواهران و برادرانش تا رعایت #اخلاقیاتش و #اقامه_نمازهای سر وقت حتی #نماز_شب.
از طرفی رفتارش طوری بود که انگار خانه و شهر برایش زندان است و به هر دری زد تا که بعد از ۵ ماه مجدداً به #سردشت اعزام شد. اعزامی که چندین بار تصمیم گرفتم نگذارم برود اما مقابله با عزم و خواسته او هیچ توجیه منطقی نداشت. او رفت که رفت...
#راوی: مادر شهید جواد رحمانی
#ماندگاران
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #نگاه_خدا 💗
قسمت25
نزدیکای ظهر بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ( یعنی عجبم رییس جمهور اینقدر اندازه من زنگ خور نداره) شماره ناشناس بود - بله بفرمایید یعنی من عاشق همین لفظ قلم صحبت کردناتم (یاسری بود ،یعنی من ازدست این بشر به کجا پناه ببرم)
- امرتون؟
یاسری: میخواستم به خاطر ،کار احمقانه ای که مرجان انجام داده عذر خواهی کنم - خوب عذر خواهی تونو کردین خدا نگهدار
یاسری: نه نه قطع نکن سارا.......
خانم - مگه حرف دیگه ای هم مونده؟
یاسری : میخوام ببینمت .! باهات کار دارم - من هیچ حرفی با شما ندارم
تماس و قطع کردم و شمارشو گذاشتم داخل لیست سیاه که دیگه نتونه تماس بگیره
بلند شدم که برم حمام
دوباره گوشیم زنگ خورد
بازم شماره ناشناس بود
ای بابا چه سیریشیه این
- ببینید دفعه اخرتون باشه مزاحم میشین ،دیگه تذکر نمیدم و قانونی بر خورد میکنم
عاطی: چیه اعصاب مصاب نداری دختر
- عاطفه تویی؟
عاطی: نه عممه، بیکار بود زنگ زد به تو
- این خط کیه ؟
عاطی: گوشیم خاموش شد ،با گوشی اقا سید زنگ زدم برات - نمیری تو دختر
عاطی: حالا چرا اینقدر اعصابت زیره صفره - هیچی بابا دیونه شدم از دست همه
عاطی: سارا جان بعد ظهر یادت نره بیای ،منتظرتمااا - فک کن یه درصد نیام ،بله نمیگییی؟
عاطی: میکشمت نیای - الان کجایی ؟
عاطی : دارم میرم آرایشگاه
- ای جوووونه دلم چه عشقی بشیی واسه اقا سید
عاطی: زشته میشنوه - آخ ببخشید ،از طرفم به اقا سید تبریک بگو ،همچین دیونه ای نصیبش شده
عاطی: مگه دستم بهت نرسه ،من برم کاری نداری؟
- نه عزیزم مواظب خودت باش بوس بوس
بلند شدم رفتم حمام دوش گرفتم ،اومد موهامو سشوار کشیدم ،یه ارایش ملایم کردم ( من زیاد اهل آرایش غلیظ نیستم ) لباسمو پوشیدم وااایییی چه جیگری شدم من یه کم موهای خرمایی رنگمو هم ریختم بیرون
یه کفش سفید هم پوشیدم
منو با عروس اشتباه نگیرن خوبه
گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود - جانم بابا
بابارضا: سلام سارا جان خوبی؟
- مرسی خوبم
بابا رضا: سارا جان من یه کم کار دارم نمیتونم بیام مراسم عقد عاطفه ، یه هدیه گذاشتم رو میز ناهار خوری ببر بده عروس داماد دست خالی نرو زشته
- چشم بابا جون
بابا رضا : چشمت بی بلا فعلن یا علی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت26
رفتم هدیه بابا که یه ربع سکه بود برداشتم و راه افتادم تو مسیر دوتا دسته گل مریم خریدم
رسیدم بهشت زهرا همه اومده بودن ،منم اول رفتم سمت مزار مامان فاطمه یه دسته گل رو سنگ قبر بود ، فهمیدم بابا رضا زودتر اومده بود اینجا
منم یه دسته گل خودمو هم گذاشتم روی سنگ
