eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
664 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم یه شاهد دیگه مبنی بر اینکه داستان ۲ خیلی تازه و زنده تر از اونی هست که فکرش را بکنید!😳😂 ۲ ۲ @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکرار قسمت سی و دوم👆
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و سوم» داشت بهم میریخت. گفتم : تو مثلا زرنگی کردی و یه خط دیگه گرفتی چون مسدودت کرده بود و نمی خواستی از دستش بدی! درسته؟ بازم سکوت کرد! گفتم: خانم شما فکر این نکرده بودی که تو خطت عوض کرده بودی... اما اون که خطش عوض نکرده... بچه های ما به ضمیمه پرونده شما پرینت تلگرام کیان هم آوردن و الان پیش منه! گفت : درسته... اما من که نمیدونستم دارین منو چک می کنین... پس قصدم پیچوندن شما نبوده! گفتم : نمی خوام در این زمینه ها بحث کنم... فقط گفتم که بدونی جاده ای که الان تو میخوای روش راه بری، ما آسفالتش کردیم... رو راست باش خانم! چیزی را مخفی نکن لطفا. گفت : باشه... الان چی بگم سوالتون چیه؟ گفتم : کیان... از کیان بگو... گفت : کیان استاد تاریخ بوده که به خاطر دگر اندیشی و صحبتهاش سر کلاس، ممنوع التدریس میشه... یه مدت در پژوهشکده مطالعات معاصر کار می کرد و اونجا هم تحملش نکرده بودن و آخرش اخراج میشه. گفتم : خب داره جالب میشه... گفت : بایدم جالب بشه... مردمو از نون خوردن میندازین... بعدشم توقع دارین... حرفشو قطع کردم و یه کم با تندی گفتم : نه... مثل اینکه شما خوشت میاد مثل تو فیلما با مامور امنیتی حکومت حرفای الکی بزنی! خانم از خودت دفاع کن... نمی فهمی؟! از کیان بگو ... الان در حال باز جویی هستی... با خبرنگار روزنامه شرق و خبر جنوب که مصاحبه نمی کنی؟! کیان... کجاها باهاش بودی؟ چقدر باهاش بودی؟ چی گفتی؟ چی شنیدی؟ با یه کم ترس توی صداش گفت : وای چقدر شما از من بدت میاد؟! چقدر با صبح متفاوتید؟ دستشو گذاشت دوطرف شقیقش... یه کم سکوت کرد... سرشو انداخت پایین... بعد از چند لحظه دستشو برداشت و گفت: میشه برای امروز کافی باشه؟ ازتون خواهش میکنم! من الان اصلا انرژی ندارم... گفتم: کیان... بفرماییدخانم ... می شنوم! با یه کم ناراحتی و به هم ریختن گفت : نمی تونم... راحتم بذارین... گفتم : شما جایی نمیری... حرف بزنید خانم! گفت : باهم قرار گذاشتیم... گفتم : پیشنهاد کی بود؟ گفت : من! گفتم: چرا؟ هیچی نگفت! یه کم صدامو آوردم بالا و گفتم : عرض کردم چرا؟ دوتا دستشو گذاشت روی شقیقه هاش! سرشو انداخت پایین و چهرشو درهم کشیده و ناراحت کرد. مهلتش ندادم... دوباره... با یه کم صدای بلندتر... گفتم چرا؟ یهو کنده شد و با داد گفت : چون نیاز داشتم! سکوت کردم... دوباره با داد گفت : نیاز داشتم... حوصله قربون صدقه مجازی نداشتم... استیکر بوس و ماچ و لب ارضام نمی کرد! آره... خرابم... بغض کرد... واقعا بغض کرد... ادامه داد و گفت: ۲۵ سالمه... رفتم تو ۲۶ سال... خیلی از همکلاسای دبیرستان و دانشگاهم ازدواج کردن و شکم دوم سومشونه... فقط سر من بی کلاه مونده... حتی همون دختر بسیجیای دانشگاهمون که انگار با چادر و مقنعه از شکم مادرشون به دنیا اومده بودن هم یا رفتن سر خونه زندگیشون یا دارن میرن! من کیانو واسه زندگی می خواستم... بعد شروع کرد به گریه و نتونست حرف بزنه. یه دقیقه هیچی نگفتم... بعد با صدای معمولی گفتم کیانم تورو می خواست؟ گفت: آره... ینی اینطور نشون می داد! گفتم: خلافشو دیدی؟ منظورم اینه که علت تردیدت چیه؟ گفت: وقتی بهش گفتم دوس دارم ببینمت، اول یه کم مقاومت کرد. گفتم : نفهمیدی چرا؟ گفت: نمی دونم! اما شاید یکی دوهفته اصرارش می کردم بیاد مشهد و هم زیارت و هم همدیگه رو ببینیم! گفتم : مشهد نیومد! درسته؟ گفت: آره... نیومد... یه بلیط واسم گرفت و دعوتم کرد که بیام پیشش! راستی بنظر شما چرا اولش قبول نمی کرد؟ گفتم: چون حرفه ای بوده... زن نیست که احتمال بدیم ممکنه عادت ماهانه بوده و می خواسته اول پاک بشه و بعدش دعوتت کنه... سفر کاری و ماموریت دولتی و محدودیت زمان و مکان خاصی هم نداشته! از آنالیز پیاماش با تو و بقیه هم مشکل و دردسر خاصی که دلالت بر گرفتاری خاصی باشه استنباط نکردم. پس فقط میمونه اینکه یا باید از کسی کسب تکلیف میکرده و یا میخواسته مشتاق تر بشی! ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و ارادت ادامه مستند داستانی ۲ امشب ساعت ۲۳:۳۰
