🔹یعنی دیواااانه کننده ترین کتاب تون و جذاب ترینش و روانی کننده ترینش همین تقسیم هست. یعنی من فکر کنم از دست دوقلوهام روانی نشم ولی این کتاب آخرش منو روانی کنه. حال و هوای امروزم رو که قسمت قبل خراب کرد. ببینیم تا قسمت های بعدی ما رو زنده میزاره یا نه😭😖
انشاالله که ته قصه ظهور آقامون باشه😔🤲🏻
🔹سلام علیکم
هرچی بیشتر داستان #تقسیم پیش میره ، از اینکه میتونم با اتفاقاتی که امروزه درجریانه تطبیقش بدم ، ذوق زده میشم .
ماشالله هر قسمت از قسمت قبل جذاب تر وخواندنی تره ...
خداوند شما رو برای اسلام و مسلمین حفظ کنه
ان شاءالله قلمتون خیر و برکت داشته باشه و شهید بشید 😁
خسته نباشید ...
🔹سلام
ببخشید آقای حدادپور یه چیزی رو نمیتونم باور کنم خیلی برام جدیده
ینی واقعا ما نیروی نفوذی داریم بین دشمن؟؟؟
امثال بابک و سوزان واقعا وجود دارن؟؟
🔹سلام حاج آقا
الان قسمت اخیر داستان تقسیمو خوندم
برام جالبه که داستانی رو نوشتین و روایت میکنین که الان بطور زنده و حقیقی داریم مرحله به مرحله عملی شدنشو میبینیم و
پیچیدگی و هیجانش اونجاست که نویسنده کارکشته ای مثل شما دست به نوشتن داستانی نمیبره که تهشو ندونه چیه
اما گویا شما ته این داستانو میدونید و حتی نوشتید!!!
داستانی که برای ما یه واقعیت چندین بعدی اجتماعیه و تمام روزه مره مون باهاش درگیره و اضطراب بابت نحوه رقم خوردن آخرش رهامون نمیکنه
فکرشو کن قراره قسمت اخرو داستانو بزارید در حالیکه ممکنه ما در واقعیت به تهش نرسیده باشیم...
و منتطر خواهیم بود تا عملا حقیقت داستانهاتونو با تطبیقش به واقعیت راستی ازمایی کنیم
نمیدونم تونستم متوجه دلیل تعجبم کنم یا نه
حس میکنم این حس خیلی مخاطبان دیگه شماهم باشه
خیالم شخصا اونجایی راحت میشه که میدیدیم چند وقتی قبل از شروع ارسال داستان، با اشرافی که به وقایع این پنحاه روز حتی قبل وقوعشون داشتین به اتفاقات و اغتشاشات میخندیدین و نوید پوچ بودن تلاش دشمن در این کارزاری که راه انداخته میدادین...
و این یعنی جمهوری اسلامی در پیشبرد سناریوی دشمن خیلی بیش از اون چیزی که دشمن فکرشو کنه جلوتر از خودشه و انتهاشو قراره خودش رقم بزنه
و این یه اتفاق ناب هست
من جای دشمن بودمو میفهمیدم که تو ایران، حین وقوع برنامه ام برای ایران، یه نویسنده سناریوی من رو تبدیل به داستان جذاب شبهای پاییزی مردم کرده و عملا وقایع رو در حالیکه هنوز کاملا رخ نداده به خاطره و مستند داستانی که تهشم نوشته شده تبدیل کرده افسردگی حاد گرفته و خودکشی میکردم 😁
🔹بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
من لم یشکرالمخلوق لم یشکرالخالق
از زحمات شما در این روزهای پر التهاب جهت روشنگری برای فرزندان این مرز و بوم در قالب مستند داستانی بسیار مهیج و جذاب «تقسیم» نهایت تقدیر و تشکر رو دارم و از ذات اقدس باری تعالی توفیقات روزافزون تون رو خواستارم.
علی ....... حافظ کل قرآن کریم و نماینده جمهوری اسلامی ایران در مسابقات جهانی قرآن کریم کشور کویت
🔹سلام خدا قوت .. من این روزا هرجا بتونم روشنگری میکنم و اتفاقا مستند داستانی شما باعث شده بهتر بتونم قضایا رو تحلیل کنم و زود قضاوت نکنم.
🔹ببین شیخنا
راستی سلام😊👋
داری در قالب شخصیت های داستان ؛ مثل محمد؛ تو قسمت امشب ، جواب به یه سری شبهات میدی...مثل مماشات و یا همین عدم دخالت ضربتی و نظامی یا حتی همین که داریمشهید میدیم ولی باز هم مسلح نیستن.
ایول
🔹سلام وشب بخیر خدمت شما، بهتون خدا قوت میگم بابت این قلم گیرا که باعث شد من واقع بینانه به مسائل سیاسی و اجتماعی نگاه کنم.
من یه مادرم، الان یک ماهه که مدام نگرانم وخیلی وقت ها گریه میکنم برای دسته گلهای جوونی که شهید میشن و نظام متهم به مماشات میکردم 😔اما امشب حالم عوض شده و با شدت بیشتری برای عزيزان مدافع دعا میکنم و
البته دعای ویژه برای شما بابت این روشنگری
التماس دعا
🔹اقای جهرمی بابت نوشتن این داستان وهمه ی کتاب هایی که نوشتین از شما ممنونم.
همزمان با این داستان دارم کتاب #چرا_تو رو میخونم وعالیه واز قلمتون واین کتاب جذاب کیف میکنم.با هر ورقش اشک میریزم وغصه میخورم برای تنهایی امامم ودعا میکنم برای عاقبت به خیر شدن که تو ورق ورق کتاب وبرای دونه دونه ی ادمهای کتاب یه دنیا معنا داره این دعا.باز هم بابت این نوشته ها ازتون ممنونم🌹🌹
خدا عاقبت به خیر وشهادتتون کنه وقلمتون پر از نور وبرکت باشه🤲🤲
🔹سلام و درود خدمت شما حاج آقا حدادپور شبتون بخیر
کتاب م..م...م..محمد رو امشب تموم کردم چقدر نثر شیوا ،عالی ،روان ،دلچسبی وقابل فهمی داشت خدا خیرتون بده چقدر خوشحالم که این کتاب رو خریدم .
پسرم ۱۲ سالشه اونم شروع کرده به خوندن وچقدر حس نزدیکی میکنه وکاملا با متن کتاب وشخصیت اصلی ارتباط گرفته
خداوند عمر باعزت به شما عنایت کنه وان شا الله ادامه داستن رو زودتر بنویسید که بشدت منتظریم یاعلی
🔹سلام حاج آقا، شبتون بخیر
خدا قوت
اولین داستان یا بهتره بگم مستندی هست که از شما میخونم، واقعا نمیدونم چی بگم، چقدرر ما سطحی نگر هستیم
واقعا دید منو باز کردید
خیلی سوال ها تو ذهنم میاد،بعید میدونم فرصت پاسخ دادن داشته باشید، اما سوالی که بخاطرش مزاحمتون شدم
اینه که اگر همینجوری که فرمودین، همه ی اینها واقعیت داره، با خوندن داستان شما، جاسوسای ایرانی لو نمیرن؟!؟
شایدم تا پایان اونها کارشون تموم شده که بعید میدونم چون داستان، فاصله ی چندانی با اتفاقات الان نداره، فعلا فقط دو ماه عقبه
🔹سلام. شبتون به خیر.
بابت مستند داستانی تقسیم خیلی ممنون. فوق العاده س. جواب خیلی از سوال هامو بدون اینکه بپرسم میده. مثلا همین موضوع مماشات.
بابت همه روشنگری هایی که می کنید یه دنیااا ممنونم.
یه خواهشی داشتم.
می خواستم اگه شما اجازه بدید بعد از تموم شدن تقسیم من داستان شما رو از اول توی کانالم بذارم.
البته کانال من عضو زیادی نداره نهایتا 40 تا 50 نفر مطالب رو شاید بخونن. ولی به نظرم یه نفر هم یه نفره که آگاه بشه.
البته فراموش کردم بگم که حتما ابتدای هر داستان اعلام می کنم که داستان ها را از صفحه شما و با اجازه خود شما برداشتم.
نمی دونم درخواستم در این مورد چقدر منطقیه. در هر صورت شما هر تصمیمی بگیرید من میگم, چشم.
🔷سلام حاج آقا،خدا خیرتون بده با این قسمت از تقسیم به قلب ما آرامش دادین البته قبلش حرف آقا در مورد اینکه این شرارت ها تمام میشه،برای ما قوت قلب بود.این روزا بیشتر افراد حتی مذهبیا جوری تحلیل میکردن انگار کار از دست نظام خارج شده،خداروشکر که با تدبیر داره اوضاع کنترل میشه،
🔹سلام داستان تقسیم همش یک ور قسمت ۳۸ یه ور معرکه بود 👏👏👏 کاش کاسه های داغتر از آش که هی مماشات مماشات می کنن میفهمیدند
🔹سلام جناب حداداپور واقعا این داستانتون خیلی به موقع ارسال شد و خیلی دیدمون رو نسبت به فتنه ی اخیر باز کرد
تازه فهمیدم فرق فضای امنیتی و نظامی رو تا به حال چنین چیزی رو نمی دونستم
واقعا خیلی برام جالب بود
خدا بهتون خیر بده
🔹سلام آقای حداد پور پسرم همه کتابهای شما رو تهیه کرده و خونده بعد هم میده به من و خواهرم میخونیم میخواستم بگم شما شیرازیها خیلی لحجه زیبایی دارید مخصوصا شما که نوشتنتون هم مثل لحجه تون بسیارررررررر زیباست من شبها قبل از خواب کتاب میخونم دیشب کتاب محمد رو شروع کردم به خواندن باور نمیکنید چقدرررررر تحتتأثیر قرار گرفتم فکر میکردم خودم اونجا حضور داشتم و داشتم با شما زندگی میکردم چه خواهر های نازی دارید فعلا سی صفحه خوندم
برایتان آرزوی سلامتی و موفقیت دارم ان شاءالله که همیشه دعای پدر و مادرتون بدرقه راهتون باشه☺️☺️☺️☺️🙏🙏🙏🙏
🔹سلام حاج آقا وقتتون بخیر
چندتا نکته از قسمت دیشب بگم. یکی برنامه ریزی بلندمدت و صبر و حوصله ی بهایی ها و ضدانقلاب در نقشه کشیدن و اجرای برنامه هاشونه. این که از بیست سال پیش برای امروز یک اسطوره برنامه ریزی کردن، بیست سال روش کار کردن تا در چنین روزی ازش بهره برداری کنن واقعا خیلی جای تفکر داره.
دوم این حجم وسیع از اطاعت و مطیع بودن طالعی در برابر شبنم!! واقعا خیلی عجیبه اینکه یک نفر همسر و فرزندش رو فدای راهی کنه که اصلا حقانیتش مشخص نیست(البته از نظر اونها مشخصه!) یا اصلا معلوم نیست راهی که در پیش گرفتن به مقصد میرسه یا نه!
یه چیز دیگه که برام جالب بود اینه که شبنم داره حامد اسماعیلیون درون طالعی رو فعال میکنه. قشنگ پتانسیل اینو داره که بعد مرگ دخترش بیفته دنبال دادخواهی و سخنرانی و تحریم ایران و....
سوم یک دختر زیبای کرد بهایی که خودش از فدا شدنش خبر داره منو یاد یک دختر زیبای کرد مرتبط با کومله میندازه: ....... !
اون عنصر ضدانقلابی که آوردنش ایران در حالیکه هنوز فکر میکنه تو صربستان تحت مداواست منو یاد ...... انداخت که گفتن سرطان داشته و تو چک تحت مداوا بوده و مرده در حالیکه هیچ عکسی ازش در بیمارستان منتشر نشد.
در پایان علت دست خالی رفتن نیروهای نظامی به کف خیابون رو هم فهمیدیم.
رشادتهای بچه های امنیتی هم که نیاز به گفتن نداره. خداقوت به همه شون
🔹ببخشید من با خوندن تقسیم حس میکنم هرچی مینویسید ساخته وپرداخته ذهن خودتون هست و حرفای خودتون واسه دفاع وقهرمان سازی!
🔹سلام حاج آقا
من تقسیم رو فقط قسمت اولشو خونده بودم دیگه فرصت نشد بخونم. امروز در یک اقدام کم سابقه بست نشستم هر سی و هشت قسمتو خوندم😲
حتی سر نماز به جای تعقیب، تقسیم خوندم
فقط دعا میکنم انشاءالله عاقبت شما و همه خدمتگذاران به نظام بعد از صدوبیست سال با شهادت ختم به خیر بشه
🔹سلام من ۴۵سالمه تازه هم باکانال شما آشنا شدم خواستم بگم من تازه این داستانتون روخوندم باچهره واقعی پهلوی وسازمانهای دیگه هم آشناشدم خواستم بگم اکثرجامعه هم مثل من .ولی به نظرم این کم کاری رسانه های ماهست که تاحالا ندیدم یه برنامه مستند بسازن باشرح جزئیات که چهره واقعی اینها روبه مردم نشون بدهند
🔹سلام خداقوت
حقیقتا امشب اون قسمت حلالیت سوزان اشکم دراورد چه دسته گلهایی دارن گمنام تلاش میکنن برای امنیت این مملکت😭😭😭 اونوقت تو ظاهر براحتی قضاوت میشن فحش میخورن اخرشم نگرانن نکنه کم گذاشتن
اجرشون فقط امام زمان عج میتونن بدند ماهم فقط دعا میکنیم 😭😭
این چند وقته که تقسیم گذاشتید من مرتب باهمین داستان دارم اطرافیان تشویق میکنم اگاه میکنم خدا به شماهم خیر بده ان شاءالله باشیم ظهور بببینیم
🔹سلام
این تقسیم میشه گفت ی جورایی پایان نامه شما حساب میشه
اصلا با همه ی داستان های قبلی فرق داره حتی با کف خیابون ۱ که خودم خیلی دوسش دارم فرق داره
هیچ کس دیگه نمیتونه درموردش حرف بزنه و انتقاد کنه چه موافق انقلاب باشه چه مخالف باشه چه موافق شما باشه چه مخالف باشه
ی چیز عجیب و استثنایی
ای کاش میشد همه مردم این کتاب را بخونند...
🔹سلام
حاج آقا خدا قوت، از وقتی نمیتونم بگم داستان،، که چند قسمت اخیر واقعه ی تقسیم را خواندم دلم گرم و به آینده کشورم خیلی امیدوار شدم، یه مدتی بود که مرتب خبرهای ناامید کننده و ترسناک در کانال ها و گروه ها منتشر میشد و آرامش از زندگی م رفته بود، اما شما با قلمتون طوری امید دادین که چند شبه اخبار کانال ها و گروه ها را دیگه باز نمیکنم و ذهنم تا حدودی از کلمه مماشات نظام با اغتشاشگر خلاص شده.
خدا عاقبت بخیر تون کنه🙏🌷
🔹سلام حاج آقا وقتتون بخیر
بنده عرض خاصی نداشتم
فقط خواستم خداقوت بگم بهتون
از طرف تموم برو بچه های دانشجوی علوم سیاسی.
این مدت فشار روی دانشجو ها خیلی زیاد بود و فضای دانشگاهم که الحمدلله
اما برای دانشجوهای علوم سیاسی یکم بیشتر سخت گذشت وخواستم بگم کتاب ها ومتن های شما همیشه برامون منبع اراده ی بیشتر وروشن کردن بیشتر دوستامون بوده اجرتون با خودش که مثل شمایی رو با این قلم برای ما آفریده 😊
خلاصه چندتا دانشجو ،توی یه شهرستان کوچیک ،علاقه مند وپیگیر کارهاتون هستیم برامون دعا کنید.این روزا برای جوونای دانشجو وانقلابی داره سخت میگذره،
یاعلی
🔹سلام حاجی خداوندحفظتون کنه ،زندگیتون ختم به شهادت بشه ولی ماالان به وجودتون نیازداریم من واقعامیترسم براتون ،منافقین نمیخوان داستان واقعیتی مثل تقسیم پخش بشه،به هرمواظب خودتون باشین درپناه مادرسادات باشی
شما بزرگوارید
اما من شک ندارم که سنگ اندازی میشود و خیلی اذیت میکنند.
به هر حال، شب جمعه است و شب زیارتی امام حسین علیه السلام. نیت میکنم که اگر #تقسیم کتاب شد و در دادن مجوزش اذیتم نکردند، تمام ثواب معنوی آن را به حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و #همه_شهدای دو ماه اخیر علی الخصوص شهدای عزیز شاهچراغ و شهدای ایذه و شهدای اصفهان و مشهد تقدیم کنم.
لطفا شما هم دعا کنید و نذر کنید و اگر کاری از دستتون برمیاد انجام بدید تا هر طور شده بتونم مجوز این کتاب را بگیرم. تقریبا برای خیلی ها این کتاب، حکم داروی فوق العاده مهمی دارد که میتواند امراض ضد انقلابی و یا شبهات آنان را درمان کند.
توکل بر خدا
اتفاقا امروز آمدم قم و ظهر بعد از نماز ظهر و عصر، در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها در خصوص کتاب #شوربه به بی بی متوسل شدم.
انشاءالله به حق شهید آرمان عزیز ، خدا کمک کنه و بتونیم چاپش کنیم.
سم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت چهلم»»
تهران-انقلاب
خیلی شلوغ بود. از یه طرف جمعیتی در حد هفتاد هشتاد نفر، راه بندان ایجاد کرده بودند و و از یه طرف دیگه، بوی دودِ لاستیک های آتش گرفته و سطل زباله های سوخته همه فضا را برداشته بود. خیلی از ماشینا که عجله داشتند بوق میزدند و یه عده هم از سر لج و لجبازی بوق بوق میکردند.
مشخص بود که تعدادشون زیاد نیست اما فضا را در دست گرفته بودند. نیرو انتظامی تلاش میکرد اما اینقدر بعضی از اغتشاشگرها دریده بودند که حتی دو نفر خانم رفته بودند جلوی ماموران نیرو انتظامی و کشف حجاب کرده بودند و سینه سپر میکردند و فحاشی و جیغ میکشیدند تا مثلا اعصاب اونا رو بهم بزنن. اما نیرو انتظامی در کمال خونسردی و بزرگ منشی برخورد میکرد و دستور برخورد نداشت.