سلام مامانه گلم ،روزت مبارک ،این اولین سالیه که نیستی کنارمون چقدر سخته درک نبودنت ،چرا اینقدر زود همه فراموش میکنن
مامان جون برام دعا کن ،خدا که نگاهی به من نمیکنه ،تو دعاکن شاید گره از مشکلم باز بشه
یه دفعه با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن
منم رفتم سمت گلزار شهدا
دور تا دور صندلی گذاشته بودن
رفتم حاج احمد و خاله مریم با دیدن من اومدن سمتم ( خاله مریم منو بغل کرد و بوسید): سلام سارا جان خیلی خوش اومدی - سلام خاله جون مرسی ،تبریک میگم
حاج احمد : سلام دخترم خوبی؟انشاءالله جشن عقد خودت - خیلی ممنونم ،در ضمن بابا رضا عذر خواهی کرد گفت کاری پیش اومده براش نمیتونه بیاد
حاج احمد: میدونم دخترم، با من تماس گرفت گفت
خاله مریم: سارا جان برو روصندلی بشین ،خسته میشی - چشم
رفتم نشستم روصندلی
به عاطفه نگاه میکردم چادرشو آورده بود پایین صورتش پیدا نبود
خندم گرفت تو این لباس دیدمش ...
آقا سید هم واقعن همون کسی بود که عاطفه آرزوشو میکرد
حاج اقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد
بار اول که حاج اقا گفت وکیلم ،خواهر شوهر عاطفه گفت : عروس رفته گل بچینه
بار دوم و گفتم خودم بگم که عاطفه بفهمه که من اومدم
عاقد که گفت وکیلم ،تند گفتم عروس رفته گلاب بیاره با تکون خوردن چادر عاطفه متوجه شدم داره میخنده باره سومم که حاج آقا گفت وکیلم
عاطفه هم گفت: بله
همه شروع کردن به صلوات فرستادن
بعد یکی یکی میرفتن جلو تبریک میگفتن و هدیه هاشونو میدادن
منم صبر کردم که خلوت بشه برم تبریک بگم
رفتم جلو
- سلام اقا سید خوبین ،تبریک میگم انشاءالله که این دوستمون خوشبختتون کنه...
عاطفه: وایییی سارا از دست تو
آقا سید :( همون جور که سرش پایین بودگفت) خیلی خوشحال شدیم که تشریف آوردین - خواهش میکنم باید حتمن میاومدم میدیدم این شاهزاده عاطی خانومو(عاطی مانتو میکشید ،): سارا میکشیمت - ببخشید من یه لحظه برم ببینم عاطی چیکارم داره
(سرمو بردم زیر چادر ).
عاطی: واییی سارا زشته بروبیرون - ای جووونم چه عروسکی شدی تو
عاطی: دختره دیونه اینا چی بود گفتی - وااا حقیقته دیگه ،دروغ که نگفتم
عاطی: خدا چیکارت کنه ابروم رفت برو بیرون
- دوست داشتم اولین نفری که تو رو میبینه من باشم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹📙🧡›
✍آیت الله فاطمی نیا :
فراموشی و غفلت از امام زمان عجلاللهفرجه ، بسیار ظلمت آور است . یاد آن حضرت نباید اختصاص به روز جمعه و دعای ندبه داشته باشد و بس ...🌱
‹📙›¦↫#منتظرانه
‹🧡›¦↫#امامزمان
رفقا لطفا واسه یه مادری که در حال عمل جراحی هستن خیلی دعا کنید
ممنون میشم🙏🙏❤️
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
سلام رفقا ممنون میشم مثل همیشه همراه با موسسه خیریه شهید حمید باشید😊 مخصوصا توی این ماه عزیز راست
دوستان عزیزم بیاید کم نزاریم هر چقدر کم هم باشه ارزشمنده و میتونه جمع بشه و کمک کنه ..
صد برابرش برمیگرده ها بهمون 🙏🏻
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨من قلب او را دیدم
در #جاده_فاو-بصره در خط پدافند مستقر شده بودیم. من #پیک_گردان بودم. منطقه طوری بود که رزمندگان خیلی زود از وضع موجود خسته میشدند و روحیشان را از دست میدادند.
با برنامهریزی که انجام داده بودیم هر روز با یک #خودرو_تویوتا ۱۰ تا ۱۵ نفر از رزمندگان را به #شهر_فاو میبردیم تا با بازدید از اماکن دیدنی ، مسجد فاو ، خرید و غیره روحیه بگیرند ، غروب همان روز مجدداً آنها را به خط پدافندی برمیگرداندیم.
این کار هر روز ادامه داشت. در عکس یکی از این گروهها هستند که #شهید_محمدرضا_صباغ نیز در جمع آنها است ، بر بام #مسجد_فاو نشستیم تا عکس یادگاری بگیریم. غروب بچهها را سوار ماشین کردیم و به خط رفتیم.
فرمانده اعتراض کرد که چرا دیر آمدهاید و بلافاصله بچهها را فرستاد تا در سنگرهایشان مستقر شوند. چند لحظه بعد خمپارهای کنار #صباغ به زمین خورد و #ترکشی در #قلب او نشست. به زمین افتاد و من بلافاصله خودم را بالای سرش رساندم. پیراهنش را درآوردم ، #قلبش معلوم بود و تند تند بازی میکرد. به دهانش نگاه کردم ، لبهایش مانند بچه گنجشک باز و بسته میشد. #آمبولانس هم بلافاصله رسید و او را به داخل آن منتقل کردیم اما #محمدرضا حتی به #بهداری_فاو هم نرسید و #شهید شد.
#راوی: یوسف مسگری
#ماندگاران
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
رفقا لطفا واسه یه مادری که در حال عمل جراحی هستن خیلی دعا کنید ممنون میشم🙏🙏❤️
سلام رفقا
به لطف خدا و دعا های شما عمل اون مادر به خوبی انجام شد
ممنون که دعا کردید 🙏
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت27
عاطی: حالا برو یه ملت پشت سرت هستن
- ای وای ببخشید( صورت خوشگلشو بوسیدم )
خوشبخت بشی
از همه خدا حافظی کردم رفتم خونه
رسیدم خونه بابا هنوز نیومده بود
منم رفتن یه چیزی خوردم و رفتم تو اتاقم
ای کاش منم میتونستم یکی و پیدا کنم هر چه زودتر برم از اینجا
دفترمو برداشتم شروع کردم به فکر کردن
اسم چند تا از پسرای دانشگاه و نوشتم از بینشون سه نفرو انتخاب کردم گفتم فردا رفتم دانشگاه با یکیشون صحبت کنم ببینم چی میشه
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم اماده شدم برم دانشگاه ،رفتم پایین دیدم بابا مثل همیشه صبحانه رو برام آماده کرده بود
یه لقمه برداشتم تو راه خوردم ،
رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم
دیدم شاهینی داره با چند نفر صحبت میکنه
رفتم جلو ،دست و پام میلرزید نمیدونستم چی باید بگم - ببخشید اقای شاهینی ( شاهینی یه نگاهی کرد به من)
شاهینی: بله بفرمایید -میشه یه لحظه بیاین کارتون دارم ( شاهینی اومد سمتم ،میخواستم حرفمو بزنم که دیدم یاسری داره از پشت نرده ورودی دانشگاه داره نگاهمون میکنه ،،از داخل کیفم کاغذ و خوردکار بیرون آوردم شمارمو نوشتم دادم به شاهینی)
- ببخشید اینجا نمیتونم صحبت کنم اگه زحمتی نیست بعد کلاساتون بیاین پارک نزدیک دانشگاه اونجا حرفمو بزنم
شاهینی : باشه چشم - خیلی ممنون ،دیگه مزاحمتون نمیشم ،فعلن ( از شاهینی که دور شدم رفتم سمت کلاسم، کلاسام که تمام شد ،سوار ماشین شدم رفتم سمت پارک نزدیک دانشگاه ، یه ساعتی منتظر شدم که شاهینی نیومد ، خسته شده بودم میخواستم بلند شم که برم ،گوشیم زنگ خورد )
- بله بفرمایید
شاهینی : سلام خانم رضوی من تواومدم تو پارک کدوم قسمت بیام - سلام بیاین سمت غربی پارک من داخل آلاچیق هستم
شاهینی: باشه چشم
بعد پنج دقیقه بلاخره اقا تشریف اوردن ،سلام و احوالپرسی کردیم و اومد نشست - نمیدونم از کجا باید شروع کنم ،من میخوام از ایران برم ،پدرم یه شرطی گذاشته برام،که اینکه باید ازدواج کنم
و من چون اصلا قصد ازدواج ندارم، میخواستم از شما بپرسم با من ازدواج میکنین که از ایران بریم وقتی رسیدیم اونجا از هم جدا شیم ؟(هوووووف نفس کم اوردم )
شاهینی: نمیدونم باید فکرامو بکنم ( هیچی حالا این واسه ما ناز میکنه)
- باشه ، منتظر جوابتون میمونم ،فعلن با اجازه ( پسره خود خواه فکر کرده میشینم نازشو میکشم)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت28
از پارک رفتم بیرون ،سوار ماشین شدم رفتم خونه، حوصله هیچ کاری و نداشتم ،ای کاش مطرح نمیکردم ، نمیدونستم اگه یه روزی بابا رضا بفهمه که دخترش از اعتمادش سوءاستفاده کرده چه حالی میشه
روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد ،شاهینی بود - بله
شاهینی : خانم رضوی من فکرامو کردم
- (وا چقدر زودم این بشر فکر کرده).
خوب
شاهینی:قبول میکنم
- خیلی ممنونم ،من ادرس حجره پدرمو براتون میفرستم که باهاش صحبت کنین،،، فقط یه خواهشی داشتم چیزی در باره سفر مون نفهمه هااا،
شاهینی : باشه خیالتون راحت ( راحت نیست دیگه)- خیلی ممنونم
تماس که قطع شد،دلشورع عجیبی گرفتم میترسیدم شاهینی یه گندی بزنه ،،پسره بی ادبی نبود ،یه کم خل مشنگ میزد خخخ...
رفتم تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ،که یه کم از استرسم کم شه
گوشیم زنگ شده نگاه کردم عاطفه است - سلام عاطفه جون
عاطی: سلام به دوست عزیزم - چه خوب شد زنگ زدی داشتم از استرس میمردم
عاطی: بازچی شده - هیچی بابا دیدمت بهت میگم ،خوب شما چه خبر شاهزاده تون خوبه
عاطی: قربونت شکر
سارا میخواستم بگم ما واسه عید میخوایم بریم راهیان نور ،تو هم میای اسمت و بنویسیم؟
- نه عزیزم ،عید میخوایم بریم ترکیه خونه سلما
عاطی: عع چه خوب ،کاره خوبی کردین میخواین برین ،حال و هوات هم عوض میشه - اره،عاطی کی میای ببینمت ،دلم برات تنگ شده
عاطی: قربون دلت برم ،نمیدونم احتمالن هفته بعد میام - باشه منتظرت میمونم
عاطی: سارا جان کاری نداری؟
- نه قربونت برم سلام به شاهزاده برسون
عاطی : چشم ،خدا نگهدار
ساعت ۹ شب بابا اومد خونه ،
- سلام بابا جون خسته نباشین
بابا رضا: سلام بابا - برین لباساتونو عوض کنین تا شامو آماده کنم
بابا رضا: چشم
داشتیم شام میخوردیم که یه دفعه بابا گفت :
سارا جان شاهینی میشناسی ؟ (خشکم زد ، این پسره دیونست،،صبر نکرد لااقل دو روز بگذره ،واسه من داشت طاقچه بالا میزاشت که باید فک کنم، میگن پسر جنبه هیچی رو ندارند راست گفتن)
بابا رضا: چی شدی سارا ،میشناسی؟
- اممممم،اره همکلاسیمه ،چیزی شده؟
بابا رضا : اومده حجره خاستگاری؛
( قلبم داشت میاومد تو دهنم،نکنه بابا فهمیده باشه)
- خوب شما چی گفتین ؟
بابا رضا: ازش خوشم نیومد ،گفتم فعلن قصد ازدواج نداری (گندش بزنند پسره نمیدونم چه دست گلی به آب داده که بابام خوشش نیومد همین اول کاری )
هووممم،کاره خوبی کردین بابا
نفهمیدم چی خوردم ،شامو که خوردیم میزو جمع کردم رفتم تو اتاقم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یادهمه شهدا
وشهیدامیرحسین علیخانی ❤
#تنهایارم امام حسین💔
https://eitaa.com/shahid_amirhossein_alikhani
حاج مهدی رسولی حرف قشنگی میزد.