جهت انبساط خاطر، تقدیم با احترام👇☺️
هدایت شده از یک فنجان تامل
احوال تو خوب است؟ هوا کم که نداری؟ بغض است هوا ، طاقت اشکم که نداری چندی ست که من بی خبرم از شب و روزت قصد گذر از معرکه کم کم که نداری؟ بی روی تو میلی به خور و خواب ندارم حتی خبر از خواب و خوراکم که نداری آنقدر تو را جان به لب آمد ز تماسم تصمیم به یک دفعه بلاکم که نداری؟ از من گله هی پشت گله ، شکوه، شکایت بر این گله ها شاهد محکم که نداری کابوس شده وحشت روزی که نباشی تو راست بگو میل به ترکم که نداری در نرم افزار https://eitaa.com/yekfenjantaamol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا قسمت امشب را حداقل دو بار با دقت مطالعه کنید👇
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت سی و چهارم» دیدم ساکته و هیچی نمیگه! گفتم : دارید به چی فکر می کنید؟ گفت : به حرفاش... به اینکه مجذوبش شدم... گفتم : بیشتر توضیح بدید! گفت : پست ها و حرفاش، فقط حرف نبود... قیام مسلحانه بود... کله ظهرها پست میذاشت و شورش می کرد و همه فکر و ذکر همه به هم می ریخت و می رفت! گفتم : میتونید مثال بزنید؟ گفت : یه روز نوشت « تنها فرمول خوشبختی، مبارزه است. جنگیدن بر علیه همه اجبارها و اکراه ها جان دادن برای یک دل سیر رقصیدن در خیابان و تِل مو دادن به دخترانی که در رویاهای خودشان زیباترین اند. ایران من... برای آن روزت مبارزه می کنم!» گفتم : همه جملاتش را مثل همین از حفظ هستی وبه سرعت می خوندی؟ گفت : همش که نه... بعضیاش آره... گفتم : مشهورترین جملش که خیلی رو فکر و ذهنت اثر داشت کدوم بود؟ فورا گفت : اول همین که خوندم... دوم هم این جملش که میگه : ‌ « من ولد نامشروع افکار نر و ماده هایی هستم که فقط فکر ارضای خودشان بودند...» دنبالش ادامه دادم و گفتم : « مرا به بیرون ریختند و الان هم تلاش دارند با دستمال کاغذی، جهانشان را از نجاستی به اسم من پاک کنند! »... گفت : آره... آره....درسته! شما هم پیجشو دنبال می کردین؟!. گفتم : چطور شد با هم صمیمی شدین و قرار گذاشتید؟ گفت : احساس می کردم یه کله شقی هست عین خودم... اما سطح سواد و فکرش از من بالاتره... و از همش مهم تر اینکه به کوروش علاقه خاص داشت. جملات و نکات خاص از کوروش می گفت که تو مغازه هیچ عطاری نبود! گفتم : منبع و رفرنس نمی داد؟! گفت: خیلی وقتا نه! گفتم : پس چطور باور می کردید که مثلا داره راس میگه؟! مهناز به نکته بسیار اشتباهی اشاره کرد که سبب اغفال خیلی از مردم ما شده. مهناز گفت : چون بعضی از حرفاش درست بود و کلا قبولش داشتیم و لزومی نمی دیدیم که بخوایم درباره هر چی گفت تعقیبش کنیم و پا پیچش بشیم! با تعجب گفتم: خانم روشنفکر! به همین راحتی؟ چون بعضی از حرفاش مهمه، به بقیه حرفاش هم اعتماد کردی و دل و فکرت را بهش سپردی؟! جواب داد: خب آره ... مگه بقیه فرق میکنن؟ همه همینن! اولش چند جمله را به سختی و یا با تردید باور میکنند... بعدش سکوت میکنن ... بعدش دلبسته میشن ... وقتی هم دلبسته شدن، همه چیزو راست و حقیقت میدونن و حاضر نیستن به حرفای مخالف و ردّ اون حرفای قبلی گوش بدن! گفتم: پس چرا سرکوفت به بقیه میزنین؟ خودتون که بدترین! پس چرا همش به مذهبیا و مردم معمولی سرکوفت اغفال مردم و افیون توده ها و این چیزا میزنین؟! گفت: حمله میکنیم که مجبور نباشیم جواب بدیم! مجبور نباشیم دفاع کنیم. حداقلش اینه. چون ما به قصد کوفتن مذهبیا اون سرکوفت ها را میزنیم. اما مذهبیا مثلا واسه نهی از منکر به ما میپرن. به خاطر همین، کار ما سختتره. اگه پیش قدم نشیم، دخلمونو درآوردن! گفتم: خوبه که این چیزا را هم میدونی و بازم ... البته همتون همینجوری هستین! نمیخوای تمومش کنی؟ نمیخواین قبول کنین که اشتباه کردین؟ گفت: نمیدونم ... بقیه را نمیدونم ... اما خودمو میگم: سخته به کسی که پاهاش تاول زده و راه زیادی اومده، بگی مسیرت اشتباه اومدی و باید برگردی! ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour