eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
بیا که‌ آمدنت‌ مرهمیست‌ بر زخمی که‌ سال‌ها‌ غمِ‌ دنیا‌ بر آن‌ نمک‌ پاشید💔
🥀 ✨سیدالاسرا ساعت ۱۱ شب یکی از مسئولان ایثارگران ، لباس پرواز و پوتین خلبانی برای من آورد و گفت: فردا درجه‌ات را از دست دریافت خواهی کرد. آن شب تا ساعت ۲ بعد از نیمه شب بیدار بودم. ساعت ۷ صبح پس از صبحانه همراه به طرف حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوص که برای آزادگان در نظر گرفته شده بود ، نشستم. ساعت ۹ صبح بود که تشریف آوردند همه از جای خود بلند شدیم و شعار دادیم. ایشان فرمودند: بنشینیم. پس گزارشی از چگونگی نحوه آزادی ، آزادگان را دادند و در مورد و اینکه تا آن لحظه را داشتنم ، پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری مرا به عنوان مفتخر کنند. مقام رهبری هم با تبسم و تکان دادن سر تایید فرمودند. در پایان از رهبری خواستند با دست‌های مبارکشان درجات ما را اعطا کنند. من بلند شدم و خبردار در مقابل ایشان ایستادم. شخصی در حالی که سینی در دست داشت و من روی آن بود جلو آمد. با دست مبارکشان درجه مرا نصب کردند ، لحظات بسیار خوب و شیرینی بود. اصلاً نمی‌توانستم باور کنم که تا اسیر دست دشمن بودم و کمترین اهمیتی به من نمی‌دادند و با شخص اول مملکت ولی امر مسلمانان جهان ، دیدار می‌کنم. در آن لحظه این اندیشه پاک قرآنیم به یادم آمد که: عزت و ذلت نزد خداست. هر که را بخواهد عزیز و گرامی می‌دارد و هر که را بخواهد خوار و ذلیل می‌کند. : سرلشکر خلبان حسین لشگری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت43 سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم -من گشنم نیست شما بخورین سلما: سارا گریه کردی؟ -( چشمام پر اشک شد ) نه چیزی نیست سلما: چرا ،یه چیزی شده بگو چی شده؟ - تو رو خدا اذیتم نکن سلما ،لطفن تنهام بزار سلما: باشه چشم سلما رفت و من دوباره شروع کردم به‌گریه کردن ،هوا تاریک شده بود در اتاقم باز شد ،نگاه کردم بابا رضاست اومد کنار تخت نشست بابا رضا: سارا بابا ، - جانم بابا بابا رضا: چیزی شده ،چرا نمیای غذا نمیخوری؟ - فک کنم مریض شدم ،حالم خوب نیست ( بابا دستشو گذاشت روی سرم) : واییی تب داری سارا،پاشو بریم دکتر - نه بابا جون قرص بخورم خوب میشم ( بابا از اتاق رفت بیرون و با سلما اومد ، سلما هم دیدن حالم فهمید که تب کردم ) سلما: عمو رضا نگران نباشین من امشب میمونم کنارش قرص هم میدم بخوره که تبش بیاد پایین بابا رضا قبول کرد و رفت سلما هم رفت با قرص و یه تشک اب اومد کنارم نشست سلما: پاشو این قرص و بخور - دستت درد نکنه ( تمام تنم شروع کرده بود به لرزیدن ) سلما: مامان گفت که امروز با لباس خیس اومدی خونه سارا نمیخوای چیزی بگی - ( بغضم ترکید ، ماجرا رو واسش تعریف کردم ،اونم شروع کرد به کریه کردن) سلما: واییی سارا من که گفتم همراه ما بیا بیرون، اگه یه بلایی سرت میاومد ما جواب عمو رضا رو چی میدادیم ( منم فقط گریه میکردم) سلما: حالا خدا رو شکر که اون اقا اومد نجاتت داد ( سلما گفت که احتمالن یه طلبه باید باشه چون عبا همراهش بود) تا صبح سلما بالا سرم بود و پاشویم میکرد صبح که بیدار شدم دیدم سلما نیست لباسمو پوشیدم رفتم بیرون خاله ساعده داخل آشپز خونه بود داشت غذا درست میکرد تا منو دید اومد سمتم خاله ساعد: وااایییی ،چرا بلند شدی از جات ،برو تو اتاقت برات یه چیزی بیارم بخوری - خاله جون سلما کجاست؟ خاله ساعده: رفته علی اقا رو برسونه فرودگاه ،الاناست که برگرده. .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت44 خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم نیم ساعت سلما اومد خونه وارد اتاقم شد سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق - ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی ! سلما: (اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم) نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام - سلما به کسی که چیزی نگفتی؟ سلما: چرا اتفاقن به همه گفتم ،فقط مونده خاجه حافظ شیرازی... - بی مزه نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری ( لبخندی زدم ) بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم - ( خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه): باشه بابا جون موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد ( منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم) - سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟ ( همه خندیدن و سلما سرخ شد ) بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه - بفرما داخل دم در بده... سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه - یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خاستگاری ( اومد بغلم کرد): من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر ( حرفی نزدم) بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرود گاه - اره بابا جون ( خاله ساعده رو بغل کردم ) : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام - میدونم رو به سلما کردمو : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتمن زود بیاین ایران ( سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه). عمو حسین مارو برد فرودگاه عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن سوار هواپیما شدیم سرمو گذاشتم روی دستای بابا - بابا جون بابا رضا: جانم بابا -میشه تادو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟ بابا رضا: چرا سارا جان -میخوام یه کم استراحت کنم ... بابا رضا: چشم بابا... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عرض ادب خدمت شما همراهان همیشگی به حرمت لحظه بخشیدن لباسی که حضرت زهرا سلام الله علیها موقع عروس خود بخشیدن و دلی را شاد کردن ان شالله همتی کنیم و دل این عروس خانم رو شاد کنیم ان شالله حضرت زهرا سلام الله علیها و حاج حمید آقا دستگیر مون باشند رسمی شهید مدافع حرم حاج حمید سیاهکالی مرادی
سرُّ الحیاة عُیُونک... چشمات راز زندگیه 🥲🙌
سلام حضرت مهدی(عج)، پدر مهربانم، دوسِتون دارم ... «🦋🫀»
🥀 ✨اسم اخوی شما هم توی لیست است مشغول کار بودم که سر و کله ا پیدا شد. سرش را کج کرد و گفت: علی داداشی ، تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه ، همه دوستام دارن می‌رون. قبل از اینکه بیاید پیش من ، سراغ همه و رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند. این را که گفت فکری به ذهنم خطور کرد. گفتم: من حرفی ندارم برو. هنوز همه جمله را نگفته بودم که در چشم به هم زدنی بال درآورد و رفت. من که خودم هم نفهمیده بودم چه گفته‌ام. بلافاصله تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم و به دوستی که مسئول قسمت فوق بود گفتم: ما دارد می‌آید سراغ شما که اجازه بدهید برود جبهه را بخواه و چون به نرسیده ، بگیر و نگذار به جبهه برود. آن روزها سرمان شلوغ بود. مرتب و می‌آوردند و ما بایستی همه کارهای لازم را انجام میدادیم. بنابراین که موضوع را پیگیری کنم. اتفاقاً چون فردای آن روز هم بایستی برای تشییع پیکر مطهر ۱۶ برنامه‌ریزی میکردیم شب خانه نرفتم و تا صبح بودم. ... ادامه دارد ...
حرف هاتون رو آقا بزنید که بخدا آقامون خووب میشنوه🥹❤️
اکنون گلزار شهدا به نیابت از شما عزیزان 🕊️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت45 دو سه روز گذشت و از فردا باید میرفتم دانشگاه صبح یا صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم عاطفه بود -الوووو عاطی: یعنی من دستم بهت برسه پوستت و میکنم - باز چی شده عاطی: دو روزه برگشتی ،اطلاع نمیدی ،ترسیدی بیام دنبال سوغاتیم - شرمنده خسته بودم حوصله کسی و نداشتم عاطی: الان من شدم کسی؟ باشه اشکال نداره - قهر نکن دیگه ،اتفاقن کارت داشتم میخواستم ببینمت عاطی: فعلن که وقت ندارم ،زنگ بزن از منشیم وقت بگیر - حتمن منشیت هم آقا سیده! عاطی: نه خیری ایشون رییس هستن - ای مرد زلیل عاطی: پنجشنبه میام دنبالت با هم بریم بیرون ،سوغاتیمو هم همرات بیار باز نگم - باشه بابا تو منو کشتی بلند شدم لباسامو پوشیدم ،سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه ،دانشگاه خلوت بود ،رفتم سر کلاس ، فک کنم ۱۲ نفر بودیم خیلی غیبت داشتن کلاسم که تمام شد رفتم داخل کافه دانشگاه یه کیک و نسکافه خردیم رفتم روی یه میز نشستم که گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود، حتمن اونم فهمیده برگشتیم - سلام خاله جون خوبین؟ خاله زهرا: سلام عزیزم ،رسیدن به خیر ،سفر خوش گذشت؟ - عالی بود خاله زهرا: سارا جان میخواستم بگم واسه پنجشنبه میخوایم بریم خاستگاری ،عروس خانم تاکید کردن حتمن تو هم باید باشی ،،میای دیگه - اره خاله جون میام خاله زهرا: قربون دختره فهمیدم برم - کاری ندارین خاله جون من باید برم سر کلاسم خاله زهرا: نه عزیزم برو به سلامت الان اینو چیکارش کنم ،به عاطفه چی بگم دوسه روز گذشت و با غیبت یاسری خیلی خوشحال بودم ،که لااقل یه کم ذهنم اروم تره. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت46 پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم رفتم حمام دوش گرفتم  لباسمو پوشیدم  رفتم پایین یه کم صبحانه خوردم که صدا زنگ آیفون و شنیدم ، رفتم دیدم عاطفه است  درو باز کردم  کیفمو برداشتم ،سوغاتی عاطی رو هم گرفتم رفتم ( سوار ماشین شدم با عاطفه روبوسی کردم ) - بفرما اینم سوغاتی شما  عاطی: ای واااییی چرا زحمت کشیدی ما که راضی نبودیم... - خوبه حالا اگه نمیآوردم دارم میزدی عاطی: اره واقعن ،کجا بریم - نمیدونم یه جا بریم زود برگردیم که امشب میخوایم بریم خاستگاری  عاطی: واییی بادا بادا مبارک بادا ،ایشالله خاستگاری تو - کوفت  عاطی: پس بریم اول گلزار - باشه بریم  رسیدیم بهشت زهرا من رفتم سمت مزار مامان فاطمه ،عاطی هم اومد یه فاتحه ای خوند و رفت سمت گلزار شهدا  نشستم کنار قبر ،سرمو گذاشتم روی سنگ ،و بغضمو شکستمو گریه کردم ،واییی که چقدر خسته ام مامان ،ای کاش تو بودی و من رفته بودم ،حتمن میدونی امشب چه خبره ،ای کاش قلبم وایسته و نرم به این خاستگاری حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار  دیدم عاطفه مثل همیشه نشسته داره درد و دل میکنه برگشتم چشمم به شهید گمنام خورد ..شهیدی که دورو اطرافش همه اسم و نشان داشتن ولی این شهید بی نام نشان بود ... رفتم نزدیک سنگ قبرش نشستم ، میگن که شماها زنده این راسته؟ چرا خواستی بی نام و نشان باشی؟ چرا دوست نداشتی مثل بقیه عکست روی سنگ باشع؟ مادر نداشتی؟ مادرت دل نداشت؟ چه طور حاضر شدی چشم به راهش نگه داری؟ سرمو گذاشتم روی سنگ وگریه ام شدت گرفت؟ نمیدونم دلم به حال تو گریه میکنه یا دلم به حال بدبختی های خودم یه دفعه چشمم به یه کفش مردانه افتاد  سرمو برداشتمو و از جام بلند شدم  رومو برگردوندم ،چشم هامو زبونم قفل شده بود اینجا چیکار میکرد کاظمی بود ( سرش پایین بود) برام خیلی عجیب بود گفت: ببخشید میشه برید کنار من بشینم اینجا منم ازش فاصله گرفتم  نگاه کردم از جیبش یه قرآن کوچیکی درآورد شروع کرد به خوندن ... عاطی: سارا اینجایی کل مزارو گشتم بیا بریم دیر میشه (عاطفه ،دستمو گرفت و از اونجا دور شدم) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ امروز، به کوری چشم دشمنان انقلاب، همه به عشق پرچم سه رنگ ایران، خونِ پاک شهدا و رهبر عزیزمان، در راهپیماییِ مردمی شرکت خواهیم کرد 🇮🇷✌️
‹🤍🇮🇷› در تاریخ طولانی‌ کہ داریم هیچ روزی براۍ‌ مِلت ایران افتخار آمیز تر از بیست و دوم بهمن نیست !' بیست‌ ودوم‌ بهمن‌ زنده‌ نگھ داشتہ شده؛ باید هم‌ زنده‌ بماند. - بیاناتِ‌رهبرجآن . ‹🤍›¦↫ ‹🇮🇷›¦↫ ‹🤍›¦↫
"نماز اول ماه رو چطور بخونیم؟؟🤔 امروز اول ماه ِ شعبان ست(♥) نماز اول ماه و صدقه را فراموش نکنیم. 🌺 نماز اول ماه دو رکعت است: رکعت اول: سوره حمد و سی بار سوره توحید رکعت دوم: سوره حمد و سی بار سوره قدر +هر چه به او نزدیک تر آرامشمون بیشتر! @modafehh
... ادامه قسمت قبل ... ساعت ۸ صبح زنگ زد و گفت: دیشب نیامده؛ گفتم: حتماً با بچه‌ها رفته است بسیج. ظاهراً قانع شد و من هم گوشی را قطع کردم و مشغول کارها شدم. وسط مسیر بودیم که را دیدم ، زد پشت من و گفت: حالا ما را می‌گذاری سر کار!!؟ گفتم: چطور؟ گفت: شما شناسنامه‌اش رو آورد اما سنش که مشکلی نداشت!! گفتم:خب گفت: خب که خب ما هم و رفت... گفتم: کجا ؟ گفت: احتمالاً . چند روزی خانه آفتابی نشدم و به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم ، نشد که نشد... چند روز بعد ساعت ۹ صبح و طبق معمول زنگ زدم به تا اسامی که قبلا آورده بودند را بپرسم تا برای برنامه‌ریزی کنیم. مسئول تعاون گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی همیشگی گفتم: اسامی رو بگو که من یادداشت کنم؟ گفت: ا ، ا ، ا ، اسم هم توی لیست است.