میگفت؛
شاگردی رو به استادش کرد گفت:
چرا ما امام زمان رو نمیبینیم؟!
استادش گفت: برگرد!
شاگرد روشو برگردوند؛
استاد گفت: حالا من رو میبینی؟!
جواب داد: استاد من رومو برگردوندم؛ آخه چطوری شما رو ببینم؟
استاد گفت:
خب روتون رو از امام زمان برگردوندید
که نمیتونید ببینیدش..
♦️نامه #شهید_ذبیحالله_عالی به کارگزینی سپاه برای کم کردن حقوقش!
📜 بسمه تعالی
اینجانب دارای چهارهكتار زمین زراعتی آبی و خشكه میباشم و حقوق من زیاد میباشد ،
لذا درخواست مینمایم كه در اسرع وقت ازحقوق ماهیانه من حدود دو هزارتومان كسر نمائید.
خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد.
ذبیح الله عالی
💬آخه مگه میشه یه نفر درخواست کنه که حقوقش رو کم کنن!!!
#شهدا🥀
🚨قال الامام علی علیهالسلام:
فَاحْذَرُوا عِبَادَ اَللَّهِ اَلْمَوْتَ وَ قُرْبَهُ وَ أَعِدُّوا لَهُ عُدَّتَهُ.
🚷اى بندگان خدا! از مرگ و نزديك بودنش بترسيد، و آمادگىهاى لازم را براى مرگ فراهم كنيد.
📜 نهجالبلاغه، نامه ۲۷
#نهج_البلاغه
@modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت29
داشتم دیونه میشدم ،پسره احمق ،معلوم نیست چی گفته بود به بابا که بابا قبول نکرد...
یه دفعه دیدم گوشیم پیام اومد ،بازش کردم ،شاهینی بود! نوشته بود سلام خانم رضوی ،رفتم پیش باباتون ،قبولم نکرد فک کنم
(درد و قبولم نکرد کوفت فکر کنم،معلوم نیست چه جوری حرف زدی که به منگول بودن پی برده)
منم نوشتم : خیلی ممنونم ، خیلی لطف کردین رفتین پیش بابام
شب بخیر
دوهفته مونده بود به عید ،کلاسا هم کم و بیش برگزار میشد ،
صبح رفتم دانشگاه یکی از کلاسا برگزار نشد مجبور شدم بمونم تا ساعت بعدی کلاس
هوا سرد بود رفتم داخل کافه نشستم
حوصلم سر رفته بود ،شماره ساناز و گرفتم - الو ساناز
ساناز: سلام خانم مهندس ،خوبی؟
- قربونت تو خوبی؟ خاله جون خوبه؟
ساناز: فدات شم مرسی همه خوبن ؟ تو چه خبر ؟ چیکار کردی؟
- هیچی بابا، یکی و پیدا کردم ، بابا ردش کرد رفت ،دیگه پشیمون شدم
ساناز: چرا ردش کرد مگه چه جوری بود؟
- هیچی بابا ،حقم داشت این آدم خل و دیونه هر جا میرفت همین جواب و میشنید
ساناز : مگه پسره چه جوری بود؟
- نمیدونم توصیفش یه کم سخته،اصلا توصیفی نداره بگم
ساناز : اخه دختره عاقل تو باید یکی و پیدا میکردی که مثل حاج رضا باشه - خو همچین آدمی مغز خر خورده بیاد زنم بشه چند ماه بعد طلاقم بده
ساناز : اره دیگه اینم حرفیه ( یه دفعه دیدم یاسری با دوتا نسکافه نشست رو به روم) - ساناز جان بعدن باهات تماس میگیرم فعلن
یاسری: بفرمایید هوا سرده میچسبه
- خیلی ممنونم ،میل ندارم ،کاری داشتین ؟( به دورو برم نگاه کردم که دفعه مرجان نباشه ،از این جماعت دیگه میترسیدم )
یاسری: خیالتون راحت دیگه مرجان سمتتون آفتابی نمیشه - ببخشید من باید برم
یاسری: لطفن بشین میخوام باهات حرف بزنم
- فک کنم بهتون گفته بودم که من کاری باهاتون ندارم
( بلند شدم برم که یه دفعه گفت)
: چه طور با سعید تونستی حرف بزنی ،به ما میرسه حرفاتون ته میکشه ...