400 با ظاهری متفاوت و عینا شبیه شبنم از یکی از فرعی ها خارج شد و به طرف جمعیت رفت. دوربینش درآورد و شروع به عکاسی کرد. اینقدر نقشش رو قشنگ بازی میکرد که دهان 500 باز مونده بود!500 ماموریت داشت که در فاصله بیست متری 400 حرکت کنه و مراقبش باشه. یه جاهایی اینقدر 400 حرفه ای رفتار میکرد که لج 500 دراومده بود و دوس داشت بهش یه چیزی بگه!
از طرف دیگه، محمد و بچه ها در اتاق فرمان توسط دوربین های قوی و کوادکوپترها صحنه رو رصد میکردند. محمد درِ گوش 400 گفت: اینا نیستند. برو جلوتر. اینا بهت توجهی ندارند.
400 هم مسیرش گرفت و همین طور که از مردم و پلیس عکس میگرفت راهشو گرفت و رفت.
محمد رفت رو خط مدنی و گفت: کجایی پسر!
مدنی گفت: جای همیشگیم. روبرو پیتزا فروشی.
سعید دوربین رو چرخوند و دید مدنی با کلاه همیشگیش و لباس و موتورش جلوی یه پیتزا فروشی ایستاده و داره پفک میخوره.
محمد رفت رو خط صدرا و گفت: صدرا تو کجایی؟
صدرا هم جواب داد: دنبال یه دو تا سوژه حلال! موقعیت غربی ام.
سعید صدرا رو نشون داد که رو موتورش نشسته و داره به جمعیت نگاه میکنه و زنجیرکشو میچرخونه. محمد بهش گفت: صدرا کل اون راسته مال تو!
صدرا بدون هیچ عکس العمل خاصی، فقط گفت: حله آقا.
محمد و سعید مشغول رصد بودند که دکتر هم به جمع اونا اضافه شد. سلام و علیک کردند و سه تایی دقیق اوضاع رو بررسی میکردند.
400 داشت راه خودشو میرفت که یه پسره مزاحمش شد. پسره اطرافش میپلکید و میگفت: خانمی ازمنم عکس میگیری؟
400 اول محلش نذاشت. اما اون پسره ول کن نبود. محمد درِ گوش 400 گفت: اگه مزاحمت نیست بذار باشه.
400 گفت: تمرکزمو بهم میریزه.
محمد گفت: بگم بیان سراغش؟
400 گفت: نه ... اگه دیدم ول کن نیست اطلاع میدم.
پسره که چشماش ده تا شده بود به 400 گفت: با کی حرف میزنی؟ اگه دیدم ول کن نیست اطلاع میدم دیگه چیه؟
400 یه لحظه ایستاد و رو به طرف پسره کرد و از عمد روسری و کلاهشو یه کم جابجا کرد تا چشم پسره به هندزفریِ مخصوصِ توی گوش راستِ 400 افتاد. وحشت کرد و با ترس گفت: خواهر غلط کردم! زدم به کادون!
400 هم خیلی جدی بهش گفت: دقیقا! بفرمایید آقا!
پسره فورا راشو کج کرد و با یه خدافظی در افق محو شد. محمد و دکتر و سعید که صدا و تصویر را داشتند از بس خندید و دلشون به حال پسره سوخت حد نداشت.
وسط خنده ها یه لحظه حواس محمد به طرف دو تا موتوری رفت که داشتند از سر خیابون در دو مسیر متفاوت به طرف 400 میرفتند. محمد رفت رو خط صدرا و گفت: صدرا موقعیت جنوب غربی!
صدرا با یه حرکت، موتورشو روشن کرد و راه افتاد.
محمد رو خط مدنی رفت و گفت: مدنی موقعیت جنوب غربی! مدنی تو فاصله داری. زود باش.
مدنی بقیه پفکو انداخت تو جوب و سرِ موتورشو کج کرد و راه افتاد.
محمد رفت رو خط 500 و گفت: فاصلتو با 400 کم کن. زود باش.
500 قدم هاشو تندتر برداشت. از فاصله بیست متری به فاصله زیر ده متر رسید.
موتوریای مشکوک هر کدومشون دو نفر سرنشین داشتند. ینی تعداد چهار نفر. محمد نگاه دقیقی به سایر دوربین ها و موقعیت های اطراف 400 انداخت. دید خبر خاصی نیست. فقط وسط اون همه شلوغی، همین دو تا موتوری مشکوک میزنن.
محمد به 400 گفت: خطر رو حس میکنم.
400 گفت: نزدیکن؟
محمد گفت: دارن نزدیک میشن.
400 گفت: از جمعیت فاصله بگیرم؟ چون اگه درگیر بشیم، احتمال تلفات میره بالا.
محمد گفت: بیست متر جلوتر یه فرعی هست. سمت راست. برو داخل.
400 به طرف فرعی راست رفت.
محمد رفت رو خط مدنی. گفت: خوبه پسر. رسیدی. موتوری که جلوت هست و دو نفرن و دوتاشون پوشش لباس پلیس دارن میبینی؟
مدنی گفت: میبینمشون. فاصلمو باهاشون کم کنم؟
محمد گفت: زیر پونزده متر. خیلی احتیاط کن.
محمد رو خط صدرا رفت و گفت: تو چی؟ موتوری که جلوته و دو نفرن میبینی؟
صدرا هم گفت: همین دو تا پلیسه؟
محمد گفت: آره. احتمالا خودشونن!
صدرا گفت: نگفتم خدا روزی رسونه! روزی ما هم رسید. حله. اینا با من.
محمد به 500 گفت: فاصلتو کمتر کن. 500 ... کجایی؟ چرا ندارمت؟
محمد زوم کرد رو دوربین اون تیکه و دید یهو جمعیت زیادی از دو سه تا مغازه ریختن بیرون و 500 وسط جمعیت گیر کرده!
به مانیتور 400 نگاه کرد. دید اون به راه خودش ادامه داده و وارد فرعی شده و داره مسیرشو ادامه میده.
محمد به 500 گفت: عجله نکن. اما تلاش کن از وسط جمعیت خودتو بکشی بیرون. میشنوی؟
تو همین حرفا بودند که یهو شلوغ شد. یه دختر بی حیا گیر داده بود به 500 که چرا تو روسری پوشیدی و چرا موهاتو نمیندازی بیرون؟! 500 هم هر چی تلاش کرد که از شر اون آشغال عوضی خلاص بشه نشد. تا این که دختره هلش داد. 500 خورد زمین. همین طور که رو زمین افتاده بود و صورتش به طرف زمین بود، از موقعیت استفاده کرد و هندزفری رو از گوشش کشید و فرستاد تو لباسش.
محمد دید اطراف 500 شلوغه و 500 ارتباطش با محمد قطع کرد. سعید فورا رفت رو خط نیرو انتظامی و آمار داد و گفت فورا بریزید اونجا که دارن یه خانمو میزنن!
که محمد با ناراحتی خاصی بهش گفت: نه ... نباید شلوغ بشه. لغو درخواست کن.
سعید که خیلی نگران به نظر میرسید مجبور شد لغو درخواست بزنه. همه نگران بودند و به مانیتور 500 چشم دوخته بودند که یهو با داد بلند محمد مواجه شدند که فریاد زد و گفت: برین سرِ کارتون! 400 از دسترس خارج نشه. مفهومه؟
همه مشغول کارشون شدند. محمد رفت رو خط 400 و گفت: به مسیرت ادامه بده و همین کوچه رو بگیری و از اون سرش بیایی بیرون، خیابون اون طرف خلوتتره.
که 400 با نگرانی گفت: قربان 500 ...
که محمد حرفشو قطع کرد و با جدیت هر چه تمامتر گفت: به کارِت برس!
500 هیچ مقاومتی از خودش نشون نمیداد. مثل همه خانم های باحجاب و معمولی، فقط جیغ و داد میزد و کتک میخورد. تا اینکه روسریشو کشیدند...
سعید که داشت از دیدن این صحنه دستاش میلرزید گفت: قربان صدرا و مدنی اون نزدیکی ها هستن ... دارن عبور میکنن ...
محمد که معلوم بود داره خودشو کنترل میکنه گفت: کور نیستم ... میبینم ... به مسیرشون ادامه بدن ...
هر لحظه جمعیت اطراف 500 شلوغتر میشد. نصف جمعیت درحال گرفتن فیلم بود. که یهو دیدن همون جمعیت وحشیِ داعشی صفت، 500 رو ول کردند و به طرف یه مادر چادری که بچه اش تو بغلش بود حمله ور شدند. همون دختری که به 500 گیر داد، چادرو از سر زن چادری کشید و محکم هلش داد.
500 که با سر و صورت خونی افتاده بود رو زمین، به محض دیدن این صحنه بلند شد و میخواست دست ببره و کاری کنه که طفل شیرخوار به زمین نخوره اما نرسید و مادر و بچه با هم پرت شدند رو زمین!
سعید با دیدن این صحنه از سر جاش بلند شد و میخواست سالن رو ترک کنه که محمد غُرّشی کرد و گفت: بشین سر جات پسر! به کارِت برس. وگرنه بدتر از این سرِ 400 میاد.
سعید که به پهنای صورت داشت بی صدا اشک میریخت، نشست رو صندلیشو دوربین های موقعیت 400 رو کنترل کرد.
موتوری هایی که دنبال 400 بودند فاصلشون باهاش به زیر 20 متر رسید که یهو صدرا دید نفر پشت سریِ موتوری، اسلحشو درآورد. صدرا فورا به محمد گفت: این حرومی مسلحه! من رفتم!
محمد گفت: اقدام کن. یاعلی.
مدنی گفت: طرف منم مسلح شد. منم رفتم!
محمد گفت: تو هم اقدام کن. ببینم چیکار میکنین.
موتوری داشت آماده میشد که به طرف 400 نشونه بگیره که صدرا یه لحظه سرعت گرفت و با گاز زیادی که میداد، تایرِ جلوی موتورشو بالا گرفت و با تک چرخ، محکم جوری اومد رو کمرِ نفر پشت سرِ راننده موتور که اون دو نفر و موتورشون به همراه موتور صدرا محکم نقش زمین شدند.
صدای خیلی بدی داد. کل خیابون وحشت کردند. صدرا که لحظه آخر از موتورش پریده بود پایین، داشت قدم قدم به طرف شکارش میرفت تا کارو تموم و خلع سلاحشون کنه.
موتوری که سمت مدنی بود تا دید اون وریا نقش زمین شدند و نصف خیابون خون برداشته، برای اینکه مطمئن بشه که کسی دنبالشون نیست، نفر دومی نگاهی به پشت سرش انداخت. اما دیگه دیر شده بود. چون مدنی با سرعت زیاد، موتورو خوابونده بود و یه لحظه، موتور مدنی مثل ساطوری که از عرض به گردن کسی بخوره، زیر پای اونا رو خالی کرد و در چشم به هم زدنی، خودشون و موتورشون کله پا شدند. مدنی هم لحظه آخر از موتورش پایین پریده بود و اونم داشت به طرف اون دو تا لندهوری میرفت که با آسفالت یکی شده بودند.
محمد فورا دوربینو چرخوند و با دکتر، نگاه دقیقی به صحنه اطراف انداختند. دیدند امن هست و دیگه مشکل خاصی برای 400 نیست. رفت رو خط صدرا و مدنی و گفت: دیگه مهمون خودتونن. فورا انتقال به بیمارستان و بقیه کارا.
مدنی: چشم.
صدرا: رو چِشَم.
محمد به دکتر گفت: دکتر لطفا هماهنگ کن زودتر به اینا برسن و صحنه تمیز بشه.
بعدش محمد فورا رفت رو خطِ 400 و گفت: فرعی بعدی وارد شو و روپوش و کلاهت دربیار و بنداز دور. دور بزن به طرف 500 . زود باش.
400 گفت: چشم. همین الان.
400 مکس نکرد. سریع دوید و تغییر ظاهر داد و با لباس معمولی خودش و شالی که به سر داشت رفت وسط جمعیت. دید 500 و خانم چادریه و بچه اش نشستن گوشه پیاده رو. دیگه خیلی کسی به اونا توجهی نمیکرد. چون خیابونا شلوغ شده بود و درگیری پیش اومده بود.
400 به 500 رسید و گفت: خوبی؟ زنده ای دختر؟
500 که نای حرف زدن نداشت، بچه ای که تو بغلش بود به 500 داد و گفت: راه بیفت. تو برو جلو تا منم این خانمه رو بیارم.
400 بچه رو گرفت تو بغلش. اولش چون شلوغ بود و فقط تلاش میکردند از اون معرکه نجات پیدا کنند توجهی به بچه نداشت. دید 500 داره زیر بغل خانمه رو میگیره و آروم آروم از اون سنگ فرش های پیاده رویِ لعنتی رد میشن و رد خون از خودشون میذارن.
خانمه خیلی حالش بد بود. 500 فهمید که خانمه باردار بوده. تلاش کرد آرومتر حرکت کنه که خانمه اذیت نشه. حال خودشم بد بود. خیلی ازش خون رفته بود. ولی داشت مراعات خانمه رو میکرد که خانمه گفت: وای چادرم ... چادرم ...
500 که نا نداشت، خم شد و به زور از روی زمین، چادر خانمه رو برداشت و داد دستش. خانمه که جلوی چشمش سیاهی میرفت، به 500 گفت: بچم کو؟
500 گفت: نگران نباش. پیشِ دوستمه.
خانمه نفس نداشت ... از بس کتک خورده بود ... فقط وسط لب و دهن خونیش جمله ای گفت که ... گفت: داشت گریه میکرد ... تشنش بود بچه ام ... چرا ... چرا ساکته الان؟
400 که دو قدم جلوتر از اونا داشت حرکت میکرد و راهو باز میکرد که اونا بتونن رد بشن، یه لحظه دلش هوس دیدن صورت ماهِ بچه رو کرد ... همین طوری که آروم آروم داشت میرفت گفت: نگران نباش خانم ... بغلِ خودمه ... ایناش ... اینجاست ... بیا ...
اولش دید پتوی روی صورت بچه خونیه ...
اما توجه نکرد ...
همین طور که حواسش به جلو بود ...
یه لحظه پتوی دورِ صورت طفل معصوم رو برداشت ...
یا امام حسین ...
یا امام حسین ...
برقش گرفت 400 ...
با دیدن اون صحنه...
لبخند از رو صورتش خشک شد و رفت ...
دید گوشه پیشانی و شقیقه کوچیک و نرمِ طفل شیرخوار ...
شکسته ...
و مملو از خونِ گرمِ تازه است ...
و بچه ضربه مغزی شده ...
و خونریزی زیادی کرده و ...
و در دم جان داده ...
و چشمانِ معصومی که نیمه باز بود ...
و لبِ کوچیکش ...
که خشکِ خشکِ خشک بود ...
در انتظار قطره ای آب ...
و مادر مجروحی که پشت سرش ...
میگفت: یک لحظه صبر کنین یه چیکه آب از این مغازه بگیرم و بریزم تو حلقِ بچه ام...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
زمینه_حضرتعلی اصغر_جواد مقدم.mp3
8.44M
زمینه
حضرتعلی اصغر علیه السلام
جواد مقدم
از سر شب تا الان ، بخاطر انتشار قسمت چهلم داستان #تقسیم ، پی وی ما شده کربلا
از همه سادات و مادران و بزرگوارانی که قلبشون جریحه دار شد عذرخواهی میکنم
از ته دل، عذرخواهی میکنم
مخصوصا از مادرانی که طفل شیرخوار در خانه دارند
جمله به یاد ماندنی گزارشگر فوتبال ایران و ولز:
مُردیم تا بردیم 😂😂
#تبریک
#جام_جهانی
کسی عکس موقعی که سردار آزمون پس از زدن گل دوم ما گردن کیروش به نشان شادمانی گرفته بود و ول نمیکرد ، داره؟😂🤣
بچه ها بسیار حرفه ای و سطح بالا و در شأن و کلاس ملت ایران بازی کردند.
دمشون گررررم
چقدر حالمون خوب شد
چقدر ذوق کردیم
خدا را صد هزار مرتبه شکر❤️
🔹سلام و عرض ادب
برادر بزگوار حقیر همسر یک امنیتی درون شهری هستم.
قبل خوندن کتاب گاهی نق میزدم از نبودن و مث بقیه زندگی نکردنمون،
اما...
الان بعد خوندن کتاب ب قراری عذاب وجدان گرفتم و همراه هستم با همسرم
که فکر میکنه ضربه ای چیزی خورده ب سرم نمیپرسه ولی میفهمه تغییر کردم
منم گفتم کتاب شما برام تاثیر گذار بوده
ـــــــــــــ
بنده خدا همسرم، ک میگفت از شرایط و اوضاع جدی نمیگرفتم
عرضم و تمام کنم
با تمام قلبم علم و ادب در دنیا و اخرت در جوای مولامون علی و براتون خواستارم
🔹سلام علیکم
با توجه به اینکه جزء ممبرهای قدیمی کانالتون هستم و همیشه مطالب تون رو دنبال می کنم و با نوع نگاه و نگرش تون آشنایی دارم؛ بازم موضعگیری تون در واقعه فوت خانم مهسا امینی خییللیی برام عجیب بود!! تو شرایطی که همه ی چهره های انقلابی داشتن اینکار گشت ارشاد رو نقد می کردن حالا یه عده آروم و با ملاطفت یه عده با شدت و حدت!! بین همه کانال های خوبی که از افراد سرشناس و انقلابی داشتم(که اغلب مواضع و دغدغه هاشون به شما نزدیک بود) شما تنها کسی بودین که اون واکنش عجیب رو نسبت به فوت خانم امینی داشتین و اون توئیت عجیب رو زدین!!! که : لطفا اگر کسی مشکل قلبی یا صرع و ...داره خواهشا با پوشش نامناسب بیرون نیاد که بعدا براش مشکلی پیش نیاد و...مامورها علم غیب ندارن!!! (واقعا اونموقع ازین توئیت تون کمی دلخور شدم و احساس کردم بی انصافیه این قضاوت!)
ولی کمی بعد که قضیه روشن شد و تو همین مستند داستانی تقسیم، ابعاد قضیه هم برام روشن تر شد بیشتر از قبل بهتون ایمان آوردم.
چقدر امثال شماها رو کم داریم!
دعاگوتونم
التماس دعا
🔹سلام حاج اقا واقعا دمتون گرم دستتون درد نکنه انشاالله به حق پنج تن ال عبا این کتابتون هم بدون درد سر به چاپ برسه من نذر کردم بین خودم وخدا امیدوارم موفق باشید در تمامی مراحل زندگی با این قلم شیوا ورسا خسته نباشید
🔹با سلام وعرض ادب
حاج اقا ممنون بابت مستند تقسیم خیلی اثر گذار بود
من زیارت عاشورا با صد لعن وصد سلام نذر میکنم انشاالله مجوز چاپ ونشر این اثر پر محتوا را دریافت کنین
به امید انروزی که خبر خوشی به ما بدهید
خدا حافظ شما
🔹سلام حاج آقا دیدم همه ازتون تشکر میکنن، میخواستم منم تشکر کنم و بگم ان شاءالله کتاب بدون دردسر چاپ بشه و سرتاسر دنیا، خصوصا بیتالمقدس و عربستان، مخاطبان زیادی پیدا کنه
🔹سلام علیکم
شب بخیر
خدا حفظ تون کنه ان شاء الله اجرتون با مادر سادات
لطفاً بفرمایید چاپ کتاب #تقسیم چه ایراد و مانعی داره
و چه کسانی سنگ اندازی میکنند ؟؟
قطعا کسانی که مانع این جهاد تبیین میشن . خودشون در مشکلات کشور باید سهیم باشند
ان شاء الله ظهور حضرت مهدی سلام الله علیه رو درک کرده و در رکاب آن حضرت خدمت نماییم 😍😘
🔹سلام حاج آقا
من تا الان همه کتابای شما رو دوست داشتم، نحوه ای که هر نویسنده کتابش رو بیان میکنه خیلی تاثیر داره توی جذب مخاطب. کتابای شما کلا منو جذب کرده. کتاب محمد رو هم گرفتم. با وجودی که مشغله زیادی دارم، می خونم.
ولی منو ببخشید همیشه به خودم میگم از کجا معلوم آقای حدادپور این کتاب رو مطابق با واقعیت نوشته باشه.
شاید اغراق باشه یا حداقل بعضی جاهاش اغراق آمیز باشه.
من منکر این نیستم که دشمن داریم و منکر این نیستم که پلیس و بسیج و نیروهای امنیتی خیلی مظلومن و این آشوب ها رو قبول ندارم.
ولی از کجا معلوم کتاب شما براساس واقعیت ها نوشته باشه؟
البته می دونم جواب نمیدید ولی دوست داشتم بگم.
🔹سلام جناب حداد پور
من یه دهه هشتادی هستم.
راستش رو بگم همه ی کتاب هاتون رو نخوندم.
بجز یه چندتایی.
این داستان تقسیم رو پاش نشستم.
باید اعتراف کنم که تا قبل این قسمت سی و هشت؛ خودم هم تو بحث خانوادگی میگفتم داره مماشات میشه .
نه اینکه مخالف جمهوری اسلامی باشم ولی این شهادت و اتفاق های اخیر واقعا حالم رو خراب کرده . هنوز داغ حادثه شاهچراغ برام تازه است .
ولی با خوندن قسمت سی و هشت تقسیم واقعا شرمنده نیرو های امنیتی شدم.
واقعا ممنون .
و اینکه بخاطر اطلاعاتی که از داستان شما کسب کردم ، خیلی خوب با بچه های مخالف جمهوری اسلامی و ...
تو مدرسه بحث میکنم .
واقعا خیلی هاشون نمیتونن باور کنن این مسائل رو
مخصوصا اونایی که حسابی طرفدار فیلمای سینمای خانگی هستن .
🔹سلام حاج اقا... چقد دردناک بود این قسمت 😭😭من امروز بچم ازرو تخت افتاد چقد گریه کرد و من چقد گریه کردم با اینکه چیزیش نشده الحمدالله... خدا به داد دل مادرای داغ دیده برسه.😭😭😢.. خدا صبرشون بده🖤🖤💜
🔹ثواب روضه ی عصر عاشورا با قسمت امشب نصیبتون بشه
لایوم کیومک یا ابا عبدالله😭😭😭😭
🔹سلام حاج آقا نابودم کردین.
اول به خاطر "اون"😭 تو حجره پریا که امروز از ظهر تا شب یه نفس خوندم و بعضی جاهاش رو دوبار خوندم مخصوصا جاهایی که مربوط به نفوذ بود.ای داد از امیییییین😭
حتی دلم به حال عطا هم سوخت.😢
متاسفانه مطلبی که امشب شما گفتین واقعیت داره😢 یک خانمی رو تو نزدیکی میدان انقلاب تو این اغتشاشات همینطوری زدن که امشب شما تعریف کردین یعنی بچه بغلش بوده و باردار بوده 😢من اونموقع راجع به این مطلب تو گروهی که پخش شد موضع گرفتم که چرا مردم رو با این اخبار می ترسونید؟! که اون بنده خدایی که مطلب رو گذاشته بود گفتن ایشون از اقوام یکی از دوستامه و صحت داره که بعدا گفتن بچه اون خانم هم سقط شده.😭😭😭
🔹سلام،شب تون بخیر
کاش نوشته هاتون دروغ بود ولی خودم پیج یکی از بچه ها خوندم که دوستش تعریف کرده که توی خیابان انقلاب تهران با لگد میزنن به کمر دوست چادریش که باردار بود، بچه ی دیگه ش هم همراهش بود، جنین ۵ ماهه که سقط میشه خودشم راهی بیمارستان😭 امشب مارو بردین کربلا و پیش حضرت علی اصغر، عاقبت تون ختم به شهادت ان شاءالله
🔹سلام کاکو نابودم کردی یعنی کامل پوکندیم
بچه ام چند وقت مریضه نه خودم نه خانمم خواب و خوراک راس درسی نداریم
از موقعی هم قسمت امشب رو خوندم همش داریم اشک میریزیم به حال اون کسایی که ایجوری توی ای چند وقت صدمه دیدن
درد خودمون یادمون رفت خدا وکیلی
خدا حفظت کنه که جوری مینویسی که هر کی میخونه باهاش همزاد پنداری میکنه
راستی به اعضای گروه هم بگید برا همه مریضا دعا کنن بالاخص برا بچه های من محب علی
عاقبتت بخیر باشه کاکو داغته نبینم بحق علی
🔹حاجاقا من یه سه قلوی یکساله دارم وقتی تشنه میشن چنان هرسه شون باهم گریه و ناله میکنن حقیقتا ی لحظه حالم بدمیشه و نمیتونن منتظر بمونن تا خواهر و برادرشون سیراب کنم 😔
انقدر تحمل یه بچه برای تشنگی کم و ناچیزه وشاید بشه گفت اصلا تحمل نمیتونن بکنن.
قلبم امشب خون شد باخوندن این قسمت 😔😭
بمیرم برای دل اون مادر
بمیرم برای دل رباب...
🔹سلام حاج آقا.
(خدا را شکر و خوشحالم که تونستم اندکی به سرمایه بزرگ اجتماعی نیروهای خدوم امنیتی کمک کنم🌷)
👆پیام شما در کانال
خواستم بگم ،شما نه تنها به این عزیزان خیلی کمک کردید.
بلکه به ما مردم عادی هم خیلی خیلی کمک کردید تا بیراهه نریم.
بین عوام این عزیزان با نامهای ،اطلاعاتی یا جاسوس یا ساواکی شناخته میشوند.😭
من هم قبلا جزو همین عوام بودم.😭
ولی آشنایی با کتابهای شما ،باعث شده دیدم نسبت به این عزیزان به کل عوض بشه.و برای دفاع ازشون و شناسوندشون به دیگران تلاش کنم.
این روزها ،هر وقت مطلع میشم یکی از این عزیزان شهید شدند ، جگرم آتیش میگیره.و صحنه به صحنه شهدایی که در کتابهاتون شهید میشدند و بی هیچ نام و نشانی دفن میشدند از جلو چشمم رد میشه.
با تمام صحنه های شهادت این عزیزان در کتابهاتون گریه کردم .ولی اون جوانی که حین خنثی کردن بمب در زیر زمین در کتاب حجره پریا شهید شد.و اون خانمی که در دفاع از برادرش اباالفضل در کتاب کف خیابون شهید شد.عجیب آتشم زدند.
متاسفانه این روزها به دفعات شاهد ،ابالفضلها در خیابان هستیم.😭
که اربا اربا میشوند.و دیدن اینکه عده ای ناآگاه برای از بین رفتن این عزیزان شادی میکنند عجیییییییب دل ادم رو آتش میزنه.
آشنایی با کتابهای شما نعمت بزرگی بود که خداوند نصیب من کرد.کاشکی نصیب همه بشه.
من خیلی برای خودتون و خانوادتون دعا میکنم.یا حق.
در ضمن این قسمت از داستان که مربوط به مدرسه دخترانه بود،محشر بود.
کاشکی میتونستم برای همه ی اونهایی که خودشون رو به خواب زدند و گوشهاشون رو مهر کردند بخونم .تا بفهمند کجای دنیا ایستادند.
کاشکی اینها تبدیل به فیلم میشد و در تلویزیون نمایش داده میشد.
بسم الله و الحمدلله
🌍 جهاد تبیین در روایت #تقسیم ، سهمی از #دلنوشته_های_یک_طلبه
🔹از پر افتخار ترین لحظات طلبگی، زمانی است که سرباز امام زمان نامیده میشوی؛
افتخاری که بیانگر پیمودن مسیری است صعب و شیرین و مجاهده ای خستگی ناپذیر در پس یک انتخاب
انتخابی که در این زمانه ی پرتلاطم، چندان هم ساده به نظر نمیرسد.
🔹حال اگر طلبه ای باشی دغدغه مند و تیزهوش که ضرورتهای زمانه و رسالت قلم را به خوبی شناخته و به درک عمیقی از نیازهای ادراکی افراد جامعه دست یافته است و در پی روایتگری ریشه ها و روابط شکل گرفته در دشمنی علیه نظام اسلامی برآمده و قیمت و کیفیت حفظ این انقلاب را در تعریف مجاهدتهای ابرمردان عرصه ی اطلاعات و امنیت، با داستانهای پرکشش و شیوا به تحریر درآوری، میتوان گفت در شناخت کمینگاه دشمن موفق بوده و بخشی از رسالت طلبگی را در هدایتگری مردم و تنویر اذهان جامعه با بکارگیری استعداد سربازی ات در شناساندن آنچه سربازان گمنام امام زمان، بی وقفه به آن مشغولند به ظهور رسانیده ای.
🔹در میدان جهاد تبیین، شاید هر کدام از ما شیوه ای را برای تحلیل شرایط برگزینیم و از زوایایی به معرفی دشمنان قسم خورده این نظام مقدس بپردازیم، لکن میتوان گفت حجت الاسلام حدادپور جهرمی از همان زمان که روایت فتنه ی ۸۸ را از داستانی هوشمندانه در کف خیابون( اولین رمان امنیتی ایشان) آغاز نمود تا امروز که حکایت تقسیم را به مقتضای اغتشاشات اخیر به مخاطب میرساند، روشی تاثیر گذار و پرجاذبه را برای هدایت نسلی که با گرفتاری در امواج سهمگینی از شایعات و هجمه های شناختی به لجبازی و پرخاشگری روی آورده یا آنانکه در جستجوی یافتن حقیقت تلاشها و ماهیت دشمنیها هستند، انتخاب نموده و هوشمندانه به آن پرداخته است.
🔹و اینک کانال دلنوشته های یک طلبه را میتوان پس از سالها تلاش برای روشنگری و افشای ماهیت معاندین و استکبار و صهیونیزم و پرداختن به زوایای دشوار محافظت از امنیت نظام اسلامی مان در قالب داستانهایی پرجاذبه و حرفهایی دلسوزانه و خودمانی با مخاطب، به عنوان معبری روشن در مسئولیت رسانه ای مجاهدان عرصه تبیین برشمرد و از آن بهره گرفت.
🔹شناساندن اندیشمندانی خلاق و پرتلاش که آثارشان در این بحران فرهنگی میتواند پاسخگوی بسیاری از ابهامات شکل گرفته در ذهن و تفکر نسل امروز باشد و اهل خردی که با بیانی متفاوت و موثر به واگویه کردن حقایق میپردازند، بدون شک در تسریع و تسهیل فرایند آگاه سازی جامعه سهمی بسزا خواهد داشت که غافل بودن از آن جایز نیست.
🔹علم و حکمت و اخلاص، ثبات قدم، برکت در حرکت و حسن عاقبت را برای تمامی مجاهدان بصیر به ویژه طلاب و علمای عزیزی که در اینروزها مظلومانه در معرض جسارت به عمامه و لباسشان قرار میگیرند، از بارگاه ربوبی مسئلت داریم.
✍ مریم اشرفی گودرزی