- سعید؟
یاسری : تو حتی اسم کوچیکش هم نمیدونی ،چه طور میخواستی زنش بشی
- از اولم میدونستم این پسره ،خل مشنگ نمیتونه حرفی تو دل وا موندش بمونه
اصلا به پسرا نمیشه اعتماد کرد
یاسری :
(خنده بلندی کرد،که همه مارو نگاه میکردن ) : چرا میخوای بری ؟
- به خودم مربوطه
(سریع از کافه رفتم بیرون)
متوجه شدم یکی هم از کافه اومد بیرون
یاسری: دختره حاجی ،من حاضرم برم با بابات صحبت کنم (خندیدمو نگاش کردم): چه اعتماد به نفس بالایی دارین ،بابام جنازمو رو دوشتون نمیزاره چه برسه به اینکه بخوایین ...
یاسری : مگه من چمه؟
- هیچی فقط دارین تو کثافت دست و پا میزنین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت30
یه دفعه چشمم به شاهینی افتاد ،رفتم سمتش با چند تا از پسرا داشت وارد دانشگاه میشد
منو دید سرخ شد...
(دلم میخواست با دستام خفه اش کنم)
جور نگاهش کردم هفت جد آبادش
اومد جلوی چشم هاش...
- آقای شاهینی ممنون بابت رازداریتون
هاج و واج مونده بود منو نگاه میکرد.
سرم از درد داشت منفجر میشد ،به زور سر کلاس حاضر شدم ،کلاس که تمام شد سریع سوار ماشین شدم و برگشتم
تصمیم گرفتم تا بعد عید کلاس نرم دیگه حوصله دیدن ریخت هیچ کدومشونو نداشتم
سعی کردم کردم تو این مدتی که خونم یه کم تمیز کاری انجام بدم ،چمدونمم از کمد بیرون اوردم وسیله هایی که نیاز داشتم واسه سفرو داخلش مرتب چیدم
دوسه روز مونده بود به عید من هم خوشحال بودم هم ناراحت،،خوشحال به این خاطر که یه مدت رنگ این شهرو نمیبینم ،ناراحت به این خاطر که عید، مامان بین ما نیست
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
عاطفه بود - یعنی بر هرچی مزاحم بد لعنت
عاطی: چیه بابا ،یعنی من آرزوم شد یه بار زنگ بزنم تو خواب نباشی.
- واییی عاطی اینقدر تمام تنم درد میکنه که نگو
عاطی: عع میگفتی شاهزاده ات می اومد یه مشت و مال بهت میداد دیگه - فعلن که هر چی اجنه و شیطانه نصیب ما شده
عاطی: سارا نیم ساعت دیگه میام دنبالت باهم بریم بازار - ول کن بابا ،بازار الان شلوغه حوصله ندارم
عاطی: بیا میبرمت یه جایی که خلوت باشه ،نیم ساعت دیگه اونجام ، یا علی
هووووف از دست تو
زود بلند شدم دست و صورتمو شستم، اماده شدم اشپز خونه یه چیزی خوردم
به بابا رضا هم پیام دادم که با عاطفه میرم بازار شاید دیر بیام،، صدای بوق ماشین شنیدم ،تصویر آیفون و زدم دیدم عاطفه است
کیفمو برداشتمو رفتم - ،باز ماشینه کدوم بدبختی و به غارت گرفتی
عاطی: بی ادب ،واسه شاهزاده جووونه - ععع خدا رو شکر که به دومین آرزوت هم رسیدی.
عاطی: دیوونه ،سوار شو بریم دیر میشه
توی راه حوصله ام سر رفت ضبط و روشن کردم - عع عاطی اینم که مثل خودت مداحی گوش میکنه که یعنی این همه اشتراکتون منو کشته ...
عاطی: انشاءالله یکی واسه تو هم پیدا بشه - فعلن که هر چه بدبختیه داره رو سره بدبخت من هوار میشه
ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،رفتیم بازار واییی که چقدر شلوغ بود
عاطی: سارا بیا یه جا دیگه بریم تو این شلوغی همه بهم تنه میزنن خوب نیست - باشه بریم
رفتیم یه پاساژ که جمعیت یه کم شلوغ بود ولی رفت و امد خوب بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹💜🕊›
السلام عليك في تلك اللحظة التي خلقك الله فيها وفهمت الآية فبارك الله فيك أحسن الخالقين
سلام بر آن لحظه که خدا تو را خلق کرد و آیه فتبارک الله احسن الخالقین معنا شد
‹💜›¦↫#خدایمن
‹🕊›¦↫#آیه_گرافی
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨جانبازی در آغوش شهید
مرحله دوم #عملیات_فتح_المبین بود سال ۶۱ ، در این عملیات قرار بود سایتهای ۴ و ۵ آزاد شود. آن روزها اهواز در تیررس دوربردهای عراقی بود. اتفاقاً شبی که عملیات شروع شد شب جمعه بود ما را بردند #دعای_کمیل.
بعد از دعا مسیری را که طی کردیم تا به منطقه عملیاتی برسیم ، پیاده بردند ، تا دشمن متوجه ما نشود. آن شب از ساعت ۱۱ تا ۳ صبح فردایش پیادهروی کردیم. در داخل #شیاری ما را صف کردند فکر میکنم حدود ۵۰ متری با دشمن فاصله داشتیم.
ساعت حدود ۴:۳۰ صبح بود که عملیات آغاز شد.دشمن امانمان نداد توپ و خمپاره بود که زمین و زمان را پر از دود و آتش کرده بود آن روز با حمله بچهها #سه_خاکریز دشمن را پی در پی و بدون مقاومت گرفتند. به خاک ریز چهارم که رسیدیم کار کمی سنگین شد. #مقاومت دشمن عجیب شده بود از طرفی هم آنها از زمین و هوا با هر امکاناتی که تصورش را بکنی به میدان آمده بودند ، تا به خیال خود پیروز آن مرحله از جنگ باشند.
هوا #گرگومیش و ساعت حدود ۶ نیم ، ۷ صبح بود چشمم به #گلوله_آتشینی افتاد که با سرعت به طرف من میآمد.
بلافاصله تصمیم گرفتم دراز بکشم. قبل از اینکه تمام بدنم بر روی زمین آرام بگیرد، بخشی از گلوله به من #اصابت_کرد و به پشت افتادم روی زمین.
خون بود که توی هوا میپیچید و به سر صورتم میریخت بخشهای زیادی از بدنم داغ شده بود یکی از رزمندهها هم #ترکش خورده بود و کنارم دراز کشیده بود.
من جایی افتاده بودم روی زمین که نمیدانستم به درستی وضعیت خودم را ببینم فکر میکردم خونی که به هوا پاشیده از رزمنده ی بود که در کنارم افتاده بود.
ادامه دارد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت31
صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم دیدم یه تومن به حسابم اومده!
یعنی این کاره کی بود؟
چند دقیقه بعد بابا رضا زنگ زد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام بابا، به حسابت یه تومن زدم ، اگه چیزی دلت خواست بخر...
- عاشقتم بابایی
بابا رضا: سارا جان اگه پول کم اوردی باز بهم بگو - نه بابا جون ،خرید ندارم
بابا رضا: باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،خیابونا خیلی شلوغه
- چشم بابا جونم ،،
عاطفه به اندازه تمام عمرش خرید کرده بود
- عاطی، میخواد قحطی بیاد ،چه خبره این همه لباس
عاطی: عع مگه چی خریدم من...
- آقا سیدم میدونه اینقدر خوش خریدی
عاطی: نه انشاءالله بعد عروسی میفهمه
- واااای پس بیچاره حاجی الان باصدای هر پیامک بانکی ،یه سکته ناقص میزنه...
عاطی: زبونت لال بشه دختر ،تو الان چیزی نمیخوای
- نه بابا ،با این خریدایی که تو کردی دیگه باید خریدای خودمو به دهنم بزارم
عاطی: واااا ،،ععع بیا بیا اینجا یه شال بخرم - وااایی تو رو خدا (رفتیم داخل مغازه)
عاطی: سارا یه شال خوشگل انتخاب کن
- تو میخوای سرت بزاری من انتخاب کنم؟
عاطی: آخه سلیقه تو قشنگ تره - فعلن که با انتخاب آقا سید ،یک ،صفر از تو عقبم ...
عاطی: انتخاب کن دیگه
(چشمم به یه شال چروک ساده صورتی با دور دوزی مروارید افتاد)
- این قشنگه
عاطی: آقا لطفن همینو حساب کنین
بعد از مغازه خارج شدیم رفتیم
سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم
حرکت کردیم - واااییی عاطی تو روشنی اومدیم بازار الان تو تاریکی داریم میریم خونه
عاطی: خونه چیه ،بیریم رستوران
- واااییی بیخیال شو بابا، به فکر قلب بابات باش
عاطی: نترس این دفعه از کارت تو استفاده میکنیم ...
- دیونه...
( گوشی عاطفه زنگ خورد از برق زدن چشمام معلوم بود اقا سیده)
عاطی: سلام آقا،، ماتازه خریدمون تمام شد داریم میریم رستوران
باشه چشم الان میایم
یا علی
- چی شده؟
عاطی: اقا سید بود...
- اینو که خودمم میدونم ،میگم چیکار داشت
عاطی: گفت رفته گلزار ،میتونی بیای دنبالم منم گفتم چشم...
- چه خانم حرف گوش کنی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت32
رسیدیم بهشت زهرا ،آقا سید هم دم در بهشت زهرا وایستاده بود پیاده شدیم احوال پرسی کردم ....
آقا سید: ببخشید شرمنده که اومدین دنبال من
عاطی: نه این چه حرفیه !
- اتفاقن مسبب کار خیر شدین
وگرنه عاطفه جان تا صبح قصد خرید کردن داشتن...
اقا سید خندید : مبارکشون باشه
- اره مبارکشون باشه فقط الان حال حاجی چه جوریه ،خدا میدونه...
عاطی: واااییی سارا خدا نکشتت...
عاطی: آقا سید حالا که ما هم اومدیم اینجا بریم به فاتحه ای هم ما بخونیم....
آقاسید: چرا که نه بریم اول رفتیم سمت مزار مامان فاطمه ،اقا سید و عاطفه یه فاتحه ای خوندن بعد رفتن سمت گلزار منم نشستم کنار سنگ قبر مادرم ،
مامان جون سلام ،میبینی شاهزاده عاطفه رو ،همیشه دلت میخواست پسر داشته باشی عاطفه عروست بشه ولی قسمت نشد ،مطمئنم عاطفه با اقا سید خوشحال میشه ،واسه خوشبختی منم دعا کن ،کم کم دارم از این دنیا سیر میشم...
حرفام که تموم شد رفتم بیرون منتظر عاطفه و اقا سید شدم چند دقیقه بعد عاطفه و اقا سید اومدن ،عاطفه با چشمای قرمز و پف کرده
نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم...
- وااییی عاطفه باز از شهیدت چی میخوای...
تو تا اقا سیدو شهید نکنی ول بکن نیستی...
عاطی: ساراااا زشته این حرفا چیه
آقا سید: شهید شدن لیاقت میخواد که ما نداریم ( این مردی که من میبینم حتمن شهید میشه )
عاطی: بریم دیگه ،گشنمون شد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم اقا سید ما رو برد یه رستوران سنتی ،خیلی جای قشنگی بود همه مون دیزی سفارش دادیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹🦋✨›
کهقلبمبهتووصلاست!
چنانکهزمینبهرویش...🌱
‹›🦋¦↫#امام_زمان
‹✨›¦↫#اللهمعجللولیکالفرج